12 358
Подписчики
-2724 часа
-737 дней
-31230 день
Архив постов
#Part249
چطوری من رو پیدا کرده بود ؟؟
ناباور نگاهمو روی ناهیدی که درست عین دخترای جوان لباس پوشیده و به خودش رسیده بود چرخوندم
عطر مارک دارش توی اتاق نمور و قدیمیمون پیچیده بود ، هنوز داشتم گیج و گنگ نگاهش میکردم که قدمی داخل اتاق گذاشت و به سمتم اومد
_کلی دنبالت گشتم دخترم می....
یکدفعه از شوک بیرون اومدم و با صدایی که از شدت خشم میلرزید توی حرفش پریدم و بلند فریاد زدم :
_به من نگوووووو دخترم
با دیدن واکنش بدم ، ایستاد و دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد
_باشه باشه آروم باش !!
وحشت زده نگاهمو روی آرادی که گندم روی پاهاش نشسته بود و گیج به ما نگاه میکرد چرخوندم
_چطوری ما رو پیدا کردی ؟؟
رد نگاهمو گرفت و به اونا خیره شد و بی اهمیت به سوالم گفت :
_دخترت چقدر شبیه بابای خدابیامرزته
باز داشت اون روی سگ منو بالا میاورد چرا حرف از بابام میزد ؟؟حرصی سرش فریاد کشیدم :
_اسممم بابام رو به زبون نجست نیااار
❤ 51👍 9🔥 2👏 2
#Part248
با این حرفش تازه به خودم اومدم و وارفته سر زمین نشستم راست میگفت مگه من احمق جایی هم برای رفتن داشتم ؟!
انگار از حالت صورت و نگاهم به عمق ماجرا پی برده باشه هیچی نگفت و فقط با ناراحتی نگاهم کرد
حالا این من بودم که گیج و گنگ فقط نگاهمو به اطراف میچرخوندم و نمیدونستم باید چیکار کنم
حالم بد بود
به قدری که وقتی گندم سمتم اومد و صدام زد
هیچی نتونستم بهش بگم و هنوز به رو به رو خیره بودم
آراد که حال بدم رو دید
گندم رو صدا زد و سمت خودش کشوندش
از همه جا رونده و درمونده شده بودم
حالا میخواستم بدون پول و جا و مکان چیکار کنم ...هیچ راه فراری نداشتم همین فکر هم داشت حالم رو خراب میکرد
نمیدونم چقدر توی اون حال نشسته بودم
که صدای کوبیده شدن در حیاط به گوشم رسید با فکر به اینکه حتما یکی از همسایه هامونن بی اهمیت بودم
ولی طولی نکشید یکدفعه در اتاق باز شد و صدای آشنایی کسی توی گوشم پیچید که سال ها بود کابوس روز و شبام بود
_تو آسمونا دنبالت میگشتم رو زمین پیدات کردم !!
قلبم از حرکت ایستاد و ناباور به عقب برگشتم که با دیدنش توی قاب در درحالیکه هنوز عین گذشته زیبا و جذاب بود خشکم زد
❤ 53👍 7😱 6
#Part247
_کین خوب ؟؟
چاره ای جز گفتن واقعیت نبود پس راست توی چشماش زُل زدم و گفتم :
_خانوادت !!
گیج گفت :
_خانوادم که فکر نکنم برامون ضرری داشته باشن
هه چه خوش خیال بود که فکر میکرد اونا کاریش ندارن و میتونه از این به بعد راحت زندگی کنه
_نه تا زمانی که نفهمیدم چی توی سرشون میگذره و چی ازت میخوان !!
گیج و گنگ لباش رو بهم فشرد و سکوت کرد
میدونستم چون حافظه اش رو از دست داده و دقیقا از چیزی خبر نداره و نمیدونه منظورم از این حرفایی که میزنم چیه به همین خاطر اینطوری سکوت کرده
پس با عجله شروع به جمع کردن وسایلمون کردم تا قبل از اینکه دیر بشه و ردمون رو بزنن از اینجا بریم
چون دلم اصلا آروم و قرار نداشت
درسته امیر بهم گفته بود نگران چیزی نباشم ولی مگه این استرس ولم میکرد
تموم مدتی که در حال جمع کردن وسایل بودم آراد توی سکوت فقط نگاهم میکرد و هیچی نمیگفت
همین که تموم وسایلمون رو که چیز زیادی هم نمیشدن رو جمع کردم و میخواستم بلند شم آراد صدام زد و به سختی گفت :
_جایی رو هم برای رفتن داریم !؟
❤ 52👍 7🤔 3👎 1
#Part246
درمونده سرمو بین دستام گرفتم
_نمیدونم !!
یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید صداش زدم و گفتم :
_حالا که همه چی رو برات تعریف کردم تو چیزی یادت نمیاد ؟؟
_در چه مورد ؟؟
_در مورد اینکه دقیقا چه بلایی سرت اومده
_یه صحنه هایی تار و گنگ ، کم و بیش تو خاطرم میان و میرن ولی بیفایدن چون مدتهاست که همین شکلیم !!
ناامید آهااانی زیر لب زمزمه کردم و از کنارش بلند شده و بیقرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن و در همون حال گفتم :
_پس باید از اینجا بریم
_چی چرا ؟؟
نمیدونستم اینم بهش بگم یا نه ...
چون از عکس العملش میترسیدم با دیدن تعلل توی نگاهم سوالی پرسید :
_چیزی شده ؟؟
سری تکون دادم و گفتم :
_ آره چون دنبالمونن و ممکنه گیر بیفتیم !!
وحشت توی نگاهش نشست
_کین ؟؟ از آسایشگاهی که بستری بودم منظورته ؟؟
_نه کسایی دیگه هستن کسایی که زیادی بهشون مشکوکم و حس خوبی از این پیگیری هاشون ندارم !!
❤ 48👍 10🤔 2
#Part245
_تو رو خدا دهنت رو باز کن !!
بدنش داشت میلرزید
ترس برم داشته بود لعنت به من ، نباید اینطوری بی مقدمه همه چی رو بهش میگفتم
_آراد تو رو خدا دهنت رو باز کن دارم میترسمممم
بالاخره به هر بدبختی که بود قرص توی دهنشش گذاشتم و بهش یه خورده آب دادم بعد از اینکه قرص رو قورت داد
سرش رو بغل گرفته و بی اختیار خم شده و سرمو روی سرش گذاشته و با ترس زیرلب شروع کردن به هر دعایی رو خوندن
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود
ولی کم کم لرزش بدنش از بین رفت و توی بغلم آروم گرفت
نمیدونستم دقیقا چه بلایی سرش اومده که اینطوری میشه و حتی حافظه اش رو هم از دست داده
از خانوم مدیر یه چیزایی شنیده بودم ولی نمیشد به حرفاشون اعتماد کرد معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن که این شکلی شده
خسته هنوز توی همون حال بودم
که چشماش رو باز کرد و درحالیکه نگاه بی روحش رو به رو به رو میدوخت با صدای لرزون و گرفته ای گفت :
_پس به خاطر همین بود که از روز اول اینقدر بهت حس نزدیکی داشتم !!
سرمو بلند کرده و دستمو روی موهاش کشیدم
_آره ...ولی الان وقت این حرفا نیست باید تا دیر نشده یه فکری بکنیم !!
_چه فکری ؟؟
❤ 51👍 5🤔 4🥰 2
#Part244
با عجله سمت داروهاش که گوشه اتاق بودن رفتم و با دستایی لرزون سعی کردم از جعبه درشون بیارم ولی دستم لرزید و همه پخش زمین شدن
وااای زیرلب زمزمه کردم
و با عجله خم شدم و یک دونه رو برداشتم و با عجله بلند شده و با بطری آبی که گوشه دیوار بود سمت آراد رفتم
_دهنت رو باز کن !!
ولی انگار بهش شوک وارد شده باشه هیچ عکس العملی به حرفم نشون نمیداد و فقط چشماش روی هم فشار میداد و بدنش میلرزید
گندم که از سر و صداهای ما بیدار شده بود از بغل آراد بیرون اومد و کِز کرده درحالیکه به من میچسبید لرزون گفت :
_مامان عمو چش شده ؟؟
_هیچی مامان تو برو تو حیاط با بچه ها بازی کن !!
_ولی مامانی .....
همونطوری که نگاهم به آراد بود دستپاچه توی حرفش پریدم :
_برو گفتم زود باش !!
