قصه و لالایی مادرانه
Відкрити в Telegram
﷽ کانال های دیگر ما 👇 تربیت کودک @BehtarinMadareDonya آشپزی کودکانه @babymenu کانالهای درسی @cllass1_ir @cllass2_ir @cllass3_ir @cllass4_ir @cllass5_ir @cllass6_ir @cllass7_ir @cllass8_ir @cllass9_ir 🥀🥀🥀 ادمین تبلیغ @momes_ad @momes_ad
Показати більше47 178
Підписники
Немає даних24 години
+317 днів
-14330 день
Архів дописів
00:09
Відео недоступнеДивитись в Telegram
👈این آزمایش با خاصیت مویینگی کاغذ و تبخیر آب کار میکنه🧪
👈وسایل:
یه لیوان آب گرم ♨️💧
نمک زیاد 🧂 (تا جایی که دیگه حل نشه)
یه درخت کاغذی یا مقوایی
چند قطره رنگ خوراکی (اختیاری)💧
👣 مراحل ساخت:
1️⃣ نمک رو آروم آروم توی آب گرم بریز و هم بزن تا محلول «اشباع» بشه.
2️⃣ اگه دوست داری، رنگ خوراکی اضافه کن.
3️⃣ پایهی درخت کاغذی رو داخل لیوان بذار (فقط ته درخت داخل آب باشه).
4️⃣ لیوان رو یه جای گرم و خشک بذار و دست نزن.
⏱ بعد از حدود ۱ ساعت جوانههای کریستالی ظاهر میشن
🌱 بعد از چند ساعت، شاخهها پر از بلور میشن
@BehtarinMadareDonya
Video by chemsecrets.mp49.88 KB
❤ 13👎 2
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
ساعت 20:30
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
حلزون و فیل.mp33.58 MB
❤ 13
Repost from بهترین مادر دنیا شادترین کودک
00:17
Відео недоступнеДивитись в Telegram
بفرست برای مامان قشنگت و پیشاپیش روز مادر و بهش تبریک بگو ❤️🩹
@BehtarinMadareDonya
Video by elvin_jafarzadeh.mp45.33 KB
❤ 10
Repost from N/a
00:16
Відео недоступнеДивитись в Telegram
🔴 با پریل و بهترین دوستت همین الان به دور دنیا سفر کن و برنده جایزه ۵ میلیون تومانی شو!✈️
شروع سفر👇🏼
http://prilclub.com/enjoytogether/?TG=channels
IMG_9585.MP42.78 MB
00:28
Відео недоступнеДивитись в Telegram
گروه سنی: #سه_سال_به_بالا و #پیش_از_دبستان لوازم مورد نیاز: یک تاس در هر سایزی حتی تاس دست ساز. تعدادی کش سر یا کش پول. یک قوطی کنسرو یا هر وسیله دیگری که قابلیت کش به دور آن انداختن را داشته باشد، به طور مثال لیوان، استند دستمال حوله ای آشپزخانه و یا هر چیز دیگری متناسب با جنس و نوع کش ها. روش بازی: تاس انداختیم و به عدد روی تاس کش دور قوطی کنسرو انداختیم. 📌📌نکته: این بازی برای #دوازده_ماه_به_بالا هم قابل اجراست منتها با کش نرم مو و بدون تاس.
IMG_0251.MP48.53 MB
❤ 1
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
ساعت 20:30
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
ببری_که_حیوانهای_دیگرو_مسخره_میکرد.mp33.32 MB
❤ 8👍 2🤩 1
💕💕
---
قصهی «مدرسه جنگلیِ خانم جغد»
توی دل جنگل سبز و پرآواز، مدرسهای بود به اسم مدرسه جنگلیِ خانم جغد. هر روز صبح، وقتی خورشید سرک میکشید، حیوانات کوچک با کیفهای رنگیشان به صف میشدند تا درس یاد بگیرند.
خرگوش کوچولو همیشه زودتر از همه میرسید. چون دوست داشت ریاضی تمرین کنه و با گوشهای بلندش عددها رو میخوند.
لاکپشت آرام کمی دیرتر میاومد، اما هیچوقت بیدقتی نمیکرد؛ آهسته ولی درست!
