16 382
Подписчики
-2224 часа
-1887 дней
-96730 день
Архив постов
Repost from N/a
Фото недоступно
یکبار دیگه سرنوشت تکرار میشه...اماچگونه؟
درست سه روز قبل از ویرانی تخت جمشید،هیلاسو که از نوادگانِ کوروش کبیر هست و آخرین روزهای بارداریش رو میگذرونه،مُغِ بزرگِ آتشکده به سراغش میاد ومیگه فرزندی که در شکم داره؛طالعِ بزرگی داره وقراره تاریخ جهان رو تغییر بده
100
Repost from N/a
Фото недоступно
هخامنشیان ۲۲۰ سال حکومتی بزرگ داشتند اما سرانجام در زمان داریوش سوم،اسکندر مقدونی با حمله ای ظالمانه وگسترده این سلسه قدرتمند را از ان خودش کرد.
اما #راساهیر چگونه چشم به جهان گشود؟؟
100
Repost from N/a
Фото недоступно
و آستیاگ طیِ دسیسه ای با هارپاگ،وزیرِ مورد اعتمادش سعی کرد این طفلِ رو سر به نیست کنه اما دست تقدیر جور دیگری رقم خورد و آن فرزند که قرار بود از دنیا بره،تبدیل به شاهِ جهان و افتخار ایران و ایرانی شد.
آن طفل؛کوروش کبیر بود که آوازه حکومتِ فاتحانه و عادلانه اش در دنیا پیچید.
نویسندهِ منشورِ حقوق بشر...
100
Repost from N/a
Фото недоступно
به راستی کوروش کبیر که بود؟
نقل ها و اساطیرِ بسیاری در مورد او وجود داره که کمی به افسانه شبیهه.چهار افسانه بسیار رایجه که معتبرترین وکهن ترینشکه میشه بهش اکتفا کرد این است که:
بنا به گفته هرودوت؛تاریخنگار یونانی، آستیاگ؛پدربزرگ کوروش،شبی در خواب دید که از دخترش آنقدر آب خارج شد که کشور ماد و تمام آسیا را غرق کرد شبیه به یک رودخانه جاری که سرزمین های زیادی را احاطه کرده است. مغها خواب وی را چنین تعبیر کردند که فرزند دخترش روزی بر تمام آسیا چیره خواهد شد.
100
Repost from N/a
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدایِ مادر❤️
قبل از معرفی قصه لازم دونستم بگم،من قصد داشتم راساهیر رو در زمان کوروش کبیر بنویسم.
اما دیدم قدرت قلمم ناقصه و سراسرِ فرمانروایی این شخصِ بزرگ،چنان سحرانگیز و افتخار آمیزه که هر کلمه ای به "تخیل" در این قصه اضافه کردن،توهین به فرمانروای بزرگ ماست.
پس تصمیم گرفتم،به اواخرِ پادشاهی هخامنش برم و قصه ای بنویسم از مردمان و زنانی که از نسل کوروش کبیر بودند وسعی داشتند و دارند که آن حکومتِ سراسر عدالت و اصالت رو حفظ کنند.
برای نسل های بعدی حفظ کنند و این شد که #راساهیر با لطفِ خدا چشم در جهان مغزِ من باز کرد و شکوفا شد.
این قصه،زاده تخیل اما بر مستنداتِ تاریخی هست.
از اساطیرِ زیبامون خوندن،قلبِ منو گرم کرد و من سراسر عشق و افتخار شدم.
امیدوارم از قصه لذت ببرید و من شرمنده نگاهِ اصیلِ ایرانی شما نشم❤️
بریم برای معرفی؟
#زهرا
100
Repost from N/a
خوشگلااااااا راس ساعت ۶ اینجا باشید که معرفی قصه رو قرار میدم😎
هیچ پارتی اینجا آپ نخواهد شد و این چنل صرفا برای معرفی قصه است و هیچ کاربرد دیگری ندارد❤️
100
Repost from N/a
00:15
Видео недоступно
یک قصه از دل تاریخ
هخامنشیان
و آریایی ها😎😎
4.77 MB
100
Repost from N/a
_ساندویچ فلافل چنده؟
مرد با اخم نگاهش کرد
_۹۵تومن
ریرا بچه رو تو بغلش جابه جا کرد و پوف کشید
_چه گرون
فروشنده بداخلاق گفت
_گرون نیست! تو حتما فقط پایین شهر غذا میخوردی
راست میگفت
از طرف شرکت خدماتی اومده بود این منطقه برای نظافت
با خجالت 50تومنیای که انعام از حاج خانم گرفته بود رو با دو تا ۱۰تومنی روی میز گذاشت و پچ زد
_ میشه...اینو قبول کنید؟
۷۰ تومنه
تا بچم ساندویچشو میخوره به جای اون ۲۵ تومن سالنو نظافت میکنم
مرد با اخم به صورت ظریف دختر نگاه کرد
بهش نمیومد بچه داشته باشه!
با اخم سر تکون داد
_میزا رو دستمال بکش میگم بچه ها ساندویچو بزنن
دُرنا رو روی صندلی نشوند و مشغول شد
چنددقیقه بعد گارسون ساندویچ فلافل رو روی میز جلوی بچه گذاشت
_ نوشابه هم هدیه منه!
ریرا با لبخندی تلخ تشکر کرد و درنا ریز خندید
_ملسی عمو
بعد سرشو سمت ریرا برگردوند
_مامان تو هم بُخول
آخرین وعده غذاییش برای نهار دیروز بود
نصف تخم مرغ آبپز با سیب زمینی
_سیرم مامانی، تو بخور نوش جونت
گفت و میز بعدی رو دستمال کشید و هم زمان در باز شد
صندوقدار صداشو بالا برد
_بفرمایید
صدای مردونه آشنایی تنش رو لرزوند
_داروخونه شبانه روزی این اطراف کجا هست جناب؟
دستمال از میون دستاش سقوط کرد و چشماش گشاد شد
این صدا.. این مرد
مسبب بدبختیِ امروزش بود
مسبب گرسنگیِ شکمش
مسبب بی پدریِ بچهاش!
