بهـشتِ مـن
Відкрити в Telegram
عشق آن است : که یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز و سر و جان زلیخا برود:)
Показати більше206 272
Підписники
-30324 години
-1 7717 днів
-7 74130 день
Архів дописів
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها؛
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
مراقب آدمی که دوسِت داره باش. دنیا پر از آدمهاییِ که یه ذرهام دوسِت ندارن.
یه وقتایی غم انقدر طولانی میشه که دیگه روت نمیشه بگی هنوز بابت اون غمگینی.
کسی چه میدانست که ما
چندبار تلاش کردیم روحمان را
زیبا نگه داریم،
وقتی که جهان فقط به ما زخم میزد.
من تاریکی مطلقی که مال خودم باشه رو ترجیح میدم به اون نوری که به بقیه هم میتابه.
بزرگسالی این شکلیه که فردای شبی که مردی باید پاشی و دوباره زندگی کنی.
00:10
Відео недоступнеДивитись в Telegram
Показати все...
e958bde8-57ef-4942-9fd8-36b959838a39.mp45.48 KB
خندیدم تا وانمود کنم حالم خوبه
گریه کردم تا سبک شم
به خواب پناه بردم تا از رنجام بگذرم.
اما بارِ غم
همچنان داره رو قلب من سنگینی میکنه.
از یجایی به بعد ترجیح دادم تو ذهن همه مقصر باشم تا اینکه قانعشون کنم.
دیگه کمکی نکردم، دعوتی نکردم، زنگی نزدم، فهمیدم رفیق واقعی من بودم، نه اونها.