سنجاب بازیگوش هم همیشه یکذره دیر مینشست سر جاش، چون درختبهدرخت میپرید تا برسد.
اما شیربچه، شاگرد جدید کلاس، فکر میکرد درسخواندن سخت است و فقط بازی را دوست داشت.
یک روز خانم جغد گفت:
«بچهها! امروز درس ما قدرت تلاش است. هر کسی کاری را که سختتر است انتخاب کند و تا زنگ آخر برایش کوشش کند.»
خرگوش گفت: «من میخوام مسألهی سخت ریاضی رو حل کنم!»
لاکپشت گفت: «من میخوام یه متن بلند رو بخونم!»
سنجاب گفت: «من امروز حواسجمعی تمرین میکنم!»
اما شیربچه گفت: «من نمیتونم… من فقط توی بازی خوبم.»
خانم جغد لبخند زد و گفت:
«هیچکس از اول بلد نیست. یاد گرفتن مثل بالا رفتن از یک درخته؛ قدمقدم.»
شیربچه فکر کرد و فکر کرد… بعد گفت: «باشه! من میخوام نوشتن حروف رو تمرین کنم.»
بچهها هرکدوم مشغول شدند.
خرگوش با سرعت، لاکپشت با آرامش، سنجاب با تلاش، و شیربچه با کمی ترس ولی دلِ قوی.
زنگ آخر که خورد، خانم جغد برگهها را نگاه کرد و گفت:
«آفرین به همه! اما امروز یک نفر بیشتر از بقیه پیشرفت کرده… شیربچه!»
شیربچه با تعجب گفت: «من؟! من که هنوز قشنگ نمینویسم!»
خانم جغد جواب داد: «درسته، اما تو شروع کردی… و شروع کردن، نصف موفقیته!»
حیوانات همه دست زدند و شیربچه لبخند زد. از آن روز، او هم هر روز با کیف کوچکش زودتر از قبل به مدرسه میآمد و کمکم بهترینِ کلاس شد.
و از آن روز در جنگل میگفتند:
«هرکس تلاش کند، مثل شیربچه بدرخشد!»
---
@ghesse_lalaii
❤ 13
Фото недоступнеДивитись в Telegram
⭕️از کودکانمان محافظت کنیم، نه با سکوت، بلکه با آگاهی!
کارگاه آنلاین عملی "تربیت جنسی کودک و نوجوان"
با مجوز رسمی و آموزشهای بهروز روانشناسی
✅ یادگیری روشهای پیشگیرانه
✅ افزایش اعتماد به نفس کودکان
✅ ایجاد رابطه سالم والد-فرزندی
دکتر سحر احسانی متخصص روانشناسی کودک و نوجوان و مدرس دانشگاه تهران. جمعه ۲۸ آذر ساعت ۱۷
برای ثبت نام رایگان به شماره ۰۹۹۲۵۱۱۰۹۴۵ پیام دهید.
@kazheh_clinic
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
@ghesse_lalaii
گاو بادان پرنده.mp33.62 MB
❤ 13👎 1
Фото недоступнеДивитись в Telegram
📌شب یلدا نزدیکه! کادوی بچههای خانواده یادتون نره😍
بهترین کادوی شب یلدا برای بچه ها به نظرم کتابی با اسم و عکس و قهرمانی خودشونه که از "داستان من" میتونید بگیرید.
عاشقش میشن بچه ها
خوندنش هم مجانیه
برای مطالعه مجانی و سفارش روی لینک زیر بزنید:
👇👇👇
https://dsmn.ir/OPLl7Q
https://dsmn.ir/OPLl7Q
برای دریافت به موقع عجله کنید
کانال کتاب اختصاصی هم عضو شید:
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEBYBq_7TG4HurPykA
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه شیرین و آموزنده
برای کودک دلبند شما🥰
@ghesse_lalaii
گربه و روباه.mp34.84 MB
❤ 21👎 3
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
ساعت 20:30
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
4_5996931551139464158.mp34.12 MB
❤ 13🔥 3🎉 1
00:27
Відео недоступнеДивитись в Telegram
🚨 موج شدید آلودگی، آنفولانزا و ویروسها نگران کنندهتر از همیشه
این پکیج خیالتو راحت میکنه👇
✅ دستگاه تصفیههوا و اکسیژن ساز
✅ دستگاه ضدعفونیکننده لباس با اولتراسونیک
✅ دستگاه دفع دائمی حشرات بدون سم
💚 پکیج کامل محافظت از سلامت خانواده
📍دریافت مشاوره رایگان 👇
🔗 https://irandhshop.ir/kids/
🔗 https://irandhshop.ir/kids/
🔗 https://irandhshop.ir/kids/
2 - ایران دی اچ.mp42.10 MB
❤ 2
💕💕
---
🌿 قصهی “جنگل مادرها”
تو دلِ یک جنگل بزرگ و سبز، جایی که نورِ خورشید از لابهلای برگها برق میزد، روزی قرار بود جشن بزرگی گرفته شود؛ جشنِ مادرها.