صدایی تو سرش بهش نهیب زد
" بسکن ریرا
تصقیر دلت بود که عاشق شد
توئه پرورشگاهی رو چه به امیرعاصف گرزنی؟!"
صندوقدار نگاهی به تیپ گرون قیمت مرد انداخت و جواب داد
_دویست متر جلوتر
صدای زنونه تیزی با ناز بلند شد
_واای هوسِ رست بیف کردم
امیرعاصف با اخم سمتش برگشت
این دختر هفته پیش یک شب مهمون تختش شده بود و حالا امیرسام دوباره فرستاده بودش
چرا؟
چون چشمای این زنِ هرجایی شباهت زیادی به چشمای ریرای معصومش داشت
_بریم
زن از بازوش آویزون شد و ناز کرد
_همش باید تو تختخواب باشیم آخه؟!
خواست به زن بپره که صدای بچگونهای ماتش کرد
_مامانم میگه خوابیدن خیلیم خوبه خاله!
آدم تو خواب قدش بلند میشه
اگر نری تو تخت خواب کوچولو میمونیا
نگاهش به دختربچهی سه چهار ساله افتاد و خشک شد
چشمای کهرباییش عجیب آشنا بود
زن صورتش جمع کرد و آروم گفت
_این چه لباساییه تن بچه کردن؟ کهنهست
حداقل دو سه سایز براش گشاده!
امیرعاصف با اخم زن رو عقب هل داد و غرید
_شاید توانایی مالی ندارن و مادرش مثل تو تنفروشی نمیکنه!
زن شروع به فحاشی کرد و بعد با گریه ای مصنوعی سمت در رفت
مطمئن بود امیر دنبالش میاد اما مرد قدم از قدم برنداشت
تنها با اخمی پرجذبه خیرهی بچه شد
امیرعاصف گرزنی، کسی که طایفه به اسم گرگاس میشناختنش
تا به حال فقط به دنبال یک زن رفته بود، ریرا!
هرچند که هرگز پیداش نکرد
دخترک با شیرین زبونی گازی از ساندویچش زد و بعد گفت
_گلسنته عمو؟ اگر پول نداری من نصف ساندویچمو بهت میدم اکشال نداره
لبهای ناخواسته کش اومد
چند وقت بود نخندیده بود؟
شاید ماه ها
نزدیک بچه شد و با جدیت پرسید
_چی میخوری؟
بچه با ذوق گفت
_فلافل خوشمزه!
مامان جونم برام گرفته
حالا دیگه مطمئن شده بود که بچه و خانوادش توانایی مالی ندارن
با اخمی کمرنگ از سر دلسوزی پرسید
_پدرت کجاست؟
درنا با دهن پر گفت
_ وقتی من به دنیا اومدم رفته مسافلت
ولی یه روز برمیگرده
تازشم، بعضی وقتا برام جایزه میفرسته
مامانم بهم میده بعدشم بوسم میکنه میگه بابات گفته!
امیر ابرو بالا انداخت
باید فکرشو میکرد...
این بچه پدر نداشت!
_ مادرت کجاست؟
درنا با دست طرف دیگهی رستوران رو نشون داد و امیر سر برگدوند
دختری جوون پشت بهش ایستاده بود
بدنی ظریف داشت و موهای خرمایی خوش حالتش از زیر شال کهنهاش بیرون ریخته بود
لباساش محقرانه بود و دستمالی به دست داشت
انگار که خدمتکار این رستوران بود
با قدم های بلند و محکم سمتش رفت و نزدیک بهش ایستاد
_خانم؟
زن سمتش برنگشت تنها بیشتر در خودش جمع شد
با جدیت سر ادامه داد
_کارت شرکتم رو بگیرید
اگر دنبال کار هستید میتونید به عنوان مستخدم استخدام بشید
انتظار داشت دخترک ازش تشکر کنه اما حتی سمتش هم برنگشت
بی ادب!
_اگرم کار نمیخواید به منشی سر بزنید
خواهر من مدیر یکی از مهدکودکای غیرانتفاعی خوب تهرانه
میتونم سفارش کنم بدون هزینه دخترتونو ثبت نام کنه
چرخید و خواست دور بشه که صدای دخترونه لرزون پاهاش رو از حرکت متوقف کرد
ریرا طعنه زد
_ مطمئنی امیرعاصف گرزنی؟
چون خواهرتون بار آخر به من چک سفید امضا دارن تا راضی بشم بچمو سقط کنم!
گفتن این خواسته شماست
شما نمیخواید از من بچه داشته باشید چون من پرورشگاهیام
حالا بچهای که برای کشتنش مشتاق بودنو رایگان ثبت نام کنن؟!
https://t.me/+pl4tC2ItWlQxZDA8
https://t.me/+pl4tC2ItWlQxZDA8
https://t.me/+pl4tC2ItWlQxZDA8
بیچاره دخترم😭
1500
Repost from N/a
- توی ماشین من اونم لخت و پتی چیکار میکنی دختر جون؟
با شنیدن صدایی هینی کشیدم و توی کابین ماشین تکون خوردم.
مرد اخمویی داشت از شیشه ی جلو نگاهم میکرد.
- سلام اقا خوب هستید؟
ببخشید دارم لباس میپوشم روتونو اون ور کنید.
اخمش شدید تر شد و بهم توپید:
- خانوم شما توی ماشین منید، اصلا اینجا چیکار میکنی؟
خدمتکارمونی؟
یا اومدی ماشین دزدی؟
بی توجه به شرایطم گفتم:
- میخواستم دزدی کنم که لخت نمیشدم؟
اخمش شدید تر شد و بهم توپید:
- پس برای چی لخت شی؟ منو تحریک کنی؟ فهمیدی بنز دارم خوشحال شدی نه؟
از لحنش جا خوردم و چونم لرزید، اشک جمع شده توی چشم هام رو که دید یکم صورتش نرم تر شد.
- من اینجا کار میکنم.
