داستان کده | رمان
Открыть в Telegram
150 347
Подписчики
-8924 часа
-7097 дней
-3 61330 день
Загрузка данных...
Привлечение подписчиков
декабрь '25
декабрь '25
+240
в 0 каналах
ноябрь '25
+442
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '25
+914
в 0 каналах
Get PRO
сентябрь '25
+791
в 0 каналах
Get PRO
август '25
+814
в 0 каналах
Get PRO
июль '25
+1 046
в 0 каналах
Get PRO
июнь '25
+1 957
в 0 каналах
Get PRO
май '25
+294
в 0 каналах
Get PRO
апрель '25
+316
в 0 каналах
Get PRO
март '25
+310
в 1 каналах
Get PRO
февраль '25
+2 468
в 1 каналах
Get PRO
январь '25
+2 721
в 1 каналах
Get PRO
декабрь '24
+4 813
в 1 каналах
Get PRO
ноябрь '24
+2 017
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '24
+2 556
в 1 каналах
Get PRO
сентябрь '24
+2 234
в 0 каналах
Get PRO
август '24
+3 372
в 1 каналах
Get PRO
июль '24
+3 503
в 1 каналах
Get PRO
июнь '24
+6 653
в 1 каналах
Get PRO
май '24
+21 001
в 1 каналах
Get PRO
апрель '24
+14 199
в 1 каналах
Get PRO
март '24
+8 265
в 1 каналах
Get PRO
февраль '24
+8 446
в 1 каналах
Get PRO
январь '24
+3 879
в 1 каналах
Get PRO
декабрь '23
+4 869
в 1 каналах
Get PRO
ноябрь '23
+4 893
в 1 каналах
Get PRO
октябрь '23
+6 850
в 1 каналах
Get PRO
сентябрь '23
+17 280
в 2 каналах
Get PRO
август '23
+11 643
в 2 каналах
Get PRO
июль '23
+8 344
в 1 каналах
Get PRO
июнь '23
+142
в 0 каналах
Get PRO
май '23
+8 294
в 1 каналах
Get PRO
апрель '23
+7 439
в 0 каналах
Get PRO
март '23
+598
в 0 каналах
Get PRO
февраль '23
+4 797
в 0 каналах
Get PRO
январь '230
в 0 каналах
Get PRO
декабрь '220
в 0 каналах
Get PRO
ноябрь '220
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '22
+4 250
в 0 каналах
Get PRO
сентябрь '22
+11 433
в 0 каналах
Get PRO
август '22
+3 538
в 0 каналах
Get PRO
июль '22
+2 651
в 0 каналах
Get PRO
июнь '22
+4 618
в 0 каналах
Get PRO
май '22
+5 690
в 0 каналах
Get PRO
апрель '22
+10 597
в 0 каналах
Get PRO
март '22
+5 967
в 0 каналах
Get PRO
февраль '22
+185 459
в 0 каналах
| Дата | Привлечение подписчиков | Упоминания | Каналы | |
| 17 декабря | 0 | |||
| 16 декабря | +24 | |||
| 15 декабря | +10 | |||
| 14 декабря | +20 | |||
| 13 декабря | +26 | |||
| 12 декабря | +18 | |||
| 11 декабря | +8 | |||
| 10 декабря | +6 | |||
| 09 декабря | +2 | |||
| 08 декабря | +23 | |||
| 07 декабря | +16 | |||
| 06 декабря | +5 | |||
| 05 декабря | +5 | |||
| 04 декабря | +16 | |||
| 03 декабря | +26 | |||
| 02 декабря | +11 | |||
| 01 декабря | +24 |
Посты канала
🔮استاد صباحی صبی بزرگ دعا نویس معروف که نامش رو🔒 اکثرن شنیده اند مدتی است فعالیتش رو تلگرام شروع کرده رازهای نهفته زندگیتان را با موکل استاد متوجه شوید🧿
https://t.me/telesm963
3 67500
| 2 | کوس خیس و کلبه ماسال
#اروتیک #دوست_پسر #عاشقی
********بارون دیگه مثل دیوانهها میکوبید به پنجره، انگار جنگل ماسال میخواست همهی دنیا رو غرق کنه تا فقط صدای «چق چق» کُسم و نالههام بمونه. هنوز روی زمین دراز کشیده بودم، پاهام باز، کُسم پُفکرده و قرمز، پر از مَنیِ داغش. مَنی سفید غلیظ از بین لبای کُسم میریخت، روی سوراخ تنگ کُنَم میلغزید و بعد روی فرش چکه میکرد. با انگشتم یه کم ازش برداشتم، کشیدم، یه نخ بلند سفید درست شد، گذاشتم رو زبونم و آروم مکیدم. خندیدم و به کیرش که هنوز سفت و خیس بود نگاه کردم: «وای ببین… فکر کردی با این تمومه؟ هنوز جا داره تو کُسم، مگه نه؟» رفتم جلو، کیرشو گرفتم تو دستم، آروم فشار دادم و گفتم: «بیا ببینم، هنوز چیزی توش مونده برام یا همه رو یه جا ریختی تو کُسم؟» زانو زدم، کیرشو تا ته گرفتم تو گلوم، با صدای «غلوپ غلوپ» بلند. هر بار که تا ته میرفت، گلوم باد میکرد، بزاق از گوشهی لبم میریخت روی سینههام. کشیدم بیرون و با خنده گفتم: «آخ آخ، ببین چقدر کثیفش کردی… باید دوباره تمیزش کنم، کیرِ بدجنس.» بلندم کرد، برد سمتم دیوار چوبی. پشتِم به چوب سرد خورد، پاهامو دور کمرش پیچیدم. کُسم دقیقاً روبروی کیرش باز شد، لباش ورم کرده و صورتیِ صورتی، پر از مَنی. وقتی تا ته کرد تو کُسم، یه جیغ کشیدم و گفتم: «آخ… محکمتر… این کُس مینا مال توئه، پارهش کن ببینم این کیرِت میتونه یا نه؟» هر بار که میکوبید، کُسم مَنی و آب رو بیرون میپاشید. چند دقیقه بعد ارضا شدم، کُسم دور کیرش مثل یه مشت داغ تنگ شد، آبم پاشید بیرون و گفتم: «آره… همین… کُسم داره میخوردت، ببین چقدر تنگه برات… کیرِ خوبِ من.» چرخوندم، دستامو گذاشتم روی دیوار، کونمو دادم عقب. کون گرد و سفیدم زیر نور شومینه برق میزد. اول نوک کیرشو مالید به سوراخ کُنَم، لرزیدم و گفتم: «آروم… نه، امروز فقط کُس… ولی بعداً این کُنِ تنگم مال توئه، قول.» یهو تا ته کرد تو کُسم، صدای «چق چق چق» پر شد. موهامو گرفت، محکم کوبید. هر ضربه کُنَم موج میانداخت و گفتم: «آره… کُسمو نگاه کن چطور داره میمکه این کیرتو… بیشتر… کیرِ حشریِ من.» نزدیک پنجره برد، نشوندم روی طاقچه، پاهامو تا آخر باز کردم. کُسم کاملاً باز بود، لباش قرمز و براق، پر از مَنی سفید. دوباره تا ته کرد تو کُسم و گفتم: «آخ… کُسمو ببین چطور داره میخوردت… انگار نمیخواد ولت کنه، مگه نه کیرِ من؟» خودم رفتم بالا، نشستم روش. کُسم تا ته بلعید کیرشو، صدای «چلوپ» بلند شد. شروع کردم بالا پایین کردن، تند و محکم. هر بار که مینشستم، کُنَم به تخمهاش میخورد و گفتم: «بگو… مینا، کُسِ من بهترین کُس دنیاست… بلند بگو… میخوام جنگل بشنوه… کیرِ حرفگوشکنِ من.» آخرین پوزیشن، خوابوند به پشت، پاهامو تا کنار گوشم برد بالا. کُسم کاملاً باز، سوراخ کونم هم معلوم بود، تنگ و صورتی و خیس از مَنی. کیرشو گذاشت دم کُسم، یه لحظه فقط مالید، بعد یهو تا ته کوبید تو کُسم. شروع کرد تند و وحشی کوبیدن. جیغ میکشیدم و گفتم: «آره… پارهم کن… کُسمو پر کن دوباره… کیرِ من، فقط تو میتونی این کُسو ارضا کنی…» چند ثانیه بعد دوباره همهی مَنیشو ریخت تو کُسم، تپ تپ تپ، داغ و غلیظ. منم همزمان ارضا شدم، آبم پاشید بیرون، کُسم دور کیرش نبض زد، بدنم لرزید و جیغ کشیدم: «آخ… پرم کردی… کُسم پر از مَنیِ توئه… کیرِ خوبِ من…» چند دقیقه فقط نفسنفسزنان تو بغل هم بودیم. کُسم هنوز باز و پر از مَنی، هر تکون میدادم یه کمش میریخت بیرون. انگشتمو بردم تو کُسم، تا ته کردم، کشیدم بیرون؛ پر از مَنی سفید بود، گذاشتم تو دهنم و با لذت مکیدم. خندیدم و گفتم: «دیگه واقعاً پر شدم… تا صبح راه برم، از کُسم میچکه… کیرِ بدجنسِ من… ***»»»»»»» نویسنده: مینا . بی.بی نوشته: مینا. بی.بی
@dastan_shabzadegan | 5 350 |