ترسیده از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون زد
دستمو پشت سر آراد گذاشتم و سرش رو یه خورده بلند کردم و قرص رو لای لبهای بهم چسبیده اش گذاشتم و با نگرانی صداش زدم
❤ 56👍 8😁 2😱 2😢 1
#Part243
لبهاش رو با زبون تَر کرد و بالاخره به سختی گفت :
_چی ؟؟
باورش نمیشد حقم داشت
از کسی که حافظه اش رو از دست داده بود چه توقعی میتونستم داشته باشم ؟؟
نفسم رو به سختی بیرون فرستادم و جدی گفتم :
_درست شنیدی هر چی گفتم واقعیتن !!
نگاهش رو به گندم دوخت و ناباور دستی روی موهاش کشید
_ولی من هنوزم باورم نمیشه !!
لبخند تلخی زدم :
_حق داری ....
یکدفعه اخماش رو توی هم کشید و دستش رو به سرش گرفت و با درد نالید :
_آاااخ
با نگرانی سمتش رفتم کنارش نشسته و دستش رو گرفتم
_چی شدی ؟؟ حالت خوبه ؟؟
چشماش رو بست و با درد نالید :
_آاااخ سرم
میدونستم نباید یکباره همه چی رو بهش میگفتم ولی دست خودم نبود و ترس از ناهید باعث شده بود دست به این کارا بزنم
❤ 54👍 8👏 3🤔 2👎 1
#Part242
آره همه چی رو گفتم ...
درست از همون اولش ، اونم بدون هیچ گونه کم و کاستی !!
که چطور باهمدیگه آشنا شدیم و من قصد انتقام ازش رو داشتم ولی حین کلکل و بحث هایی که داشتیم کم کم عاشق هم شدیم
اینقدر گفتم و گفتم تا رسیدم به گندم ...
نگاهمو بهش دوختم که چطور معصومانه به خواب عمیقی فرو رفته بود و تیر خلاص رو زدم
_همه ی قصه تا همینجا بود !!
روی سر بلند کردن و مستقیم به آراد نگاه کردن رو نداشتم یه حس بد داشتم حسی که باعث شده بود دست و پاهام بلرزن و کنترلی روی خودم نداشته باشم
_نگو چیزی که توی ذهنمه اشتباهه !!
از لرزش صداش معلوم بود متوجه همه چی شده ، اینکه ممکنه یکی از شخصیت های این قصه ای که براش تعریف کردم خودش باشه
دستم مشت شد و سعی کردم جلوی احساسات و عواطف خودم رو بگیرم و آروم باشم چون الان وقت کم آوردن نبود
مخصوصا با اتفاقایی که افتاده بود و میدونستم به زودی ناهید هر طوری شده پیدا و جدامون میکنه
پس باید هر چه زودتر یه کاری میکردم
بالاخره سرمو بالا گرفتم که نگاهم توی نگاه بهت زده و ناباورش نشست که چطور منتظر جوابی از منه
تموم شهامتم رو جمع کردم و گفتم :
_درست فهمیدی آدمای این قصه ای که برات تعریف کردم من و توییم و گندمم دخترمونه !!
❤ 56🥰 5👍 4
#Part241
دیدن این صحنه آنچنان شور و شوقی در من به وجود آورد که بی اختیار به در اتاق تکیه داده و اینقدر غرقشون شده بودم که دوست داشتم ساعت ها همونجا بمونم و تماشاشون کنم
لبخندم بزرگ و بزرگتر میشد
ولی با یادآوری اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود
به یکباره لبخند روی لبهام خشکید و درحالیکه وارد اتاق میشدم و وسایل گوشه اتاق میزاشتم زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_یعنی باید همه چی رو بهش بگم ؟؟
تو فکر این بودم که همه ی گذشته ای که با هم داشتیم رو بهش بگم و خودم رو از این بار سنگینی که روی دوشمه رها کنم و شدیدا توی فکر بودم که با شنیدن صدای گرفته ی آراد به خودم اومدم
_چی رو میخوای بگی !؟
شوکه نگاهش کردم کی بیدار شده بود که من متوجه نشده بودم ؟؟ با این حرفش فهمیدم زمزمه زیرلبم رو شنیده پس دیگه جای پنهان کاری نبود
پس درحالیکه خسته همونجا روی زمین مینشستم خیره چشمای خواب آلودش شده و دل رو به دریا زده و گرفته پرسیدم :
_حوصله اش رو داری برات یه قصه بگم ؟؟
گیج دستی به چشماش کشید و با دیدن حال بد و صورت رنگ پریده ام هیچی نگفت و فقط سری به نشونه تایید حرفام تکونی داد
که نگاه ازش دزدیدم و با سری پایین افتاده شروع کردم از اول همه چیز رو تعریف کردن !!