خدمتکارم...درست گفتید، ولی نیومدم تحریکتون کنم خودم نامزد دارم
دخترای خانم عمارت همش اذیتم میکنن، الانم استخر بودیم لباسامو برداشتن
مهمون هست.
اومدم اینجا لباس بپوشم.
همینجوری بهم زل زده بود، معذب تر شدم که کلافه نفس کشید و من لب زدم:
- میشه...شیشه رو بکشید بالا؟ بخدا لباسمو بپوشم میام بیرون...چیزیم ندزدیدم.
- دختر جون... شیشه ی ماشین شکسته.
یعنی نفهمیدی چرا باز بود ماشین؟
خشک شدم، حالا من با مردی که داشت بهم زل میزد چطوری لباس میپوشیدم؟
- پشتمو میکنم بپوش راحت، بعدس حرف میزنیم.
پشتشو تکیه داد به جای خالی شیشه، اونقدر شونه هاش پهن بودن که کل شیشه رو گرفتن.
سریع سوتینم رو بستم.
- اسم کسایی که لباساتو دزدیدن چی بود؟
دلم اینقدر پر بود که یک درصد احتمال ندادم شاید نزدیکی چیزی باشه
فقط درد دلم رو گفتم:
- خواهر های خان.
همش اذیتم میکنن...توی استخر لختم کردن بعدش لباسامو پرت کردن توی پارکینگ
یا کاری میکنن برم بالای درخت واسشون سیب بچینم
اینقدردست و پام خراش برداشته.
یا ته موهام رو اتیش میزنن
که چی؟چون میگن نحسم.
- چرا نحس؟
- شب عروسیم دامادم فرار کرد
یعنی عقد کردیم اون غیابی بله گفت بعدش نیومد.
تکونی خورد و من شلوارم رو بالا کشیدم.
شال نداشتم...وای خدا.
این چه آبروریزی شد
ولی باید میرفتم، مامانم منو میکشت و تنهایی با این مرد خیلی هم درست نبود
در ماشینو باز کردم و بیرون رفتم. مرد سمتم برگشت و برای چند لحظه مات موهای بلندم شد که تا زانوهام میرسیدن
قهوه ای مجعد.
خجالت زده شدم...
- اقا...ببخشید رفتم توی ماشینتون، یکم خیس شد فقط یکم
تمیزش کنم.
سریع به خودش اومد و لبخندی زد.
- ببخشید بداخلاقی کردم، نمیدونستم یه دختر بچه ای. برو به سلامت عمو جان.
خواستم حرفی بزنم که نگاهم مات شالم شد که زیر پاش بود، گلی و خاکی شده بود
با دیدن نگاهم سریع پایین پاش رو نگاه کرد و با دیدن شالم سریع برش داشت.
- این مال توئه؟
بعد حرفش سریع کلاهشو دراورد، نزدیکم اومد و گذاشتش روی سرم
با حرکتش لبخند ریزی زدم.
- خب حالا بی حساب شدیم، تو ماشینمو خیس کردی من شالتو گلی کردم.
- ممنونم پس من برم.
رو چرخوندم که از پشت بازومو کشید.
- تو نحس نیستی، اون کسی که ولت کرد بی لیاقت بود، مو قهوه ای.
مات و مبهوت نگاهش کردم که با صدای خانوم عمارت...
- مالک پسرم، زنتو دیدی؟ ای قربونتون بشم
بساط حجله آماده میکنم
یوسف گم گشته به کنعان...
و نگاه هر دوتای ما به هم بود....
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
1100
Repost from N/a
#پارتسه
- شما هم مثل عقیل به من ناحرمید؟
پسرها سر به زیر میخندند و عقیل با خشم میغرد:
- نامحرم و بله اونا هم نامحرمن… عقب وایسید لطفا!
رفتارش شبیه معلمهای سختگیر بود اما ناراحتم نمیکند...
- هوم... متوجه شد…
- شما ایران نبودی با فرهنگ ما آشنایی نداری... اما باید رعایت کنی به هیچ عنوان به مردا نزدیک نمیشی متوجهی؟
این را گفت و گوشی به دست چند قدم دور شد.
سمت مرد دیگر میچرخم...
- ببخشید اسم شما چیه؟
- احمدم ابجی!
- اها خوشبختم... شما داداش عقیلی؟ یعنی من هم با شما...
همانطور که سرش پایین است جواب میدهد:
- نه هم خون نیستیم رفیقیم یعنی دوستیم!
- هووم… دوست عقیل میتونه دوست منم باشه!
با لبخند میپرسم بعد جملهام دو انگشتم را زیرچانه مرد میگذارم که یکدفعه مانند برق گرفتهها عقب میپرد...
چشمان شوکهاش باعث میشود محکم لب بگزم.
- ببخشید فکر کنم نباید دست میزدم... درسته؟
سرخ شده و به نظر میرسد واقعا خجالت میکشد.
- بله ابجی شما نامحرمی!
چشمانم باریک میشود...
- یعنی به هیچ جاتون نمیتونم دست بزنم؟
- خیر نمیتونید دست بزنید!
ناگهان صدای خشمگین پسرعموی تعصبیام از پشت سر بلند میشود:
- به کجاش دست زدی؟؟؟
وای... مرد... او بینهایت جذاب بود!
- به جاییش دست نزدم... نه اونطوری که به تو دست زدم!
خب فکر میکنم حرف درستی نبود چون صورتش مثل یک اژدهای خشمگین سرخ و آتشین شد!
- راه بیفت!
دوستش طوری به عقیل نگاه میکرد انگار قرار است همین حالا توسط او خورده شود!
- داداش شرمندهتم...
عقیل رو به نگاه شرمنده دوستش سری تکان میدهد و دستی به شانهی مرد میزند.
- دشمنت… بریم حاجی منتظره... من مریم خانوم رو میبرم خونه شما برید کشتارگاه تا من بیام!
- اسمم ماریاست... نه مریم!
نادیدهام میگیرد و دوستش با ترس میگوید:
- چشم داداش… با اجازه ابجی!