همهی حیوانهای جنگل از چند روز قبل هیجانزده بودند. هر کدوم میخواستند برای مادرشان بهترین هدیه را تهیه کنند.
امّا قرار بود یک اتفاق عجیب بیفتد؛ اتفاقی که هیچکدامشان انتظارش را نداشتند…
🐰 خرگوشک و هدیهی گمشده
خرگوشکِ سفید، یک گردنبند از دانههای رنگی درست کرده بود تا به مادرش بدهد.
گردنبند را داخل یک برگ پهن پیچیده بود، امّا وقتی رسید زیر یک درخت، دید که بستهی کوچکش نیست!
خرگوشک زد زیر گریه:
– «اگه هدیهمو پیدا نکنم، مامانم ناراحت میشه…»
🦊 روباه کوچولو و قلبِ ترسیده
روباه کوچولو از پشت بوته بیرون آمد. دمِ قرمزش را تکان داد و گفت:
– «نگران نباش خرگوشک! من با دمِ تیزم بوی دونهها رو پیدا میکنم.»
ولی روباه کوچولو یک راز داشت:
او از تاریکی سایهها میترسید.
با این حال، وقتی دید دوستش ناراحته، شجاعت به خرج داد و وارد بوتههای سایهدار شد.
🐻 تولهخرس مهربان
از آنطرف، تولهخرس قهوهای با یک ظرف عسل تازه میدوید.
وقتی گریهی خرگوشک را شنید، ظرف را پایین گذاشت و گفت:
– «منم کمک میکنم! ولی مراقب باشید، اینطرفها سوسکهای جنگلی زیادن؛ پا رویشون نذارید، دلشون میشکنه.»
🐦 بلبل کوچولو و آواز امید
بلبل کوچولو از بالای شاخهها آواز میخواند. وقتی فهمید گردنبند گم شده، با صدای ریز و شیرینش گفت:
– «من از بالا نگاه میکنم، شاید پیداش کنم.»
او بال زد و چرخید و چرخید تا چیزی چشمش را گرفت…
🧡 پیدا شدن هدیه
بلبل کوچولو فریاد زد:
– «پیداش کردم! لابهلای چمنها افتاده!»
خرگوشک با خوشحالی دوید و گردنبند را برداشت. دانهها کمی خاکی شده بودند، ولی هنوز قشنگ بودند.
🎉 جشن مادرها
وقتی خورشید غروب کرد، همهی حیوانها با هدیههایشان به کنار برکه رسیدند؛ جایی که جشن مادرها برپا بود.
خرگوشک دانههای رنگی را دور گردن مادرش انداخت و آرام گفت:
– «مامان جون، ببخش که یکم خاکیه، ولی با کمک دوستام پیداش کردم.»
مادر خرگوشک او را بغل کرد و گفت:
– «قشنگترین هدیه دنیا همین بود… چون از دلِ مهربونت اومده.»
روباه کوچولو، تولهخرس و بلبل هم هدایای خود را با ذوق به مادرهایشان دادند.
مادرهای جنگل بهم نگاه کردند و لبخند زدند.
آنها فهمیدند چیزی که بچهها را اینقدر ویژه میکند، فقط هدیه نیست…
بلکه مهربانی، شجاعت و دوست داشتن است.
🌈 پایان
آن شب جنگل پر از نور شد؛ نه از ستارهها،
بلکه از قلبهای کوچکی که یاد گرفته بودند مادر یعنی گرمترین آغوش دنیا.