| 3 | sticker.webp | 4 580 |
| 4 | وشته: مینا بی.بی
@dastan_shabzadegan | 4 636 |
| 5 | وقتی بارون میاد كسم هنوز نبض داره
#اروتیک #عاشقی
«بارانِ تندِ نوشهر، تیشرتِ خیسِ من و شبی که تا صبح، خواب به چشمم نیومد» ( با تمام بوها، صداها، مزهها و لرزشهایی که هنوز تو تنم میلرزه) وقتی زیر بارون از بالکن دویدم داخل، باد سرد یهو خورد به پوستم و تنم سیخ شد. تیشرت سفیدم اونقدر خیس بود که انگار اصلاً تنم نبود؛ فقط یه لایه نازکِ شفاف که نوک سینههام رو مثل دو تا دکمه سفت و صورتی نشون میداد. هر نفس که میکشیدم، پارچه میمالید بهشون و یه موج ریز لذت میرفت تا پایین شکمم. بوی بارانِ نمدار با بوی چوب سوخته شومینه قاطی شده بود و سرم رو گیج میکرد. نگاهِ ام کرد همون نگاهِ گرسنهای که همیشه کُسم رو یهو خیس میکنه. گفتم: «خیلی سردمه… بیا گرمم کن…» صدام خودمم لرزید، نه از سرما، از شهوت. پریدم بغلش. پاهام دور کمرش قفل شد. بوی تنش، بوی عرق مردونه و بارون، پر شد تو دماغم. لباش داغ بود، زبونش شور و گرم. وقتی زبونشو کشید رو لثههام، مزهی نمک و سیگارِ دیروزِ شبش رو حس کردم. دستام رفت زیر تیشرتش؛ پوست کمرش داغ و کمی خیس عرق بود، عضلههاش زیر انگشتام سفت میشد. تیشرتمو کشید بالا. وقتی هوا خورد به سینههام، نوک سینهم یهو بیشتر سفت شد. دهنش که نشست روشون، اول یه نفس داغ خورد بهشون، بعد زبونش دورش چرخید. آه کشیدم؛ صدای آه خودم تو گوشم پیچید. گاز که گرفت، یه درد شیرین رفت تا کُسم، انگار یه خط آتش کشیده باشن. دستام رفت تو موهاش، محکم کشیدم. زانو زدم. شلوارکشو کشیدم پایین. وقتی کیرش پرید بیرون، بوی شهوت مردونهش زد تو بینیم؛ همون بوی تند و جذاب که همیشه دیوونهم میکنه. اول فقط با نوک زبونم لمسش کردم؛ مزهی شور و گرمش رو، بعد تا ته گرفتم تو دهنم. گرمای سفتش، نبض زدن رگهاش زیر زبونم، صدای خیسِ «غُلپ… غُلپ…» ساک زدنم، همه با صدای بارون قاطی شده بود. آب دهنم با آب خودش قاطی شد و از گوشه لبم چکید روی چونهم. بلندم کرد، چرخوندم، چسبوند به دیوار سرد. پشتِ بدنم به چوب خیس خورد و یه لرز رفت تو تنم. شلوار لگ از تنم کشید پایین. وقتی انگشتاش رفت داخل، کُسم یهو دورش تنگ شد؛ خیسِ خیس بودم، صدای خیسیِ انگشتاش توم بلند شد. چوچولهم متورم و حساسِ حساس؛ با یه لمسِ کوچیک، پاهام لرزید. سر کیرش که سفت بود گذاشت دم درِ کُسم؛ اول فقط مالید، سرش رو چوچولم بالا پایین کرد، بعد یهو تا ته فرو کرد. پر شدم. یه لحظه نفس تو سینهم حبس شد. گرمای سفتش، نبض میزد داخل من. شروع کرد به حرکت؛ اول آروم، بعد تند تر. هر بار که تا ته میرفت، سرش میخورد به تهِ کُسم و یه موج برق میدوید تا نوک سینههام. صدای «چِلک… چِلک…» بدنهامون با صدای بارون یکی شد. عرق از پشت گردنش میچکید روی کمرم، داغ و لغزنده. دستش رو چوچولهم بود؛ با شستش دایرههای ریز میکشید، دقیقاً همونجایی که میدونست دیوونهم میکنه. یهو حسش کردم؛ گرمایی که از ته کُسم شروع شد و رفت بالا… بدنم داغ شد، کُسم دور کیرش تنگِ تنگ شد، نبض زد، محکم فشار داد. نفسام کوتاه و بریده شد. فقط صدای خودم بود: «آه… آه… داره میاد…» موج اول اومد؛ کُسم یهو تنگ شد، بعد شل، دوباره تنگتر… آبم ریخت، گرم و زیاد، روی زمین چکید. موج دوم… هر موج بدنم رو میلرزوند، پاهام شل شد، فقط بهش تکیه داده بودم. ناخنهام تو دیوار رفت، کمرم قوس برداشت، سرمو انداختم عقب و با یه جیغ خفه و طولانی ارضا شدم: «آآآآی… نمیتونم… آههههههههه…» لرزشم اونقدر شدید بود که حس کردم داره اونم میاد. یهو کشید بیرون و گرمای غلیظ آبش ریخت رو کمرم، باسنم، بین پاهام… هنوز کُسم نبض میزد، هنوز آب خودم میریخت و با آبش قاطی میشد؛ سفید و گرم روی پوستم برق میزد. چند ثانیه همونجوری موندیم. نفسام تو سینهش میخورد، قلبش تند میزد زیر گوشم. بدنم هنوز ریز ریز میلرزید، هر چند ثانیه یه تکون آخر میخورد و یه آه آروم از گلوم درمیاومد. چرخوندم سمت خودش، بوسیدم، سرمو گذاشتم رو سینهش و با صدای گرفته گفتم: «پاهام دیگه کار نمیکنه…نمی تونم بایستم… ببرم کنار آتش…» بغلم کرد، برد کنار شومینه، گذاشت رو پتو. هنوز تنم داغ بود، هنوز بوی شهوت و بارون تو دماغم بود، هنوز هر چند ثانیه یه موج ریز ارضایی میاومد و بدنم میلرزید. دستشو گرفتم، هنوز میلرزیدم، انگشتامو گذاشتم دقیقاً زیر سینهش که قلبش تند تند میکوبید. نفس عمیقی کشیدم، صدام هنوز خفه و بریده بود گفتم : «تا صبح بارون بند نمیاد… ولی من… من دوباره دارم خیس میشم…» سرشو آورد پایین، لباشو گذاشت کنار گوشم، نفس داغش خورد به پوستم و با یه صدای گرفته و شیطانی زمزمه کرد: «میدونم… همین الان حسش کردم. کُست دوباره داره نبض میزنه رو رون من… تا صبح وقت داریم، مینا… تا صبح.» و من فقط لبمو گاز گرفتم و پاهامو دورش بیشتر قفل کردم… چون میدونستم راست میگه. بارون تازه داشت شروع میشد… نویسنده : مینا بی.بی. ن | 4 737 |
| 6 | sticker.webp | 4 229 |
| 7 | بهار ۱۹ سالگی
#نوجوان #دخترخاله