با دست بایبای میکنم و بوسهای رو هوا برای او و ارمیا بود، میفرستم!
هر دو مرد چشمانشان از جا درمیاید و تند به عقیلی نگاه میکنند که سمت ماشین امده و حواسش نیست!
مشکلشان چیست… نکند بوسه از راه دور هم مشکل داشت؟
https://t.me/+q1vD6mdBuxs4NGU0
https://t.me/+q1vD6mdBuxs4NGU0
بیا ببین ماریا که تازه اومد ایران چه پدری قراره دربیاره از پسرعموی متعصب و مذهبیش 😂😂😂
#پارتواقعی
#پارتسهرمان
بنرپارترماناستکپیممنوع❤️
900
Repost from N/a
_ جان؛ نفسم، باز کن پاهاتو برام جوجم...#پارت۵
صدای کِل کشیدن زنای پشت در بلند شد و احتمالا بخاطر اینکه جیغم بلند بود چنان کِل کشیدن که کل عمارت و آدماش کار رو تموم شده فرض کردن!
با خیمه زدنش روی هیکلم نفسم پشت سینه ام وایساد و این اولین لمس عمرم دلیلی بر اوج گرفتن نبضم شد!
سر زیر گوشم کشید تا قربون صدقههاشو با اون صدای زمختش فقط من بشنوم و قلبم اوج بگیره:
_شیش قربونت برم من..هنوز هیچی نشده صدای جیغت بلند شده زندگیم؟ منم صدای جیغت و می خوام!
خیلی طبعش گرمه، خیلی مردِ تُند مزاجیه!
کل هیکلش و انداخت رو تنم،
با یه دستش لای بالاییِ حوله رو باز کرد
یه سر لب میذاره رو قفسه ی سینم که تمام موهای تنم سیخ شد.
_ چقدر تو خوش بویی جوجه، آدم دوست داره تا صبح علی الطلوع فقط بوت کنه و ببوستت!
مگه میشه تو این کار عجله کنم؟
صدای گوشیش، اما اجازه نداد به کارش ادامه بده؛ سرشو بلند کرد و در حالی داشت با موهای خیسم بازی می کرد صفحهی گوشیشو چک کرد
چشماشو چند بار باز و بسته کرد و در نهایت از رو تنم بلند شد
_ من باید برم!!!
چی ناباوری زمزمه می کنم اما اون فقط پیشونیمو بوسید و گفت هر کسی هرچیزی گفت جواب ندم
بدون اینکه فکر کنه چی به سر دخترِ بی پدر مادری مثل من میاد ولم کرد و از اتاق بیرون زد
حالا من موندمو صدای شلیک و تن شوهرم که روی دوش برادر بزرگ و غیرتیش غرق در خونه..!!!!
برادرشوهری به اسم اردوان تیمورتاش؛ که برای ناموس رگ میداد و برای مرگ برادرش خون!!!
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
صدای حاج قمرالملوک تو جمع زنا میپیچه و اردوانو مصمم تر می کنه تا بازومو فشار بده
_ خاندانِ جهانگیری یه زن انداخته بودن به نوهی من..
ارمیا بخاطر این دختری که معلوم نیست قبلش زیر کدوم بی بتهای بوده از حجلهاش ناکام اومد بیرون...!!!!
حرفای حاج قمر خونشو به جوش آورده بود و من مثل جوجهی بیپناهی بین انگشتای بلند و کلفتش درحال لرز زدن بودم
در حد مرگ ازش می ترسیدم
تنم هیستریک وار می لرزید و رنگ صورتم پریده بود
ولی اون مرد هیکلی و درشت اندام مصمم رو کرد به سمت حاجی و لب زد:
_ این دختر همین الان عقد من میشه
گلباجی بخون!!!
با تعلل گلباجی، حاجی عاقده مورد اطمینان مردم تنمو جلو کشید و دندون رو دندون فشرد
_ استخاره میزنی گلباجی؟؟؟
بخون که حلال ببرمش تو اتاق؛ واِلا حلالم نباشه میبرم بدون آیه تست میزنم!
یالا...
گلباجی زیر لب لاالهالااللهی گفت و همزمان با لرزیدنم لب زد:
_ زوجتُ...
اون میخوند و من فقط از اون اتاق و این مرد وحشت کرده بودم که میدونستم امکان نداره ازم بگذره...
قبلتُ رو به زور گرفت و تنمو کشون کشون جلوی همون جمعیت و خیل عظیم زنهای سر سفید به سمت اتاق کشید
و فقط یک کلمه لب زد
_ لخت شو دراز بکش رو تخت...
😱🥶
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
1000
#پارت18
چشمانم با این درک که مرگ واقعاً به من نزدیک است باز میشوند.
آنقدر نزدیک که مرا ببلعد.
با این حال ترسی مرا فرا نمیگیرد.
به این فکر میکنم که وقتی شیطان برای کشتنم به سراغم بیاید چه چهرهای خواهد داشت؟
شاید شبیه او!
به او نگاه میکنم و تک تک اجزای صورتش را بررسی میکنم.
چه کسی میدانست که قاتل من اینقدر جوان و خوشقیافه خواهد بود؟
با بیتفاوتی زمزمه میکنم:
«جرعت شو داری؟»
او باید احمق باشد اگر فکر می کند من دربرابرش مقاومت خواهم کرد.
امید به آزادی ای که نولان در سرم کاشته بود،انگیزه ای به من داد تا چیزی برای خودم بخواهم.
ازادی، چیزی که هرگز واقعاً نداشتم.
نگاهش باریک میشود وقتی دستم را به سمت سرش میبرم و کنار شقیقه اش را لمس می کنم.
اما او به راحتی مچ دستم را میگیرد و آن را به دیوار میچسباند.
لمس دستانش سرد است. شبیه سربازان شکست خورده.
نفس عمیقی میکشم و به چشمان ترسناکش خیره میشوم.
کاش می توانستم از او بخواهم به زندگی بیمعنی من پایان دهد.
من قبلاً توسط پدرم طرد شدهام.
