78 639
Obunachilar
-7224 soatlar
-4587 kunlar
-2 12130 kunlar
Ma'lumot yuklanmoqda...
O'xshash kanallar
Ma'lumot yo'q
Muammo bormi? Iltimos, sahifani yangilang yoki bizning qo'llab-quvvatlash boshqaruvchimizga murojaat qiling>.
Taglar buluti
Kirish va chiqish esdaliklari
---
---
---
---
---
---
Obunachilarni jalb qilish
Dekabr '25
Dekabr '250
0 kanalda
Noyabr '25
+1
0 kanalda
Get PRO
Oktabr '25
+5
0 kanalda
Get PRO
Sentabr '25
+2 536
0 kanalda
Get PRO
Avgust '250
0 kanalda
Get PRO
Iyul '250
0 kanalda
Get PRO
Iyun '250
0 kanalda
Get PRO
May '250
0 kanalda
Get PRO
Aprel '250
0 kanalda
Get PRO
Mart '250
0 kanalda
Get PRO
Fevral '250
0 kanalda
Get PRO
Yanvar '25
+6 711
0 kanalda
Get PRO
Dekabr '24
+7 995
1 kanalda
Get PRO
Noyabr '24
+6 052
0 kanalda
Get PRO
Oktabr '24
+4 363
0 kanalda
Get PRO
Sentabr '24
+4 498
0 kanalda
Get PRO
Avgust '24
+2 715
0 kanalda
Get PRO
Iyul '24
+4 484
0 kanalda
Get PRO
Iyun '24
+3 435
0 kanalda
Get PRO
May '24
+2 896
3 kanalda
Get PRO
Aprel '24
+7 187
7 kanalda
Get PRO
Mart '24
+25
0 kanalda
Get PRO
Fevral '24
+4 243
11 kanalda
Get PRO
Yanvar '24
+20
0 kanalda
Get PRO
Dekabr '23
+11 385
39 kanalda
Get PRO
Noyabr '23
+218
2 kanalda
Get PRO
Oktabr '23
+13 446
26 kanalda
Get PRO
Sentabr '23
+28
0 kanalda
Get PRO
Avgust '23
+13
0 kanalda
Get PRO
Iyul '230
0 kanalda
Get PRO
Iyun '230
0 kanalda
Get PRO
May '23
+17
0 kanalda
Get PRO
Aprel '23
+2 749
0 kanalda
Get PRO
Mart '230
0 kanalda
Get PRO
Fevral '23
+18 504
0 kanalda
Get PRO
Yanvar '230
0 kanalda
Get PRO
Dekabr '220
0 kanalda
Get PRO
Noyabr '220
0 kanalda
Get PRO
Oktabr '22
+5
0 kanalda
Get PRO
Sentabr '22
+8 103
0 kanalda
Get PRO
Avgust '22
+3 288
0 kanalda
Get PRO
Iyul '22
+7 764
0 kanalda
Get PRO
Iyun '22
+17 788
0 kanalda
Get PRO
May '22
+15 601
0 kanalda
Get PRO
Aprel '22
+1 588
0 kanalda
Get PRO
Mart '22
+14 291
0 kanalda
Get PRO
Fevral '22
+35 877
0 kanalda
| Sana | Obunachilarni jalb qilish | Esdaliklar | Kanallar | |
| 17 Dekabr | 0 | |||
| 16 Dekabr | 0 | |||
| 15 Dekabr | 0 | |||
| 14 Dekabr | 0 | |||
| 13 Dekabr | 0 | |||
| 12 Dekabr | 0 | |||
| 11 Dekabr | 0 | |||
| 10 Dekabr | 0 | |||
| 09 Dekabr | 0 | |||
| 08 Dekabr | 0 | |||
| 07 Dekabr | 0 | |||
| 06 Dekabr | 0 | |||
| 05 Dekabr | 0 | |||
| 04 Dekabr | 0 | |||
| 03 Dekabr | 0 | |||
| 02 Dekabr | 0 | |||
| 01 Dekabr | 0 |
Kanal postlari
«15 نفر ادمین میخوام»
شرایط👇🏻
ساعت کاری » ۲/۵ ساعت
حقوق » ۹ الی ۱۱ میلیون
جنسیت » هم پسر / هم دختر
دانشآموز / دانشجو هم میگیره
برای استخدام پیام بدین به فاطمه♥️
@fatemehadmin
100
| 2 | 🔮طلسم دفع بیماری🪄
💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍
💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎
🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم
❤️🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️🔥
✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه
🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد /²⁵❤️
https://t.me/telesmohajat
💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان
👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇
🆔 @ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat | 5 879 |
| 3 | #part831 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش و لادن... | 754 |
| 4 | #part831 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش و لادن... | 694 |
| 5 | #part831 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش و لادن... | 847 |
| 6 | #part831 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش و لادن... | 1 368 |
| 7 | #part831 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش و لادن... | 852 |
| 8 | #part831 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش و لادن... | 671 |
| 9 | #part831 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش و لادن... | 1 161 |
| 10 | _ آیه واسه چی کیک پختی؟
آرایشم کردی! چه خبره؟
دخترک با ذوق و خجالت لب باز کرد
- ب...برای تولد آقا معید پختم. کیک شکلاتی دوست داره من...
پق خنده ی سهیل و دخترها به هوا رفت و مائده با خنده پرسید
- واسه تولد داداشم!
می دانست مسخره اش می کنند اما مهم نبود.
- ب... بله خودش گفت براش کیک بپزم میاد خونه...
گفت و ناامید چشم به ساعت دوخت.از 12 شب گذشته بود ولی می آمد دیگر نه؟
جواب سوالش را سهیل با لودگی داد
- آره بابا میاد منتها فردا صبح... الان خود خدام بره بالا سرش اون داف و ول نمی کنه بیاد ور دل تو کیک بخوره...
کیک شکلاتی!
دوباره صدای خنده ی دخترها بلند شد و اینبار سوگل به حرف آمد. دختر عمه ای که
همیشه از او بدش می آمد
- معید مسخرت کرده خنگ... اون تا حالا از دست تو چیزی خورده با این ریختت که بگه براش کیکم بپزی؟
مائده هُلی به سوگل داد
- اه برید بالا دیگه... توام جمع کن برو صورتتو بشور آیه... داداشم جشن تولدشو گرفت امشب تو باغ هممون دعوت بودیم...
جشن تولد؟ در باغ؟ قطره اشکی از چشمش سر خورد
سوگل روی میز خم شد و ناخنکی به کیک زد
- آخی گریه نکن... حالا میاد کیک تو رو هم میخوره احمق کوچولو...
نگاه کادو هم خریده... چیه؟
قبل آن که دست دراز کند سوگل جعبه را باز کرد
- ساعته! فیکه که... نازی هم ساعت خریده بود... ولی نه فیک... واقعا فکر کردی معید آدم حسابت کرده؟ مسخرت کرده خره اون الان تو بغل دوست دخترشه... دوست دختر شو می شناسی؟
برو سرچ کن نازنین فخار... دختره باباش تاجره، خودش باربیه... معید اون و ول میکنه بیاد سمت تو؟
اشاره دست سوگل با تحقیر بود که مائده عصبی دستش را گرفت و کشید
- اه بسه برو بالا توام اینا رو جمع کن واسه ما یکم خوراکی بیار آیه!
چشمش خفه بود.تا همان جا نفس داشت که با رفتن دختر ها سقوط کرد.
تمام وجودش می لرزید
معید مسخره اش کرده بود؟
معید نامرد...
عصبی ساعت را کنار انداخته و گوشی اش را در آورد
سوگل گفته بود، نازنین فخار؟
سرچ کرد... دید... استوری های دخترک..پست هایش تمام فیلم و عکس های معید با نازی را...
راست می گفت سوگل معید مسخره اش کرده بود...
صبح روز بعد
- عشقم کجا؟ بمون با هم دوش بگیریم
معید آخرین دکمه پیراهنش را هم بست و خم شد برای بوسیدن لب های نازنین
- جلسه داریم میرم خونه پرونده رو بردارم برم شرکت تو بخواب!
