78 613
Obunachilar
-7224 soatlar
-4587 kunlar
-2 12130 kunlar
Postlar arxiv
" تو چرا تا این موقع شب هنوز آنلاینی دختر خوشگله؟ "
نگاهم به پیام آریامهر روی صفحهی گوشی افتاد.
تپش قلبم بالا رفت و با دست لرزان صفحهی چتش در اینستاگرام را باز کردم.
" دختر خوشگله " تکه کلامش بود.
بیخود دلم را خوش نمیکردم!
انقدر نوشتم و پاک کردم که آخر تاب نیاورد و کفری نوشت:
" چی میخوای بگی دو ساعته ایز تایپینگی بچه؟ "
نفسم حبس شد.
لعنت به من و این احساسات جدید و ناشناختهای که به تازگی داشت دوباره سربرمیآورد!
نوشتم:
" بیدارم. چیزی شده؟ "
فکر میکردم پروندهی عشق یک طرفهام به آریامهر در همان دوران دبیرستان بسته شده بود!
اصلا با همین اطمینان به تهران آمدم.
ولی توقع نداشتم آریامهر از چهار سال پیش هم جذابتر و مردانهتر شده باشد!
جنتلمنتر...
خدای من!
بی شک دیوانه بودم که داشتم به همچین چیزهایی فکر میکردم!
من و آریامهر رفیق بودیم! نباید احساسات یک طرفهام را وارد این رابطه میکردم!
اینبار داشت برایم صدا پر میکرد و وقتی ویسش روی صفحهی چت پدیدار شد آه از نهادم برخواست.
به کدامین گناه ساعت دو نصف شب باید صدای بم و مردانهی او را گوش میدادم؟
صدا را پلی کردم:
" تو یه مرگیته بچه! حالیمه... این رفیق بیخیالت حالیشه که تو یه مدته خودت نیستی... دردت چیه؟ به درد عشق گرفتاری که اینطوری از خواب و خوراک افتادی؟ "
لعنت!
مثل همیشه درست وسط خال زد!
هول شده سریع برایش نوشتم:
" نه "
چند دقیقه هیچ پیامی نداد.
آریامهر به طرز وحشتناکی تیز بود و این من را میترساند!
اگر از احساساتم با خبر شده بود چه؟
خودم را لو دادم؟
نامش این بار روی گوشی نقش بست.
آریامهر دیوانه ساعت دو نصف شب زنگ زده بود!
تماس را متصل کردم:
- الو؟
صدای غرشش مو به تنم راست کرد:
- کسی اذیتت کرده بچهم؟
حرفی نزدم.
خودش اذیتم میکرد!
با دوست نداشتنم!
این ایدهی رفاقت از کجا آمده بود؟ همانجا را گل گرفتم!
بچهاش بودم؟
نمیخواستم!
بچهی آریامهر بودن را هم گل گرفتم!
من میخواستم دوست دخترش باشم!
از سکوتم، برداشت کرد پای کسی درمیان است و که غرید:
- پاییز... بشنوم، ببینم، باد به گوشم برسونه یکی بهت کم و زیاد گفته، یکی به بچهم گفته بالا چشش ابروئه، چپ و راستش میکنما! میدونی که سابقهشو هم دارم!
میدانستم!
به خاطر مزاحم دوران دبیرستان من، چون که پسرک را سر حد مرگ کتک زده بود، هم به زندان افتاد و هم دیهی سنگین داد!
با مکث پرسید:
- حواست که هست؟
با صدای ضعیف لب زدم:
- حواسمه...
صدایش خشدار شده بود وقتی گفت:
- خوبه... همیشه حواست باشه. اینو واس خاطر خودت نمیگما! واس خاطر اون یالغوزی که میخواد بیاد تو زندگیت میگم! اگه خاطرشو میخوای، ملتفتش کن که اگه عرضه و جنمشو نداشته باشه، از خشکت آویزونش میکنم!
صدایم از بغض گرفته بود.
نصف شب نباید زنگ میزد.
نصف شب، زمان طلایی برای گرفتن تصمیماا احمقانه بود!
بیاختیار پرسیدم:
- به عنوان رفیقم؟
گیج شد.
گنگ پرسید:
- چی؟
چانهام لرزید و نالیدم:
- به عنوان رفیقم برات مهمه با کی میرم تورابطه یا...
خفه شدم.
عقلم را از دست داده بودم که همچین سوالی از او میپرسیدم؟
معلوم بود که به عنوان رفیقم برایش مهم بود!
مکثهایش طولانی میشد.
با همان صدای گرفتهاش پرسید:
- یا چی؟
ماندم...
چهمیگفتم؟
یا به عنوان مردی که دوستم دارد؟
احمقانه بود!
