uk
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

Закритий канал

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Показати більше
22 272
Підписники
-3424 години
-1397 днів
-8530 день
Архів дописів
Repost from N/a
#پارت_واقعی❌ - میدونی عماد می‌تونه بابت اینکه خونه زندگیتو ول و بی‌خبر رفتی، ازت شکایت کنه؟ https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk نگاهم خیره به نوشته‌های سنگ قبر بود و در سکوت به حرف‌های او گوش می‌کردم. خود نامردش کجا بود وقتی که من بالای قبر دختر سه ساله‌ام خون گریه می‌کردم؟ - من با مردی که باعث و بانی مرگ بچه‌ی خودش بوده، زیر یه سقف نمی‌مونم. - تصادف بود، چرا نمی‌خوایی بفهمی گیسو؟ تیز نگاهش کردم و گفتم: - بهش بگو طلاقم بده! هم خودشو راحت کنه هم منو. - دوستت داره، عاشقته، نبودت داره ذره ذره آبش میکنه، چیکار کنه که باورش کنی؟ از کنار سنگ بلند شدم و سینه به سینه‌ی رفیق صمیمی شوهرم ایستادم. توی نگاه حق به جانبش خیره شدم و گفتم: - دخترمو بهم برگردونه، می‌تونه؟ محمد با کلافگی دستی به صورتش کشید و پر از حرص گفت: - حریفش نشدم واسه اومدن به اینجا و برگردوندن تو. قبل از اینکه دیر بشه برو ببینش. تنم لرزید. محمد انگار ذهنم را خواند و بلافاصله گفت: - از بیمارستان میام، اگه میخوایی ببینیش باید با من بیایی. شاید این، آخرین فرصتت باشه برای بخشیدنش گیسو! https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk زندگی عماد و گیسو از جایی خراب میشه که دختر کوچولوی سه ساله‌شونو توی تصادف از دست میدن. گیسو که عماد رو مقصر میدونسته تا دم طلاق پیش میره اما...
Показати все...
Repost from N/a
sticker.webp0.21 KB
Repost from N/a
00:31
Відео недоступне
دانا آژگان! پسر حاجی پولدار و مغروری که اسمش خوف تو دل همه می‌ندازه. دانا به خاطر تصادف یک سال توی کما می‌مونه. کمایی که توش همش خواب و خیال یک دختر با نگاه خاکستری و موهای فر رو میبینه. بعد از به هوش اومدنش، درست روزی که میخواد با نامزدش عقد کنه، اون دختر رو سر سفره‌ی عقدش میبینه و میفهمه دختر تو خیالش رفیق نامزدش بوده… دختر بی گناهی که از هیچی خبر نداره امّا دانا اون رو جلوی همه می‌بوسه و کاری می‌کنه که.... https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0 https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0 #یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥 🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
Показати все...
3.33 MB
Repost from N/a
هر بار که شال از روی سرش لیز می‌خورد، نگاه من هم مثل پسرای ۱۸ ساله‌ی چشم‌چرون، روی اون دختره‌ی موفرفری قفل می‌شد. 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk با هر «نچ» گفتنش، از حساب‌وکتاب‌های روی لپ‌تاپ کنده می‌شدم و نگاهم به گردن ظریف و سفیدش می‌افتاد. و این بار اوضاع بدتر شد. وقتی رفته بود روی نردبان تا لوستر را تمیز کند، نگاهم بی‌اختیار روی ساق‌های خوش‌تراش و پابند طلاش قفل شد. آب دهانم را قورت دادم و بی‌قرار دست بردم به کراواتی که دور گردنم سنگینی می‌کرد. در همان حال غریدم: ــ داری چیکار می‌کنی؟! از ترس هینی کشید و پیش از آنکه تعادلش به هم بخورد، به خودش مسلط شد. بعد با اخمی پر از گلایه به سمتم برگشت: ــ معلوم نیست دارم چیکار می‌کنم؟ تا چند دقیقه دیگه مهموناتون میان می‌خوام همه چیز عالی باشه. با اخم بلند شدم. ــ مگه تو مستخدمی؟ طراح دیزاینری. بشین سر جات... حواس واسه من نذاشتی! بهت‌زده نگاهم کرد. لب‌هایش نیمه‌باز مانده بود، بعد آرام گفت: ــ دوست دارم همه‌چیز مرتب باشه تا کسی نتونه از کارم ایراد بگیره. حالا شما ناراحتی چون دارم دفتر کارتو تمیز می‌کنم؟! ای کاش می‌دانست چه می‌کند با من... درست مانند پسرهای تازه بالغ، تحت تاثیر جاذبه‌های زنانه‌اش قرار گرفته بودم. سکوت بین‌مان سنگین بود که ناگهان در باز شد و منشی خبر داد: ــ آقای مهندس، مهموناتون رسیدن. گرما تا مغزم دویده بود اما بالاجبار کراواتم را دوباره مرتب کردم. او هم با لبخند از نردبان پایین آمد و بی‌خیال کنارم ایستاد. با اخم غریدم: ــ شالت! متعجب نگاهم کرد: ــ چی؟ حرصی شدم: ــ شالتو درست کن. بپیچش دور گردنت، گره بزن... یه کاریش بکن. اینجا محیط کاره. کل گردنت معلومه! با دلخوری شال را مرتب کرد، اما غرغر ریزش زیر لب به گوشم رسید: ــ دوست‌دخترش میاد با یه من آرایش... دستتو بکنی تو صورتش، تا آرنج گم میشه، اینقدر کرم پودر داره. بعد به من گیر میده... از غرولندش لبخند کوتاهی، روی لبم نشست. صدایم آرام بود، اما پر از احساسی بود که دیگر نمی‌توانستم پنهان کنم: ــ دوست‌دخترم نیست... دخترخالمه! با اخمی پر از دلخوری به سمتم برگشت. این بار سرم را اندکی خم کردم و زمزمه کردم: ــ و تو... برای من با دخترخاله‌م فرق داری! با هر دختر دیگه‌ای فرق داری! از چیزی که بر زبان آورده بودم، چشم‌هاش گرد شده بود. و درست همان لحظه، در دفتر به صدا درآمد؛ مهمان‌ها وارد شدند... https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk من آرشم... مردی که یکی از بزرگترین شرکتای بسته‌بندی ایرانو داره. مردی که همیشه سرش تو کار خودش بوده و همیشه پول براش اولویت داشته. البته تا روزی که سر و کله‌ی اون دختر مو خرمایی وزه پیدا شد! نهال دختری که پدرش ورشکسته شده بود و دیگه هیچ اعتباری نداشت ولی دختره‌ی سمج بلند شده بود تا با چنگ و دندون اعتبار رفته‌ی پدرشو برگردونه و از من کمک خواست ولی من تو روش گفتم من خیریه نزدم! بارها اومد و آخرین بار بهم گفت من فکر می‌کردم شما تو این نامردا، مردی ولی اشتباه می‌کردم! با این حال قصد کمک کردن نداشتم. کمک کردنم به اون دختر باعث می‌شد وارد حاشیه‌ها شم و من اینو نمی‌خواستم... ولی وقتی که پدر خودم بهم گفت قشنگیای دخترونه‌ و بکرِ نهال چشم بازاریای هیزو گرفته و همه دنبال اینن که با نقشه بهش نزدیک بشن، آتیش گرفتم! به غیرت مردونه‌م برخورده بود. و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپاره‌ی چشم رنگی بود! و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپاره‌ی چشم رنگی بود! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBkیه داستان عاشقانه_ معمایی بی‌نظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️‍🔥🗝 ✅کانال بدون تبلیغات ✅پارتگذاری منظم ✅#توصیه‌ی_ویژه♨️
Показати все...