نازی با دلبری بوسیدش و او سمت خانه رفت. دیرش شده بود جلسه داشت
با ورودش به خانه بلند صدا زد
- آیه؟ پرونده منو از رو میز بردار بیار..
سرش درد میکرد با باز کردن یخچال دوباره دخترک را صدا زد
عجیب بود که نیامده بود استقبالش اما...
متعجب به کیک شکلاتی داخل یخچال نگاه می کرد که صدای مائده آمد
- آیه نیست داداش ...
معید مات به کیک نگاه می کرد. به دخترک گفته بود کیک بپزد
- کجاست؟ آیه؟
مائده شانه بالا انداخت
- برگشت خونه خالش اینا... اینم داد بدم به تو... برای تولدت خریده بود.
تو گفته بودی برات کیک بپزه؟ دیشب تا صبحم منتظرت موند...
معید دیگر نمی شنید تنها نگاهش خیره مانده بود به اتاقی که دخترک چشم عسلی هرروز با ذوق استقبالش می آمد اما حالا نبود...
دیگر نبود نه تا وقتی که چندسال بعد معید دوباره او را دید اما...
#پارتواقعی
https://t.me/+utsUopdvPS80ZWU0
https://t.me/+utsUopdvPS80ZWU0
https://t.me/+utsUopdvPS80ZWU0 | 11 460 |
| 11 | " تو چرا تا این موقع شب هنوز آنلاینی دختر خوشگله؟ "
نگاهم به پیام آریامهر روی صفحهی گوشی افتاد.
تپش قلبم بالا رفت و با دست لرزان صفحهی چتش در اینستاگرام را باز کردم.
" دختر خوشگله " تکه کلامش بود.
بیخود دلم را خوش نمیکردم!
انقدر نوشتم و پاک کردم که آخر تاب نیاورد و کفری نوشت:
" چی میخوای بگی دو ساعته ایز تایپینگی بچه؟ "
نفسم حبس شد.
لعنت به من و این احساسات جدید و ناشناختهای که به تازگی داشت دوباره سربرمیآورد!
نوشتم:
" بیدارم. چیزی شده؟ "
فکر میکردم پروندهی عشق یک طرفهام به آریامهر در همان دوران دبیرستان بسته شده بود!
اصلا با همین اطمینان به تهران آمدم.
ولی توقع نداشتم آریامهر از چهار سال پیش هم جذابتر و مردانهتر شده باشد!
جنتلمنتر...
خدای من!
بی شک دیوانه بودم که داشتم به همچین چیزهایی فکر میکردم!
من و آریامهر رفیق بودیم! نباید احساسات یک طرفهام را وارد این رابطه میکردم!
اینبار داشت برایم صدا پر میکرد و وقتی ویسش روی صفحهی چت پدیدار شد آه از نهادم برخواست.
به کدامین گناه ساعت دو نصف شب باید صدای بم و مردانهی او را گوش میدادم؟
صدا را پلی کردم:
" تو یه مرگیته بچه! حالیمه... این رفیق بیخیالت حالیشه که تو یه مدته خودت نیستی... دردت چیه؟ به درد عشق گرفتاری که اینطوری از خواب و خوراک افتادی؟ "
لعنت!
مثل همیشه درست وسط خال زد!
هول شده سریع برایش نوشتم:
" نه "
چند دقیقه هیچ پیامی نداد.
آریامهر به طرز وحشتناکی تیز بود و این من را میترساند!
اگر از احساساتم با خبر شده بود چه؟
خودم را لو دادم؟
نامش این بار روی گوشی نقش بست.
آریامهر دیوانه ساعت دو نصف شب زنگ زده بود!
تماس را متصل کردم:
- الو؟
صدای غرشش مو به تنم راست کرد:
- کسی اذیتت کرده بچهم؟
حرفی نزدم.
خودش اذیتم میکرد!
با دوست نداشتنم!