حرفی نزدم که نفسش را صدادار بیرون فرستاد و خودش اینبار خبری گفت:
- همون یا چی!
نفس کشیدن یادم رفت.
چشمم گشاد شد.
ناباور نالیدم:
- آریامهر... مستی؟
کلافه بود.
از صدایش میفهمیدم!
- مست نیستم! به مرض لاعلاج گرفتارم!
- چ... چه مرضی؟
- مرضِ پاییز!
اشک از چشمم راه گرفت.
خواب بود؟ اگر خواب بود، چه خواب شیرینی!
بیطاقت گفت:
- تا یه ربع دیگه خونهم... بیدار باش، باید باهم حرف بزنیم!
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
3 01200
قبل من رابطه داشتی مگه نه؟!
مهلقا که حوله دورش پیچیده بود و جلو آینه داشت رژ لب میزد از تو آینه بهش خیره شد:
- نه منتظر بودم تا تو با اسب سفیدت برسی!
نگاهش را گرفت و ظفر با اخم و کلافه از اتاقش بیرون زد و در را محکم بهم کوبید.
ظاهرش امروزی بود ولی دوست نداشت زن آینده اش دستخورده ی این و آن باشد و زیر لب زمزمه کرد:
- دستت درد نکنه با این دختر پیدا کردنت مامان... دختره ی ج...
حرفش را خورد، ناموس خودش بود!
نامزدش بود و قرار بود در آینده زنش شود و مادر بچه هایش؟!
دست هایش مشت شد، قدیمی ها میگفتند علاقه کم کم به وجود میآید پس چرا هر چه میگذشت از این زن با این همه لوندی خوشش نمیآمد؟
سمت خروجی پا تند کرده بود تا فقط از خانه بیرون بزند که به یک باره تنش به تن دخترکی که حتما خدمهدبود برخورد کرد و خواست بی توجه برود که صدای آخ آخ پام باعث شد برگردد!
دخترک دستپاچلفتی با یه تنه روی زمین افتاده بود و وسایلش روی زمین ریخته بود...
واسلش نخ و سوزن و پارچه و خنزر منزر بود!
متعجب سمتش چرخید و خم شد:
- دختر؟! خوبی؟
و نجلا که برای خیاطی به خانه ی ارباب روستا آمده بود سر بالا گرفت.
چشم های عسلی روشن و مژه های پرش اولین چیزی بود که آدم رو درگیر میکرد:
- س... سلام خانزاده
ظفر یک ابرویش را بالا داد و دخترم تند تند وسایلش را جمع کرد:
- ببخشید خوردم به شما
لب هایش که تکان خورد ظفر نگاهش را روی لب های دختر آورد.
بدون هیچ عمل زیبایی یک دختر روستایی این قدر زیبا بود؟
و نجلا از نگاه خیره ی ظفر خجالت زده سر پایین انداخت و همین حرکتش هم برای ظفر جذاب بود!
- خیله خب برو به کارت برس
دخترک بدون حرف رفت ولی نگاه ظفر روش نشسته بود و در نهایت سری به چپ و راست تکان داد و رفت، به کار هایش رسید و خیلی زود دوباره سمت عمارت برگشت و داخل عمارت شد و داشت سمتی میرفت که دخترک خیاط روستایی رو دوباره دید!
اینبار داشت میرفت و در دستش چند تیکه لباس هم بود و ناخواسته سمت دخترک رفت:
- وایسا بینم!
نجلا هول شده سمت صدای ظفر چرخید و خجالت زده سریع نگاهش را پایین انداخت.
کبودی های تن مهلقا را دیده بود و مهلقا صبح گفته بود درد دارد و حالا او از ظفر خجالت میکشید!
ظفر بهش رسید و با ابروی بالا رفته زمزمه کرد:
- چرا نگام نمیکنی؟
- هان چی؟ یعنی... بله
نگاهش را با صورتی سرخ شده به ظفر داد و ظفر ابرو هایش بیشتر بالا رفت.
نگاهی به لپ ها گل انداخته ی دخترک کرد:
- از من خجالت میکشی یا میترسی
نجلا فقط سرش را به چپ و راست تکان داد و ظفر دست دراز کرد و لباس های مهلقا را از دست دخترک کشید و با دیدن لباس های خوابش زمزمه کرد:
- واسه چی اینارو داده تو؟
- گفتن گفتن پاره شده برم بدوزمشون
لباس هایی بود که خود ظفر پاره پوره شأن کرده بود و بی اهمیت خواست لباس هارا به دخترک بدهد اما به یک باره نگاهش روی لباس خواب سفید نشست! سفید؟!
تا حالا برایش سفید نپوشیده بود که...
