ru
Feedback
ماتیک💄 (استاددانشجویی)

ماتیک💄 (استاددانشجویی)

Закрытый канал

بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً

Больше
78 613
Подписчики
-7224 часа
-4587 дней
-2 12130 день
Архив постов
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش و لادن...
Показать все...
Repost from N/a
sticker.webp0.06 KB
Repost from N/a
. اون مرد بوی خون می‌ده. بیشترِ وقتش رو تو رینگ می‌گذرونه و صورت خرد و خمیرِ حریف‌هاشو به تشک کثیف رینگ می‌کوبه. اون پر از خشم و نفرته و ملایمتش فقط توی تخت خوابه! شدیدا دختر بازه و آبرویِ فیروزخانِ بزرگ رو سر نیزه زده! بهش می‌گن کَژدُم... یعنی عقرب! سمی و بد دهنه و دستش هرز می‌ره! هر چیزی به میلش نباشه با مُشت جواب میده! اون طرد شده از خونه‌ی فیروزخان و حالا که فیروز مُرده برگشته! پیراهن مشکی پوشیده و هنوز خاک گورِ باباش رو شونشه! چی میشه که اون خود خواسته، با یه نیشخند سمی گوشه‌ی لبش، دخترِ نامادریشو عقد میکنه؟ آتوسایِ بیست ساله با چتری‌های رو مُخش و زبونِ درازش اسیرِ یه ازدواج زورکی میشه و نمی‌دونه که قراره...🔞❤️‍🔥 https://t.me/+2Wzz6mvAdExmNzZk https://t.me/+2Wzz6mvAdExmNzZk https://t.me/+2Wzz6mvAdExmNzZk .
Показать все...
Repost from N/a
#Part_1 _با این بو کل فروشگاه و به گو*ه کشیدی هیچکس تو منطقه 1 نمیاد بادمجون سرخ کرده با نون لواش بخوره پاشو گمشو تا... نگهبان فروشگاه پر غیض روبه دخترک می‌توپید که همان لحظه یک مرد روی پا نشست کنار ماهیتابه‌ی پر روغن دخترک روی پیک نیک _یه لقمه بده دختر جون دخترک خندید مات آنقدر پر ذوق که ندید نگهبان خیره به مرد روبه رویش ترسیده حرف در دهانش ماسید _مطمئنین از بادمجونای من میخواین؟ لب های مرد تکان خورد آرام خیره به لباس مدرسه‌ی دخترک زیر آن چادر سیاه _آره دخترک پر ذوق خودش را جلو کشید حتی با اینکه مرد نشسته بود قدش زیادی بلند بود با شانه های پهنش مردی نزدیک به 40 سال _خیلی شیک و پیکین. بادمجونام و نخورین بگین مزه‌ی پِهِن میده. چون پولدارین یه موقع پول میدین به چندنفر تا بیان نفله‌م کنن. خوردین بدتون اومد پولتون و پس میدم گوشه‌ی لب کیارش بالا رفت دخترک وراج شاید 16 17 سال سن داشت   با آن چشمان رنگی دخترک بازهم لب تکان داد اینبار با چشمانی براق _تو لقمه‌تون نمکم میزنم. میزنم که بازم بیاین تکه کارتنی که نگهبان پرت کرده بود روی زمین را صاف کرد (هر لقمه فقط 48 هزار🩷) نگاه کیارش روی آن قلب صورتی ماند _ساختمون فروشگاه پشتم و می‌بینین؟ خیلی بزرگه. 52 طبقه‌س. تازه صاحب این فروشگاه همه‌ی خونه ها و مغازه‌ی کناری و خریده تا فروشگاه و بزرگتر کنن. ببینین نصفه کاره‌س. فعلا فقط میلگرداش و زدن کیارش نگاه سنگینش را‌ از روی دخترک تکان نداد با تفریح قدیری با حرص غریده بود یک دختر مدرسه‌ای مثل میمون از میلگرد طبقه‌ی یازدهم ساختمان نیمه‌کاره‌ی کناری آویزان شده تا به کارگری لقمه‌ی بادمجان سرخ کرده بدهد دخترک یکی از بادمجان های سرخ شده را از تابه بیرون کشید _یه چیز روی دلم باد کرده. بگم؟ صاحب اینجا میگن خیلی خرپوله. اما من میدونم که اینا قاچاقچین. هر روز نیاین اینجا. یه موقع دل و روده‌تونو میکشن بیرون. چون خوشتیپین گفتم یه موقع جوون مرگ نشین. فندوق بخورین دست از جیبش در آورد و با نیم خیز شدنش انگشتانش را به لب های مرد فشرد در همان حال پچ زد بدون آنکه به تفریح در چشمان مرد توجه کند _هیچکس جرعت نداره ازشون مدرک جمع کنه که قاچاق می‌کنن. اما من کردم. کتاماین. هروئین. کوکایین. ال اس دی و... قاچاق می‌کنن. بازم هست اما اسماشون سخته کیارش لب هایش را از هم فاصله داد خیره به چشمان پر ذوق دخترک دخترک فندق ها را با انگشت های ظریفش داخل دهان او هل داد _فکر کنم یه بار رئیسشون و از پشت سر دیدم. مثل فیلما در ماشین و براش باز کردن. قدش بلند بود. مثل شما. اسمشم فهمیدم. کیارش سلطانی دهانش تکان خورد لِه شدن فندق ها زیر دندانش چشمانش آرام چرخید تا روی آن کِش پایین موهای بافته‌ی دخترک با یک پاپیون سرخابی از پایین مقنعه‌اش بیرون زده بود دخترک خندید برای برداشتن یک نان لواش کمر صاف کرد _چرا هیچی نمی‌گین؟ کل پول کار کردن دیروزم شد همون فندقایی که تو دهنتونه گوشه‌ی لبش بالا رفت دوباره دخترک شیرین حیف که دخترک.. زیادی می‌دانست چیزهایی که نباید می‌دانست را _شاید میلگردا روی سرت بریزه. اینجا نَشین دخترک بی‌توجه به حرف او بادمجان را لای نان لواش گذاشت _چون برای شما بود نذاشتم بسوزه. یه شب خودم دیدم پشت فروشگاه همون سلطانی چاقو رو کرد تو شکم یکیشون. هیچکس نبود اما من ازشون فیلم گرفتم نگاه کیارش چرخید نشست روی میلگرد ها دیروز به قدیری گفته بود که کارگرها میلگرد ها را ایستاده بگذارند دقیقا کنار جایی که آن دخترک دستفروش می‌نشست لب هایش با تفریح تکان خورد _بازم فندق داری؟ دخترک 3 فندق دیگر به دستش داد _همینا مونده. بوی عطرتون مثل همون سلطانیه کیارش فندق ها را در دهانش انداخت همزمان دست دراز کرد آن سنگی که کنار میلگرد ها بود و میلگرد های ایستاده را تکیه به دیوار نگه می‌داشت.. را برداشت _عطرش خیلی خوشبوعه. هربار رد شد نتونستم صورتش و ببینم گفته بود به قدیری که خودش دخترک فضول را از سر راه برمی‌دارد _لقمه‌تون آماده شد. میلگردا چرا تکون می‌خورن؟ دیروزم داشت روی سرم می‌ریخت. یکی بازوم و عقب کشید که الان سالمم میلگرد ها لرزیدند سُر خوردند روی دیوار _بوی عطرش مثل همون سلطانی بود. نتونستم ببینمش لقمه را سمت او گرفت نگاه کیارش بالا رفت دیروز خودش.. تن دخترک را عقب کشیده بود _چون شک کردم شاید اون باشه دلم نیومد. هرچی فیلم ازشون به عنوان مدرک گرفته بودم و پاک کردم اخم های کیارش گره خورد اگر فیلم را ندارد پس لازم نیست.... _لقمه رو نمیخورین؟ قبل از اینکه بتواند تن دخترک را عقب بکشد صدای بلند افتادن کلِ میلگرد ها... ادامه👇 https://t.me/+-XhWrdsWil5kYjY0 پارت اول رمان❌ سرچ کنید❌
Показать все...
Repost from N/a
_دختره‌ی بی حیا با تاب و شورتکی که لای چاک بین پاش و خط انداخته تو عمارتم می چرخه و میخواد پسرم و تحریک کنه، فکر کردی نفهمیدم! نیمه شبی تشنه شده از اتاقم پایین اومدم و حالا با پچ پچ دوست صمیمیم و مادرش دربارم بغض بیخ گلوم نشست. _‌کمند دخترم همین فردا باید دکش کنی بره _وایی مامان چرا آخه اینقدر بدبینی به مهیا بیچاره لباس راحتی برای خواب نداشت من دادم بهش از لباسای خودم، چه میدونستم داداش امشب میاد عمارت با رسیدن به سن قانونی از پرورشگاه بیرون انداختنم و ناچار با اصرار کمند برای چند ماهی پیشش اومده بودم و حالا مادرش بهم انگ هرزگی می زد. _نگاه های خیره‌ی برادرت و ندیدی بهش دو روز دیگه اگه عاشقش بشه، من روم میشه تو خاندان بگم عروسم بی کس و کاره دلشکسته قطره اشکم چکید. _گناه داره به خدا تو راضی‌ای یه دختر جون آواره‌ی کوچه خیابون بشه و دو روز دیگه از سر فقیری راهی جز فاحشگی نداشته باشه! منیژه خانوم لیوان آب دستش و محکم روی میز کوبید. _به درک حتما سرنوشتش همینه دست مردانه‌ای سفت و محکم دور کمرم حلقه و با نفس های داغی کنار گوشم پچ زد: _دلبر کوچولوم میخوای امشب سرنوشتت و عوض کنیم! ترسیده و با لرز تو آغوش گنده‌ش چرخ خوردم و نگاهم گنگ و گیج به مرد خوش قیافه‌ی مقابلم دوخته شد: _آقا بنیاد لطفا ولم کن اگه الان مادرتون ببی... با انگشت شصت لب برجسته‌م و لمس کرد. _هیش نلرز خوشگلم میخوای آواره‌ی خیابون بشی و هزار تا بلا سرت بیاد یا اینجا بمونی؟ _چطوری آخه؟ دستم و کشید و از پله های مارپیچ بالا و با باز کردن در اتاقش داخل رفتیم و آروم به دیوار کوبیدم. _اینطوری خیلی هات و آتیشی لب که روی لبم گذاشت و دستش از زیر تاپم رد شد، تنم واکنش نشون داده شل شد. _میدونی خوبی دختره باکره چیه، اینه که زود خیس میشه و وا میده _آق..آقا بنیاد..می‌ترسم..من..نمیخوام بین دو انگشت نوک سینه‌م و کشید و چشمام خمار روی هم افتاد. _در ازای خانوم این عمارت شدن هر شبه مهمون تختم شو و با یه نوه‌ی پسر دهن مامانم و ببند پهلو هام و چنگ زد و روی تخت بزرگش هلم دادم. _اگه بچه دار شم باهام ازدواج میکنی؟ بی طاقت روم خیمه زد و تاپ و شلوارکم و تو تنم جر داد. _بچه دار بشی کارم راحت تره تو رو تا ابد به اسم خودم بزنم. بالای سینه‌م و بوسید و یهو بین پام خودش بالا کشید و... https://t.me/+3g0GYoVEcus5Yzc0 https://t.me/+3g0GYoVEcus5Yzc0 ❌️مهیا دختر پرورشگاهی که مجبوره برای آواره نشدن به عمارت دوستش کمند بیاد و همه چی خوبه تا اینکه سر و کله‌ی بنیاد برادر کمند پیدا میشه... مرد مرموزی که از همون برخورد اول چشمش مهیا رو می گیره و با مخالفت خانواده رو به رو میشه و برای به دست آوردنش یه شب...❤️‍🔥😈🔞 https://t.me/+3g0GYoVEcus5Yzc0
Показать все...
Repost from N/a
- یک ساله زنتم ، خونه نیومدی ، نگاهم نکردی ، گفتی دوستم نداری هیچی نگفتم ، هیچی نخواستم ، اما امشب رو بمون ، خانوادم میان ...واسه اولین باره که دعوتشون کردم داشت التماس میکرد که نره ... اونم به کسی که شوهرش بود که تو این یکسال ، هر چند وقت  یه بار می اومد ، یخچال خونه رو پر میکرد و می رفت ازدواج‌شون رو بزرگترها رقم زده بودند... وگرنه هاکان هخامنش رو چه به او ... این مرد حتی نگاهش هم‌ نیمکرد... جوابی که از هاکان نگرفت قدم دیگه ای سمتش برداشت - خانواده ام امشب از شهرستان میان اینجا... نمیخوام پدرم رو جلوی عمه و عموهام شرمنده کنم ...اونا فکر میکنن زندگیم خوبه ، خوشبختم ، شما که نباشید ب... هاکان بدون اینکه مهلت حرف زدن بهش بده بین صحبتش پرید و با تمسخر گفت - تو که بلدی دروغ بگی ، اینبارم دروغ بگو ...قصه بباف بگو خوشبختیم ، زندگیمون حرف نداره ، عاشقانه پیش میره ... مانلی از لحن تند و برزخی هاکان اشک توی چشماش جمع شد لب هاش رو روی هم فشار داد و با بغض و حرص گفت - چون به دخترخاله ات گفتم زندگیمون خوبه شدم دروغگو؟ نباید میگفتم نه؟ نباید خاطر حنانه عزیزتو مکدر میکردم؟ باید میگفتم شوهرم ماه به ماه خونه نمیاد تا به تو وفادار بمونه؟ که منتظره دوسال ازدواجمون تموم بشه طلاقم بده بیاد توی ترشیده رو بگیره ... - بـبند دهنـتو کثـافـت ... از صدای عربده هاکان شانه هایش از ترس بالا پرید زیر گریه زد و میون گریه هاش صدا بالا برد - کثافت حنانه است هاکان ، کثافت توی آشغالی که شوهر منی و واسه اون هرزه که معلوم نیست زیر چادرش چه گهی میخوره مثل سگ له له ... هنوز جمله اش تموم نشده بود که سمت چپ صورتش از ضرب دست سنگینی سوخت... اولین لمسشون ... اولین باری که از سمت این مرد لمس میشد با سیلی بود به واسطه حنانه بود سیلی خورده بود چون حنانه رو زیرسوال برده بود... چون به معشوقه شوهرش توهین کرده بود.. اشک از چشماش چکید و هاکان با خشم غرید - یکبار دیگه ...