❤ 50👍 7👏 4
#Part240
دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد
_باشه باشه فهمیدم حالا پاشو برو به زندگیت برس من حواسم به همه چی هست
نگران گفتم :
_ولی آخه .....
توی حرفم پرید
_پاشو گفتم برو اون زنیکه هیچ غلطی نمیتونه بکنه نترس !!
با حرفای دل گرم کننده ای که امیر میزد
حالم یه کم عوض شد و روحیه گرفتم پس بلند شدم و بعد از برداشتن کلی جنس که از مغازه ، امیر بهم داد و مجبورم کرد با خودم ببرم به خونه برگشتم
ولی تموم مدت میترسیدم کسی تعقیبم کرده باشه پس با احتیاط راه میرفتم و مدام به عقب برمیگشتم ببینم کسی پشت سرم هست یا نه !!
در کل تا به خونه برسم مردم و زنده شدم
خسته و با کوله باری از فکر و درموندگی بالاخره به خونه رسیدم و وارد اتاق شدم
ولی همین که سرمو بالا آوردم تا چیزی بگم
با دیدن صحنه رو به روم به یکباره تموم غم هام پوچ شد و به هوا رفته و لبخند کم جونی روی لبهام شکل گرفت
آراد روی زمین دراز کشیده و درحالیکه به خواب رفته بود گندم رو محکم توی بغلش گرفته و دستش رو دورش حلقه کرده بود
گندمی که سرش روی سینه آراد گذاشته بود و معلوم بود به خواب عمیقی فرو رفته
❤ 56❤🔥 9👍 4
#Part239
وا رفته نگاهش کردم
_هیچی ؟؟ منظورت چیه ؟؟ مگه ندیدی نوشته بود دفعه بعدی با مامور میاد سراغت
سیگاری از جیب شلوارش بیرون آورد و نخی گوشه لبش گذاشت و بیخیال گفت :
_زر زده !!
دستامو به سرم گرفتم
_ولی من میترسم ....
فندک رو زیر سیگار گرفت و روشنش کرد و بعد از اینکه پوووک عمیقی بهش زد گفت :
_هیچ کاری نمیتونه بکنه توام چند روزی اینجاها آفتابی نشو تا خودم کارش رو بسازم
با ترس خودمو سمتش کشیده و لب زدم :
_میخوای چیکار کنی ؟؟
با تعجب چندثانیه ای نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_باورکنم تو همون نازی هستی که از هیچی ترسی نداشت و توی دهن شیرم میرفت ؟؟ الان چت شده این چه حال و روزیه که تو داری هاااا ؟؟
با یادآوری گذشته دستی به پیشونیم کشیدم
_آره خودمم ولی قبلا کسی رو نداشتم که بخاطرش امیدی به زندگی داشته باشم و برای محافظت ازش و اینکه بلایی سرش نیاد بترسم ولی الان آراد و گندم رو دارم میفهمی ؟؟
❤ 52👍 8🔥 2👎 1
#Part238
_چییییییی؟؟
با پوزخند تلخی همه قضیه رو براش تعریف کردم ، بعد از پایان حرفام دیدم چطور به فکر فرو رفت
ناراحت توی خودم جمع شده بودم
ناراحت از اینکه انگار این دنیا نمیخواست بزاره من آب خوش از گلوم پایین بره و راحت باشم
_خوب شد تو رو ندید !!
با شنیدن این حرف از دهن امیر سرمو بالا گرفتم و بغض کرده نگاهش کردم
_بالاخره که چی ؟؟
فهمیده من آراد رو بردم ولی نمیدونم چطور اینو فهمیده
_شاید دیدتت ... مگه اون مرکز دوربین نداشته ؟؟
به فکر فرو رفتم واااای خدای من چطور یادم رفته بود که بخش راهرو و مدیریت دوربین نصب بوده
_وااای آره داشته !!