این ایدهی رفاقت از کجا آمده بود؟ همانجا را گل گرفتم!
بچهاش بودم؟
نمیخواستم!
بچهی آریامهر بودن را هم گل گرفتم!
من میخواستم دوست دخترش باشم!
از سکوتم، برداشت کرد پای کسی درمیان است و که غرید:
- پاییز... بشنوم، ببینم، باد به گوشم برسونه یکی بهت کم و زیاد گفته، یکی به بچهم گفته بالا چشش ابروئه، چپ و راستش میکنما! میدونی که سابقهشو هم دارم!
میدانستم!
به خاطر مزاحم دوران دبیرستان من، چون که پسرک را سر حد مرگ کتک زده بود، هم به زندان افتاد و هم دیهی سنگین داد!
با مکث پرسید:
- حواست که هست؟
با صدای ضعیف لب زدم:
- حواسمه...
صدایش خشدار شده بود وقتی گفت:
- خوبه... همیشه حواست باشه. اینو واس خاطر خودت نمیگما! واس خاطر اون یالغوزی که میخواد بیاد تو زندگیت میگم! اگه خاطرشو میخوای، ملتفتش کن که اگه عرضه و جنمشو نداشته باشه، از خشکت آویزونش میکنم!
صدایم از بغض گرفته بود.
نصف شب نباید زنگ میزد.
نصف شب، زمان طلایی برای گرفتن تصمیماا احمقانه بود!
بیاختیار پرسیدم:
- به عنوان رفیقم؟
گیج شد.
گنگ پرسید:
- چی؟
چانهام لرزید و نالیدم:
- به عنوان رفیقم برات مهمه با کی میرم تورابطه یا...
خفه شدم.
عقلم را از دست داده بودم که همچین سوالی از او میپرسیدم؟
معلوم بود که به عنوان رفیقم برایش مهم بود!
مکثهایش طولانی میشد.
با همان صدای گرفتهاش پرسید:
- یا چی؟
ماندم...
چهمیگفتم؟
یا به عنوان مردی که دوستم دارد؟
احمقانه بود!
حرفی نزدم که نفسش را صدادار بیرون فرستاد و خودش اینبار خبری گفت:
- همون یا چی!
نفس کشیدن یادم رفت.
چشمم گشاد شد.
ناباور نالیدم:
- آریامهر... مستی؟
کلافه بود.
از صدایش میفهمیدم!
- مست نیستم! به مرض لاعلاج گرفتارم!
- چ... چه مرضی؟
- مرضِ پاییز!
اشک از چشمم راه گرفت.
خواب بود؟ اگر خواب بود، چه خواب شیرینی!
بیطاقت گفت:
- تا یه ربع دیگه خونهم... بیدار باش، باید باهم حرف بزنیم!
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 | 3 012 |
| 12 | قبل من رابطه داشتی مگه نه؟!
مهلقا که حوله دورش پیچیده بود و جلو آینه داشت رژ لب میزد از تو آینه بهش خیره شد:
- نه منتظر بودم تا تو با اسب سفیدت برسی!
نگاهش را گرفت و ظفر با اخم و کلافه از اتاقش بیرون زد و در را محکم بهم کوبید.
ظاهرش امروزی بود ولی دوست نداشت زن آینده اش دستخورده ی این و آن باشد و زیر لب زمزمه کرد:
- دستت درد نکنه با این دختر پیدا کردنت مامان... دختره ی ج...
حرفش را خورد، ناموس خودش بود!
نامزدش بود و قرار بود در آینده زنش شود و مادر بچه هایش؟!
دست هایش مشت شد، قدیمی ها میگفتند علاقه کم کم به وجود میآید پس چرا هر چه میگذشت از این زن با این همه لوندی خوشش نمیآمد؟
سمت خروجی پا تند کرده بود تا فقط از خانه بیرون بزند که به یک باره تنش به تن دخترکی که حتما خدمهدبود برخورد کرد و خواست بی توجه برود که صدای آخ آخ پام باعث شد برگردد!