فقط یکبار دیگه اسم حنانه رو به زبونت بیاری بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن ، دختره ی دوهزاری ... از دوهزاری خطاب شدنش... از تهدیدی که شد بی صدا هق زد و هاکان بدون اینکه حتی نگاهش کنه ادامه داد - خیال میکردم هر گهی که باشی ، هر غلطی هم که میکنی آدمی ، اما نه از تویی که مادر بالا سرت نبوده و زیر دست اون بابای هیچی ندارت بزرگ شدی نباید انتظار بیشتر از این داشته باشم ... خون توی رگهاش یخ زده بود مات مونده بود باورش نمیشد هاکان ... اونی که از شرایط سخت زندگی اش با خبر بود و خوب میدانست مادرش را بابت نداشتن هزینه های درمان سرطانش از دست داده چنین حرفی بزند ... سخت نفس نفس زد و هاکان کلافه دو قدم ازش فاصله گرفت نمیخواست پای مادر مانلی و شرایط مالی خانوادش را وسط بکشه اما عصبانیت اجازه نداده بود یک لحظه از کوره در رفته بود پوفی کشید به سمت مانلی که میون آشپزخونه خشکش زده بود نگاه کرد... لب باز کرد چیزی بگه که همون لحظه سر دخترک بالا اومد... از دیدن چشماش ... از دیدن اون دو تیله آبی رنگی که خیس از اشک بودن حرف توی دهنش ماسید و قفسه سینه اش سنگین شد... چشمانش ... چطور تا به حالا این چشمها را ندیده بود؟ مات و حیرون مونده بود که مانلی با صدایی که از بغض گرفته بود میگه - با خانوادم حرف میزنم ، بهشون میگم ازدواج من و شما صوریه که زودتر بتونیم طلاق بگیریم...  امشب هم باهاشون برمیگردم شهرستان...هزینه دخل و خرجی که این مدت صرف من کردین رو هم بهتون برمیگردونم ... https://t.me/+aqQsQKEIxVtkY2E0 https://t.me/+aqQsQKEIxVtkY2E0 https://t.me/+aqQsQKEIxVtkY2E0 https://t.me/+aqQsQKEIxVtkY2E0 دیر این دختر به چشمت اومد هاکان خان👆🥲
Показать все...
«15 نفر ادمین میخوام» شرایط👇🏻 ساعت کاری » ۲/۵ ساعت حقوق » ۹ الی ۱۱ میلیون جنسیت » هم پسر / هم دختر دانش‌آموز / دانشجو هم میگیره برای استخدام پیام بدین به فاطمه♥️ @fatemehadmin
Показать все...
01:00
Видео недоступно
🔮طلسم دفع بیماری🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد /²⁵❤️ https://t.me/telesmohajat 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇 🆔 @ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
Показать все...
22.68 MB
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش و لادن...
Показать все...
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش و لادن...
Показать все...
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش و لادن...
Показать все...
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش و لادن...
Показать все...
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش و لادن...
Показать все...
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش و لادن...
Показать все...
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش و لادن...
Показать все...
_ آیه واسه چی کیک پختی؟ آرایشم کردی! چه خبره؟ دخترک با ذوق و خجالت لب باز کرد - ب...برای تولد آقا معید پختم. کیک شکلاتی دوست داره من... پق خنده ی سهیل و دخترها به هوا رفت و مائده با خنده پرسید - واسه تولد داداشم! می دانست مسخره اش می کنند اما مهم نبود. - ب... بله خودش گفت براش کیک بپزم میاد خونه... گفت و ناامید چشم به ساعت دوخت.‌از 12 شب گذشته بود ولی می آمد دیگر نه؟ جواب سوالش را سهیل با لودگی داد - آره بابا میاد منتها فردا صبح... الان خود خدام بره بالا سرش اون داف و ول نمی کنه بیاد ور دل تو کیک بخوره... کیک شکلاتی! دوباره صدای خنده ی دخترها بلند شد و اینبار سوگل به حرف آمد. دختر عمه ای که همیشه از او بدش می آمد - معید مسخرت کرده خنگ... اون تا حالا از دست تو چیزی خورده با این ریختت که بگه براش کیکم بپزی؟ مائده هُلی به سوگل داد - اه برید بالا دیگه... توام جمع کن برو صورتتو بشور آیه... داداشم جشن تولدشو گرفت امشب تو باغ هممون دعوت بودیم... جشن تولد؟ در باغ؟ قطره اشکی از چشمش سر خورد سوگل روی میز خم شد و ناخنکی به کیک زد - آخی گریه نکن... حالا میاد کیک تو رو هم میخوره احمق کوچولو... نگاه کادو هم خریده... چیه؟ قبل آن که دست دراز کند سوگل جعبه را باز کرد - ساعته! فیکه که... نازی هم ساعت خریده بود... ولی نه فیک... واقعا فکر کردی معید آدم حسابت کرده؟ مسخرت کرده خره اون الان تو بغل دوست دخترشه... دوست دختر شو می شناسی؟ برو سرچ کن نازنین فخار... دختره باباش تاجره، خودش باربیه... معید اون و ول می‌کنه بیاد سمت تو؟ اشاره دست سوگل با تحقیر بود که مائده عصبی دستش را گرفت و کشید - اه بسه برو بالا توام اینا رو جمع کن واسه ما یکم خوراکی بیار آیه! چشمش خفه بود.تا همان جا نفس داشت که با رفتن دختر ها سقوط کرد. تمام وجودش می لرزید معید مسخره اش کرده بود؟ معید نامرد... عصبی ساعت را کنار انداخته و گوشی اش را در آورد سوگل گفته بود، نازنین فخار؟ سرچ کرد... دید... استوری های دخترک..پست هایش تمام فیلم و عکس های معید با نازی را... راست می گفت سوگل معید مسخره اش کرده بود... صبح روز بعد - عشقم کجا؟ بمون با هم دوش بگیریم معید آخرین دکمه پیراهنش را هم بست و خم شد برای بوسیدن لب های نازنین - جلسه داریم میرم خونه پرونده رو بردارم برم شرکت تو بخواب! نازی با دلبری بوسیدش و او سمت خانه رفت. دیرش شده بود جلسه داشت با ورودش به خانه بلند صدا زد - آیه؟ پرونده منو از رو میز بردار بیار.. سرش درد میکرد با باز کردن یخچال دوباره دخترک را صدا زد عجیب بود که نیامده بود استقبالش اما... متعجب به کیک شکلاتی داخل یخچال نگاه می کرد که صدای مائده آمد - آیه نیست داداش ... معید مات به کیک نگاه می کرد. به دخترک گفته بود کیک بپزد - کجاست؟ آیه؟ مائده شانه بالا انداخت - برگشت خونه خالش اینا... اینم داد بدم به تو... برای تولدت خریده بود. تو گفته بودی برات کیک بپزه؟ دیشب تا صبحم منتظرت موند... معید دیگر نمی شنید تنها نگاهش خیره مانده بود به اتاقی که دخترک چشم عسلی هرروز با ذوق استقبالش می آمد اما حالا نبود... دیگر نبود نه تا وقتی که چندسال بعد معید دوباره او را دید اما... #پارت‌واقعی https://t.me/+utsUopdvPS80ZWU0 https://t.me/+utsUopdvPS80ZWU0 https://t.me/+utsUopdvPS80ZWU0
Показать все...
" تو چرا تا این موقع شب هنوز آنلاینی دختر خوشگله؟ " نگاهم به پیام آریامهر روی صفحه‌ی گوشی افتاد. تپش قلبم بالا رفت و با دست لرزان صفحه‌ی چتش در اینستاگرام را باز کردم. " دختر خوشگله " تکه کلامش بود. بیخود دلم را خوش نمی‌کردم! انقدر نوشتم و پاک کردم که آخر تاب نیاورد و کفری نوشت: " چی می‌خوای بگی دو ساعته ایز تایپینگی بچه؟ " نفسم حبس شد. لعنت به من و این احساسات جدید و ناشناخته‌ای که به تازگی داشت دوباره سربرمی‌آورد! نوشتم: " بیدارم. چیزی شده؟ " فکر می‌کردم پرونده‌ی عشق یک طرفه‌ام به آریامهر در همان دوران دبیرستان بسته شده بود! اصلا با همین اطمینان به تهران آمدم. ولی توقع نداشتم آریامهر از چهار سال پیش هم جذاب‌تر و مردانه‌تر شده باشد! جنتلمن‌تر... خدای من! بی شک دیوانه بودم که داشتم به همچین چیزهایی فکر می‌کردم! من و آریامهر رفیق بودیم! نباید احساسات یک طرفه‌ام را وارد این رابطه می‌کردم! این‌بار داشت برایم صدا پر می‌کرد و وقتی ویسش روی صفحه‌ی چت پدیدار شد آه از نهادم برخواست. به کدامین گناه ساعت دو نصف شب باید صدای بم و مردانه‌ی او را گوش می‌دادم؟ صدا را پلی کردم: " تو یه مرگیته بچه! حالیمه... این رفیق بی‌خیالت حالیشه که تو یه مدته خودت نیستی... دردت چیه؟ به درد عشق گرفتاری که اینطوری از خواب و خوراک افتادی؟ " لعنت! مثل همیشه درست وسط خال زد! هول شده سریع برایش نوشتم: " نه " چند دقیقه هیچ پیامی نداد. آریامهر به طرز وحشتناکی تیز بود و این من را می‌ترساند! اگر از احساساتم با خبر شده بود چه؟ خودم را لو دادم؟ نامش این بار روی گوشی نقش بست. آریامهر دیوانه ساعت دو نصف شب زنگ زده بود! تماس را متصل کردم: - الو؟ صدای غرشش مو به تنم راست کرد: - کسی اذیتت کرده بچه‌م؟ حرفی نزدم. خودش اذیتم می‌کرد! با دوست نداشتنم! این ایده‌ی رفاقت از کجا آمده بود؟ همانجا را گل گرفتم! بچه‌اش بودم؟ نمی‌خواستم! بچه‌ی آریامهر بودن را هم گل گرفتم! من می‌خواستم دوست دخترش باشم! از سکوتم، برداشت کرد پای کسی درمیان است و که غرید: - پاییز... بشنوم، ببینم، باد به گوشم برسونه یکی بهت کم و زیاد گفته، یکی به بچه‌م گفته بالا چشش ابروئه، چپ و راستش می‌کنما! می‌دونی که سابقه‌شو هم دارم! می‌دانستم! به خاطر مزاحم دوران دبیرستان من، چون که پسرک را سر حد مرگ کتک زده بود، هم به زندان افتاد و هم دیه‌ی سنگین داد! با مکث پرسید: - حواست که هست؟ با صدای ضعیف لب زدم: - حواسمه... صدایش خش‌دار شده بود وقتی گفت: - خوبه... همیشه حواست باشه. این‌و واس خاطر خودت نمیگما! واس خاطر اون یالغوزی که می‌خواد بیاد تو زندگیت می‌گم! اگه خاطرش‌و می‌خوای، ملتفتش کن که اگه عرضه و جنمشو نداشته باشه، از خشکت آویزونش می‌کنم! صدایم از بغض گرفته بود. نصف شب نباید زنگ می‌زد. نصف شب، زمان طلایی برای گرفتن تصمیماا احمقانه بود! بی‌اختیار پرسیدم: - به عنوان رفیقم؟ گیج شد. گنگ پرسید: - چی؟ چانه‌ام لرزید و نالیدم: - به عنوان رفیقم برات مهمه با کی می‌رم تورابطه یا... خفه شدم. عقلم را از دست داده بودم که همچین سوالی از او می‌پرسیدم؟ معلوم بود که به عنوان رفیقم برایش مهم بود! مکث‌هایش طولانی می‌شد. با همان صدای گرفته‌اش پرسید: - یا چی؟ ماندم... چه‌می‌گفتم؟ یا به عنوان مردی که دوستم دارد؟ احمقانه بود! حرفی نزدم که نفسش را صدادار بیرون فرستاد و خودش اینبار خبری گفت: - همون یا چی! نفس کشیدن یادم رفت. چشمم گشاد شد. ناباور نالیدم: - آریامهر... مستی؟ کلافه بود. از صدایش می‌فهمیدم! - مست نیستم! به مرض لاعلاج گرفتارم! - چ... چه مرضی؟ - مرضِ پاییز! اشک از چشمم راه گرفت. خواب بود؟ اگر خواب بود، چه خواب شیرینی! بی‌طاقت گفت: - تا یه ربع دیگه خونه‌م... بیدار باش، باید باهم حرف بزنیم! https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
Показать все...
قبل من رابطه داشتی مگه نه؟! مهلقا که حوله دورش پیچیده بود و جلو آینه داشت رژ لب می‌زد از تو آینه بهش خیره شد: - نه منتظر بودم تا تو با اسب سفیدت برسی! نگاهش را گرفت و ظفر با اخم و کلافه از اتاقش بیرون زد و در را محکم بهم کوبید. ظاهرش امروزی بود ولی دوست نداشت زن آینده اش دست‌خورده ی این و آن باشد و زیر لب زمزمه کرد: - دستت درد نکنه با این دختر پیدا کردنت مامان... دختره ی ج... حرفش را خورد، ناموس خودش بود! نامزدش بود و قرار بود در آینده زنش شود و مادر بچه هایش؟! دست هایش مشت شد، قدیمی ها می‌گفتند علاقه کم کم به وجود می‌آید پس چرا هر چه می‌گذشت از این زن با این همه لوندی خوشش نمی‌آمد؟ سمت خروجی پا تند کرده بود تا فقط از خانه بیرون بزند که به یک باره تنش به تن دخترکی که حتما خدمهدبود برخورد کرد و خواست بی توجه برود که صدای آخ آخ پام باعث شد برگردد! دخترک دستپاچلفتی با یه تنه روی زمین افتاده بود و وسایلش روی زمین ریخته بود... واسلش نخ و سوزن و پارچه و خنزر منزر بود! متعجب سمتش چرخید و خم شد: - دختر؟! خوبی؟ و نجلا که برای خیاطی به خانه ی ارباب روستا آمده بود سر بالا گرفت. چشم های عسلی روشن و مژه های پرش اولین چیزی بود که آدم رو درگیر می‌کرد: - س... سلام خانزاده ظفر یک ابرویش را بالا داد و دخترم تند تند وسایلش را جمع کرد: - ببخشید خوردم به شما لب هایش که تکان خورد ظفر نگاهش را روی لب های دختر آورد. بدون هیچ عمل زیبایی یک دختر روستایی این قدر زیبا بود؟ و نجلا از نگاه خیره ی ظفر خجالت زده سر پایین انداخت و همین حرکتش هم برای ظفر جذاب بود! - خیله خب برو به کارت برس دخترک بدون حرف رفت ولی نگاه ظفر روش نشسته بود و در نهایت سری به چپ و راست تکان داد و رفت، به کار هایش رسید و خیلی زود دوباره سمت عمارت برگشت و داخل عمارت شد و داشت سمتی می‌رفت که دخترک خیاط روستایی رو دوباره دید! اینبار داشت می‌رفت و در دستش چند تیکه لباس هم بود و ناخواسته سمت دخترک رفت: - وایسا بینم! نجلا هول شده سمت صدای ظفر چرخید و خجالت زده سریع نگاهش را پایین انداخت. کبودی های تن مهلقا را دیده بود و مهلقا صبح گفته بود درد دارد و حالا او از ظفر خجالت می‌کشید! ظفر بهش رسید و با ابروی بالا رفته زمزمه کرد: - چرا نگام نمی‌کنی؟ - هان چی؟ یعنی... بله نگاهش را با صورتی سرخ شده به ظفر داد و ظفر ابرو هایش بیشتر بالا رفت. نگاهی به لپ ها گل انداخته ی دخترک کرد: - از من خجالت می‌کشی یا می‌ترسی نجلا فقط سرش را به چپ و راست تکان داد و ظفر دست دراز کرد و لباس های مهلقا را از دست دخترک کشید و با دیدن لباس های خوابش زمزمه کرد: - واسه چی اینارو داده تو؟ - گفتن گفتن پاره شده برم بدوزمشون لباس هایی بود که خود ظفر پاره پوره شأن کرده بود و بی اهمیت خواست لباس هارا به دخترک بدهد اما به یک باره نگاهش روی لباس خواب سفید نشست! سفید؟! تا حالا برایش سفید نپوشیده بود که... لباس سفید را در دستش گرفت و بالا پایین کرد و با دیدن چند پارگی جزئی شکش بیشتر شد او لباس را این طوری کوچک کوچک پاره نمی‌کرد و در آخر لباس خواب را نزدیک بینی اش برد... و نجلا از حرکات ظفر کپ‌کرده بود! ولی ظفر همین که عطر تلخ مردونه ای که به قطع مال خودش نبود و روی لباس خواب سفید حس کرد تمام رگ های گردنش بیرون زد. مهلقا خیانت کرده بود! https://t.me/+yrOhxeJ5xQNmNjc8 صدای زجه های مهلقا که صورتش خونین بود از شدت ضربات ظفر در عمارت می‌پیچید و ظفر موهایش مهلقا را دور دستش تاب داد: - خیانت به من؟! وقتی اسم من روته خیانت؟! تمام خدمه ی خونه سعی داشتند جدایش کنند از مهلقا چون واقعا داشت می‌کشتش و نجلا ی کوچک هم تنها در گوشه ی خونه در خودش جمع شده بود و ترسیده بود. ظفر نگذاشته بود برود و در نهایت مهلقا را با زور از زیر مشت و لگد ظفر بیرون کشیدند و ظفر نفس نفس جدا شد... و نگاهش به نجلا خورد و سمتش رفت و نجلا سکته کرد. - وای آقا وای آقا من کاری نکردم من من به خدا... حرفش را خورد، چرا می‌ترسید کاری نکرده بود واقعا!... به تو ربطی نداشت چیزی! ظفر بهش رسید و خیره به صورتش لب زد: - چیا براش دوختی؟ - لباس خواب چند تا دوختن گفتن برای عروسیشون با شما می‌خوان از از وقتی اومدن روستا پیش شما و ظفر یک هفته بود که رابطه ی جنسی را با مهلقا شروع کرده بود! دندون بهم سابید و در نهایت داد زد: - بندازیدش از عمارت بیرون، فقط بندازیدش بیرون نبینمش عصبی بود؛ در کل فامیل و دور و آشنا پیچیده بود که دارد ازدواج میکند و حالا... چی می‌کرد با این بی آبرویی؟ دست لای موهایش کشید و تا یک ماه آینده باید نامزد پیدا میکرد برای خودش چون مراسم داشت و کلافه بود ولی یک باره نگاهش روی عسلی های لرزان دختر رو به رویش نشست. برایش جذاب بود نه؟ و ظفر تنها زمزمه کرد: - اسمت چیه بچه؟ - ن.. ن نجلا https://t.me/+yrOhxeJ5xQNmNjc8
Показать все...