Repost from N/a
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه... خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی... داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود... می‌گفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب می‌گفت بدون من اذیت میشه... و حالا میدونستم منظورش چی بوه... یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود... نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد..‌. اونور میز تو ردیف رو به رو  و با فاصله چند صندلی از من  نشستن نیکا با صدای بلند حرف میزد و می‌خندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمی‌کرد  سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟ واقعا مگه میشه؟ دستام می لرزیدن. کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟ دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم _چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟ این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت _اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم... شاهان صداش زد نیکا خندید و گفت _چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما... اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم... سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه... نمی‌دونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب  کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود با حرص فریاد میزد _زیر گوش زن من داری وز وز می‌کنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار... https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
Показати все...
1
Repost from N/a
- بار آخری بود که پدرتون توی حیاط خونه‌ی ما شاخه گل میندازه واسه مامان من! من نمیدونم شما با چه فرهنگی بزرگ شدی آقا عماد، ولی ما اینجا آبرو داریم! https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 هاج و واج نگاهم می‌کرد و نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد. خودش که هیچ، چند نفری که دورش جمع شده بودند هم با تعجب نگاهم می‌کردند. تازه فهمیدم که بی‌اجازه پا توی دفتر کارش گذاشته بودم و گند زدم به یک جلسه‌ی کاری خیلی مهم. - من معذرت می‌خوام...می‌رسم خدمتتون‌. گفت و مقابل نگاه متعجب بقیه با قدم‌های بلند به سمتم آمد. مچ دستم را محکم چسبید و دنبال خودش به بیرون از اتاق کشاند. - دستم درد گرفت...ولم کن! بلاخره از حرکت ایستاد...توی نگاهم خیره شد و پر از خشم غرید: - چه غلطی میکنی معلوم هست؟ اخمی کردم و مچ دستم را به سختی بیرون کشیدم. - مودب باشید آقای محترم! - مودب باشم؟ گند زدی به مهمترین قراداد من و ازم انتظار ادب و احترام داری؟ دختر جون کوتاه بیا بزار شر بخوابه. بابای ما چقدر بره و بیاد تا شما رضایت بدین؟ دوره زمونه برعکس شده؟ نگاهی به سر تا پایش انداختم و تمسخرآمیز گفتم: - عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند. سر جدت بیخیال ما شو آقا عماد. دست و پای باباتم جمع کن، وگرنه دفعه‌ی بعدی با مامور کلانتری میام سراغت. گفتم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم، راهم را به سمت در خروجی کارخانه کج کردم. - صبر کن دختر! پر از خشم ایستادم. به سمتش چرخیدم و بی‌اختیار گفتم: - من اسم دارم! گیسو. خندید و حواس من پرت چال روی صورتش شد. دست و پایم را گم کردم و او بی‌ملاحظه گفت: - چه اسم قشنگی! نفسم توی سینه حبس شد. انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند، تکان از تکان نخوردم. او اما نزدیکم شد. آنقدر نزدیک که ضربان قلبم ناگهان اوج گرفت و زیر نگاه کنجکاو کارگران کارخانه‌ فرش بافی‌اش آب شدم. - میتونیم درباره‌اش حرف بزنیم گیسو هوم؟ نمی‌خوام دل بابامو سر پیری بشکنم! حرفش خنده دار بود. لب باز کردم تا جواب دندان شکنی به او بدهم. اما تلفن همراهش ناگهان زنگ خورد. عذرخواهی کرد و تماس برقرار شد. - سلام طلا جان...گرفتارم الان...بگیرمت بعدا؟ طلا جان؟! توی رابطه بازن دیگری بود و دل من لرزیده برایش؟ https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 ماجرا از جایی شروع میشه که گیسو خانوم ما عاشق یه دونه پسر تازه از فرنگ برگشته‌ی خواستگار سیریش مادر بیوه‌اش میشه و...🙈😍 این رمان پر از حس و حال خوبه، اگه دلت واسه خندیدن از ته دل تنگ شده، این لینک واسه خودته😜👇🏻 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
Показати все...
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
_متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0 https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0 وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! ❌❌❌ https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
Показати все...