لباس سفید را در دستش گرفت و بالا پایین کرد و با دیدن چند پارگی جزئی شکش بیشتر شد
او لباس را این طوری کوچک کوچک پاره نمیکرد و در آخر لباس خواب را نزدیک بینی اش برد...
و نجلا از حرکات ظفر کپکرده بود!
ولی ظفر همین که عطر تلخ مردونه ای که به قطع مال خودش نبود و روی لباس خواب سفید حس کرد تمام رگ های گردنش بیرون زد.
مهلقا خیانت کرده بود!
https://t.me/+yrOhxeJ5xQNmNjc8
صدای زجه های مهلقا که صورتش خونین بود از شدت ضربات ظفر در عمارت میپیچید و ظفر موهایش مهلقا را دور دستش تاب داد:
- خیانت به من؟! وقتی اسم من روته خیانت؟!
تمام خدمه ی خونه سعی داشتند جدایش کنند از مهلقا چون واقعا داشت میکشتش و نجلا ی کوچک هم تنها در گوشه ی خونه در خودش جمع شده بود و ترسیده بود.
ظفر نگذاشته بود برود و در نهایت مهلقا را با زور از زیر مشت و لگد ظفر بیرون کشیدند و ظفر نفس نفس جدا شد...
و نگاهش به نجلا خورد و سمتش رفت و نجلا سکته کرد.
- وای آقا وای آقا من کاری نکردم من من به خدا...
حرفش را خورد، چرا میترسید کاری نکرده بود واقعا!...
به تو ربطی نداشت چیزی!
ظفر بهش رسید و خیره به صورتش لب زد:
- چیا براش دوختی؟
- لباس خواب چند تا دوختن گفتن برای عروسیشون با شما میخوان
از از وقتی اومدن روستا پیش شما
و ظفر یک هفته بود که رابطه ی جنسی را با مهلقا شروع کرده بود!
دندون بهم سابید و در نهایت داد زد:
- بندازیدش از عمارت بیرون، فقط بندازیدش بیرون نبینمش
عصبی بود؛ در کل فامیل و دور و آشنا پیچیده بود که دارد ازدواج میکند و حالا...
چی میکرد با این بی آبرویی؟
دست لای موهایش کشید و تا یک ماه آینده باید نامزد پیدا میکرد برای خودش چون مراسم داشت و کلافه بود ولی یک باره نگاهش روی عسلی های لرزان دختر رو به رویش نشست.
برایش جذاب بود نه؟
و ظفر تنها زمزمه کرد:
- اسمت چیه بچه؟
- ن.. ن نجلا
https://t.me/+yrOhxeJ5xQNmNjc8
7 35800
حالا که بابات مرده، ما باید دخل و خرج خواهرتو بدیم؟! زنگوله پایِ تابوتِ بابات، وبالِ ما شده...
از صدای زنداداش بغض کردم...
نزدیکِ چهلم بابام بود و اینا نمیتونستن حتی چهل روز منو تحمل کنن؟!
حالا کجا میرفتم؟!
با حقوق بازنشستگیِ بابام مگه میتونستم جایی رو اجاره کنم؟
- هییش زن حسابی صداتو میشنوه... گناه داره... سنی نداره...
- بشنوه، بابات ارثیه ای نزاشته که حالا بخوای خواهرتو برداری بیاری پیش ما...
اشکام رو صورتم ریخت و نگاهم به در بستهی اتاق روبه روم بود که صدای مردونه ای باعث شد از جام بپرم!
- بیخیال... داری گریه میکنی؟!
نگاهم و به پسر عموم دادم که به صورتم خیره بود و انگار اونم صداهارو شنیده بود.
یه خاطرِ چهلم همهی فامیل خونهی داداشم بودن و پسرعمویی که سالی یه بار میدیدمش هم اینجا بود...
اشکامو پاک کردم:
- پسر عمو بفرمایید چرا اینجا وایسادین؟
صدای زنداداشم باز اومد:
- من تو خرجآ بچه هام موندم حالا خواهرت بیاد بشه نون خورِ اضافه؟!
اخمای پسر عموم توهم رفت و مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت حیاط:
- دیوونهای واستادی اینجا این دری وریا رو گوش کنی؟ انگار نه انگار عمو خدا بیامرز هر چی داشت داد پسرش...
وارد حیاط شدیم که بغضم شکست:
- چیکار کنم حالا؟ این خونه که به نامِ داداشمه... زنداداشم نمیزاره حتی طبقه پایین تو همون زیر زمین هم زندگی کنم...
خیره بهم زمزمه کرد:
- غلط کرده... زنیکه...
دستی لای موهاش کشید...
خواست چیزی بگه اما حرفش و خورد و کمی تعلل کرد و در نهایت زمزمه کرد:
- بیا خونه ی من!
