ru
Feedback
عشق ممنوعه استاد_دانشجوشیطون بلا

عشق ممنوعه استاد_دانشجوشیطون بلا

Открыть в Telegram

⁦♥️⁩ کانال اصلی رمان عشق ممنوعه استاد ⁦♥️⁩ نویسنده آوا دو رمان توی کانال قرار داره توجه کنید 1_ عشق ممنوعه استاد 2_ دانشجوی شیطون بلا خرید رمان👇 @Ava2973

Больше
12 358
Подписчики
-2724 часа
-737 дней
-31230 день
Архив постов
❤️ توجــــه ❤️ هر کی قصد خرید پکیج رمان های من رو که شامل 4 رمان کامل شده به انتخاب خودتون و قیمت تنها 150 هزار تومان رو داره پیام بده 👇 @Ava2973
Показать все...
7
سلام امیدوارم پایان رمان براتون خوشایند بوده باشه من به دلیل مشکلاتی که داشتم مدتهاست دست به قلم نبرده و از این فضا دور بودم و اگه برگشتم و ادامه رمان رو براتون گذاشتم صرفأ فقط به این علت بوده که نخواستم خاطره بدی از من نویسنده توی ذهنتون بمونه اگه عمری باشه شاید روزی باز دست به قلم برده و شروع به نوشتن رمان کردم دوست دار شما آوا ❤️
Показать все...
332🙏 50👏 16🥰 8💔 2
#Part267 ناباور پلکی زدم که اشکام با سرعت بیشتری روی صورتم چکیدن ، با دیدن چشمای منتظرش با بغض سری در تایید حرفش تکونی دادم و با صدای ضعیف و لرزونی لب زدم : _آره حاضرم !! استرس از صورتش پرکشید و جاشو به لبخند بزرگی داد و بلند شد و بعد از اینکه با هیجان حلقه رو توی دستای لرزونم کرد دستاش رو قاب صورتم کرد و تا به خودم بیام لبهاش روی لبهام کوبید ، ناخودآگاه چشمام بسته شد و باهاش همکاری کردم با کم آوردن نفس به سختی ازم جدا شد و با هیجان گفت : _داشت کیک رو یادم میرفت !! شمع روی کیک رو روشن کرد و به سمتم گرفتش با لبخندی که حالا جز جدا نشدنی از صورتم بود خواستم فوتش کنم که نزاشت و یه کم خودش رو عقب کشید _نه نشد اول آرزو کن !! _باشه چشمامو بستم و تنها چیزی که همیشه میخواستم رو آروم زیر‌ لب با خودم زمزمه کردم : _خدایا آرزو میکنم آرامش و حس خوشبختی که الان توی این لحظه دارم رو همیشه توی کل عمرم در کنار خانوادم داشته باشم !! چشمام رو باز کردم و با لبی خندون شمع رو فوت کردم و نگاهم ر‌و به مرد رو به روم که یک روز به قصد انتقام و نابودی وارد زندگیش شده بودم و الان همه ی نفس و زندگیم شده بود دوختم و توی دلم از خدا برای رحم و مروتی که نسبت بهم داشت و کارم رو به اینجا کشونده بود که الان حس کنم خوشبخت ترین زن دنیام شکر کردم « پایان »
Показать все...
161🥰 11👏 6👍 4🤩 4
#Part266 دهن باز کردم چیزی بگم ولی با یادآوری چیزی که بخاطرم رسید خشکم زد اینکه چطور آراد تولد من یادشه ؟؟ نکنه .... اشک توی چشمام جمع شد و ناباور پرسیدم : _نگو که همه چی رو بخاطر آوردی و م... ادامه جمله ام رو با چنبره زدن بغض تو گلوم نتونستم ادامه بدم و دست لرزونم رو جلوی دهنم گذاشته و هقی زدم آراد جلوی چشمای ناباور و اشک نشسته ام درحالیکه جمله من رو تکمیل میکرد با قدمای لرزون و کوتاه به سختی به سمتم اومد و گفت : _آره چند وقتی هست که همه چی رو بخاطر آوردم ولی نگفتم چون میخواستم توی همچین شب خاصی سوپرایزت کنم دیگه نفهمیدم چی شد که با چند قدم بلند خودم رو توی آغوشش انداختم و هق هق گریه هام بود که بالا گرفت باورم نمیشد اون همه سختی و مشکلاتم بالاخره داشتن تموم میشدن با دست آزادش کمرم رو نوازشی کرد و موهام رو بوسید و توی گوشم چیزی زمزمه کرد که حس کردم از شدت هیجان برای ثانیه ای قلبم نزد _با من ازدواج میکنی ؟؟ گریه هام بند اومده و حتی نفس کشیدن هم از یادم رفته بود وقتی سکوتم رو دید ازم جدا شده و بعد از اینکه کیک کوچیک توی دستش روی میز میزاشت به سمتم اومده و درست جلوی پام روی زمین زانو زده و حلقه ای به سمتم گرفت و باز جمله اش رو تکرار کرد : _حاضری با من ازدواج کنی عشقم؟؟
Показать все...