1
Repost from N/a
_ حلقه دستت ندیدم. نشون کرده نیستی؟💍 حاج خانومی که از اول پا توی مسجد گذاشته بود با دقت دخترک رو زیر نظر داشت، اینو پرسید. _ نه حاج خانوم. مجردم و قصد ازدواج هم ندارم. _ اگه پسر منو ببینی قصد ازدواج هم پیدا می‌کنی. هزار ماشالا از بَر و رو، قد و هیکل چیزی کم نداره. بعد سرش را جلو آورد و با شیطنت و آهسته گفت: _ از نظر قوه و بنیه‌اش هم هزار الله اکبر بچه قوی هست آیماه لبش را زیر دندان کشید تا از خنده ریسه نرود. باورش نمی‌شد که الان حاج خانوم با این حرف تبلیغِ نوه‌اش را کرده باشد. آیماه چادرش را کامل در صورتش کشید تا خنده‌اش نمایان نشود که حاج خانوم به حساب شرم و حیا گذاشت. _ هزار ماشالا برات مادر! دختر با شرم و حیای تو این روزا کمه. چند ماهه برای نوه‌ام دنبال زن می‌گردم، یه دختری می‌خوام که مثل تو مومن، محجبه و اهل مراسمات امام حسین باشه ولی هر کسی رو پسرم نمی‌پسنده. بعد هم با خنده‌ای ریز اضافه کرد _ البته که یه دختر خوشگل موشکل می‌خواد. تن و بدن سفید و تپل هم مهمه که ماشالا تو هم خوب بدنی داری. دخترک از روی شیطنت حرفی نمی‌زد و نگفت که با اصرار مادربزرگش آمده و در دلش ریز ریز می‌خندید که حاج خانوم سرش را جلو کشید و ادامه داد _ دخترهای این روزها همه نی قلیون شدن. ولی ادیبم دختر تپل می‌خواد... از بچگی هم عاشق این بود سر بذاره توی بغلم... می‌گفت این بالشت‌ها نرمن. ریز و بامزه خندید و با اشاره‌ی چشم و ابرویش به بدن آیماه گفت: _ که هزار ماشالا تو هم از این بالشتِ پَر قوها کم نداری. آیماه چادر را کامل روی صورتش کشیده آن زیر از خنده ریسه می‌رفت که حاج خانوم از میان جمع سینه زنان، پسرش را صدا زد. _ ادیب، مادر بیا. دخترک کنجکاوانه گوشه‌ی چادرش رو کنار زد و با دیدن پسری قد بلند و هیکل‌دار که حتی توی لباس سیاه هم جذاب بود کلاً لال شد دل به این بازی داد در حالیکه اویِ قرتی قطب مخالف این خانواده بود ولی وقتی نگاهش توی چشم‌های ادیب گره خورد بازی شروع شده راه برگشتی نبود مخصوصاً وقتیکه چند ماه بعد همکارِ آن بداخلاقِ بالشت پسند شد و...😉🤤 https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0 https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0 https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0 https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0 از اون عاشقانه‌های دل آب کن هست که خواب رو ازت می‌گیره با بیش از ششصد پارت آماده در کانال😮‍💨 https://t.me/+WD9qorL_RzwzZjc0
Показати все...
1
Repost from N/a
00:50
Відео недоступне
به قول فامیل من یه پیردختر بودم. بخاطر معلولیت برادرم، هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد پا به خونه‌مون برای خواستگاری بذاره. عموم، که دست خیر داشت، خواهر بزرگ‌ترم رو داد به کارگر مزرعه‌ش که دوازده سال ازش بزرگ‌تر بود. خواهر کوچیک‌ترم تو دانشگاه استادش رو عاشق خودش کرد… ولی من؟ من مونده بودم، تنها. خواهر کوچیک‌ترم نمی‌تونست ازدواج کنه مگر اینکه من اول ازدواج می‌کردم، و من نمی‌خواستم اون هم مثل من محکوم به یه زندگی بی‌عشق بشه. پس به اولین خواستگاری که عموم فرستاد جواب مثبت دادم… پسری مطلقه، مرموز، که حتی خودش هم انگار نمی‌خواست این وصلتو… https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 https://t.me/+AZdCAoxzppVmMGM0 مژده💖 کانال جدید نویسنده #التیام و #شاهدخت به نام #آنجاکه‌تو‌رامنتظرند آغاز شد.