چشمام گرد شد که اخم کرد و ادامه داد:
- من خونم طبقه بالاش یه سوئیت داره که خالیه میتونی بیای اونجا...
داشت صدقه میداد؟
هقی زدم که با تعجب گفت:
- چرا گریه میکنی؟
- داری صدقه...
وسط حرفم پرید:
- چرند نگو مگه حقوق عمو مال تو نیست؟! بهم... بهم اجاره بده... خوبه؟!
اشکم بند اومد، کرایه تو نیاوران؟!
قیافه منو که دید ادامه داد:
- باهم سر اجاره کنار میآییم... نگران نباش!
- یعنی همسایه میشیم؟!
دستی به موهاش کشید و اخمش غلیظ شد...
- یه سوئیت طبقه بالاست... اما پلههاش از تو خونهی منه!
- چی؟!
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
جعبه به دست رفت طبقه بالا و وسایلم و جا داد که تشکر کردم و زمزمه کردم:
- شام بیا بالا... اگه اگه دوست داشتی...
بهم نگاه کرد و من خجالت زده سر به زیر شدم...
- حالا خجالتت چیه؟! یه صیغه بود، که داداشت کرد تو پاچه ما... تو چرا ناراحتی؟!
سر بالا گرفتم، داداشم از خدا خواسته قبول کرده بود بیام اینجا...
ولی به شرطِ این که صیغهی محرمیت جاری شه...
چون به هر حال در اصل تو یه خونه بودیم و طبقه بالا یه سوییت بود که حتی در هم نداشت...
- مرسی... نمیدونم چی بگم...
به چشمام خیره شد:
- شام میام بالا! ببینیم دست پختت چه شکلیه...
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
13 80600
#part831 مــــــ💄ــــــاتیک
لیوان را دستش داد و پیراهنش را از تن بیرون کشید
_ تقصیر منه میخوام از گرسنگی نمیری
لادن بینیاش را به لیوان چسباند و بعد صورتش را چین انداخت
_ از بوی شیر متنفرم
_ از این به بعد باید هرروز یک لیوان بخوری
لادن خندید
تمسخرآمیز!
انگار میگفت به همین خیال باش
ساواش برخلاف انتظاراتِ لادن ، بی آنکه به او گیر دهد خودش همهی کارها را انجام داد
برای خرید رفت ، به او سفارش کرد در هارا قفل کند و در برابر اصرارش برای خرید چیپس و بستنی مقاومت کرد
دخترک خیال میکرد دلش سوخته اما زمانی که پلاستیک های خرید را میگشت جز میوه و گوشت و مرغ چیزی پیدا نکرد
ساواش بی توجه به او جوجه ها را سیخ کشید
آتش به پا کرد و تازه بعد از چند ساعت لادن گاردش را زمین گذاشت
چه به میل او و چه بر خلاف میلش به این سفر دو روزه آمده بودند پس نیازی نبود به خودش زهرش کند
_ من میرم دریا
_ طوفانیه ، فردا با هم میریم
ورود به vip👇❤️
14 62900
قشنگای من اگر دلارای ، ماتیک و یا مرگ ماهی میخونید توجه کنید :
🐸 دلارای در vip پارتهای آخره و بزودی عضوگیریمون بسته میشه
هزینه ورودش ۶۷ تومنه
برای خوندن خلاصه دلارای کلیک کنید
🐰 مرگماهی حدود 400 پارت جلوتره
هزینه ورودش ۵۹ تومنه
برای خوندن خلاصه ماهی کلیک کنید
🐤 ماتیک حدود 600 پارت جلوتره
هزینه ورودش ۵۵ تومنه
برای خوندن خلاصه ماتیک کلیک کنید
📉و اگر هر سه رو با هم بخواید هزینش فقط ۹۹ تومنه! یعنی حدود صدهزارتومن تخفیف
💰 6280231548576114
💰 6037997170827258
ثریا هودانلویی
@baran_moslemii
14 39100
«15 نفر ادمین میخوام»
شرایط👇🏻
ساعت کاری » ۲/۵ ساعت
حقوق » ۹ الی ۱۱ میلیون
جنسیت » هم پسر / هم دختر
دانشآموز / دانشجو هم میگیره
برای استخدام پیام بدین به فاطمه♥️
@fatemehadmin
98600
#part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید...
1 11400
#part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید...
1 30800
#part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید...
1 24800
#part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید...
1 14800
Repost from N/a
- اقا لطفا یه نوار بهداشتی مسافرتی به من بدین.
- چادر سر کردی بگی باکره ای؟ من سایز لباس زیرتم دستمه دختر.
با خجالت و ترس لب گزیدم که نگاهی به اطراف انداخت و اروم نزدیکم شد.