@ghesse_lalaii
❤ 25
00:36
Відео недоступнеДивитись в Telegram
خیلی ساده دلفینای بامزه بسازیم 🐳
کانال کاردستی و نقاشی رو دنبال کنید
👇👇👇👇
@koodakjoonam
IMG_2918.MP412.59 MB
❤ 1
Repost from TgId: 2122274451
🍉کشف یلدا🧠کشف خود
🔻جشن یلدا در گروه آموزشی رسا
متفاوتترین و تاثیرگذار ترین تجربهی کودک
🔹گروه سنی: ۴ الی ۶سال
🔹زمان:
1️⃣گروه اول: شنبه ۲۲ آذرماه ساعت ۱۲ الی ۱۳:۳۰
2️⃣گروه دوم: سهشنبه ۲۵آذر ماه ساعت ۱۵:۳۰ الی ۱۷
🔹محتوای جشن:
🔸کشف نقشهی درون و تقویت عزتنفس
🔸ساخت دستسازههای یلدایی با تمرکز بر مهارتهای فردی و خودآگاهی
🔸فعالیت گروهی با تمرکز بر مهارتهای اجتماعی
❌تخفیف ویژهی ثبتنام ترم زمستان مخصوص شرکتکنندگان جشن یلدا.📣
🔸برای اطلاعات بیشتر بهمون دایرکت بدین.
instagram.com/rasa_education
🔸یا از طریق تلگرام با ما در ارتباط باشید.
https://t.me/Director_of_Rasa
❤ 4
02:01
Відео недоступнеДивитись в Telegram
راهکار از بین بردن لک و تیرگی پوست بدون بازگشت💓
کمرنگ شدن لک و تیرگی پوست👌🏻
تاثیر گذاری حتی برروی ماه گرفتگی👌🏻
👌🏻روشن کنندگی تا ۳ درجه
👌🏻هم ضدلک هم ضدآفتاب
☎️برای دریافت تخفیف ویژه 42 درصدی همین حالا وارد لینک زیر شوید📲
https://landing.saamim.com/97wKn
https://landing.saamim.com/97wKn
راهکار از بین بردن لک و تیرگی پوست بدون بازگشت💓
Lak Zendeh.mp46.05 MB
💕💕
---
قصه: «لولو، راسویی که راستگو شد»
در جنگل بزرگ «چشمهنقرهای»، حیوانها کنار هم زندگی آرامی داشتند.
اما یکی بود که همیشه دردسر درست میکرد:
لولو، راسوی بازیگوش.
نه اینکه بدجنس باشد، نه…
فقط هر وقت کار اشتباهی میکرد، سریع دروغ میگفت تا تنبیه نشود.
دروغ اول – آلوهای گمشده
یک روز صبح، هاپو، سگ نگهبان جنگل با صدای بلند گفت:
«چه کسی آلوهای منو از توی سبد برداشته؟!»
همه حیوانها جمع شدند.
لولو دهنش هنوز بوی آلو میداد، اما فوری گفت:
«من نبودم! من از شب تا صبح خواب بودم!»
جغد دانا آهی کشید و گفت: «یک دروغ کوچک هم مثل بوی بد تو، بالاخره پخش میشود.»
اما لولو توجه نکرد.
دروغ دوم – سر و صدای نیمهشب
شب بعد، صدای عجیبی از اطراف رودخانه آمد.
فردا صبح کوکُلی مرغِ زنگولهپا گفت:
«کی بود نیمهشب روی سقف لونهم دوید؟ من ترسیدم!»
لولو که دیشب برای پیدا کردن توت، اشتباهی روی لونهی او پریده بود، گفت:
«نه نه، اون من نبودم! شاید باد بوده!»
کوکلی با تردید گفت: «باد؟ با پنجه؟»
همه حیوانها به هم نگاه کردند؛
کمکم اعتمادشان به حرفهای لولو کمتر شد.
دروغ سوم – حادثهی بزرگ
چند روز بعد، اتفاق خیلی مهمی افتاد:
سدِ کوچک جنگل که آب چشمه را جمع میکرد، ناگهان شکسته شد و آب به همهجا پاشید.
حیوانها با عجله جمع شدند.
هاپو گفت:
«باید بفهمیم چه کسی سنگِ بزرگِ بالای سد را جابهجا کرده.»