_خوب دیگه آریا به اون مرکز رفت و آمد داشته و از اون طرفم آریا با ناهید رابطه داره پس صد در صد از وجود آراد و اینکه اونجا بستریش کردن خبر داشته و یا شایدم کار خودش بوده ، فیلمای دوربین ها رو هم دیده میخواستی نشناستت ؟؟
دستمو به سرم گرفتم و درمونده نالیدم :
_میگی حالا چیکار کنم ؟؟
به صندلی تکیه داد و بیخیال گفت :
_هیچی !!
❤ 46👍 7👏 5
#Part237
وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم و شوکه ام نگران چندسیلی نسبتا آروم به صورتم کوبید که بالاخره به خودم اومد
و با بغضی که داشت راه گلوم رو میبست نالیدم :
_امیر ....
_هیچی نگو فقط یه کم از این بخور حالت سر جاش بیاد !!
پشت بندش نی آبمیوه رو جلوی لبهام گرفت
به سختی یه کمی ازش خوردم و با صورتی درهم و گرفته کنارش زدم
_نمیخوام !!
_حالا بگو چی شده ؟؟
نمیخواستم چیزی پیش پسرا بگم پس سکوت کردم فهمید پس پسرا رو رد کرد رفتن و پشت بندش زیربغلم رو گرفت و کمکم کرد راه برم و من رو به انباری کوچیکی که تقریبا شبیه اتاقی بود برد تا استراحت کنم
همین که روی صندلی نشستم قبل از اینکه سوال پیچم کنه کاغذ مچاله شده توی دستمو به سمتش گرفتم با تعجب از دستم گرفتش
همین که بازش کرد دیدم چطور با خوندن هر کلمه اش چشماش گرد و گردتر میشن و یهویی با تعجب پرسید:
_کی این رو نوشته ؟؟
دستمو به سرم گرفتم و بی جون نالیدم :
_ناهید
❤ 52👍 7🥰 3🤔 3
#Part236
باورم نمیشد از کجا تونسته بود آدرس امیر رو پیدا کنه اصلا چطور فهمیده من کسی بودم که آراد رو از اون مرکز بردم ؟؟
تموم این فکرا مثل خوره به جونم افتاده بودن
طوری که حس میکردم نفسم سنگین شده و به سختی میتونم خودم رو تکونی بدم نمیدونم چقدر توی اون حال و هوا بودم
که یکی از پسرا سمتم اومد و درحالیکه کنار پام روی زمین مینشست با نگرانی پرسید :
_حالتون خوبه ؟؟
وقتی دید هیچی نمیگم و فقط به رو به رو خیره شدم سری تکون داد و وحشت زده به سمت دوستش چرخید و گفت :
_زود آبی چیزی بیار !!
باهم حرف میزدن و گه گاهی هم با نگرانی منو صدا میزدن ولی من چیزی متوجه نمیشدم فقط گیج و منگ به کاغذ توی دستم زُل زده بودم
نمیدونم چند دقیقه ای گذشته بود
که صدای قدمای کسی توی مغازه پیچید و پشت بندش صدای نگران امیر بود که به گوشم رسید
_اینجا چه خبره چی شده ؟؟
با دیدن قیافه وا رفته من پسرا رو کنار زد و دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا برد
_نازی دختر چت شده این چه حال و روزیه که تو داری هاااا ؟؟
❤ 119👍 14👏 11😱 11😢 8🥰 3
#Part235
یکی از پسرا از دستش گرفت و گفت :
_باشه حتما !!