سرشو به سمتم دراز کرد.
- چی میخوای مو فرفری؟
با کلی خجالت اشاره به نایلون مشکی توی دستش کردم که خریده بود.
هرماه بساط همین بود...
اون میرفت و برای خواهراش از داروخونه ی خونوادگی شون نوار میورد.
من هم از اونا میگرفتم.
- من یه بسته...نوار مسافرتی میخوام لطفا.
خندید و دست توی موهای خرماییش فرستاد، اونارو عقب فرستاد و من شاهد جذاب ترین حرکتش شدم.
موهاش...
دیشب دستم همش توشون بود.
لب گزیدم از یاد اوریش.
نگاهی به اطراف انداخت و بعد آروم سرشو یه صورتم نزدیک کرد.
- عزیزم از دیشب درد داری؟
خشن بودم خون ریزی کردی! اخ اخ کمرم بشکنه.
- خدا نکنه...عادت ماهیانم اقا دانا. نوار تموم کردم هرچی پارچه داشتمم کثیف شد.
- چرا نگفتی بهم؟
پارچه چیه میذاری زیر دلت.
بیا بگو کدوم رنگو میخوای دورت بگردم.
پلاستیکو گرفت جلوم که دیدم.
همونی که حساسیت بهش نداشتم، مای لیدی جلد نارنجی...
و فقط دو دونه ازش اورده بود.
ولی نمیتونستم برش دارم اون برای خواهرش بود.
من یه تافته ی ساده برداشتم و با بغض بهش زل زدم.
تنم از این نوع تیکه تیکه میشد.
- همین بسه...مرسی.
خواست حرفی بزنه که ملیحه خانوم بدو بدو نزدیک شد. خدمتکار خونشون بود...
شوهرش هم باغبون، مهربون بود.
- سلام اقا، اینارو بدین به من مهمون داریم خوبیت نداره.
میدم به دخترا.
ساچلی دخترم چرا این بنفشه دستته؟ مگه ماه پیش اینو برداشتی تنت تیکه تیکه نشد از حساسیت بهش؟
با حرفش انگار اب جوش ریخت روی تنم. سرخ شدم که خودش از دستم کشیدش.
- استفاده نکن، خودم میرم یه نوع دیگه میخرم.
- چی شده ملیحه؟ چی میگین؟
سریع خواستم جمعش کنم که نذاشت.
- اقا خانوم به اینا حساسیت داره نباید استفاده کنن. سری پیش به زور خوب شدن.
از این پنبه ایای نازک میخان.
دانا متعجب نگاهم کرد و لب زد:
- خب بردازه، من که گفتم خانومم هرچی میخواد. ساچلی چرا گریه میکنی؟
صورتمو بین دستام قایم کردم.
- والا اقا من خسته شدم از حرف نزدن
هی میگن نگم نگم.
نمیتونم.
خواهر هاتون این طفل معصوم رو همش اذیت میکنن. سری پیشم نذاشتن چیزی که به بدنش میخوره برداره
الانم اگه برداره وقتی نیستید اذیتش میکنن
خدا سر شاهده، من نون و نمکتونو میخورم ولی نمیتونم دروغ بگم.
مثل ابر بهار گریه میکردم که دانا بازومو گرفت و منو کشید توی بغلش.
به چشم هام نگاه کرد.
- چرا بهم نگفتی؟
- خواهرتان چی بگم؟ اون وقت به دروغ محکوم میشم
دوسشون داری
لب هاشو به هم فشار داد و دستمو چفت دستش کرد.
- ملیحه به خواهرام بگو بیان بیرون حرف دارم باهاتون
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
❌دختر چادری گوگولی که زن خانواده ی خان شد. شوهرش مرد قوی و مهربونیه ولی دخترمون از خجالتش هیچی ازش نمیخواد
تا این که اقا دانا فهمید خواهراش عروس خوشکلشو اذیت میکنن و همش اشکشو درمیارن🥲
بعدش کاری کرد که....
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
https://t.me/+lEKMGikGfrs3OWNk
4 01100
Repost from N/a
حاج حسام الدین فتاح مردی ۴٠ساله با توانایی جنسی بالا، متعصب و غیرتی که با دیدن گلی ۱۸ساله و جذابیت هایش، هورمون های مردانه اش بالا و پایین میشن به طوری که دخترک رو چیز خور کرده و مجبور به صیغه میکنه تا هر شب با پوزیشن های مختلف روی تختش.... 💦🔞
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
-پوزیشن 69....!!!
دخترک مانند خنگ ها نگاهش کرد: یعنی چی...؟!
مرد ابرویی بالا انداخت...
-پوزیشن69 نشنیدی تا حالا...؟!
-نه والا حاج آقا...!
مرد نگاهی به گلی کرد...