حالا که بابات مرده، ما باید دخل و خرج خواهرتو بدیم؟! زنگوله‌ پایِ تابوتِ بابات، وبالِ ما شده... از صدای زن‌داداش بغض کردم... نزدیکِ چهلم بابام بود و اینا نمی‌تونستن حتی چهل روز منو تحمل کنن؟! حالا کجا می‌رفتم؟! با حقوق بازنشستگیِ بابام مگه می‌تونستم جایی رو اجاره کنم؟ - هییش زن حسابی صداتو می‌شنوه... گناه داره... سنی نداره... - بشنوه، بابات ارثیه ای نزاشته که حالا بخوای خواهرتو برداری بیاری پیش ما... اشکام رو صورتم ریخت و نگاهم به در بسته‌ی اتاق روبه روم بود که صدای مردونه ای باعث شد از جام بپرم! - بیخیال... داری گریه می‌کنی؟! نگاهم و به پسر عموم دادم که به صورتم خیره بود و انگار اونم صداهارو شنیده بود. یه خاطرِ چهلم همه‌ی فامیل خونه‌ی داداشم بودن و پسرعمویی که سالی یه بار می‌دیدمش هم اینجا بود... اشکامو پاک کردم: - پسر عمو بفرمایید چرا اینجا وایسادین؟ صدای زنداداشم باز اومد: - من تو خرجآ بچه هام موندم حالا خواهرت بیاد بشه نون خورِ اضافه؟! اخمای پسر عموم توهم رفت و مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت حیاط: - دیوونه‌ای واستادی اینجا این دری وریا رو گوش کنی؟ انگار نه انگار عمو خدا بیامرز هر چی داشت داد پسرش... وارد حیاط شدیم که بغضم شکست: - چیکار کنم حالا؟ این خونه که به نامِ داداشمه... زنداداشم نمی‌زاره حتی طبقه پایین تو همون زیر زمین هم زندگی کنم... خیره بهم زمزمه کرد: - غلط کرده... زنیکه... دستی لای موهاش کشید... خواست چیزی بگه اما حرفش و خورد و کمی تعلل کرد و در نهایت زمزمه کرد: - بیا خونه ی من! چشمام گرد شد که اخم کرد و ادامه داد: -  من خونم طبقه بالاش یه سوئیت داره که خالیه می‌تونی بیای اونجا... داشت صدقه می‌داد؟ هقی زدم که با تعجب گفت: - چرا گریه می‌کنی؟ - داری صدقه... وسط حرفم پرید: - چرند نگو مگه حقوق عمو مال تو نیست؟! بهم... بهم اجاره بده... خوبه؟! اشکم بند اومد، کرایه تو نیاوران؟! قیافه منو که دید ادامه داد: - باهم سر اجاره کنار می‌آییم... نگران نباش! - یعنی همسایه میشیم؟! دستی به موهاش کشید و اخمش غلیظ شد... - یه سوئیت طبقه بالاست... اما پله‌هاش از تو خونه‌ی منه! - چی؟! https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 جعبه به دست رفت طبقه بالا و وسایلم و جا داد که تشکر کردم و زمزمه کردم: - شام بیا بالا... اگه اگه دوست داشتی... بهم نگاه کرد و من خجالت زده سر به زیر شدم... - حالا خجالتت چیه؟! یه صیغه بود، که داداشت کرد تو پاچه ما... تو چرا ناراحتی؟! سر بالا گرفتم، داداشم از خدا خواسته قبول کرده بود بیام اینجا... ولی به شرطِ این که صیغه‌ی محرمیت جاری شه... چون به هر حال در اصل تو یه خونه بودیم و طبقه بالا یه سوییت بود که حتی در هم نداشت... - مرسی... نمی‌دونم چی بگم... به چشمام خیره شد: - شام میام بالا! ببینیم دست پختت چه شکلیه... https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0 https://t.me/+ZBlSIAjFxQQ4NzU0
Показать все...
#part831 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لیوان را دستش داد و پیراهنش را از تن بیرون کشید _ تقصیر منه میخوام از گرسنگی نمیری لادن بینی‌اش را به لیوان چسباند و بعد صورتش را چین انداخت _ از بوی شیر متنفرم _ از این به بعد باید هرروز یک لیوان بخوری لادن خندید تمسخرآمیز! انگار می‌گفت به همین خیال باش ساواش برخلاف انتظاراتِ لادن ، بی آنکه به او گیر دهد خودش همه‌ی کارها را انجام داد برای خرید رفت ، به او سفارش کرد در هارا قفل کند و در برابر اصرارش برای خرید چیپس و بستنی مقاومت کرد دخترک خیال میکرد دلش سوخته اما زمانی که پلاستیک های خرید را می‌گشت جز میوه و گوشت و مرغ چیزی پیدا نکرد ساواش بی توجه به او جوجه ها را سیخ کشید آتش به پا کرد و تازه بعد از چند ساعت لادن گاردش را زمین گذاشت چه به میل او و چه بر خلاف میلش به این سفر دو روزه آمده بودند پس نیازی نبود به خودش زهرش کند _ من میرم دریا _ طوفانیه ، فردا با هم می‌ریم ورود به vip👇❤️
Показать все...