دخترک دستپاچلفتی با یه تنه روی زمین افتاده بود و وسایلش روی زمین ریخته بود...
واسلش نخ و سوزن و پارچه و خنزر منزر بود!
متعجب سمتش چرخید و خم شد:
- دختر؟! خوبی؟
و نجلا که برای خیاطی به خانه ی ارباب روستا آمده بود سر بالا گرفت.
چشم های عسلی روشن و مژه های پرش اولین چیزی بود که آدم رو درگیر میکرد:
- س... سلام خانزاده
ظفر یک ابرویش را بالا داد و دخترم تند تند وسایلش را جمع کرد:
- ببخشید خوردم به شما
لب هایش که تکان خورد ظفر نگاهش را روی لب های دختر آورد.
بدون هیچ عمل زیبایی یک دختر روستایی این قدر زیبا بود؟
و نجلا از نگاه خیره ی ظفر خجالت زده سر پایین انداخت و همین حرکتش هم برای ظفر جذاب بود!
- خیله خب برو به کارت برس
دخترک بدون حرف رفت ولی نگاه ظفر روش نشسته بود و در نهایت سری به چپ و راست تکان داد و رفت، به کار هایش رسید و خیلی زود دوباره سمت عمارت برگشت و داخل عمارت شد و داشت سمتی میرفت که دخترک خیاط روستایی رو دوباره دید!
اینبار داشت میرفت و در دستش چند تیکه لباس هم بود و ناخواسته سمت دخترک رفت:
- وایسا بینم!
نجلا هول شده سمت صدای ظفر چرخید و خجالت زده سریع نگاهش را پایین انداخت.
کبودی های تن مهلقا را دیده بود و مهلقا صبح گفته بود درد دارد و حالا او از ظفر خجالت میکشید!
ظفر بهش رسید و با ابروی بالا رفته زمزمه کرد:
- چرا نگام نمیکنی؟
- هان چی؟ یعنی... بله
نگاهش را با صورتی سرخ شده به ظفر داد و ظفر ابرو هایش بیشتر بالا رفت.
نگاهی به لپ ها گل انداخته ی دخترک کرد:
- از من خجالت میکشی یا میترسی
نجلا فقط سرش را به چپ و راست تکان داد و ظفر دست دراز کرد و لباس های مهلقا را از دست دخترک کشید و با دیدن لباس های خوابش زمزمه کرد:
- واسه چی اینارو داده تو؟
- گفتن گفتن پاره شده برم بدوزمشون
لباس هایی بود که خود ظفر پاره پوره شأن کرده بود و بی اهمیت خواست لباس هارا به دخترک بدهد اما به یک باره نگاهش روی لباس خواب سفید نشست! سفید؟!
تا حالا برایش سفید نپوشیده بود که...
لباس سفید را در دستش گرفت و بالا پایین کرد و با دیدن چند پارگی جزئی شکش بیشتر شد
او لباس را این طوری کوچک کوچک پاره نمیکرد و در آخر لباس خواب را نزدیک بینی اش برد...
و نجلا از حرکات ظفر کپکرده بود!
ولی ظفر همین که عطر تلخ مردونه ای که به قطع مال خودش نبود و روی لباس خواب سفید حس کرد تمام رگ های گردنش بیرون زد.
مهلقا خیانت کرده بود!
https://t.me/+yrOhxeJ5xQNmNjc8
صدای زجه های مهلقا که صورتش خونین بود از شدت ضربات ظفر در عمارت میپیچید و ظفر موهایش مهلقا را دور دستش تاب داد:
- خیانت به من؟! وقتی اسم من روته خیانت؟!
تمام خدمه ی خونه سعی داشتند جدایش کنند از مهلقا چون واقعا داشت میکشتش و نجلا ی کوچک هم تنها در گوشه ی خونه در خودش جمع شده بود و ترسیده بود.
ظفر نگذاشته بود برود و در نهایت مهلقا را با زور از زیر مشت و لگد ظفر بیرون کشیدند و ظفر نفس نفس جدا شد...
و نگاهش به نجلا خورد و سمتش رفت و نجلا سکته کرد.