اسمم محمده، ۲۱ سالمه و این ماجرا مال دو سال پیشه، وقتی ۱۹ سالم بود. از ۱۵-۱۶ سالگیم تو کف دختر خالم، هستی، بودم. یه سال از من کوچیکتره، اون موقع ۱۸ سالش بود. اولین دختری بود که بهش نگاه جنسی داشتم. از همون موقع تو فکرم بود بکنمش. اونم بدش نمیومد؛ یه وقتایی که تنها میشدیم، من ممههاشو میمالیدم، اونم کیرمو دست میزد و میخندید. اولین باری که به کیرم دست زد گفت: «این چیه؟» بدبخت تصویری از کیر نداشت.یه روز تو بهار، خانواده مادری هماهنگ شدن رفتن یه سفر ۴-۵ روزه. من چون تو یه مغازه کار میکردم نرفتم، مرخصی نداشتم یعنی. هستی هم چون کنکورش تیرماه بود موند. خونهمون به هم نزدیکه، حدود ۱۰ دقیقه پیاده راهه. گفتم حالا که تنهاییم یه چیزی میشه. روز اول منتظر بودم این یه تکونی به خودش بده، مثل قبلنا پیام بده یه کرمی بریزه، ولی هیچی! تو اینستا براش چندتا پست چرت و پرت فرستادم ولی بازم خبری نشد، به روی خودشم نیاورد. روز دوم هم همین، انگار نه انگار.روز سوم دیگه ناامید از اینکه اون پا پیش بذاره، براش یه پست غذا فرستادم و با خنده نوشتم: «خسته شدم از غذای بیرون.» اونم جواب داد: «ظهر بیا، ناهار بگیر!» اینو گفت گفتم خودشه. سر کارو یه ساعت زودتر پیچوندم، اومدم خونه شیو کردم، صاف صاف رفتم دم خونهشون، دیدم چادر سرش کرده. گفتم: «بابا، من و تو که دیگه این چیرا رو نداریم باهم، چادر چیه؟» گفت: «مال تو نیست، پوشیدم که همسایهها نبینن.» گفت: «بیا تو، خودت هرچقدر میخوای بکش تو ظرف ببر، من نمیدونم چقدر میخوری.»رفتم تو، چادرو درآورد ولی ضدحال خوردم. فکر کردم حالا یه تاپ و شلوارک تنشه، ولی مانتو و شلوار پوشیده بود. از هیجان و استرس کیرم داشت شورتمو سوراخ میکرد و قلبم لباسمو. گفتم اگه نخواد چی؟ شاید دوستپسر داره الان؟ چرا اصلا به روی خودش نمیاره؟ مگه نباید مثل داستانا وقتی چادرو درمیاره زیرش سوتین و شرت پوشیده باشه؟ دلمو زدم به دریا.رفتم تو آشپزخونه، کونشو از پشت یواش مالیدم. اول گفت: «محمد، نکن!» اون نکنی که گفت انگار مهر تایید بود چون مطمئن بودم این نکن یعنی ادامه بده. محکم از پشت بغلش کردم و ممههاشو گرفتم. زیر مانتوش هیچی نپوشیده بود. تو همون حالت کیرمو چسبوندم به کونش، ممههاشو میمالیدم و گردنشو میخوردم. دیگه خودش ول شد. ممههاشو حسابی خوردم، بعد رفتم پایین، شلوار و شورتشو باهم کشیدم پایین. اونم انگار تازه شیو کرده بود. کصشو لیسیدم. اونم فقط آه و ناله میکرد. انقدر لیسیدم که دیگه فکم درد اومده بود.رفتیم رو تخت، اون برام ساک زد. معلوم بود دفعه اولشه. لامصب انقدر دندون زد که حسم پرید ولی چیزی نگفتم بهش، گذاشتم ادامه بده. یکم که خورد لخت شدیم دوتایی، افتادیم به جون هم. ۶۹ زدیم، لاپایی زدیم، لای ممههاش گذاشتم، ولی خب نتونستم از کصش نهایت استفاده رو ببرم. ای لعنت به این خانوادههای مذهبی، کاش اون روز پردشو زده بودم. دیدم کص که پلمپه، داگیش کردم، باز کصشو خوردم تو حالت داگی. میخواستم انگشتمو بکنم تو کونش تا راه کونشو باز کنم که حداقل از کون یه حالی بکنم. دیدم راحت انگشت اشارم رفت تو. گفتم: «به کی دادی جنده؟» تو همون حالت گفت: «هیشکی بخدا، خودمو انگشت میکنم بعضی وقتا هم با مسواک یا خیار خودمو باز میکنم. گفت بکن بد فاز نشو، قبل اینکه بیای تمیزش کردم.»اینو که گفت انگار دنیا رو بهم دادن. شروع کردم سوراخ کونشو لیس زدن، خیس خیسش کردم. کیرم توش نمیرفت بازم. یه کرم بالا تخت گذاشته بود زدم رو سوراخ کونش. وای انگار بهشتو بهم داده بودن انقدر تنگ بود که حتی یادم میوفته شق میکنم. انگار برای کیر من ساخته شده بود. تو همون حالت داگی تو کونش تلمبه زدم و کصشو میمالیدم. بعد ۴-۵ دقیقه آبم اومد، کیرمو تو کونش نگه داشتمو تند تند براش مالیدم تا اونم ارضا شد. همونجوری افتاد رو تخت و منم روش، کیرمنم تو کونش.اون روز شد شروع رابطه ما. تا ۲ سال یعنی همین چند ماه پیش هر وقت فرصت گیر میاوردیم سکس میکردیم. تو همون ۲-۳ روز باقی مونده صبحا سرکار بودم و ظهر تا شب خونه خالم، روزی ۳-۴ بار آب همو میآوردیم.تو این دو سال انقدر با هستی سکس کردیم که دیگه شمارشم یادم نیست! از تو ماشین بگیر تا پارکینگ خونهمون، تو حموم، تو جنگل، تو زیرزمین خالهم، حتی یه بار نزدیک بود لو بریم که اون داستان خودش یه کتابه! کلی عکس و فیلم هم ازش دارم که هنوزم نگاشون میکنم کیرم راست میکنه. اگه این داستانو دوست داشتین و حمایت کردین، هر کدوم رو که بیشتر درخواست بشه براتون کامل تعریف میکنم. بگین کدوم ماجرای بعدی رو بگم؟ نوشته: mamosh
@dastan_shabzadegan | 4 468 |
| 8 | sticker.webp | 4 250 |
| 9 | بود ۱۸ سانتی میشه واسش فرستادم یه جوووووون بلندی گفت که میخواستم همونجا ارضا شم اون شب خوابم نمیبرد اصلا همش تو فکر حسین بودم گفتم تو اولین فرصت باید ببینمش . خلاصه روز موعود رسید حسین اومد نذاشتم بشینه همون ایستاده شروع کردم لب گرفتن لباش مزه بهشت میداد اینقدر خوردم که احسان جون الان تموم میشما خندم گرفت گفتم نترس تو تموم نمیشی تازه پیدات کردم رفتیم رو مبل شروع کردم گوششو گردنشو خوردن صدایه اه نالش بلند شد تی شرتشو دا اوردم شروع کردم خوردن بدنش یه دونه مو هم نداشت این پسر یه چند دقیقه ای همین جوری بودیم گفتم عشقم گفت جونم گفتم میشه واسم بخوری دیدم چیزی نگفت من سریع شلوارمو کشیدم پاییین گفتم احسان این از نزدیک خیلی بزرگتره که گفتم بخور عاشقش میشی دوس داشتی کوچیک تر باشه گفت نه دوسش دارم اینو که گفت حشرم ۱۰۰ برابر شد اول اومد لیس زدن من که تو ابرا بودم چشامو بسته بودم سره کیرمو گذاشت تودهنش شروع کرد خوردن زیاد وارد نبود ولی واسه من اصلا مهم نبود یه چند دقیقه ای خورد بهش گفتم عکسی که واسم فرستادیو میخام گفت میترسم گفتم نگران نباش اگه درد داشتی ادامه نمیدم گفتم یه کم دیگه بخور که شروع کرد لیس زدن تخمام وای چه لذتی داشتم ارضا میشدم که گفتم بسه رفتم تو اتاق اسپری زدم یه ژلم برداشتم واسه کونه حسین جون صداش کردم بیا که اومد شلوارشو کشیدم پایین گفت یواش عزیزم واقعا کون سفیدو بی مویی داشت شردع کردم خوردن کونش جوری که ناله هاش اینقدر بلند بود که جلو دهنشوگرفتم بعد ۲-۳ دقیقه ژل زدم رو انگشتم یه کنم زدم رو سوراخش انگشتمو کردم تو کونش دیدم رفت جلو گفت درد دارم نمیخام چند دقیقه التماس کردم گذاشت دوباره این کارو بکنم کلی ژل زدم به سوراخش که دردش کمتر شه شروع کردم انگشت کردم این سری گفت دردش کمتر یه چند دقیقه ای انگشت کردم بعد دومی رو کردم دیدم باز میگه درد دارم