سری تکون داد و بعد از اینکه با ناز و عشوه عینک دودی روی موهاش رو باز روی چشماش میزد از مغازه بیرون رفت
و من تازه تونستم نفس حبس شده از ترسم رو آزاد کنم یعنی چی شده بود ؟؟
اصلا اون چطوری تونسته بود امیر رو پیدا کنه ؟؟
با عجله سراغ پسرا رفتم و با نفسی که به سختی میرفت و میومد پرسیدم :
_اون کاغذی که اون زنه بهتون داد که به امیر بدید کجاست چیکارش کردید ؟؟
با تعجب نگاهی با همدیگه رد و بدل کردن
که بی اختیار صدامو بالا بردم و عصبی بلند گفتم :
_گفتم کجاست ؟؟
چون میدونستن من ، یه نسبت نزدیک با امیر دارم به همین خاطر یه کم ازم میترسیدن که باعث اخراجشون بشم
پس دستپاچه کاغذ رو از بین ورقه های دفتر روی میز بیرون کشیدن و به سمتم گرفتن چشم غره ای بهشون رفتم و با دستای لرزون کاغذ رو باز کردم
و یکباره با دیدن متن توش پاهام لرزید و نزدیک بود نقش زمین شم که زودی دستمو به یکی از قفسه ها گرفتم
_میدونم از جاشون خبر داری میخوای دفعه دیگه با پلیس نیام سروقتت ، زنگ میزنی و با زبون خوش جاشون رو لو میدی
پایین این جلمه هم شماره تلفنش رو نوشته بود
❤ 52👍 13😢 6🥰 3
#Part234
_سلام صاحب مغازه هست ؟؟
همونطوری بی حرکت مونده بودم
واقعا این صدا صدای ناهید بود اشتباه نمیکردم ، باورم نمیشد ولی اون اینجا چیکار میکرد ؟؟
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم هنوز همونطوری که پشت بهش دو قفسه دورتر ازش ایستاده بودم میترسیدم سمتش بچرخم و واقعا خود خودش باشه و اون وقت بدبخت بشم
پس چیدن خوراکی ها رو نصف نیمه رها کردم و همونطوری که پشتم بهش بود نامحسوس و دور از چشمش به سمت ته مغازه جایی که به اون دیدی نداشت رفتم
قبلم محکم به قفسه سینه ام میکوبید
یعنی این زن اینجا چیکار میکنه زودی از بین وسایل ماسکی بیرون کشیده و روی دهن بینی ام زدم و تا حدامکان هم شالم رو جلو کشیدم
نمیخواستم بشناستم
چون حس خوبی به اومدنش اینجا نداشتم و میدونستم یه خبرایی هست که سر و کله اش اینجا پیدا شده
گوشه ای پشت ویترین ها ایستادم و به مکالمه اش با پسرا گوش دادم
_نه نیستن کاری دارید !؟
بی حوصله پووفی کشید و پرسید :
_خبر ندارید کی میان ؟؟
_نه خانوم معلوم نیست
حرکاتش رو زیر نظر داشتم خم شد و با کاغذ و خودکاری که روی میز بود چیزی نوشت و سمتشون گرفت
_پس هر وقت رئیستون اومد اینو بهش بدید !!
❤ 53👍 11👎 1
#Part233
سری تکون داد
_آره تو ... مگه نگفتی دنبال کاری ؟؟
با اینکه ته دلم عروسی بود ولی دودل لب زدم :
_آخه خودت با اون همه قرض و قوله دوتا کارگرم داری منو میخوای چیکار ؟؟
اخماش رو توی هم کشید
_تو به ایناش کاری نداشته باش از فردا بیا و همینجا کمک دست بچه ها کار کن میدونی که من زیاد حساب کتاب کردنم خوب نیست پس قبول کن بهت احتیاج دارم
درسته مغازه سوپر مارکتش تقریبا بزرگ بود ولی بازم اینهمه کارگر نیاز نداشت و میدونستم از سر دلسوزی داره بهم پیشنهاد کار میده
وقتی دید دودلم کلی باهام حرف زد تا بالاخره راضی شدم از فردا بیام تا زمانی که به خونه برگردم لبخند از روی لبهام پاک نمیشد
چون دیگه نگران خرج و مخارجم نبودم حداقل تا مدتی میتونستم آرامش داشته باشم انگار خدا امیر سر راهم قرار داده بود تا دیگه دل نگران چیزی نباشم
ولی نمیدونستم که اونقدر که فکر میکنم زندگیم قرار نیست آروم بگذره و چیزهای خوبی در انتظارم نیست !!
چندروزی از مشغول شدنم پیش امیر میگذشت و چون تقریبا زیاد با جایی که زندگی میکردم فاصله ای نداشت راحت بودم
طبق معمول این چندروزه بعد از حساب کتابا ، مشغول چیدن خوراکی ها توی قفسه بودم که با شنیدن صدای آشنایی اونم دقیقا از پشت سرم تنم یخ بست و دستم روی قفسه خشک شده موند
❤ 53👍 10👏 3
#Part232
سری تکون داد
_ای تقریبا ...ولی بیشترش قرض و قوله و وام گرفتنه ولی هی بد نیست خداروشکر کم کم دارن همه کارهام راست و ریست میشن
_هنوزم باورم نمیشه از اون کارهای خلاف زدی بیرون و زندگیت اینقدر تغییر کرده
لبخندی زد و درحالیکه با دست به داخل اشاره میکرد و من رو همراهش میبرد گفت :
_یه مدت بعد رفتن تو ، با بروبچ یه معامله گنده خلاف کردیم که خداروشکر یه خورده پول دستم اومد چون از اون وضعیت خسته شده بودم به فکرم زد بیام بیرون پس علاوه بر پولی که داشتم وام و قرض و قوله کردم و این مغازه رو گرفتم و حالا بعد از گذشت این مدت این وضعیتم شده که میبینی !!