مادرم هم از نظر عاطفی مرا دور انداخت.
مهربانی مادرم با من هرگز به معنای محافظت از من در برابر پدرم نبود.
مهربانی اش بیشتر التیامی بود برای زخم های آدم بی عرضه ای مثل من که از سمت پدر و مادرش دور انداخته شده بود.
سعی می کنم دستم را آزاد کنم که خیلی سریع لب هایش به لبخندی مرموز کشیده میشود و ناگهان مرا به آغوش می کشد.
«فکر می کنی ندارم؟ اونقدر هم مهم و خاص نیستی. می دونی که میتونم همین الان قلب تو از جا در بیارم؟ »
وقتی این را در گوشم زمزمه میکند؛ موجی از ترس و هیجان در رگهایم جاری میشود و تنم به لرزه در می آید.
از آخرین قتلم تا به حال این همه شور و هیجان را تجربه نکردهام.
نمیدانم چرا عاشق خطر هستم.
شاید این نوعی سرخوشی غیر طبیعی است که من احمقانه دوستش دارم.
اگر او میخواهد بازی کند، پس بیا بازی کنیم.
با لحنی شیرین زمزمه میکنم:
« یعنی نمی خوای به من فرصت بدی تا اول من قلب تو از جا دربیارم!؟"
همانطور که انتظارش را دارن غافلگیر می شود در حالی که نفس عمیقی میکشد چشمانش گشاد میشوند.
از غافلگیری اش استفاده می کنم و با حرکتی سریع روی پایش را لگد می کنم.
چهره اش متعجب می شود و وقتی درد آهسته به جانش نفوز می کند؛ ناله ای می کند و روی زمین می افتد.
زدن به نقاط ضعف در فاصله نزدیک به خصوص در برابر دشمنان گنده راحت است.
آسیب رساندن از طریق نقطه ضعف به دشمن وقتی که در فاصله نزدیکم ایستاده باشد آسان است.
هر چه گنده تر باشند، زدن نقطه ضعف شان آسانتر است.
کمرون با خشم نگاهم میکند.
گمان می کنم به درد پایش برسد اما او بی آنکه لحظه ای درنگ کند؛همانطور که در حالت خمیده قرار دارد؛مچ پایم را میگیرد.
❤ 7
16400
#پارت17
شانهای بالا می اندازد و زیر لب می غرد:
«بعضیها دوست دارن به معنای فتح کردن هم تعبیرش کنن.»
معنادار ابرویی بالا می دهد که ضربان قلبم را تندتر می کند.
«بعضیها؟ منظورت خودتی.»
این حرفم باعث می شود با اخم غلیظی در هم بروند.
«امری، نولان بهت گفت چرا با من توی سلول انفرادی زندانی شدی؟»
یک قدم به سمتم برداشت.
نفس عمیقی می کشم و سعی می کنم پاهایم را بی حرکت نگه دارم و سرجایم بمانم.
«نه، اون یه کلمه هم در مورد تو بهم نگفت. اما از صحبتهاتون فهمیدم انگار یه مشکل عمیق و آزار دهنده داری.»
با اطمینان کلمات آخرم را تاکید می کنم تا بتوانم رگهای تحریک شده اش را ببینم که دوباره روی مچ دستش کلفتتر میشوند.
سرش را به پهلو خم می کند.
کنجکاوی در چشمانش برق میزند.
در حالی که با طعنه میگوید:
«چه هوشیار و دقیق.پس بدون افراد اینجا معمولاً وقتی یه ایراد داشته باشن به انفرادی فرستاده میشن و خبر فوری اینکه اگه تو رو هم اینجا انداختن پس یه مشکلی داری»
از حرفش فک ام به هم فشرده می شود. او شوخ طبع است.
خودم را سرزنش میکنم:
«نذار تو رو به سخره بگیره.»
چشمان عاری از حسش فقط روی من متمرکز شده اند.
تا اینکه چند قدم بلند به سمتم برمیدارد تا جایی که تنها چند اینچ با من فاصله دارد.
عقب می روم کمرم به دیوار بخورد می کند.
او به آرامی هر دو دستش را در دو طرف سرم قرار میدهد و چشمانش را مقابل چشمان من پایین میآورد.
قلبم آنقدر شدید میتپد که میتوانم به راحتی صدایش را بشنوم.
ناگهان به شهر می رسد لحظه ای هر دو دچار کمبود اکسیژن می شویم.
او به من خیره شده است.
چیزی نمیگوید یا کاری نمیکند.
اما احساس میکنم که او سعی دارد تمام لایههای وجودم را کنار بزند و ببیند چه چیزی باعث شده من در برابر او هیجان زده شوم.
زمزمه میکنم:
»داری چیکار میکنی؟»
سبیک گلویم بالا و پایین می شود. او
جوابی نمیدهد. ابتدا به لبهایم نگاه می کند و سپس کل چهره ام را برسی می کند.
عطرش مستکننده است.
بوی ترنج و درخت توس را میدهد.
مرا به یاد مکانی آرام در جنگل میاندازد که عادت داشتم قبلاً زیر ستارهها در زمینهای وسیع خانوادهام دراز بکشم.
چشمهایم را در برابر نگاه خیرهاش میبندم.
«واضح نیست؟ میخوام تو رو بکشم»
صدایش بم و آکنده از اهداف تاریک و شرور است. شکی ندارم که او به حرفش عمل خواهد کرد.
❤ 3
13000
Repost from N/a
_ساندویچ فلافل چنده؟
مرد با اخم نگاهش کرد
_۹۵تومن
ریرا بچه رو تو بغلش جابه جا کرد و پوف کشید
_چه گرون
فروشنده بداخلاق گفت
_گرون نیست! تو حتما فقط پایین شهر غذا میخوردی
راست میگفت
از طرف شرکت خدماتی اومده بود این منطقه برای نظافت
با خجالت 50تومنیای که انعام از حاج خانم گرفته بود رو با دو تا ۱۰تومنی روی میز گذاشت و پچ زد
_ میشه...اینو قبول کنید؟
۷۰ تومنه
تا بچم ساندویچشو میخوره به جای اون ۲۵ تومن سالنو نظافت میکنم
مرد با اخم به صورت ظریف دختر نگاه کرد
بهش نمیومد بچه داشته باشه!