اروم اروم میکردم تا قشنگ جا باز کنه بعد ۳-۴ دقیقه سومی رو کردم گفت درد دارم ولی ادامه بده دلم کیرتو میخاد اینو که گفت سرعته انگشتامو بیشتر کردم دیگه وقت موعود رسیده بود گفتم اماده ای عشقم گفت اره جرم بده احسان جون پاهاشو انداختم رو شونم سر کیرمو غشار دادام دیدم رفت عقب گفت درد داره اروم گفتم چشم یه کم وایستادم بعد اروم اروم کردم تو که اونم هی میگفت جون جرم بده پارم کن منم سرعتمو بیشتر کردم بعد چند تا تلمبه گفتم داگی شو که سریع داگی شد انگار اون بیشتر از من هیجان داشت شروع کردم داگی گردن از پشت گوش و گردنشو میخوردم که اونم میگفت جون بهترین لحظه ی عمرمه دیدم داره جق میزنه گفتم وایسا من واست میزنم کیرشو گرفتم نهایت ۱۲ سانت بود واسش یک کم زدم که سریع ارضا شد بهش گفتم بیا رو کیرم سریع اومد نشست روش داشت بالا پایین میکرد که گفتم ابم داره میاد بلند شو که اونم سرعتشو بیشتر کرد اومدم بلند شم نذاشت تو کونش ارضا بهترین حس دنیا رو داشتم کلی بوسش کردم بعدش سریع همه جا رو تمیز کردیم این داستان ادامه داره اگه دوست داشتین بگین ادامشو بذارم نوشته: احسان
@dastan_shabzadegan | 4 362 |
| 10 | گی احسان و حسین
#خاطرات_نوجوانی #پسر_همسایه #گی
سلام دوستان عزیز داستان برمیگرده به چند سال پیش اسم من احسان قد ۱۸۰ وزن ۷۵ سفید پوست کیرم ۱۸ سانت اسم دوستم حسین قد ۱۷۵ وزن ۷۰ سفید بدون مو با کون گرد ما چند تا همسایه بودیم با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم بعضی موقع ها هم هوا تاریک تر میشد قائم موشک بازی میکردیم تقریبا چند ماهی میشد که اومده بودیم تو اون محل همین بازی کردنا ادامه داشت چند ماهی تا یه شب موقع قائم موشک دیدم یکی از بچه ها داره حسین میماله به روی خودم نیاوردم نزدیک نشدم که بفهمن. از این قضیه چند روزی گذشت من به حسین گفتم میای بریم خونه ما پلی استیشن بازی کنیم اول گفت نه خجالت میکشم من گفتم خجالت نداره که ما خونمون ویلایی پایین ۲ تا داداشام هستن که اکثر سر کارن وقتی نیستن ما میریم بازی میکنیم . گفت پس ا-۲ روز دیگه که داداشت اینا رفتن بریم بازی کنیم من که تو دلم کلی خوشحال بودم شبش تو فکر حسین خوابم نمیبرد بالاخره بعد کلی کلنجار خوابم برد . ۲-۳ روز از این قضیه گذشت دیدمش گفت امروز بریم بازی کنیم منم که از خدا خواسته گفتم اوکی برم خونه ببینم وضعیت چه جوری بهت خبر میدم. رفتم خونه همه چیو اوکی کردم پیام دادم بیا بعد ۵ دقیقه پیام داد گفت درو باز کن من از شدت هیجان نمیدونستم چیکار کنم درو باز کردم اومد تو هنوز یادم نمیره قیافشو چقدر ناز شده بود تعارف زدم اومد نشست . بهش گفتم شربت میخوری یا چایی که گفت شربت منم ۲ تا درست کردو آوردم گفتم بخوریم بریم بازی همش تو این فکر بودم بحث سکسی بندازم از اون ورم می گفتم شاید ناراحت شه با خودم گفتم عجله نکن واسه بار اول خلاصه شروع کردیم بازی کردن من چون پلی استیشن داشتم خونه بازیم بهتر بود ۲-۳ دست بازی کردیم گفت یه چند دقیقه استراحت کنیم دوباره بازی کنیم من از خدا خواسته گفتم باشه . من چون ازش ۳-۴ سال بزرگتر بودم گفت تو چرا بعضی وقتا نمیای تو کوچه بازی میری پیش دوست دخترت من خندیدم گفت چرا میخندی گفتم من اگه دوس دختر داشتم که اونو میاوردم بازی کنه باهام یهو دیدم ناراحت شد گفتم منظورم اینه ندارم باهات شوخی کردم به این بهونه بوسش کردم معذرت خواهی کردم حسینم گفت اشکال نداره پیش میاد گفتم تو چی دوس دختر نداری گفت نه ندارم زیادم علاقه ندارم گفتم یعنی چی دیدم سرخ شد گفت ولش کن بیا بازی کنیم . منم به خاطر اینکه ناراحت نشه ادامه ندادم ولی از اون ورم خوشحال بودم که به دختر علاقه خلاصه اون روز کلی بازی کردیم خندیدیم بعدش رفت از اون روز به بعد خیلی با هم صمیمی تر شدیم شبا پیام بازی میکردیم هر ۲-۳ روز هممیومدیمخونه ی ما بازی این قضیه ۲۰ روزی طول کشید که یه شب دلمو زدم به دریا پیام دادم گفتم حسین دوست دارم دیدم جواب نداد گفتم حتما ناراحت شده دیدم بعد چند دقیقه جواب داد منم دوست دارم احسان منو میگی انگار دنیا رو بهم دادن اون شب یه ذره بهش ابراز احساسات کردم ولی نه جوری که تابلو باشه قرار گذاشتیم فردا بیاد خونمون بازی . فردا اومد پیشم ولی از همون لحظه ی اول انگار این بار یه جور دیگه بود یه کم با هم حرف زدیم من دستمو انداختم دور گردنش گفتم خیلی دوست دارم دیدم نفساش تند شد گفتم بهترین وقته شروع کردم زبون زدن گوشش دیدم داره ناله میکنه درازش کردم رو مبل شروع کردم گردنشو لیس زدن اونم فقط داشت ناله میکرد تیشرتشو دراوردم شروع کردم لیسیدن بدنش چه بدن سفید و بی مویی داشت یه چند دقیقه تو این حالت بودیم که من شروع کردم مالیدنه کونش از رو شلوار همین آه ناله هاش بیشتر شد من که کیرم داشت شرتمو پاره میکرد بهش گفتم حسین جون میشه واسم بخوری گفت نه من تا حالا از این کارا نکردم گفتم امتحان کن شاید خوشت بیاد واسم یکم مالید میخواستم شلوارمو در بیارم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود گفت کجایی گفتم پیش بچه ها داریم بازی میکنیم گفت سریع بیا پایین اینا دارن میان برو خرید منو میگی بدترین خبر دنیا رو شنیدم انگار گفتم باشه حسین گفت چی شد چرا ناراحت شدی گفتم باید بریم مهمون داریماونم گفت اشکال نداره بزا حالا یه وقته دیگه. شب شد من شروع کردم به پیام دادان به حسین گفتم ببخشید بابته امروز گفت اشکال نداره احسان جون اولین بار بود به من میگفت احسان جون کلی پیام دادم اون شب بهش حرفای سکسی زدیم کلی قربون صدقش رفتم از بدنش تعریف کردم اونم خوشش اومده بود بهم گفت من از همون روز اول باهات حال میکردم ازت خوشم میومد گفت واست سورپرایز دارم من که کلی هیجان داشتم گفتم چیه عشقم سورپرایزت که بعد چند دقیقه چی دیدم عکس کونشو فرستاده لخت چی میدیدم یه کونه گرد بدون مو جوری راست کرده بودم که گفتم الان شرت پاره میکنه اینقد قربون صدقش رفتم ازش تعریف کردم که گفت ای کاش امشب پیشت بودم گفتم اگه بودی که عالی میشد گفت میشه یه کار کنی گفتم بگو عشقم گفت عکس کیرتو میفرتی گفتم چشم کیرم که تو راست ترین حالت ممکن | 4 239 |
| 11 | sticker.webp | 4 149 |