Показати все...
57.12 MB
1
Repost from N/a
- من زنش نمیشم مامان مامان با اشک و آه شانه به موهام کشیدم و گفت: - چاره‌ای نداري مامان جان... بابات از وقتی فهمیده تو دختر واقعی ما نیستی پاشو کرده تو یه کفش که باید از این خونه بری. - برم تو خونه ای که سه تا پسر مجرده؟ - اونا پسرعموی تو هستن... خانواده واقعیت... اينجا توي فقر بزرگ شدی، اما اونجا توي پر قو زندگی می‌کنی - از راه نرسیده زنش بشم؟ - چاره ای داری؟ https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk با لباس عروس روی تخت منتظر دامادی نشسته بودم که هنوز ندیده بودمش... پسرعمویی که دورگه بود. همه از ثروت و قدرتش می‌گفتن... اما صدای پچ‌پچ خدمتکارهای عمارت که از خشونت و طبع زیادی گرم اربابشون ميگفتن من رو به ترس انداخته بود. - بیچاره دختره خبر نداره قراره بره تو تخت کی... - آخه ارباب که سیرمونی نداره، چطور این لاغر مردنی میتونه تمکینش کنه؟ - هیسسس اگر يزدان خان صدات رو بشنوه امشب خوراک سگ پشت عمارت میشی از ترس جون توي تنم نمونده بود. ميگفتن بوکسوره، قدرت مشتش فیل رو از پا در میاره... ميگفتن اگر دردت آورد فرار نکن، عصبی میشه. ميگفتن وادارش کن به معاشقه... در باز شد و هیبت مردی رو دیدم که از چهارچوب در به سختي وارد شد. بوی عطرش همه اتاق رو گرفت. نزدیک که شد، چشمان آبی رنگش رو که دیدم. سینه ستبر ماهیچه‌ایش رو که دیدم. دل باختم من این مرد رو هر چقدر خشن‌.‌‌.. حتی اگر امشب از درد به خودم بپیچم هم می‌خواستم. https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk #vip سرش را در گردنم فرو برد و دستانش را روی بدنم چرخاند. - اینجاها رو ناز می داد. ناخودآگاه بود که عکس العمل نشان دادم: - آه - جون دلم؟ به دیوار کوباندم. تور را از سرم کشیده و روی زمین پرت کرد. روی تنم خم شده و سر در گودی گردنم فرو برد. زبان گرمش را که جای دستش به نوازش صورت و گردنم آورد، نفس بریده بازویش را چنگ زدم. - جونم نفس؟ - اینجا... اینجا که نمیشه؟ دستانش را هم به کمک آورده و منقلبم کرده بود. - چرا نشه؟ - آی.. کمی خشونت به خرج داد. - جووون؟🤤 https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
Показати все...