88🥰 4👍 3👎 2👏 1
#Part265 بعد از گذشت چندین ماه خبری از ناهید به گوشم رسید که نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... خبری که با شنیدنش بی اختیار این فکر توی سرم چرخید که اون زن بالاخره تاوان گناهایی که مرتکب شده بود رو داد اونم با مرگش به فجیع ترین حالت ممکن !! اونم مرگش بر اثر آتیش گرفتن خونه ای که به طور موقت تا قبل از رفتنش به خارج کشور توش زندگی میکرد طوری که زنده زنده توی آتیش سوخته وجزغاله شده بود و هیچ وقت نفهمیدم که چرا اون لحظه ، پیش عشق جدیدش و توی عمارت بزرگ آریا نبوده و چرا تنها توی خونه دیگه ای بوده و چرا اصلا باید خونه آتیش بگیره و این بلا سرش بیاد و هزار چرای دیگه ...‌ ولی فهمیدن هیچ کدوم برام اهمیتی نداشت چون من اصلا اون زن رو مادر خودم حساب نمیکردم دستمو دور میله های بالکن محکم کرده و درحالیکه خسته نفسم رو آه مانند بیرون میفرستادم برای آخرین بار نگاهمو توی آسمون سیاه شب چرخوندم و برگشتم تا وارد اتاقم بشم ولی با دیدن صحنه رو به روم قدمام از حرکت ایستاد و خشکم زد ، چیزی که داشتم میدیدم باورم نمیشد آراد با لبخندی که تموم صورت مردونه اش رو پُر کرده بود درحالیکه کیک کوچیکی توی دستاش بود روی جفت‌ ‌پاهای خودش ایستاده بود و من رو نگاه میکرد _تولدت مبارک عشق من !! با این حرفش به خودم اومدم و تکونی خوردم چی تولد منه ؟؟ مگه امروز چندم بود؟؟
Показать все...
75👍 5🥰 4👏 1
#Part264 وقتی حقیقت زندگیش رو فهمیدم یه تصمیم گرفتم تصمیمی که به نفع هممون بود مخصوصا آراد و اون زنی که به تازگی فهمیده بودم مادر واقعیشه !! چون اون حق یه زندگی خوب رو داشت.... پس زود با یه مرکز صحبت کردم و ازشون خواستم براش یه پرستار مخصوص بفرستن چون میخواستم اون توی خونه خودش اون طوری که لایقشه زندگی کنه و بعدها وقتی پرستار براش گرفتم و اون رو از اون وضعیت بدی که توش گرفتار بود نجات دادم فهمیدم اون بخاطرمریضی روحی که داره با یادآوری خاطرات بد گذشته اش فقط به خودش آسیب میزنه و اون روز من از ترس اشتباه فکر میکردم که قصد اذیت کردن من رو داره روزها همینطوری میگذشتن و ما کنار هم توی آرامش زندگیمون رو میکردیم و آراد هم به کمک حرکات ورزشی و درمانی که داشت کم کم داشت قدرت پاهاش رو به دست میاورد و مطمعن بودم که به زودی کامل راه میره تنها دردی که حالا داشتم این بود که انگار حافظه اش قصد برگشتن نداشت و بیشتر چیز ها رو به یاد نمیاورد درسته‌‌ بازم توی این حالت فراموشیش ، از نو و سر اول عاشق من شده بود و این برام خیلی لذت بخش بود ولی دوست نداشتم همیشه توی این حال بمونه و نتونه پیشرفت کنه پس از هیچی برای کمک بهش دریغ نمیکردم و سعی میکردم با یادآوری گذشته و چیزایی که بینمون بوده چیزهایی رو به خاطرش بیارم ولی انگار موفق نبودم چون هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر نتیجه میدیدم و بدتر داشتم ناامید میشدم
Показать все...