| 12 | ود تا نصف کیرم رفت تو کونش نگهش داشتم چند دقیقه ای کاملا جا باز کنه رفتار ملایم و آروم باهاش داشتم دیدم که درد نداره یه ریتم ملایم جلو عقب کردم تا کامل کیرم تو کونش جا شد داشتم تلمبه میزدم که آبم میخواست بیات کشیدم بیرون گفتم داره آبم میات سینه هاش جفت کرد با چندبار جلو عقب بین سینه های ریزش محکم آبم ریخت روی سینه هاش و گردنش سری خودم تمیز کردم بردمش حموم خودشو شست اومد روی مبل بغلم کرد ولی جفتمون نا نداشتیم کلی ازم تشکر کرد واقعا واسه جفتمون لذت بخش بود نزدیک ساعت ده بود با اینکه دلمون نمیخواست جدا شیم از بغل هم دیگه به اجبار لباسامون پوشیدم سمیه زنگ زد به مریم گفت شما کجا هستین مریم نیومدی خوش می گذشت سمیه هم ادای تنگ ها در آورد گفت من اهل این کارا نیستم بهتون گفتم و قطع کرد رابطه منو سمیه با اینکه اختلاف سنی داشتیم تازه شروع شده رسوندمش خونه برگشتم تا صبح چت کردیم باهم و از کارای مریم و مهیا همچیز گفت بهم که یکبار رفته دنبالشون یکی دوست پسرها مهسا اذیتش کرد و و و دوستان نقطه اخلاقی امیدوارم تاثیر گذار باشه متاهل ها که این داستان می خونین بنده واقعا چندین سال هست سکس کردم توی سکس حتی اگر واسه یکبار باشه لاشی بازی در نیارین هر زنی مطمئن اون سکس دلخواه خودش با شوهرش نداره آقایان تا میتونین به خانم هاتون همجوره برسین که نیاز جنسی پیدا نکنن بخوان خیانت کنن چون زنی که شوهرش بی مهری ببینه مطمئن باشین دست به خیانت میزنه بنده ۴۴ سال از خدا عمر گرفتم ولی هیچ وقت اجازه نمیدم اگر زنی حتی یکبار بخاطر سکس کنم اذیتش کنم امیدوارم با اینکه طولانی شد معذرت خواهی بنده ببخشید و از تایپ و غلط املایی بود به بزرگواری خودتون ببخشید بنده نویسنده نیستم در حد توانم بزارین قسمت آخر جای درد دل با حرفهای که از سمیه شنیدم شوهر خشک و مذهبی که قانون های خودش داره خوردن حرام لخت شدن کامل حرام با این کارها یه زن جوان مجبور به سکس با دیگران میکنید منتظر لایک و کامنت های دوستان هستم که قرار با سمیه گذاشتم بعد همینجا بنویسم ممنون از صبوری همگی و سایت شهوانی نوشته: حامد
@dastan_shabzadegan | 4 297 |
| 13 | لوارم کشیدم بالا خودمون جمع جور کردیم از اونجایی که گفته بودم شب میمونم بچه هام هم رفته بودن خونه پدرخانمم به سمیه گفتم ببخشید جسارتن میشه بریم خونه ما چون خونه ما اول شهر بود و خونه سمیه اینا تقریبا آخر شهر یکم ترسید گفت خانواده ات خیالش راحت کردم گفتم البته اگر شما مشکلی ندارین گفت من بچه ندارم شوهرم هم شیفت شب اسکله هست ولی بازم بزار بهش زنگ بزنم زنگ زد گوشی دست راست نبود گفت روی دریا لندینگ هست نمیگیره سری رفتم سمت خونه درب پارکینگ باز کردم مستقیم رفتیم داخل درب باز کردم چراغ ها روشن کردم وای چه میدیدم سمیه خیلی خوشگل بود بدون معطلی بغلش کردم شروع کردم به خوردن لبها و گردنش انگار صد ساله چیزی گیرم نیومده یک لحظه سمیه گفت ببخشید من دستشویی دارم رفت دستشویی سری رفتم سر وقت کشو اتاق خواب اسپری زدم سری اومدم تو حال دیدم مانتو در آورده رفته دستشویی بیرون که اومد با دامن بلند که فقط شرت پاش بود و کرست یه تاپ مشکی اومد بیرون همچیز هنوز جلو چشم هام هست بدون معطلی دامن بلندش در آوردم خودمم لخت کردم شروع به لب گرفتن کردیم که سمیه با پوزخندی گفت از دست مهسا و مریم در رفتم چون قرار بود بریم خون دوست پسرهاشون فکرش نمیکردم سر از اینجا در بیارم محکم بغلش کردم کاملا لختش کردم سری رفتم بین پاهاش کصش میخوردم سمیه چنان ناله میکرد جووون بخورررررر چه حس قشنگی بهم میدی مجید شوهرم تا حالا نخورده برام با هر زبونی که می کشیدم ناله هاش بلند شد جووون حامد خودمی یکدفعه بلند شد 69 شد شرتم کشید پایین کیرم کرد تو دهنش اول دهنش یکم بی حس شد متوجه شد اسپری بی حسی زدم سر کیرم مکه میزد همزمان میرفت تا تخم ها زبونش می رسید به عقبم حس عجبی داشتم تجربه میکردم ( دوستان متاهل میدونن بعضی موارد سکس در زن و مردهای متاهل نمیشه انجام داد عین خوردن و و و بلاخره یکطرف اونجور که بخاط لذت نمیبره ) ولی منو سمیه تجربه اولمون بود خودمون رها کرده بودیم به شهوت های که دوست داشتیم سمیه برگشت کیرم گذاشت لای خیسی کصش و سینه های کوچولوش آورد جلو دهنم محکم گرفتم سینه هاش مک میزدم و سمیه تا جای که میتونست موهام چنگ میزد و کصش میمالید به کیرم گفتم سمیه کاندم بزنم گفت نه مجید شوهرم کاندوم میزنه حسی طبیعی تجربه نمیکنم کاندوم میزنه بچه دار نشیم فقط حواست باشه عشقم نریزی که بیچاره میشم تازه دو روز از عادتیم گذاشته الان واقعا دلم سکس میخواست میدونستم همراه مهسا و مریم برم جلو خودم نمی گیرم مرسی که الان پیشتم با حرفهاش بدتر شهوتیم میکرد خودمو رها کردم گفتم در اختیارتم هر پوزیشن دوست داری بگو بکنم آروم کیرم گرفت تو دستش کشید به کصش کامل نشست کیرم آروم تنگی کصش عبور میکرد و به بهشت واقعی وارد میشد چنان به کمرش قوس میداد دیوانه کننده بود یک لحظه لرزش کرد خودشو انداخت روم و شروع به لب گرفتن کردیم جون حامد خیلی دوست داشتم با یه مرد جا افتاده و مطما سکس کنم بعد از مدت ها به ارضا رسیدم اومد به پهلو کنارم دراز کشید یک پاش گرفت بالا این پوزیشن کاملا دوست داشت عشقم کامل کیرت جا بده تو کصم توجه به دردهام نکن میخوام لذت کیرت تمام احساس کنم با هر ضربه سمیه ریزه پیزه تا ناف کیرم توی رحمش جا میکردم پاش انداخت پایین سرش گذاشت رو زمین کصش کامل داد بالا دوتا پهلو هاش گرفتم تند تند تلمبه میزدم که یک دفعه کامل خوابید روی زمین بازم ارضا شد از اینکه بعد از هر ارضا شدن کاری نمیکردم جز نوازش تا حالش جا بیات ذوق مرگ شده بود حامد کصم دوست داری جرش بده جنده اتم میخوام امشب شوهرم بشی دستمال مرطوب برداشت کیرم و آب خودش کامل پاک کرد بدنم کاملا بخاطر شنا شیوه میکنم اینبار خودش رفت بین پاهام و شروع به خوردن کیرم تخم هام کرد زبونش میرسوند به سوراخ عقبم فشار کوچیک میداد دوباره تخم هام میکرد تو دهنش با دستش کیرم می مالید بلند شد جووون حامد از این حس خوبی که برام میدی ممنون کامل اومد روم خوابید لبهاش زبونم میکردم تو دهنش محکم میخورد که انگار زبونم از حلقم بزنه بیرون توی همون حالت چرخیدیم من اومدم روش پاهاش گذاشت روی شونه هام کیرم با تمام وجود کردم تو کصش اینقدر ارضا شده بود که کاملا صدای شلاپ شلوپ میداد سمیه بی حال شده بود تازه ساعت نه شب هم نشده بود که ازش خواستم از عقب بکنم گفت من تو عمرم از عقب ندادم ولی میخوام با تو تجربه کنم گفتم پس دردت اومد بگو درش بیار دوتا بالشت زیر شکمش گذاشتم بین باسن های کوچولوش یه نقطه قهوه ای توی بدن سفید برفیش نمایان بود اینقدر زبون زدم و با دستم کصش می مالیدم دیدم اه اه اه میکنه جون حامد حس قشنگی بهم میدی یکم بی حسی به کونش زدم چرب کردم انگشتم کردم یکم درد داشت نه زیاد که خودش گفت حامد انگشت نه کیرت میخوام آروم کیرم کردم تو کونش تا کیرم یکم جا باز کرد درد زیادی بهش اومد ولی لذت واقعی الان ب | 4 246 |