- وای آقا وای آقا من کاری نکردم من من به خدا...
حرفش را خورد، چرا میترسید کاری نکرده بود واقعا!...
به تو ربطی نداشت چیزی!
ظفر بهش رسید و خیره به صورتش لب زد:
- چیا براش دوختی؟
- لباس خواب چند تا دوختن گفتن برای عروسیشون با شما میخوان
از از وقتی اومدن روستا پیش شما
و ظفر یک هفته بود که رابطه ی جنسی را با مهلقا شروع کرده بود!
دندون بهم سابید و در نهایت داد زد:
- بندازیدش از عمارت بیرون، فقط بندازیدش بیرون نبینمش
عصبی بود؛ در کل فامیل و دور و آشنا پیچیده بود که دارد ازدواج میکند و حالا...
چی میکرد با این بی آبرویی؟
دست لای موهایش کشید و تا یک ماه آینده باید نامزد پیدا میکرد برای خودش چون مراسم داشت و کلافه بود ولی یک باره نگاهش روی عسلی های لرزان دختر رو به رویش نشست.
برایش جذاب بود نه؟
و ظفر تنها زمزمه کرد:
- اسمت چیه بچه؟
- ن.. ن نجلا
https://t.me/+yrOhxeJ5xQNmNjc8 | 7 358 |
| 13 | حالا که بابات مرده، ما باید دخل و خرج خواهرتو بدیم؟! زنگوله پایِ تابوتِ بابات، وبالِ ما شده...
از صدای زنداداش بغض کردم...
نزدیکِ چهلم بابام بود و اینا نمیتونستن حتی چهل روز منو تحمل کنن؟!
حالا کجا میرفتم؟!
با حقوق بازنشستگیِ بابام مگه میتونستم جایی رو اجاره کنم؟
- هییش زن حسابی صداتو میشنوه... گناه داره... سنی نداره...
- بشنوه، بابات ارثیه ای نزاشته که حالا بخوای خواهرتو برداری بیاری پیش ما...
اشکام رو صورتم ریخت و نگاهم به در بستهی اتاق روبه روم بود که صدای مردونه ای باعث شد از جام بپرم!
- بیخیال... داری گریه میکنی؟!
نگاهم و به پسر عموم دادم که به صورتم خیره بود و انگار اونم صداهارو شنیده بود.
یه خاطرِ چهلم همهی فامیل خونهی داداشم بودن و پسرعمویی که سالی یه بار میدیدمش هم اینجا بود...
اشکامو پاک کردم:
- پسر عمو بفرمایید چرا اینجا وایسادین؟
صدای زنداداشم باز اومد:
- من تو خرجآ بچه هام موندم حالا خواهرت بیاد بشه نون خورِ اضافه؟!
اخمای پسر عموم توهم رفت و مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت حیاط:
- دیوونهای واستادی اینجا این دری وریا رو گوش کنی؟ انگار نه انگار عمو خدا بیامرز هر چی داشت داد پسرش...
وارد حیاط شدیم که بغضم شکست:
- چیکار کنم حالا؟ این خونه که به نامِ داداشمه... زنداداشم نمیزاره حتی طبقه پایین تو همون زیر زمین هم زندگی کنم...
خیره بهم زمزمه کرد:
- غلط کرده... زنیکه...
دستی لای موهاش کشید...
خواست چیزی بگه اما حرفش و خورد و کمی تعلل کرد و در نهایت زمزمه کرد:
- بیا خونه ی من!
چشمام گرد شد که اخم کرد و ادامه داد:
- من خونم طبقه بالاش یه سوئیت داره که خالیه میتونی بیای اونجا...
داشت صدقه میداد؟
هقی زدم که با تعجب گفت:
- چرا گریه میکنی؟
- داری صدقه...
وسط حرفم پرید:
- چرند نگو مگه حقوق عمو مال تو نیست؟! بهم... بهم اجاره بده... خوبه؟!
اشکم بند اومد، کرایه تو نیاوران؟!
قیافه منو که دید ادامه داد:
- باهم سر اجاره کنار میآییم... نگران نباش!