دخترک عین یک شاگرد به معلمش نگاه می کند...
مرد چشم باریک کرد: واقعا نمی دونی...؟!
-نه به خدا حاج اقا...!!!
حاج حسام باورش نمی شد: یعنی تا حالا فیلم سوپر هم ندیدی...؟!
دخترک دوباره مانند خنگ ها گفت: مگه سوپر فیلمم داره...؟!
-سوپر خودش فیلمه بچه...!!!
-والا حاج اقا ما سوپری میریم خرید می کنیم، تا حالا فیلم ندیدیم ازش...!!! ولی... اهان یادم اومدم از این سی دی ها داشتن که تو شانسی بود ولی هیچ کدوم 69 نداشت....؟!
حاج اقا مبهوت نگاهش کرد.
انگار دخترکی را که صیغه کرده بود، خنگ تر از ان بود.
-فیلم پورن چی؟ ندیدی؟!
-پورن؟! چیه؟!
-سکس!!! سکس که می دونی چیه...؟!
چشمان دخترک چهارتا شد و با خجالت محکم به گونه اش زد: خاک به سرم حاج اقا...!!!
حاج حسام خندید: چرا؟! خب مگه زنم نیستی؟! سکس یکی از مهمترین مسایل زندگی زناشویی به شمار میره...!!!
-اما... اما... مگه شما از من.... س.. س...
دخترک نتوانست حرف بزند چون بد خجالت می کشید...
حسام بلند شد و رو به روی دخترک ایستاد...
-خجالتت برای چیه وقتی تو حلال ترین و نزدیکترین آدم به منی...؟!
-قرار نبود...کاری بکنیم...شما گفتی....دیگه دست بهم نمی زنی..!!!
حسام دست دور کمر دخترک لرزان پیچید و گفت: تو در هر صورت زن منی... نیستی...؟!
دخترک نگاهش کرد که سنگینی نگاه مرد را طاقت نیاورد و سر به زیر برد...
مرد دست زیر چانه اش برد و گفت: من از زنم انتظار تمکین دارم ولی چون می ترسم مثل اون سری غش کنی به خاطر دیدنش، همون پوزیشن 69 امشبی می تونه آتیش نیازم و بخوابونه تا تو تا فردا یخت باز بشه...!!!
دخترک متعجب لب گزید: تا فردا....؟!
اب دهان بلعید....
-اصلا... من بلد نیستم حاج اقا...
مرد خندید و آرام گفت: کاری نداره عزیزم منم بلد نیستم ولی می تونیم امتحان کنیم...!!!
-چ... چطوری؟!
-فقط کافیه لخت بشی و بخوابی روی من منتهی سرو ته که تو مال من و بخوری منم مال تو رو...!!!
-من...؟!
-لخت شو...!
دستش زیر لباس گلی رفت و کامل لختش کرد و سپس خودش هم کامل لخت که با دیدن حجم مردانه اش نزدیک بود پس بیفتد...
-من.... نمی خوام...!!!
حسام خوابید و رو به گلی گفت: پات و باز می کنی و با کمی فاصله می شینی روی دهنم و بقیش رو تو عمل بهت میگم.... یالا بیا بالا....!!!
وسط پای دخترک را یا انگشتانش باز کرد و با چسباندن نوک زبانش به....
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
حاجیمون چنان حشرش زده بالا که همون دم ارضاش می کنه... 😐🤤😂🔞
1 11100
Repost from N/a
- از قیافت معلومه این سری هم ناکام موندیا!
با شنیدن صدای شاهین عصبی سرتکون داد که دوباره درد توی پایین تنهش پیچید.
- بخاطر اینه که تو جندهی گشاد میاری.
شاهین شونهای بالا انداخت و نچ کرد.
- به من چه …دم و دستگاه تو مشکل داره داداش.
- خفه شو.
با رسیدن به جلوی کاناپه و دیدن حیایی که پایین کاناپه زانو زده؛ چشم گشاد کرد.
- تو اینجا چیکار میکنی؟!
حیا تتپته کنان سر بالا گرفت و با دیدن تن لخت ماهد، ترسیده از جا بلند شد.
- م…من اقا شاهین خواستن بیام.
با نگاه خصمانهای سمت شاهین برگشت.
- داداش به خدا یکی از بچه ها زخمی شده بود مجبور شدم بگم بیاد.
حیا با دیدن صورت سرخ و تن عرق کردهی ماهد و حرفهایی که بینشون جریان داشت پی برده بود که همین الان از رابطهای ناکام بیرون امده و خب صدای جیغ و نالههای دختری هم که حالا با صورتی سرخ بیرون امده بود؛ همین رو ثابت میکرد.
با دهنی باز به زنی که با شورتک و نیم تنهای از اتاق بیرون امد خیره بودم.