لولو که از روی بازیگوشی سنگ را هل داده بود، گفت:
«من نبودم! من اون موقع داشتم با سنجابها هویج میخوردم!»
سنجابها به هم نگاه کردند و گفتند:
«ما که دیشب اصلاً بیرون نبودیم…»
لولو کمی عقب رفت.
هیچکس حرفش را باور نکرد.
جغد دانا بال زد و گفت:
«دیگه بسِه. دروغهای کوچک حالا شدهاند سایههای بزرگ.»
شبی که حقیقت آشکار شد
آن شب، باران شدید بارید.
لولو زیر یک بوته پناه گرفته بود و صدای رعد میآمد.
ناگهان یک صدای بلند شنید:
«کمک! کسی هست؟!»
لولو دوید.
دید بچهگوزن در گودالی افتاده و آب باران دورش جمع شده.
بچهگوزن گفت: «برو کمک بیار… ولی زود، دارم میترسم.»
لولو با سرعت به سمت حیوانها دوید.
به هاپو رسید و گفت:
«هاپو! کمک کن! بچهگوزن افتاده تو گودال!»
هاپو، روباه و سنجابها با هم آمدند…
اما وقتی رسیدند، گودال خالی بود.
همه با شک به لولو نگاه کردند.
سنجاب گفت: «دوباره داری شیطونی میکنی؟»
روباه گفت: «شاید خیال کردی؟»
هاپو گفت: «تو چندبار دروغ گفتی. چطور باور کنیم؟»
لولو فریاد زد: «به خدا راست میگم! اون توی آب افتاده بود!»
اما هیچکس باور نکرد…
همه برگشتند.
لولو تنها ماند.
چشمهایش پر از اشک شد.
با خودش گفت:
«این همونه که جغد میگفت… وقتی زیاد دروغ بگی، حتی حرف راستت هم دیده نمیشه.»
لولو دوباره میدود
با وجود ناراحتی، به سمت جنگل دوید تا خودش بچهگوزن را پیدا کند.
باران تندتر شد.
در میان مه، صدای ضعیفی شنید:
«ا…ا…اینجا…»
لولو دید بچهگوزن کمی آنطرفتر گیر کرده و فقط از گودال به سمت دیگری افتاده.
فوری تنهی چوب آورد، شاخهها را کنار زد و با تمام زورش کمکش کرد تا بیرون بیاید.
بچهگوزن که نجات پیدا کرد، گفت: «تو… تو نجاتم دادی!»
لولو اشک ریخت: «کاش حیوانها حرفمو باور میکردن…»
صبح فردا – حقیقت روشن میشود
صبح که باران بند آمد، گوزنِ مادر با صدای بلند گفت:
«دوستان! لولو پسرم رو نجات داده!»
همه حیوانها آمدند.
هاپو نزدیک شد و گفت:
«تو… واقعاً حقیقت گفته بودی؟»
لولو سرش را پایین انداخت: «آره… ولی حق دارید باور نکنید. من خیلی وقتها دروغ گفتم.»
جغد دانا جلو آمد و گفت:
«لولو، دروغ مثل بوی ترسناک راسو میمونه…
سریع پخش میشه و دیر از بین میره.
اما اگر راستگویی را ادامه بدهی، کمکم همه دوباره بویت را میشناسند…
بوی اعتماد.»
لولو گفت: «از امروز هرچی بشه، راستشو میگم. حتی اگه سخت باشه.»
و از آن روز…
لولو کمکم تغییر کرد؛
هر وقت اشتباه میکرد، خودش اعتراف میکرد.
هر بار راست میگفت، حیوانها کمی بیشتر باورش میکردند.
و کمکم جنگل دوباره به او اعتماد کرد.
تا اینکه بعد از مدتی
هاپو گفت:
«لولو… تو دیگه همون راسوی قبلی نیستی. حالا توی جنگل به راستگویی معروف شدی.»
لولو لبخند زد.
از آن روز فهمید:
دروغ شاید لحظهای نجات بده،
اما راستگویی همیشه روح رو آزاد میکنه.
---
@ghesse_lalaii
❤ 17
بچهگوزن گفت: «برو کمک بیار… ولی زود، دارم میترسم.»