| 14 | حامد و مراسم تشیع جنازه
#اقوام #زن_شوهردار
حامد هستم ۴۴ ساله قد ۱۸۲ وزن ۷۸ اهل جنوب داستان دقیقا یک روز پیش اتفاق افتاد کاملا واقعی اوج مریضی آنفولانزا در بندر بود مدارس تعطیل شده بود پسر عمه بعد از یک هفته توی بیمارستان بندر در سن ۶۸ سالگی فوت کرد از اونجایی که من بچه کوچیک خونه هستم زنگ زدم سرکار مرخصی گرفتم دو روزی که اونجا پیش پسرهاش بمونم تشییع جنازه ساعت ۱۱ صبح بود از بندر به یکی از روستاهای اطراف حدودا ۱۳۰ کیلومتری بندر باید می رفتیم ساعت ۹ صبح بیدار شدم یکم به خودم رسیدم لباس مشکی هام پوشیدم و یک دست لباس شلوار پیراهن گرمکن چون روستا سرد بود هواش برداشتم که شب بمون همونجا خودم تنها بودم توی مسیر نخ سیگار روشن کردم و عقب تر از آمبولانس حرکت کردم ساعت های چهار بود تشیع جنازه تموم شد کم کم هوا داشت تاریک میشد قصد داشتم برم پیش بچه هاش و شب بمونم رفتم لباسامو عوض کردم میخواستم لباسهام بزارم داخل ماشین که دختر عمه ام اومد گفت حامد اگه میخوای برگردی بندر سه تا همسایه ها ما اومدن همراهمون ما هم رسم داریم خانواده مرحوم حداقل یک هفته تا ۴۰ روز میمونن اینها همراهمون اومدن ولی الان نمیتونن بمونن اگر زحمتی نیست تو که کسی همراهت نیست ببرشون چون قرار بود با ما بیان بعد میان دنبالشون یه ماشین که کسی نیومده گفتم چشم دختر عمه میبرمشون اومدم داخل از همه خداحافظی کردم چون مرخصی بهم ندادن باید برگردم اخر هفته میام اگر جیزی لازم داشتین خبرم بدین توی تاریکی بود متوجه نشدم وقتی سوار شدن سه تا خانم دو تا خواهر بودن یکی هم همسایه هاشون بود حرکت کردیم هوا کاملا تاریک بود تا جاده اصلی ۲۰ کیلومتری فاصله بود که نم نم بارون شروع شد یک لحظه متوجه زنگ گوشی یکی از دوتا خواهر به گوشم رسید مشکوک حرف میزد که ما تو راه برگشت هستیم هنوز به جاده اصلی نرسیده بودیم دیدم خواهر بزرگتره بهم گفت ببخشید ما اومدن دنبالمون مزاحم شما نمیشیم اگر میخوای برگردی منم گفتم مراحم هستین من دیگه خداحافظی کردم میرسونمتون یه سکوتی حاکم شد از فرعی که خارج شدم به خیابان اصلی دیدم یه ۴۰۵ اول جاده فرعی وایساده و دوتا مرد تو ماشین هستن باز خواهر بزرگتره گفت حامد آقا ببخشید من و خواهرم شوهرامون اومدن دنبال من دیگه مزاحم شما نمیشیم گفتم هر جور راحت هستین بلاخره من که تا بندر میرم موقع پیاده شدن سمیه که حدودا ۲۸ الی ۲۹ سالش بود گفت شما میرین بندر گفتم آره گفت پس اشکال نداره من همراهتان میام تعجب کردم دوتا خواهر پیاده شدن و سوار ۴۰۵ شدن خداحافظی کردن سمیه عقب نشسته بود متوجه شدم داره پیام میده چند کیلومتر جلوتر وایسادم جلو مغازه بین راهی یه نخ سیگار کشیدیم و دوتا قهوه گرفتم اومدم گفتم بفرمائید جلو بشینین خیلی راه داریم حرف میزنیم منم شب هست خوابم نمیگیره کیفش گذاشت عقب اومد جلو نشست حرکت که کردیم گفتم سمیه خانم چرا شوهراشون نیومدن تشییع جنازه مگه همسایه نیستین (البته قبلش دختر عمه ام بهشون گفته بود پسر داییم مرد خوبیه سرش تو لاک خودشه کسی رو خیلی نمیشناسه ) دیدم سمیه گفت ببخشید اگه میشه چیزی به دختر عمه ات نگین آخه این ها دوست پسراشون بودن منم بخاطر همین همراهشون نرفتم بله جفت خواهر قرار گذاشته بودن که بیان دنبالشون سمیه قضیه رو می فهمید گفتم سمیه خانم بزار برن عشق حالشون بکنن یکم سرعتم اتم کم کردم سر حرف به بهانه های مختلف باز کردم سمیه هم که کاملا از من مطمئن شده بود همچی تعریف کرد که اینا کارشون همینه همیشه دنبال بهانه هستن برن با دوست پسرهاشون گفتم شما چی دوست پسر ندارین خنده ای زد گفت نه بابا بخاطر همین دنبالشون نرفتم بارون واقعا شدت گرفت موقع دنده عوض کردن دستم به ران پاش میخورد دیگه کاملا عادی شده بود دستم گذاشتم روی پاش دستش گذاشت روی دستم برداره گفتم میشه راحت باشم سمیه اخمی کرد گفت خودمون متاهل هستیم گناه هست گفتم جز منو تو که کسی نیست اونم توی این هوای تاریک و بارونی کم کم دستم بین پاهاش بود داشتم نوازشش میکردم شاید ۲۰ دقیقه ای طول کشید دستم رسوندم به کصش اینقدر بالای کصش میمالیدم دیدم چشم هاش خمار شد بدش نمیومد آروم دستش گرفتم گذاشتم روی کیرم هم زمان واسه هم دیگه می مالیدیم که شلوار گرم کنم کشیدم پایین دستم بردم دور گردن سمیه گفتم ببخشید دارم اذیت میشم میشه یکم بخوری گفت اینجا تو اتوبان خطرناکه گفتم تو بخور من رانندگی میکنم آروم لبهای کوچیکش آورد جلو سر کیرم یه بوس کرد کیرم گرفت تو دستش یکم بازی کرد شروع به ساک زدن کرد عجب حس قشنگی بود بخاری روشن سمیه هم کفش هاش در آورد نشسته بود روی صندلی دستش زیر تخم هام بود ساک میزد نم نم بارون به شیشه ماشین و برف پاکن ریتم قشنگی گرفته بود هم زمان دستم بردم از پوشت تو شرتش که دامن بلند و مانتو جلو باز پوشیده بود کصش میمالیدم حس عالی بود کم کم نزدیک بندر شدیم سمیه نشست سر جاش منم ش | 4 417 |
| 15 | sticker.webp | 4 488 |
| 16 | چطور از دست پسر کیرتیز خلاص شدم
#تجاوز #خاطرات