1
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۴۳ ●○●○●○●○●○●○●○●○ در را با احتیاط باز کردم. سکوت محض حکم فرما بود. از سد خاتون و سوال ها و نگرانی‌هایش گذشته بودم و حالا دنبال پسرش میگشتم. لولای در صدای کوتاهی داد. لبم را گاز گرفتم از بدشانسی. وارد اتاق شدم. هیکل تنومندش را روی تخت دیدم. ساعدش روی چشمانش بود و منظم نفس میکشید. پاورچین جلو رفتم. نمیدانستم خواب است یا بیدار. اما این را از بر بودم که خوابش سبک است. کمی که خوب اوضاع را سنجیدم و واکنشی هم از او ندیدم ، کیفم را زمین گذاشتم . شالم را درآوردم . سمت آویز پشت در رفتم و داشتم شالم را رویش میگذاشتم که.... _ لوازمتو آوردی؟ تپش قلبم تند شد. نه از ترس. از صدای خش داری که معلوم بود بدخواب شده است. برگشتم. دستش همچنان روی صورتش بود. _آره. _الان آرومی؟ _آره. دیگر چیزی نگفت.... نه عصبی بود نه خیلی آرام. از این فاصله و با این حالت ، درست حس و حالش را متوجه نمیشدم. مانتویم را درآوردم . سمت ساک کوچکی که جمع کرده بودم رفتم و زمزمه‌وار گفتم: با لباسای یکی دیگه راحت نبودم. همچنان چیزی نگفت. عادت نداشتم. حداقل نه چند وقت گذشته را. سینه‌اش منظم بالا و پایین میشد. دلم سرکوفت زد که امروز چرا آنقدر زود از این آغوش بیرون آمدم. چشم گرفتم و به سمت راهرو رفتم و دست و رویم را شستم و برگشتم. لباس هایم را عوض کردم . دلم دراز کشیدن خواست. سرکوبش نکردم. هیکلش کل تخت را گرفته بود. به جز قسمت کوچکی که البته رویش جا نمیشدم. کمی ایستادم و همان نقطه کوچک را برانداز میکردم که صدایش آمد: بخواب. لحن دستوری و جدی‌اش برای سالها و شاید ماه ها پیش بود. و من دیگر آن غزل نبودم. _ جا داشته باشم حتما اینکارو میکنم. _وقتی صبح کله سحر جاتو ترک میکنی ، توقع پس گرفتنشو نداشته باش. 🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉 جاهای حساس نزدیکه نگید نگفتید 🧐 برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید: @tabhaaf
Показати все...
212🥰 20😁 17💔 12👍 5🌚 2
Repost from N/a
sticker.webp0.19 KB
Repost from N/a
Фото недоступне
من آلام دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد! دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند! آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم! محمد به من توهین کرده بود و رفته بود! و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد! پژهان، تک پسر خانواده وثوق! کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده! https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
Показати все...
Repost from N/a
00:32
Відео недоступне
#طنز‌عاشقانه دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد: _ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟ پوزخند می زنم: _ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقه‌ی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن. عصبی می غرد: _ از این شوخی خوشم نمیاد. _ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه. چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم : _ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه. _ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟ نگاهم به زخم روی بازویش است: _ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم. _ هه... از من برات داداش درنمیاد. چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم: _ اون وقت چرا؟ _ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن. رمان #سوپ‌داغ‌داغ اثر تازه‌ی شهلا خودی‌زاده. تم #طنز و فول #عاشقانه. وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چاره‌ای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچه‌ها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱 https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
Показати все...
16.08 MB
Repost from N/a