لولو با سرعت به سمت حیوانها دوید.
به هاپو رسید و گفت:
«هاپو! کمک کن! بچهگوزن افتاده تو گودال!»
هاپو، روباه و سنجابها با هم آمدند…
اما وقتی رسیدند، گودال خالی بود.
همه با شک به لولو نگاه کردند.
سنجاب گفت: «دوباره داری شیطونی میکنی؟»
روباه گفت: «شاید خیال کردی؟»
هاپو گفت: «تو چندبار دروغ گفتی. چطور باور کنیم؟»
لولو فریاد زد: «به خدا راست میگم! اون توی آب افتاده بود!»
اما هیچکس باور نکرد…
همه برگشتند.
لولو تنها ماند.
چشمهایش پر از اشک شد.
با خودش گفت:
«این همونه که جغد میگفت… وقتی زیاد دروغ بگی، حتی حرف راستت هم دیده نمیشه.»
لولو دوباره میدود
با وجود ناراحتی، به سمت جنگل دوید تا خودش بچهگوزن را پیدا کند.
باران تندتر شد.
در میان مه، صدای ضعیفی شنید:
«ا…ا…اینجا…»
لولو دید بچهگوزن کمی آنطرفتر گیر کرده و فقط از گودال به سمت دیگری افتاده.
فوری تنهی چوب آورد، شاخهها را کنار زد و با تمام زورش کمکش کرد تا بیرون بیاید.
بچهگوزن که نجات پیدا کرد، گفت: «تو… تو نجاتم دادی!»
لولو اشک ریخت: «کاش حیوانها حرفمو باور میکردن…»
صبح فردا – حقیقت روشن میشود
صبح که باران بند آمد، گوزنِ مادر با صدای بلند گفت:
«دوستان! لولو پسرم رو نجات داده!»
همه حیوانها آمدند.
هاپو نزدیک شد و گفت:
«تو… واقعاً حقیقت گفته بودی؟»
لولو سرش را پایین انداخت: «آره… ولی حق دارید باور نکنید. من خیلی وقتها دروغ گفتم.»
جغد دانا جلو آمد و گفت:
«لولو، دروغ مثل بوی ترسناک راسو میمونه…
سریع پخش میشه و دیر از بین میره.
اما اگر راستگویی را ادامه بدهی، کمکم همه دوباره بویت را میشناسند…
بوی اعتماد.»
لولو گفت: «از امروز هرچی بشه، راستشو میگم. حتی اگه سخت باشه.»
و از آن روز…
لولو کمکم تغییر کرد؛
هر وقت اشتباه میکرد، خودش اعتراف میکرد.
هر بار راست میگفت، حیوانها کمی بیشتر باورش میکردند.
و کمکم جنگل دوباره به او اعتماد کرد.
تا اینکه بعد از مدتی
هاپو گفت:
«لولو… تو دیگه همون راسوی قبلی نیستی. حالا توی جنگل به راستگویی معروف شدی.»
لولو لبخند زد.
از آن روز فهمید:
دروغ شاید لحظهای نجات بده،
اما راستگویی همیشه روح رو آزاد میکنه.
---
هاپو گفت: «تو چندبار دروغ گفتی. چطور باور کنیم؟»
لولو فریاد زد: «به خدا راست میگم! اون توی آب افتاده بود!»
اما هیچکس باور نکرد…
همه برگشتند.
لولو تنها ماند.
چشمهایش پر از اشک شد.
با خودش گفت:
«این همونه که جغد میگفت… وقتی زیاد دروغ بگی، حتی حرف راستت هم دیده نمیشه.»
لولو دوباره میدود
با وجود ناراحتی، به سمت جنگل دوید تا خودش بچهگوزن را پیدا کند.
باران تندتر شد.
در میان مه، صدای ضعیفی شنید:
«ا…ا…اینجا…»
لولو دید بچهگوزن کمی آنطرفتر گیر کرده و فقط از گودال به سمت دیگری افتاده.
فوری تنهی چوب آورد، شاخهها را کنار زد و با تمام زورش کمکش کرد تا بیرون بیاید.
بچهگوزن که نجات پیدا کرد، گفت: «تو… تو نجاتم دادی!»