نگاهمو روی اجناس توی مغازش چرخوندم
_واقعا برات خوشحالم که تونستی از اون منجلاب خودت رو بیرون بکشی !!
_آره راحت شدم خداروشکر
ته مغازش یه اتاقک کوچیک برای استراحت داشت که واردش شدیم طولی نکشید یکی از کارگراش به عنوان پذیرایی برامون چای و بسکویت آورد و رفت
یه کم کنارش نشستم و همین که فنجون خالیم روی میز گذاشته و قصد رفتن کردم امیر که تمام مدت توی فکر بود چیزی گفت که توجه ام به سمتش جلب شد
_بیا اینجا کار کن
_چی ؟؟ من ؟؟
❤ 52👍 12
#Part231
_باشه پس باهام بیا
زودی به اتاقم برگشته و درحالیکه توصیه های لازم رو به گندم میکردم و از آرادم میخواستم حواسش بهش باشه
همراه امیر از خونه بیرون زدیم و طبق معمول پشت موتورش نشستم که گاز داد و زودی راه افتاد باورم نمیشد که این چیزی که میگه حقیقت داشته باشه
توی فکر بودم که با توقف موتور در مغازه سوپرمارکت بزرگی که اون نزدیکی ها بود با تعجب نگاهمو به اطراف چرخوندم که امیر موتور رو پارک کرد و خطاب بهم گفت :
_پیاده شو !!
با تعجب به دنبالش پیاده شدم که وارد مغازه شد دنبالش راه افتادم که جلوی چشمای ناباورم دونفری که اونجا مشغول بودن با دیدن امیر با احترام گفتن :
_سلام آقا
_سلام چی شد رحیم بارها رو آورد ؟؟
یکیشون که پشت میز نشسته بود سری تکون داد و گفت :
_آره یک ساعتی میشه که آوردشون توی قسمت پشتی انبار گذاشتیمشون نگران نباشید
امیر خوبه ای خطاب بهشون زمزمه کرد و به سمت منی که هنوز داشتم با چشمای گرد شده به مکالماتشون گوش میدادم چرخید
با دیدن حالت صورتم خندید و گفت :
_چیه ؟؟ چرا اینطوری نگاه میکنی ؟؟
دستمو به اطراف چرخوندم و ناباور سوالی پرسیدم :
_واقعا تموم این مغازه از توعه ؟؟
🥰 36❤ 18👏 6👍 4😁 1🤩 1
#Part230
_چی تموم شد ؟؟
بلند شد و رو به روم ایستاد
_همین کارگاه بازی هات دیگه فهمیدی که چرا اون روز باهم بودن پس لطفا حالا دیگه بیخیالشون شو !!
سکوت کردم و هیچی نداشتم بهش بگم که دستش رو تهدید آمیز جلوی صورتم تکونی داد و حرصی گفت :
_قرارمون رو که یادت یادت نرفته
به اجبار و برای اینکه بیخیال بشه سری تکون دادم
_باشه !!
_خوبه امیدوارم به قولت عمل کنی
دستی به پشت شلوارش کشید و خاک های احتمالی رو تکوند و به سمت در راه افتاد
_من دیگه برم !!
_کجا به این زودی ؟؟
_کلی کار سرم ریخته باید برم
با تعجب و ابروهای بالا رفته نگاهش کردم
_جدی گفتی کارکاسبیت گرفته و سخت مشغولی ؟؟ یا الکی برای دل خوشی من اونطور گفتی
ایستاد و به سمتم چرخید
_میخوای با چشمای خودت ببینی کار میکنم و بیخیال بشی ؟؟
بدم نمیومد سر از کارش دربیارم
پس زودی قبول کرده و گفتم :
_آره میخوام ببینم
❤ 63🤗 6👍 4