با اخم سر تکون داد
_میزا رو دستمال بکش میگم بچه ها ساندویچو بزنن
دُرنا رو روی صندلی نشوند و مشغول شد
چنددقیقه بعد گارسون ساندویچ فلافل رو روی میز جلوی بچه گذاشت
_ نوشابه هم هدیه منه!
ریرا با لبخندی تلخ تشکر کرد و درنا ریز خندید
_ملسی عمو
بعد سرشو سمت ریرا برگردوند
_مامان تو هم بُخول
آخرین وعده غذاییش برای نهار دیروز بود
نصف تخم مرغ آبپز با سیب زمینی
_سیرم مامانی، تو بخور نوش جونت
گفت و میز بعدی رو دستمال کشید و هم زمان در باز شد
صندوقدار صداشو بالا برد
_بفرمایید
صدای مردونه آشنایی تنش رو لرزوند
_داروخونه شبانه روزی این اطراف کجا هست جناب؟
دستمال از میون دستاش سقوط کرد و چشماش گشاد شد
این صدا.. این مرد
مسبب بدبختیِ امروزش بود
مسبب گرسنگیِ شکمش
مسبب بی پدریِ بچهاش!
صدایی تو سرش بهش نهیب زد
" بسکن ریرا
تصقیر دلت بود که عاشق شد
توئه پرورشگاهی رو چه به امیرعاصف گرزنی؟!"
صندوقدار نگاهی به تیپ گرون قیمت مرد انداخت و جواب داد
_دویست متر جلوتر
صدای زنونه تیزی با ناز بلند شد
_واای هوسِ رست بیف کردم
امیرعاصف با اخم سمتش برگشت
این دختر هفته پیش یک شب مهمون تختش شده بود و حالا امیرسام دوباره فرستاده بودش
چرا؟
چون چشمای این زنِ هرجایی شباهت زیادی به چشمای ریرای معصومش داشت
_بریم
زن از بازوش آویزون شد و ناز کرد
_همش باید تو تختخواب باشیم آخه؟!
خواست به زن بپره که صدای بچگونهای ماتش کرد
_مامانم میگه خوابیدن خیلیم خوبه خاله!
آدم تو خواب قدش بلند میشه
اگر نری تو تخت خواب کوچولو میمونیا
نگاهش به دختربچهی سه چهار ساله افتاد و خشک شد
چشمای کهرباییش عجیب آشنا بود
زن صورتش جمع کرد و آروم گفت
_این چه لباساییه تن بچه کردن؟ کهنهست
حداقل دو سه سایز براش گشاده!
امیرعاصف با اخم زن رو عقب هل داد و غرید
_شاید توانایی مالی ندارن و مادرش مثل تو تنفروشی نمیکنه!
زن شروع به فحاشی کرد و بعد با گریه ای مصنوعی سمت در رفت
مطمئن بود امیر دنبالش میاد اما مرد قدم از قدم برنداشت
تنها با اخمی پرجذبه خیرهی بچه شد
امیرعاصف گرزنی، کسی که طایفه به اسم گرگاس میشناختنش
تا به حال فقط به دنبال یک زن رفته بود، ریرا!
هرچند که هرگز پیداش نکرد
دخترک با شیرین زبونی گازی از ساندویچش زد و بعد گفت
_گلسنته عمو؟ اگر پول نداری من نصف ساندویچمو بهت میدم اکشال نداره
لبهای ناخواسته کش اومد
چند وقت بود نخندیده بود؟
شاید ماه ها
نزدیک بچه شد و با جدیت پرسید
_چی میخوری؟
بچه با ذوق گفت
_فلافل خوشمزه!
مامان جونم برام گرفته
حالا دیگه مطمئن شده بود که بچه و خانوادش توانایی مالی ندارن
با اخمی کمرنگ از سر دلسوزی پرسید
_پدرت کجاست؟
درنا با دهن پر گفت
_ وقتی من به دنیا اومدم رفته مسافلت
ولی یه روز برمیگرده
تازشم، بعضی وقتا برام جایزه میفرسته
مامانم بهم میده بعدشم بوسم میکنه میگه بابات گفته!
امیر ابرو بالا انداخت
باید فکرشو میکرد...
این بچه پدر نداشت!
_ مادرت کجاست؟
درنا با دست طرف دیگهی رستوران رو نشون داد و امیر سر برگدوند
دختری جوون پشت بهش ایستاده بود
بدنی ظریف داشت و موهای خرمایی خوش حالتش از زیر شال کهنهاش بیرون ریخته بود
لباساش محقرانه بود و دستمالی به دست داشت
انگار که خدمتکار این رستوران بود
با قدم های بلند و محکم سمتش رفت و نزدیک بهش ایستاد
_خانم؟
زن سمتش برنگشت تنها بیشتر در خودش جمع شد
با جدیت سر ادامه داد
_کارت شرکتم رو بگیرید
اگر دنبال کار هستید میتونید به عنوان مستخدم استخدام بشید
انتظار داشت دخترک ازش تشکر کنه اما حتی سمتش هم برنگشت
بی ادب!
_اگرم کار نمیخواید به منشی سر بزنید
خواهر من مدیر یکی از مهدکودکای غیرانتفاعی خوب تهرانه
میتونم سفارش کنم بدون هزینه دخترتونو ثبت نام کنه
چرخید و خواست دور بشه که صدای دخترونه لرزون پاهاش رو از حرکت متوقف کرد
ریرا طعنه زد
_ مطمئنی امیرعاصف گرزنی؟
چون خواهرتون بار آخر به من چک سفید امضا دارن تا راضی بشم بچمو سقط کنم!