لولو اشک ریخت: «کاش حیوانها حرفمو باور میکردن…»
صبح فردا – حقیقت روشن میشود
صبح که باران بند آمد، گوزنِ مادر با صدای بلند گفت:
«دوستان! لولو پسرم رو نجات داده!»
همه حیوانها آمدند.
هاپو نزدیک شد و گفت:
«تو… واقعاً حقیقت گفته بودی؟»
لولو سرش را پایین انداخت: «آره… ولی حق دارید باور نکنید. من خیلی وقتها دروغ گفتم.»
جغد دانا جلو آمد و گفت:
«لولو، دروغ مثل بوی ترسناک راسو میمونه…
سریع پخش میشه و دیر از بین میره.
اما اگر راستگویی را ادامه بدهی، کمکم همه دوباره بویت را میشناسند…
بوی اعتماد.»
لولو گفت: «از امروز هرچی بشه، راستشو میگم. حتی اگه سخت باشه.»
و از آن روز…
لولو کمکم تغییر کرد؛
هر وقت اشتباه میکرد، خودش اعتراف میکرد.
هر بار راست میگفت، حیوانها کمی بیشتر باورش میکردند.
و کمکم جنگل دوباره به او اعتماد کرد.
تا اینکه بعد از مدتی
هاپو گفت:
«لولو… تو دیگه همون راسوی قبلی نیستی. حالا توی جنگل به راستگویی معروف شدی.»
لولو لبخند زد.
از آن روز فهمید:
دروغ شاید لحظهای نجات بده،
اما راستگویی همیشه روح رو آزاد میکنه.
---
@ghesse_lalaii
باشه عطیه، اینبار یک قصهٔ طولانی، جذاب و متفاوت میگم، اما کاملاً از زبان حیوانات جنگل و درباره دروغ گفتن.
فضاش هم جنگلی و ماجراجویانهست، ولی پیامش خیلی شفافه.
---
قصه: «لولو، راسویی که راستگو شد»
در جنگل بزرگ «چشمهنقرهای»، حیوانها کنار هم زندگی آرامی داشتند.
اما یکی بود که همیشه دردسر درست میکرد:
لولو، راسوی بازیگوش.
نه اینکه بدجنس باشد، نه…
فقط هر وقت کار اشتباهی میکرد، سریع دروغ میگفت تا تنبیه نشود.
دروغ اول – آلوهای گمشده
یک روز صبح، هاپو، سگ نگهبان جنگل با صدای بلند گفت:
«چه کسی آلوهای منو از توی سبد برداشته؟!»
همه حیوانها جمع شدند.
لولو دهنش هنوز بوی آلو میداد، اما فوری گفت:
«من نبودم! من از شب تا صبح خواب بودم!»
جغد دانا آهی کشید و گفت: «یک دروغ کوچک هم مثل بوی بد تو، بالاخره پخش میشود.»
اما لولو توجه نکرد.
دروغ دوم – سر و صدای نیمهشب
شب بعد، صدای عجیبی از اطراف رودخانه آمد.
فردا صبح کوکُلی مرغِ زنگولهپا گفت:
«کی بود نیمهشب روی سقف لونهم دوید؟ من ترسیدم!»
لولو که دیشب برای پیدا کردن توت، اشتباهی روی لونهی او پریده بود، گفت:
«نه نه، اون من نبودم! شاید باد بوده!»
کوکلی با تردید گفت: «باد؟ با پنجه؟»
همه حیوانها به هم نگاه کردند؛
کمکم اعتمادشان به حرفهای لولو کمتر شد.
دروغ سوم – حادثهی بزرگ
چند روز بعد، اتفاق خیلی مهمی افتاد:
سدِ کوچک جنگل که آب چشمه را جمع میکرد، ناگهان شکسته شد و آب به همهجا پاشید.
حیوانها با عجله جمع شدند.
هاپو گفت:
«باید بفهمیم چه کسی سنگِ بزرگِ بالای سد را جابهجا کرده.»
لولو که از روی بازیگوشی سنگ را هل داده بود، گفت:
«من نبودم! من اون موقع داشتم با سنجابها هویج میخوردم!»
سنجابها به هم نگاه کردند و گفتند:
«ما که دیشب اصلاً بیرون نبودیم…»
لولو کمی عقب رفت.
هیچکس حرفش را باور نکرد.