- یعنی همسایه میشیم؟!
دستی به موهاش کشید و اخمش غلیظ شد...
- یه سوئیت طبقه بالاست... اما پلههاش از تو خونهی منه!
- چی؟!
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
جعبه به دست رفت طبقه بالا و وسایلم و جا داد که تشکر کردم و زمزمه کردم:
- شام بیا بالا... اگه اگه دوست داشتی...
بهم نگاه کرد و من خجالت زده سر به زیر شدم...
- حالا خجالتت چیه؟! یه صیغه بود، که داداشت کرد تو پاچه ما... تو چرا ناراحتی؟!
سر بالا گرفتم، داداشم از خدا خواسته قبول کرده بود بیام اینجا...
ولی به شرطِ این که صیغهی محرمیت جاری شه...
چون به هر حال در اصل تو یه خونه بودیم و طبقه بالا یه سوییت بود که حتی در هم نداشت...
- مرسی... نمیدونم چی بگم...
به چشمام خیره شد:
- شام میام بالا! ببینیم دست پختت چه شکلیه...
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 | 13 806 |
| 14 | #part831 مــــــ💄ــــــاتیک
لیوان را دستش داد و پیراهنش را از تن بیرون کشید
_ تقصیر منه میخوام از گرسنگی نمیری
لادن بینیاش را به لیوان چسباند و بعد صورتش را چین انداخت
_ از بوی شیر متنفرم
_ از این به بعد باید هرروز یک لیوان بخوری
لادن خندید
تمسخرآمیز!
انگار میگفت به همین خیال باش
ساواش برخلاف انتظاراتِ لادن ، بی آنکه به او گیر دهد خودش همهی کارها را انجام داد
برای خرید رفت ، به او سفارش کرد در هارا قفل کند و در برابر اصرارش برای خرید چیپس و بستنی مقاومت کرد
دخترک خیال میکرد دلش سوخته اما زمانی که پلاستیک های خرید را میگشت جز میوه و گوشت و مرغ چیزی پیدا نکرد
ساواش بی توجه به او جوجه ها را سیخ کشید
آتش به پا کرد و تازه بعد از چند ساعت لادن گاردش را زمین گذاشت
چه به میل او و چه بر خلاف میلش به این سفر دو روزه آمده بودند پس نیازی نبود به خودش زهرش کند
_ من میرم دریا
_ طوفانیه ، فردا با هم میریم
ورود به vip👇❤️ | 13 275 |
| 15 | قشنگای من اگر دلارای ، ماتیک و یا مرگ ماهی میخونید توجه کنید :
🐸 دلارای در vip پارتهای آخره و بزودی عضوگیریمون بسته میشه
هزینه ورودش ۶۷ تومنه
برای خوندن خلاصه دلارای کلیک کنید
🐰 مرگماهی حدود 400 پارت جلوتره
هزینه ورودش ۵۹ تومنه
برای خوندن خلاصه ماهی کلیک کنید
🐤 ماتیک حدود 600 پارت جلوتره
هزینه ورودش ۵۵ تومنه
برای خوندن خلاصه ماتیک کلیک کنید
📉و اگر هر سه رو با هم بخواید هزینش فقط ۹۹ تومنه! یعنی حدود صدهزارتومن تخفیف
💰 6280231548576114
💰 6037997170827258
ثریا هودانلویی
@baran_moslemii | 13 123 |
| 16 | «15 نفر ادمین میخوام»
شرایط👇🏻
ساعت کاری » ۲/۵ ساعت
حقوق » ۹ الی ۱۱ میلیون
جنسیت » هم پسر / هم دختر
دانشآموز / دانشجو هم میگیره
برای استخدام پیام بدین به فاطمه♥️
@fatemehadmin | 986 |
| 17 | #part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید... | 1 114 |
| 18 | #part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید... | 1 308 |
| 19 | #part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید... | 1 248 |
| 20 | #part830 مــــــ💄ــــــاتیک
ساواش بازویش را کشید... | 1 148 |