گفتن این خواسته شماست
شما نمیخواید از من بچه داشته باشید چون من پرورشگاهیام
حالا بچهای که برای کشتنش مشتاق بودنو رایگان ثبت نام کنن؟!
https://t.me/+pl4tC2ItWlQxZDA8
https://t.me/+pl4tC2ItWlQxZDA8
https://t.me/+pl4tC2ItWlQxZDA8
بیچاره دخترم😭
900
Repost from N/a
- توی ماشین من اونم لخت و پتی چیکار میکنی دختر جون؟
با شنیدن صدایی هینی کشیدم و توی کابین ماشین تکون خوردم.
مرد اخمویی داشت از شیشه ی جلو نگاهم میکرد.
- سلام اقا خوب هستید؟
ببخشید دارم لباس میپوشم روتونو اون ور کنید.
اخمش شدید تر شد و بهم توپید:
- خانوم شما توی ماشین منید، اصلا اینجا چیکار میکنی؟
خدمتکارمونی؟
یا اومدی ماشین دزدی؟
بی توجه به شرایطم گفتم:
- میخواستم دزدی کنم که لخت نمیشدم؟
اخمش شدید تر شد و بهم توپید:
- پس برای چی لخت شی؟ منو تحریک کنی؟ فهمیدی بنز دارم خوشحال شدی نه؟
از لحنش جا خوردم و چونم لرزید، اشک جمع شده توی چشم هام رو که دید یکم صورتش نرم تر شد.
- من اینجا کار میکنم.
خدمتکارم...درست گفتید، ولی نیومدم تحریکتون کنم خودم نامزد دارم
دخترای خانم عمارت همش اذیتم میکنن، الانم استخر بودیم لباسامو برداشتن
مهمون هست.
اومدم اینجا لباس بپوشم.
همینجوری بهم زل زده بود، معذب تر شدم که کلافه نفس کشید و من لب زدم:
- میشه...شیشه رو بکشید بالا؟ بخدا لباسمو بپوشم میام بیرون...چیزیم ندزدیدم.
- دختر جون... شیشه ی ماشین شکسته.
یعنی نفهمیدی چرا باز بود ماشین؟
خشک شدم، حالا من با مردی که داشت بهم زل میزد چطوری لباس میپوشیدم؟
- پشتمو میکنم بپوش راحت، بعدس حرف میزنیم.
پشتشو تکیه داد به جای خالی شیشه، اونقدر شونه هاش پهن بودن که کل شیشه رو گرفتن.
سریع سوتینم رو بستم.
- اسم کسایی که لباساتو دزدیدن چی بود؟
دلم اینقدر پر بود که یک درصد احتمال ندادم شاید نزدیکی چیزی باشه
فقط درد دلم رو گفتم:
- خواهر های خان.
همش اذیتم میکنن...توی استخر لختم کردن بعدش لباسامو پرت کردن توی پارکینگ
یا کاری میکنن برم بالای درخت واسشون سیب بچینم
اینقدردست و پام خراش برداشته.
یا ته موهام رو اتیش میزنن
که چی؟چون میگن نحسم.
- چرا نحس؟
- شب عروسیم دامادم فرار کرد
یعنی عقد کردیم اون غیابی بله گفت بعدش نیومد.
تکونی خورد و من شلوارم رو بالا کشیدم.
شال نداشتم...وای خدا.
این چه آبروریزی شد
ولی باید میرفتم، مامانم منو میکشت و تنهایی با این مرد خیلی هم درست نبود
در ماشینو باز کردم و بیرون رفتم. مرد سمتم برگشت و برای چند لحظه مات موهای بلندم شد که تا زانوهام میرسیدن
قهوه ای مجعد.
خجالت زده شدم...
- اقا...ببخشید رفتم توی ماشینتون، یکم خیس شد فقط یکم
تمیزش کنم.
سریع به خودش اومد و لبخندی زد.
- ببخشید بداخلاقی کردم، نمیدونستم یه دختر بچه ای. برو به سلامت عمو جان.
خواستم حرفی بزنم که نگاهم مات شالم شد که زیر پاش بود، گلی و خاکی شده بود
با دیدن نگاهم سریع پایین پاش رو نگاه کرد و با دیدن شالم سریع برش داشت.
- این مال توئه؟
بعد حرفش سریع کلاهشو دراورد، نزدیکم اومد و گذاشتش روی سرم
با حرکتش لبخند ریزی زدم.
- خب حالا بی حساب شدیم، تو ماشینمو خیس کردی من شالتو گلی کردم.
- ممنونم پس من برم.
رو چرخوندم که از پشت بازومو کشید.
- تو نحس نیستی، اون کسی که ولت کرد بی لیاقت بود، مو قهوه ای.
مات و مبهوت نگاهش کردم که با صدای خانوم عمارت...
- مالک پسرم، زنتو دیدی؟ ای قربونتون بشم
بساط حجله آماده میکنم
یوسف گم گشته به کنعان...
و نگاه هر دوتای ما به هم بود....
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
https://t.me/+xpaIponm9zYzMDBk
500
Repost from N/a
#پارتسه
- شما هم مثل عقیل به من ناحرمید؟
پسرها سر به زیر میخندند و عقیل با خشم میغرد:
- نامحرم و بله اونا هم نامحرمن… عقب وایسید لطفا!
رفتارش شبیه معلمهای سختگیر بود اما ناراحتم نمیکند...
- هوم... متوجه شد…
- شما ایران نبودی با فرهنگ ما آشنایی نداری... اما باید رعایت کنی به هیچ عنوان به مردا نزدیک نمیشی متوجهی؟
این را گفت و گوشی به دست چند قدم دور شد.
سمت مرد دیگر میچرخم...
- ببخشید اسم شما چیه؟
- احمدم ابجی!
- اها خوشبختم... شما داداش عقیلی؟ یعنی من هم با شما...
همانطور که سرش پایین است جواب میدهد:
- نه هم خون نیستیم رفیقیم یعنی دوستیم!
- هووم… دوست عقیل میتونه دوست منم باشه!
با لبخند میپرسم بعد جملهام دو انگشتم را زیرچانه مرد میگذارم که یکدفعه مانند برق گرفتهها عقب میپرد...