جغد دانا بال زد و گفت:
«دیگه بسِه. دروغهای کوچک حالا شدهاند سایههای بزرگ.»
شبی که حقیقت آشکار شد
آن شب، باران شدید بارید.
لولو زیر یک بوته پناه گرفته بود و صدای رعد میآمد.
ناگهان یک صدای بلند شنید:
«کمک! کسی هست؟!»
لولو دوید.
دید بچهگوزن در گودالی افتاده و آب باران دورش جمع شده.
بچهگوزن گفت: «برو کمک بیار… ولی زود، دارم میترسم.»
لولو با سرعت به سمت حیوانها دوید.
به هاپو رسید و گفت:
«هاپو! کمک کن! بچهگوزن افتاده تو گودال!»
هاپو، روباه و سنجابها با هم آمدند…
اما وقتی رسیدند، گودال خالی بود.
همه با شک به لولو نگاه کردند.
سنجاب گفت: «دوباره داری شیطونی میکنی؟»
روباه گفت: «شاید خیال کردی؟»
باشه عطیه، اینبار یک قصهٔ طولانی، جذاب و متفاوت میگم، اما کاملاً از زبان حیوانات جنگل و درباره دروغ گفتن.
فضاش هم جنگلی و ماجراجویانهست، ولی پیامش خیلی شفافه.
---
قصه: «لولو، راسویی که راستگو شد»
در جنگل بزرگ «چشمهنقرهای»، حیوانها کنار هم زندگی آرامی داشتند.
اما یکی بود که همیشه دردسر درست میکرد:
لولو، راسوی بازیگوش.
نه اینکه بدجنس باشد، نه…
فقط هر وقت کار اشتباهی میکرد، سریع دروغ میگفت تا تنبیه نشود.
دروغ اول – آلوهای گمشده
یک روز صبح، هاپو، سگ نگهبان جنگل با صدای بلند گفت:
«چه کسی آلوهای منو از توی سبد برداشته؟!»
همه حیوانها جمع شدند.
لولو دهنش هنوز بوی آلو میداد، اما فوری گفت:
«من نبودم! من از شب تا صبح خواب بودم!»
جغد دانا آهی کشید و گفت: «یک دروغ کوچک هم مثل بوی بد تو، بالاخره پخش میشود.»
اما لولو توجه نکرد.
دروغ دوم – سر و صدای نیمهشب
شب بعد، صدای عجیبی از اطراف رودخانه آمد.
فردا صبح کوکُلی مرغِ زنگولهپا گفت:
«کی بود نیمهشب روی سقف لونهم دوید؟ من ترسیدم!»
لولو که دیشب برای پیدا کردن توت، اشتباهی روی لونهی او پریده بود، گفت:
«نه نه، اون من نبودم! شاید باد بوده!»
کوکلی با تردید گفت: «باد؟ با پنجه؟»
همه حیوانها به هم نگاه کردند؛
کمکم اعتمادشان به حرفهای لولو کمتر شد.
دروغ سوم – حادثهی بزرگ
چند روز بعد، اتفاق خیلی مهمی افتاد:
سدِ کوچک جنگل که آب چشمه را جمع میکرد، ناگهان شکسته شد و آب به همهجا پاشید.
حیوانها با عجله جمع شدند.
هاپو گفت:
«باید بفهمیم چه کسی سنگِ بزرگِ بالای سد را جابهجا کرده.»
لولو که از روی بازیگوشی سنگ را هل داده بود، گفت:
«من نبودم! من اون موقع داشتم با سنجابها هویج میخوردم!»
سنجابها به هم نگاه کردند و گفتند:
«ما که دیشب اصلاً بیرون نبودیم…»
لولو کمی عقب رفت.
هیچکس حرفش را باور نکرد.
جغد دانا بال زد و گفت:
«دیگه بسِه. دروغهای کوچک حالا شدهاند سایههای بزرگ.»
شبی که حقیقت آشکار شد
آن شب، باران شدید بارید.
لولو زیر یک بوته پناه گرفته بود و صدای رعد میآمد.
ناگهان یک صدای بلند شنید:
«کمک! کسی هست؟!»
لولو دوید.
دید بچهگوزن در گودالی افتاده و آب باران دورش جمع شده.