ماهد جلوم ایستاد و رو به دختر غرید:
- نمیتونی یه چیزی بکنی تنت و اینطوری نیای بیرون بچه سکته کرد.
منظورش از بچه من بودم؟ اخر کس دیگه ای اینجا نبود و هرکس هم بود سیبیل کلفت تر از خودش بود.
دست و پام رو جمع کردم و از پشتش بیرون اومدم.
- با اجازه من میرم …
کاغذی از توی کیفم دراوردم و با خودکارم اسم دارویی که میدونستم میتونه به حالش کمک کنه رو نوشتم.
- اینو بخورید؛ ار.ضا میشید.
برگه رو از دستم گرفت و با نگاهی به اون …
- نچ جوجه رنگی دارو نیاز نیست باس محرک خوب داشته باشم.
با کوبیده شدن برگه وسط سینهم یخ زدم.
مچ دستم رو چسبید و کشونکشون سمت اتاق برد.
- شاهین اینجا نباش دست این ابزار تحریک کنندهت هم بگیر ببر میخوام با حیا خانم اختلاط کنیم.
کشکیکشکی داشت من رو توی اتاقش می کشوند.
- وای ماهدخان چیکار میکنی؟!
- میخوای کمک کنی؟!
حسم بهم اجازه ی رد کردن نمیداد …به اندازه کافی از دیدن اون دختر و تصور کاری که کردن حالم بد شده بود.
- چیکار؟!
درب اتاق رو بست و دست روی سرم گذاشت.
- وقتشه زانو بزنی حیا خانوم!
چشم درشت کردم و خواستم فرار کنم که مچ دستم رو چسبید.
- د نه د …وقتی هر روز میای اینجا با اون چشمهای دورنگت برام عشوه میریزی الان هم زانو میزنی عزیزم.
وای که هر حسی که میخواستم توی خودم از بین ببرمش رو دوباره زنده کرده بود.
- ولی من …
- ولی و اما و اگر نداره د یالا تا نپریده حسم.
https://t.me/+Iev7DWcaW5Y3OTU0
https://t.me/+Iev7DWcaW5Y3OTU0
https://t.me/+Iev7DWcaW5Y3OTU0
https://t.me/+Iev7DWcaW5Y3OTU0
1 00100
Repost from N/a
_ دارم از سرما میمیرم مامانی
وقتی حقوق گرفتی ماشین بِخَل!
سوز سردی میوزید و بارون تندی میومد
تلخ خندیدم
_حقوقم به ماشین نمیرسه عروسک ولی اسنپ میگیرم پیاده نریم خوبه؟
بهونه گرفت
_پام دَلد گرفت
هرروز وضع همین بود
مسیر کارخونهای که کار میکردم تا ایستگاه اتوبوس رو باید پیاده میرفتیم و آلا کلافه میشد
_یه شعر بخونیم تا برسیم؟
ریز خندید و به سرعت سرما فراموشش شد
دخترِ چهارسالهی مهربونم انگار مثل مادرش زیادی ساده بود
آروم زمزمه کردم
_ بخون مامانی
با صدای بچگونه و قشنگش شروع کرد
_ بابا از بیرون آمد
رفتم در را وا کردم
شادی را پیدا کردم
وقتی بابا را دیدم
فوری او را بوسیدم
با او روشن شد خانه
او شمع و ما پروانه
ایستادم
بهت زده نالیدم
_از کجا یاد گرفتی؟
_ تو مهدکودک یاد دادن
گفتن فردا روزِ باباهاست
وحشت داشتم از سوالی که میخواست بپرسه
به سرعت روی زمین نشستم و هول شده خندیدم
_او هواپیما فرود اومد
شنیده آلا خسته شده میخواد تا ایستگاه اتوبوس ببرش
هیجان زده بلند خندید
_ مگه هواپیما کمرش درد نگرفته؟
منتظر جوابم نموند و روی کمرم پرید
_پرواز کنییییم
کمرم تیر کشید و صدای دکتر تو گوشم تکرار شد
" خانم محترم دیسک هفت و هشت شما هر دو بیرون زده و التهابش داره به نخاع میرسه
الان سه سال میشه بهتون هشدار دادم
تو همین ماه وقت عمل جراحی بگیرید وگرنه امکان فلجی هست "
سعی کردم بهش فکر نکنم
آروم به راه افتادم که آلا از پشت سرشو به گردنم چسبوند و پچ زد
_مامانی؟
انگار کسی با چاقو به جون مهرههای ستون فقراتم افتاده بود
_جانِ مامان؟
آروم زمزمه کرد
_چرا من بابا ندارم؟
کمرم تیر کشید و نالیدم
_آخ
رعد و برق زد و بارون شدت گرفت
_من سردمه ، قول داده بودی برام چکمهی صولتی بگیری
پس کی حقوق میگیری آخه؟
کمردرد چنان عذابم میداد که زبونم به حرف باز نمیشد
شایدم روشو نداشتم بگم حقوق این ماه هم جلوجلو برای اجاره و قسط سوپرمارکت رفته
ماشینی از نزدیک با سرعت گذشت
آبی که روی زمین جمع شده بود رومون ریخت و آلا بلند جیغ زد
_ آی ، بیتربیت
انتظار داشتم نشنیده باشه اما ماشین ایستاد و دنده عقب گرفت
آلا گردنمو چنگ زد
_ اومد منو دعوا کنه
صدای مردونهی آشنایی تو گوشم پیچید
_خانم؟ بیا سوارشو تا یه جایی برسونمتون
بَنگ!