چشمان شوکهاش باعث میشود محکم لب بگزم.
- ببخشید فکر کنم نباید دست میزدم... درسته؟
سرخ شده و به نظر میرسد واقعا خجالت میکشد.
- بله ابجی شما نامحرمی!
چشمانم باریک میشود...
- یعنی به هیچ جاتون نمیتونم دست بزنم؟
- خیر نمیتونید دست بزنید!
ناگهان صدای خشمگین پسرعموی تعصبیام از پشت سر بلند میشود:
- به کجاش دست زدی؟؟؟
وای... مرد... او بینهایت جذاب بود!
- به جاییش دست نزدم... نه اونطوری که به تو دست زدم!
خب فکر میکنم حرف درستی نبود چون صورتش مثل یک اژدهای خشمگین سرخ و آتشین شد!
- راه بیفت!
دوستش طوری به عقیل نگاه میکرد انگار قرار است همین حالا توسط او خورده شود!
- داداش شرمندهتم...
عقیل رو به نگاه شرمنده دوستش سری تکان میدهد و دستی به شانهی مرد میزند.
- دشمنت… بریم حاجی منتظره... من مریم خانوم رو میبرم خونه شما برید کشتارگاه تا من بیام!
- اسمم ماریاست... نه مریم!
نادیدهام میگیرد و دوستش با ترس میگوید:
- چشم داداش… با اجازه ابجی!
با دست بایبای میکنم و بوسهای رو هوا برای او و ارمیا بود، میفرستم!
هر دو مرد چشمانشان از جا درمیاید و تند به عقیلی نگاه میکنند که سمت ماشین امده و حواسش نیست!
مشکلشان چیست… نکند بوسه از راه دور هم مشکل داشت؟
https://t.me/+q1vD6mdBuxs4NGU0
https://t.me/+q1vD6mdBuxs4NGU0
بیا ببین ماریا که تازه اومد ایران چه پدری قراره دربیاره از پسرعموی متعصب و مذهبیش 😂😂😂
#پارتواقعی
#پارتسهرمان
بنرپارترماناستکپیممنوع❤️
500
Repost from N/a
_ جان؛ نفسم، باز کن پاهاتو برام جوجم...#پارت۵
صدای کِل کشیدن زنای پشت در بلند شد و احتمالا بخاطر اینکه جیغم بلند بود چنان کِل کشیدن که کل عمارت و آدماش کار رو تموم شده فرض کردن!
با خیمه زدنش روی هیکلم نفسم پشت سینه ام وایساد و این اولین لمس عمرم دلیلی بر اوج گرفتن نبضم شد!
سر زیر گوشم کشید تا قربون صدقههاشو با اون صدای زمختش فقط من بشنوم و قلبم اوج بگیره:
_شیش قربونت برم من..هنوز هیچی نشده صدای جیغت بلند شده زندگیم؟ منم صدای جیغت و می خوام!
خیلی طبعش گرمه، خیلی مردِ تُند مزاجیه!
کل هیکلش و انداخت رو تنم،
با یه دستش لای بالاییِ حوله رو باز کرد
یه سر لب میذاره رو قفسه ی سینم که تمام موهای تنم سیخ شد.
_ چقدر تو خوش بویی جوجه، آدم دوست داره تا صبح علی الطلوع فقط بوت کنه و ببوستت!
مگه میشه تو این کار عجله کنم؟
صدای گوشیش، اما اجازه نداد به کارش ادامه بده؛ سرشو بلند کرد و در حالی داشت با موهای خیسم بازی می کرد صفحهی گوشیشو چک کرد
چشماشو چند بار باز و بسته کرد و در نهایت از رو تنم بلند شد
_ من باید برم!!!
چی ناباوری زمزمه می کنم اما اون فقط پیشونیمو بوسید و گفت هر کسی هرچیزی گفت جواب ندم
بدون اینکه فکر کنه چی به سر دخترِ بی پدر مادری مثل من میاد ولم کرد و از اتاق بیرون زد
حالا من موندمو صدای شلیک و تن شوهرم که روی دوش برادر بزرگ و غیرتیش غرق در خونه..!!!!
برادرشوهری به اسم اردوان تیمورتاش؛ که برای ناموس رگ میداد و برای مرگ برادرش خون!!!
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
صدای حاج قمرالملوک تو جمع زنا میپیچه و اردوانو مصمم تر می کنه تا بازومو فشار بده
_ خاندانِ جهانگیری یه زن انداخته بودن به نوهی من..
ارمیا بخاطر این دختری که معلوم نیست قبلش زیر کدوم بی بتهای بوده از حجلهاش ناکام اومد بیرون...!!!!
حرفای حاج قمر خونشو به جوش آورده بود و من مثل جوجهی بیپناهی بین انگشتای بلند و کلفتش درحال لرز زدن بودم
در حد مرگ ازش می ترسیدم
تنم هیستریک وار می لرزید و رنگ صورتم پریده بود
ولی اون مرد هیکلی و درشت اندام مصمم رو کرد به سمت حاجی و لب زد:
_ این دختر همین الان عقد من میشه
گلباجی بخون!!!
با تعلل گلباجی، حاجی عاقده مورد اطمینان مردم تنمو جلو کشید و دندون رو دندون فشرد
_ استخاره میزنی گلباجی؟؟؟
بخون که حلال ببرمش تو اتاق؛ واِلا حلالم نباشه میبرم بدون آیه تست میزنم!
یالا...
گلباجی زیر لب لاالهالااللهی گفت و همزمان با لرزیدنم لب زد:
_ زوجتُ...
اون میخوند و من فقط از اون اتاق و این مرد وحشت کرده بودم که میدونستم امکان نداره ازم بگذره...
قبلتُ رو به زور گرفت و تنمو کشون کشون جلوی همون جمعیت و خیل عظیم زنهای سر سفید به سمت اتاق کشید
و فقط یک کلمه لب زد
_ لخت شو دراز بکش رو تخت...
😱🥶
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
https://t.me/+Ubjm4Gydhg5kNWY0
600