-امروز باهم بریم صدای قلب بچه رو بشنویم دلم داشت برای صدای بچه‌‌م که قرار بود برای اولین بار صدای قلبش‌و بشنوم داشت در می‌اومد با اخم‌ های درهم پشت لپ تاپش نشسته بود و داشت تند‌تند چیزی‌و تایپ می‌کرد.بدون اینکه سرش‌و بالا بیاره گفت: -نه امروز کلی کار دارم بغض ته گلوم لانه کرد.این اولین بار نبود که اهمیت نمی‌داد اما اولین بار بود که می خواستیم باهم صدای قلب بچه رو بشنویم.بغضم‌و پس زدم: -اما خودت قول دادی که باهم بریم منم وقت گرفتم سرش‌‌و بلند کرد و نگاه پرخشمی حواله‌م کرد و عصبی گفت: -می‌بینی که کلی کار دارم نمیرسم لب و چانه‌م لرزید و لرزشش به صدام رسید: -اما خودت گفتی امروز مطب نمیری منم این تاریخ‌و گرفتم پوف کلافه‌ای کشید و نگاه سرد عصبیش‌و را به نگاه خیسم دوخت : -من نمیتونم یه روز تو این خونه لعنتی استراحت کنم بغضم بزرگتر شد و اون بی‌محابا با حرفاش تاخت: -تو چقدر نفهمی زن‌‌...یه صدای قلبه دیگه خودتم میتونی بری بشنویش و تند از جاش بلند شد و راه آشپرخانه را در پیش گرفت.با اون شکم نسبتا بزرگ پشت سرش عین جوجه اردک افتادم. بطری آبی از یخچال بیرون کشید و یک نفس سر کشید دستم روی شکم نشست و نوازشش کردم و زمزمه کردم: -بابایی بازم نمیاد باهم بریم مطب کوچولو ولی غصه نخوری باشه مامانی همین که خواست دوباره راهش‌و به سمت اتاق بچرخونه گفتم: -پس حداقل کارتت‌و بهم بده روبه روم ایستاد و با نفس سنگینی جواب داد: -پس بخاطر همین میخواستی باهات بیام ؟ ماتم برد و حس کردم لکنت‌ گرفتم. -نه بخدا من فقط می‌خواست... نذاشت ادامه بدم و توپید بین حرفم : -پول ندارم بهت بدم هربار به یه بهانه برای اون بچه پول زور می‌گیری بغصم آب شد و هق‌ زدم. -من کی از تو پول گرفتم اخه ؟ این اولین خرج این بچه‌اس شونه‌ای بالا انداخت و آب پاکی رو دستم ریخت -به من ربطی نداره...خودت یه فکری کن...چه میدونم بگو زن آقای دکترم ازت پول ویزیت نگیرن پوزخند تلخی زدم و لباس‌هام پوشیدم *** https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0 https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0 به سختی تموم پله‌ها رو بالا رفتم.نفسم برام نمونده بود وقتی تموم راه‌و تا اینجا پیاده اومده بودم با دیدن منشی و شلوغی اتاق به سمتش رفتم و سلام کردم.از گوشه چشم نگاهم کرد: -نوبت داشتید ؟ سر تکون دادم که "اوکی " گفت و پشت بندش گفت: -اسمتون ؟ همین که اسمم‌و گفتم دستش‌و به سمتم دراز کرد و گفت : -۵۲۰ تومان میشه کارتتون لطفا سرم را نزدیک بردم و معذب پچ زدم: -ببخشید من همسر آقای دکتر سعید ملک هستم شونه بالا انداخت : -خب به من چه هستید چیکار کنم ؟ هرچقدر من آرومتر صحبت می‌کردم اون صداش بیشتر بالا می‌رفت طوری که همه بیمارها به طرز بدی نگاهم می‌کردند -خانم محترم ما که خیریه نداریم اگه هزینه ندارید بدید وقتم نگیرید لطفا با حس تلخی که گرفته راه خروج از مطب در پیش گرفتم‌.صدای قلب بچه‌امم نشنیدم تنها تحقیر و بدبختی نصیبم شد.اما حالا منم دیگه به اون خونه برنمی‌گشتم پس به سمت ترمینال پا تند کردم https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0 https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0 https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0 https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0 https://t.me/+Zf8Y5sM6ji9lZDI0 توصیه‌ی ویژه این روزها♨️
Показати все...
Repost from N/a
- با این قیافه می‌خوای به بچه‌های مردم درس بدی؟ از ترس می‌گرخن. گفتم که خانوم، ما نیازی به مدرس جدید نداریم! یارا پوشه‌ی مدارکش را به آرامی از روی میز منشی برداشت. نگاهی به دستش انداخت. یادش رفته بود کرم‌پودر را روی لک و پیس‌های پوستش بزند. لکّی که به تازگی روی صورتش افتاده بود، بزرگ بود و به او جرأت مقابل آینه رفتن نمی‌داد. منشی درست می‌گفت، بچه‌ها به جای گوش دادن درس به معلّمشان با آن پوست ترسناک نگاه می‌کردند. با لجاجت گفت: من بهتون قول می‌دم روی صورتم کرم‌پودر بزنم. با آرایش اصلا مشخص نمی‌شه. بذارین رئیس رزومه کاری من‌و ببینن. من به این کار احتیاج دارم. منشی با قیافه‌ای چندش‌وار روی چرخاند و برگه‌ی معرفی‌نامه‌اش را پاره کرد. - همین که گفتم. اگه رئیسم بذاره من یکی نمی‌ذارم. خودت وحشت نمی‌کنی؟ بچه‌ی شش هفت ساله چجوری می‌خواد قیافه‌ی تو رو تحمل کنه آخه. چیزی که ریخته کار، برو یه‌جا دیگه... لب‌‌ها را بهم فشرد. از این همه ظلم بغضش گرفته بود. چطور بخاطر یک مشکل پوستی که دست خودش نبود، مدام از این و آن می‌شنید! چرخید تا زیپ کوله‌اش را باز کند و پوشه‌ی مدارک را داخل آن بیندازد که با دیدن یک جفت کفش مردانه مقابلش، سر بلند کرد. مرد کارتی را به طرفش گرفت و بم گفت: گفتی به کار احتیاج داری، به این شماره زنگ بزن! با دیدن نام طلاییِ "نیک" روی کارت مات و مشکی رنگ، با تعجب پرسید: چه کاریه؟ - فکر کنم بتونی از پس چندتا پروژه‌ی عکّاسی بربیای، نه؟ چشم‌های درشتش گرد شد. منظور مرد را نمی‌فهمید. در لفافه حرف می‌زد و او را سردرگم می‌کرد... - متوجه منظورتون نمی‌شم آقا. اصلا من دنبال کار نیستم. اینم کارتتون. کارت را به طرف مرد گرفت امّا او، تنها با نگاهی عمیق قدمی جلو گذاشت. سرش را جلو آورد و کنار گوشش آرام پچ زد: پسندیده‌ای. تو با این زیبایی و تفاوت، همه‌چی رو بهتر می‌کنی. فقط کافیه بیای تا مهر قرارداد رو بزنیم! منشیِ آموزشگاه با حسادت به آن دو نگاه می کرد. مرد را می‌شناخت، صاحب برند بزرگ طلایِ نیک بود. آگهی‌های تبلیغاتی پیجش را برای پیدا کردن یک مدل کاربلد دیده بود و حال یک دخترک سر به زیر با پوستی لکّه‌دار صاحب این جایگاه می‌شد! یارا کارت را در میان دست‌های عرق کرده‌اش فشرد و آرام پرسید: می‌تونم بپرسم شما کی هستین؟ - ناجیِ تو، سیامند! https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8 https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8 https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8 https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8 https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
Показати все...
Repost from N/a
sticker.webp0.19 KB
Repost from N/a
Фото недоступне
من آلام دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد! دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند! آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم! محمد به من توهین کرده بود و رفته بود! و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد! پژهان، تک پسر خانواده وثوق! کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده! https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk https://t.me/+Csas24_ai6tjNDlk
Показати все...
Repost from N/a
پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...❌😂 -خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟ هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه و خب، موفقم بودم... -د...درسته خانم لبمو می گزم تا خنده‌ی بی موقع‌ام منو لو نده... براش از زیبایی میگفتم ولی خودم... مثل کپک جلوش نشسته بودم با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود... یه خال گوشتی درست روش بود و... و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻‍♀😂 -شمـ...ـما مسواک ندارین؟ گوشت رونمو  زیر دستام فشار میدم و کاش این خنده‌ی مزخرف کار دستم نده: -مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد! عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شده‌اش بخاطر حبس کردن نفسشه -بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟ چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم -باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین. دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم: -چرا قیافه‌تون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضی‌نه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟ تیرم درست خورده بود تو هدفم با عذاب وجدان دستی به یقه‌اش می‌کشه و محجوب سرشو پایین می‌ندازه: -نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره... نیشخند میزنم و... بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همه‌چی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم... -حتما مستر محمد... https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم -وایی... این چه قیافه‌ای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد -خدا لعنت‌ت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم -خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین دستشو رو قلبش می‌زاره و چیزی می‌گه که تمام شریان های حیاطی‌مو قطع می‌کنه: -این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفته‌ی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن... سقوط؟ قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این -میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه... بلند و بدون لحظه‌ای مکث میخندم -می‌کشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا می‌کشمش... داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌ پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊 حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂 یه همخونه ‌ای طنزززز و عاشقانه https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 می خوای دوتا داستان داغ و باحال همخونه‌ای رو توی یه قصه بخونی؟😍 _محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 قصه محمد و رزا از دست ندید
Показати все...