سلام من ۲۱ سالمه از ۱۶ سالگی خیلی سکس داشتم ولی خب نه با دوست پسرام چند وقتی بود با دوست پسرم سرد شده بودیم منم با یه پسره تو اینستا حرف میزدم از نظر ظاهری خوب بود ولی بابت سکس باهاش فکر نمیکردم کلا یبار اونم در حد چند دقیقه دیدمش تا که شد پنجشنبه همین هفته من یه عروسی دعوت شد تو محل اینا بهش گفتم گفت که بیا دو دیقه جلو در ببینمت تو ماشین من گفتم نه و فلان تا آخر قبول کردم رفتم سوار شدم یکم رفت جلوتر از تالار و استاد من نشستم سلام علیک کردیم شروع کرد به بوسیدن من لب گرفت یهو صندلیو داد عقب افتاد روم!! اولین بار بود همچین چیزی می دیدم ترسیده بودم عجیب بهش میگفتم چته روانی میگفت میخوام تورو مال خودم بکنم (بهش گفته بود پرده دارم) شانس منم اون شب گن شورتی پوشیده بودم نتونست پاره کنه که کیرشو بکنه توم منم نامردی نکردم خایه هاشو فشار میدادم که ولم کنه آخر دیگه در ماشینو باز کردم اونم از ترس کونش گفت گمشو برو دیگه منم فحشش دادم دویدم سمت تالار بدترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته🤣دیگه یاد گرفتم به هر کسی زود اعتماد نکنم به حسمم اعتماد کنم که کی خوبه کی بد نوشته: زری
@dastan_shabzadegan | 4 851 |
| 17 | sticker.webp | 4 676 |
| 18 | سرش دید. بهش گفتم: چطوری سلمان خان خوش گذشت؟ با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت: شما اینجا چکار می کنین؟ گفتم: دیگه نبینم دنبال ناموس مردم راه بیفتی. گفت: ناموس مردم؟ احمد گفت: منظورش مهلا ست. مهلا ناموس سامانه، این سری به بد کسی گیر دادی بی ناموس. بعد هم نقشمون رو براش گفت. سلمان گفت: ازتون شکایت می کنم. پدرتون رو در میارم. لیلا خندید و گفت: از لحظه ورودت فیلم داریم بچه کونی با پای خودت اومدی، خودت راضی شدی ببندیمت، بعدشم شکایت کن البته اگه تونستی ثابت کنی ما بودیم. در ضمن فیلمت هم تا فردا نه فقط تو دانشگاه بلکه تو فضای مجازی پخش می شه. احمد گفت: و همینطور تو دانشگاهی که داداشت هست. سلمان فقط فحش می داد، احمد گوشی سلمان رو از جیبش درآورد و با اثر انگشتش بازش کرد، هم فیلم اون روز رو که از لیلا و مهلا گرفته بود پاک کرد هم به تنظیم کارخونه برگردوند، کارت حافظه رو هم در آورد و گذاشت تو جیبش. از رو تخت بلندش کردیم نمی تونست روی پاهاش بایسته با بدبختی لباسش رو تنش کردیم و انداختیمش تو ماشین لیلا. بهش گفتم: می دونی که کسی نباید ز این موضوع خبر دار بشه، در ضمن ترم بعد هم تو این دانشگاه نبینمت که برات خیلی بد می شه. احمد با لیلا بردنش و نزدیک جاده از ماشین انداختنش پایین. من و مهلا هم ویلا رو تیز کردیم. دو سه هفته ای از سلمان خبری نبود، بعدش هم که اومد دانشگاه مثل موش می اومد و می رفت و برای ترم بعد هم انتقالی گرفت و رفت. احمد با لیلا اوکی شده بود و زیاد با هم می اومدن و می رفتن، حالا چکار می کردن خدا عالمه … پایان نوشته: مبهم (DrAner)
@dastan_shabzadegan | 12 666 |
| 19 | . سلمان هم گفت: رژ قرمز بزن دوست دارم. مهلا از اتاق اومد بیرون و لیلا چشمای سلمان رو بست. لیلا کلاه استتار رو کشید رو سرش و به دوربین اشاره کرد، ضبط دوربین رو روشن کردیم. یه دفعه احمد پاشد جلوی لب تاپ ایستاد و به مهلا اشاره کرد. تازه یادم افتاد که مهلا چیزی از داستان لیلا نباید بدونه. با اشاره به مهلا گفتم که از اتاق بره بیرون، یعنی دوست ندارم این صحنه ها رو ببینه، با دلخوری بلند شد و به بهانه اینکه حالش خوش نیست رفت بیرون از عمارت. پشت سرش بیرون رفتم و با کلی نوازش و قربون صدقه رفتن تا ماشین احمد همراهیش کردم و ازش خواستم همونجا منتظر بمونه. سریع برگشتم تو ویلا. لیلا دامن و نیم تنه ش رو در آورده بود و داشت با دستاش به آرومی تن سلمان رو نوازش می کرد. نشست کنار سلمان و گفت: خیلی دوست داری لز ببینی؟ سلمان با حرکت سر تایید کرد، لیلا ازش پرسید بعد دوست داری دو تاییمون رو بکنی؟ بازم با حرکت سر جواب مثبت داد. یهو لیلا سرش داد زد سردیت نکنه آشغال کثافت و دست انداخت شرتش رو تو پاش پاره کرد. گفت: می خوام یه درسی بهت بدم که کردن یادت بره حیوون. دو طرف کون سلمان گرفت و تا جاییکه می شد باز کرد و بلند گفت: لعنتی این کون که دست خورده است، تو بچه کونی می خوای من رو بکنی؟ سلمان انگار لال شده بود، هیچی نمی گفت. تا انگشت لیلا به سوراخش خورد شروع کرد به تقلا کردن، دید هیچ کاری نمی تونه بکنه، داد زد چکار می خوای بکنی؟ گفت: می خوام یه جوری گشادت کنم تا خونتون سینه خیز بری. سلمان با تمام توانش خودش رو تکون می داد و فریاد می زد. لیلا هم بلند می خندید و می گفت: نمی تونی فرار کنی، بهتره شل کنی تا هر دومون لذت ببریم. از تو کشوی دراور دو تا چیز آورد بیرون یکیش وازلین بود و اون یکی لوبریکانت، گفت: وازلین یا لوبریکانت. سلمان می گفت: ولم کن، دست بهم بزنی ازت شکایت می کنم، بذار برم حرومزاده و لیلا همچنان می خندید. در وازلین رو باز کرد و مالید به سوراخ کونش و انگشتش رو خیلی محکم فشار داد توش، تا ته رفت تو، دوباره فریاد سلمان بلند شد. لیلا شرتش رو درآورد، از دیدن کیرش وحشت کردم، کیر من در برابر اون دودولی بیش نبود، تازه کلی هم سر اندازه و کلفتیش ادعا داشتم. کاندوم کشید رو کیرش و دو تا بالش گذاشت زیر سر سلمان تا سرش کاملا بالا بیاد، بعد چشماش رو باز کرد و رفت لای پاش نشست. سلمان چند باری چشماش رو باز و بسته کرد تا چشمش افتاد به کیر لیلا با تمام قدرت فریاد زد: ولم کن کثافت، تو چرا این شکلی؟ لیلا از خنده ریسه می رفت و با کیرش به تخمای سلمان می کوبید. سلمان دیگه از داد زدن و تقلا کردن خسته شده بود و داشت التماس می کرد که ولش کنه. تا سر کیر لیلا خورد به سوراخ کونش، التماسش تبدیل شد به ناله و بعد زد زیر گریه، مثل ابر بهار داشت اشک می ریخت. لیلا گفت: قبل از این باید فکرش رو می کردی الان دیگه خیلی دیره و کیرش رو فشار داد سلمان داشت زوزه می کشید و لیلا با بی رحمی داشت فشار می داد و سلمان هم عربده می کشید، کمتر از چند دقیقه لیلا کیرش رو تا ته کرده بود تو کون سلمان و با تمام توان داشت می گاییدش، سلمان از حال رفته بود، چند دقیقه ای بی وقفه تو کونش تلمبه زد و کیرش رو درآورد. به نظر کیرش خونی می اومد. با دستمال کیرش رو پاک کرد و دوباره رفت سراغ دراور و از تو کشو یه چیز در آورد. خدای من یه بالاتر از سیاهی (۲) مشکی که از کیر خودش بزرگتر و کلفت تر بود. سلمان چشماش رو بسته بود صدایی ازش در نمی اومد. چند بار