انگار برق از بدنم رد شد
صدای نالهای از دهنم خارج شد و ناخواسته روی زمین نشستم
آلا از کمرم پایین پرید و با ناز خندید
_ عمو من فکر کردم میخوای دعوام کنی
سرمو به سینم چسبوندم ، مقنعمو جلو کشیدم و به سرعت عینک آفتابی روی موهامو برگدونم روی چشمم
امیرعاصف مردونه خندید
_ مگه کسی دلش میاد تو رو دعوا کنه خاله ریزه؟
_ من ریز نیستم!
آب ریختی روم لباسام بهم چسبید ریز شدم!
امیرعاصف دوباره خندید
خوش خنده شده بود...
پنج سال پیش جز اخم و خشم چیزی ازش ندیده بودم
_ خانم بچه سرما خورد ، بفرمایید برسونمتون
از بهت نمیتونستم صدامو در بیارم
آلا دستمو کشید
_ مامانم کَمَلش درد میکنه عمو ، طول میکشه تا بتونه بلندشه
نریها... باشه؟
من پام خسته شده دیگه نمیتونم راه بِلَم!
پلکامو روی هم فشردم
درد کمرم شدت گرفته بود
دستمو به زمین گرفتم و کنار گوش آلا التماس کردم
_ تاکسی میگیرم باشه مامانی؟
به این آقا بگو بره خودمون میریم
پاشو به زمین کوبید
_این ماشین خوشگله تاکسی زشته
به زور از زمین پاشدم که انگشتمو کشید
_ با عمو بریم
امیرعاصف مردونه تعارف کرد
_ بفرمایید جلو خانم ، بخاری زدم گرم شید
روی صندلی عقب نشستم و تو خودم جمع شدم
آلا با ذوق پرسید
_من بیام جلو؟
امیرعاصف در گلو خندید
_بفرمایید خانم کوچولو
_آخه قدم نمیرسه!
امیرعاصف با لبخند از ماشین پیاده شد
از گوشه پنجره میدیدم که چطور دخترکمو تو آغوشش گرفت صندلی جلو نشوند
_آدرستون کجاست خانم؟
چنان میلرزیدم که نمیتونستم حرف بزنم
آلا با ناز گفت
_خیلی دوره عمو
مامانم صبحا که میاد سرکار اینقد اتوبوس سوار میشیم
با دستش عدد سه رو نشون داد
_مامانت که حرف نمیزنه عمو
شما آدرسو داری؟
درد کمرم چنان شدت گرفت که ناخواسته سرمو به صندلی فشردم تا از درد جیغ نکشم
پاهام سر شده بود
انگار حس نداشتن!
_ باید بری اینور عمو ، اما شب میرسیماااا
خونمون اونجاییه که اسم پارکش لادنه
میدونستم میشناسه
وقتی سالها پیش از پرورشگاه فرار کردم اونجا برام خونه گرفت
امیرعاصف اینبار با جدیت پرسید
_چرا بابات نمیاد دنبالتون عموجون؟
بهش بگو خطرناکه
_من که بابا ندالم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
دستمو به دستگیره در فشردم و نالیدم
_ب..بزن کنار
درد دارم باید پیادهشم
چنان ترمز زد که سر آلا به شیشه خورد و صدای گریهاش بلند شد
امیرعاصف بیتوجه به بچه بهتزده سمتم برگشت
_ریرا
ناخواسته از شدت درد زار زدم
_آخ خداااااا
https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
💔💔💔💔💔
3 91600
#part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید...
60900
«15 نفر ادمین میخوام»
شرایط👇🏻
ساعت کاری » ۲/۵ ساعت
حقوق » ۹ الی ۱۱ میلیون
جنسیت » هم پسر / هم دختر
دانشآموز / دانشجو هم میگیره
برای استخدام پیام بدین به فاطمه♥️
@fatemehadmin
88600