با دیلدو کوبید تو صورتش تا چشماش رو باز کرد. دیلدو رو که دید دو باره شروع کرد به گریه و التماس، لیلا مثل شرت دیلدو رو پاش کرد و حسابی چربش کرد و با تمام زوری که داشت کرد تو کون جر خورده سلمان. دوباره عربده های سلمان رفت هوا. معلوم بود بیش از حد توانش درد می کشه. تقریبا 40 دقیقه ای به تمام معنا سلمان رو گایید و بعد دیلدو رو در آورد و رفت نشست رو سینش و کیرش رو به صورت و لب های سلمان می مالید. حسابی که کیرش رو مالید شروع کرد به جلق زدن روی صورت سلمان و در حالیکه با یه دست دهان سلمان رو که الان دیگه کاملا از تَک و تا افتاده بود باز می کرد با دست دیگش جلق می زد و با فریاد ارضا شد و آبش رو تو دهان و صورت سلمان خالی کرد و تا کوچیک شدن کیرش آبش رو روی صورتش پخش کرد. گوشیش رو برداشت و از وضعیت سلمان فیلم گرفت و بعد دست و پاهاش رو باز کرد و با اشاره به دوربین ازمون خواست ضبط رو خاموش کنیم. بعد از خاموش کردن دوربین ها من و احمد رفتیم سراغ سلمان، سلمان کاملا بی حال روی تخت افتاده بود و لیلا هم لباسش رو پوشیده بود. لیلا به ما گفت: اینم خدمت شما تحویلش بگیرین. کونش به اندازه مشت من باز شده بود و خون روی تخت ریخته بود، حسابی جر خورده بود بدبخت. بزور چشماش رو باز کرد و من و احمد رو بالای | 11 595 |
| 20 | بین پذیرایی رو تو اسپیلت جاساز کرد که بخشی از پذیرایی مشخص بود، یکی رو تو هواکش حموم تو پذیرایی جاساز کرد و سیم هواکش رو هم قطع کرد که یه وقت روشن نشه و دوربین بگا بره. یه دوربین هم تو اسپیلت اتاق خواب گذاشت که تخت رو کامل پوشش میداد و یکی رو هم تو میز آرایش سمت چپ تخت جا ساز کرد و وصلشون کرد به لب تاپ لیلا، چند باری تمرین کردیم که کجاها باشیم تا تو فیلم نیفتیم. هرکاری کردیم دیدم غیر ممکنه، پیشنهاد دادم دوربینها موقع ورود به ویلا خاموش باشه. برای سه روز دیگه با سلمان قرار گذاشتن. روز قبل رفتیم برای چک نهایی، قرار شد من و احمد با هم بریم و مهلا و لیلا هم با سلمان بیان. مهلا کلید ویلا و لب تاپش رو داد به احمد. صبح خیلی زود راه افتادیم. احمد ضبط دوربین ها رو خاموش کرد و ماشینش رو کمی دورتر از ویلا پارک کرد. صندوق عقب ماشینش رو باز کرد و دو سه تا قمه و چماق درآورد، بهش گفتم: اینا برای چیه؟ خل شدی؟ گفت: کار از محکم کاری عیب نمی کنه. رفتیم تو ویلا و تو اتاقی که طبقه دوم بود و قرار بود من و احمد توش باشیم، مستقر شدیم. برای بار آخر دوربین ها رو چک کردیم، همه چی درست بود. تقریبا سه ساعتی گذشته بود که ماشین لیلا اومد تو ویلا ولی خبری از سلمان نبود، احمد زنگ زد به لیلا و جریان رو پرسید، لیلا گفت: یکم دورتر از ویلا پیادش کردیم به این بهانه که کسی بهمون شک نکنه. لیلا سریع رفت تو اتاقش تا آماده بشه. مهلا اومد تو بغلم، طفلی خیلی استرس داشت قلبش مثل گنجشک می زد. ده دقیقه ای طول کشید تا لیلا برگشت. مات و مبهوت داشتم نگاهش می کردم، لعنتی چه بدنی داشت. یه نیم تنه مشکی جذب پوشیده بود که سینه های درشتش حسابی خود نمایی می کرد، یه دامن تنگ تا کمی پایین زانو که از پشت چاک داشت هم پاش کرده بود، پاهای سفید و کشیدش که لاک مشکی به ناخنش زده بود، واقعا اگه دختر بود حسابی کردنی می شد. اینقدر بد بهش زل زده بودم که مهلا چند بار با آرنجش بهم زد تا بخودم اومدم. روی بازوی راستش یه گل و پشتش سمت چپ چهره یه دختر خالکوبی کرده بود که البته بیشترش زیر نیم تنش بود. احمد آروم در گوشم گفت: این خالکوبی نداشت که. لیلا شنید ، خندید و گفت: خالکوبی نیست چاپه با چند بار شستن پاک می شه، برای احتیاط زدم که تو فیلم تابلو نشم. بعد چند تا کلاه استتار از کیفش در آورد و داد بهمون گفت: اینم برای احتیاط بیشتر. چند دقیقه بعد زنگ در رو زدن، سلمان بود با یه دسته گل، احمد ضبط دوربین های حیاط رو روشن کرد، تا داخل عمارت از اومدن سلمان فیلم گرفت. لیلا رفت به استقبالش. آوردش تو دقیقا تو دید دوربین پذیرایی نشوندش، خودش رو ناراضی نشون می داد، بعد مهلا رو صدا زد، مهلا خیلی آروم در حالیکه خیلی ترسیده بود رفت پایین. صدای سلام خشکی کرد می اومد ولی تو تصویر نبود. سلمان اومد سمتش که بهش دست بده ولی مهلا خیلی جدی گفت سر جاش بشینه. لیلا کمی پذیرایی کرد ازش و بعد نیم ساعت رفتن تو اتاق خواب. خیلی عصبی بودیم و منتظر اتفاق های بعدی. سلمان نشست رو تخت و بعد از یکم صحبت کردن، لیلا شروع کرد به لوندی کردن و تحریک سلمان، آب از لب و لوچه سلمان راه افتاده بود، چند باری انگشتاش رو به صورت سلمان کشید و گفت: به روش ما شروع می کنیم. مهلا خیلی خجالتیه چون تا حالا مردی بهش نزدیک نشده، اول چشمات رو می بندیم تا مهلا خجالتش بریزه. سلمان گفت: اینجوری هیجانش بیشتره که. مهلا گفت: اگه وسط برناممون پاشی بیای چی؟ تا وقتی ما نگفتیم نباید از جات تکون بخوری. سلمان گفت: قبوله قول می دم. لیلا گفت: بهت اعتماد نداریم، بعد در حالیکه آروم بهش نزدیک می شد بینیش رو نزدیک گوش سلمان برد و در حین بوییدنش گفت: دست و پاهات رو هم به تخت می بنیدم تا وقتش برسه. معلوم بود سلمان خیلی حشری شده، کف دستاش رو به هم مالید و گفت: اینجوری خیلی دوست دارم. لیلا اغواگرانه طناب هایی که به نظر زبر می اومدن از زیر تخت در آورد و سلمان رو خوابوند رو تخت. با دستش به آرامی روی سینه هاش می کشید و دستش رو زیر پیراهنش برد. بعد از کمی نوازش لباسش رو در آورد و بالا تنش رو لخت کرد. بعد دست هاش رو به دو طرف تخت محکم بست، انگشتش رو از زیر گردن سلمان کشید تا رسید به کمربندش، کمربندش رو باز کرد و شلوارش رو از پاش در آورد. حالا فقط یه شرت پای سلمان بود. پاهای سلمان رو تو شکمش جمع کرد و زانو هاش رو با چیزی شبیه تسمه پهن بست، حالا دیگه نمی تونست پاهاش رو صاف کنه. از زیر زانوهاش یه طناب رد کرد و دو سه دور پیچید دور پاش و از دو طرف وصل کرد به بالای تخت و از محکم بودنش مطمئن شد. حالا زانوهاش تا نزدیکی سینش رسیده بود و کاملا ثابت شده بود. کاملا در اختیار لیلا بود. لیلا رو به مهلا کرد و گفت: تا من سلمان خان رو آماده می کنم برو یکم آرایش کن، عزیزم می دونی که بدون آرایش دوست ندارم | 10 662 |