70🔥 7👍 5👏 1
#Part263 اینقدر بی توجه به شاخ و برگ درختا دویده بودم و کلی راه رو تا عمارت اومده بودم که حس میکردم چندجای صورت و گردنم بخاطر برخورد با شاخ و برگ درختا سوزش داره و زخمی شده چندروزی‌ از رفتنم پیش اون زن عجیب ته عمارت میگذشت و دروغ چرا از ترس دیگه سعی کردم سمتش نرم ولی فکرش مثل خوره به جونم افتاده بود و میخواستم سر از کارش دربیارم پس وقتی بعد از مدتها به دیدن خاتون رفتم و اون رو برای همیشه به عمارت برگردوندم نتونستم طاقت بیارم و با اینکه فکر میکردم اونم در مورد همه چی بی اطلاعه ولی بازم درباره اون زن ازش پرسیدم که در کمال ناباوری چیزی بهم گفت که حس کردم سرم سوت کشید و مغزم هنگ کرد بهم گفت اون زن مادر واقعی آرادِ و وقتی که شوهرش که اون همه عاشقش بوده با ناهید ازدواج کرده و با بالا کشیدن تموم ثروت پدریش دورش زده ، اینطوری به سرش زده و دیونه شده و اونا یعنی ناهید و عباس نجم به همه گفتن که مُرده و در کمال سنگ دلی اون رو از بچش جدا کردن و به کلبه ته باغ فرستادن تا مزاحم زندگیشون نشه حالا میفهمیدم که چرا عکس آراد رو داشت و اونطوری با گریه و بغض از بین شاخ و برگ درختا نگاهش میکرد و اشک میریخت و یا چرا با شنیدن اسم ناهید از دهنم اونطوری واکنش بد نشون داد و کم مونده بود به منم آسیب برسونه دلم خیلی براش سوخت و شعله کینه ای که از ناهید داشتم باز توی دلم روشن شد ناهیدی که جز خودش به هیچکس اهمیت نمیداد و برای خوشبختی خودش همه رو زیر پاش لِه کرده بود خدایا یعنی ناهید با زندگی چندنفر دیگه هم عین ما بازی کرده بود ؟!؟
Показать все...
70😢 13👍 5🥰 2👏 1
#Part262 چندبار پلک زدم نه اشتباه نمیدیدم عکس آراد بود به کل اون زن رو فراموش کرده و به سمت قاب عکس رفته و همین که میخواستم لمسش کنم یکهویی اون زن جلو اومد و مانعم شد و توی سکوت بهم فهموند جلو نرم نمیخواستم بترسونمش پس دستامو به نشونه تسلیم بالای سرم بردم _باشه باشه ببخشید !! ترسیده رو به روم ایستاده بود و هیچی نمیگفت انگار تازه حواسم به اطراف جمع شده باشه نگاهم روی وسایل کهنه اش که چیزی جز یه پتو و بالشت و قالیچه کوچیک کهنه ای که وسط اتاق پهن شده بود و یه مقدار خورده ریزه وسایل دیگه ....چیزی نبودن بی اختیاری چیزی که تموم این مدت ملکه ذهنم شده بود رو به زبون آوردم _میشه بگی کی هستی و چطور توی این عمارت دور از چشم همه زندگی میکنی ؟؟ دهن باز کرد چیزی بگه ولی پشیمون شده لبهاش رو بست و قدمی به عقب برداشت حس میکردم از کسی ترس داره پس با چیزی که به ذهنم رسید زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و گفتم : _از ناهید میترسی آره !؟ اون اینجا زندانیت کرده و این بلاها رو س.... ادامه جمله ام با دیونه شدن یهویی اون زن و‌ به سر و صورتش ضربه زدن نصف و نیمه رها شد بادیدن حال عجیبش به معنای واقعی خشکم زد و پاهام به زمین چسبید انتظار هرچیزی رو داشتم جز این !! میدونستم یه نموره مشکل داره و عجیب غریب میزنه ولی این حالش‌ برام غیرقابل باور بود خواستم مانع از خودزنیش بشم ولی یکدفعه با دیدن اینکه توی حال خودش نیست و میخواد به منم آسیب برسونه و محیط خاص اونجا و حرکات عجیب اون زن ، همه و همه باعث شدن که نمیدونم چطوری وحشت زده بیرون زدم و با دو خودم رو به عمارت رسوندم
Показать все...
67👍 9🤔 5👏 2😁 1🤗 1
#Part261 حس میکردم داره منو جایی میبره چون برخلاف قبل که زود از دیدم پنهون میشد و دیگه نمیدیدمش حالا داشت یه طورایی منو دنبال خودش میکشوند دودلی رو کنار گذاشته و دنبالش راه افتادم رفت و رفت تا رسید به جایی پرت ته عمارت بین درختا ، جایی که حتی به عقل جن هم نمیرسید اتاقی قدیمی بود که بیشتر شبیه کلبه میموند باورم نمیشد همچین جایی هم توی این عمارت وجود داشته باشه پس برای همین بود ناهید دوست نداشت و نمیزاشت کسی این سمت باغ بیاد چون میترسید با این زن مواجه شیم ولی چرا این همه سال قصد داشت این زن رو اینجا پنهون کنه ؟؟ گیج و گنگ نگاهی به اطرافم انداختم و ناباور قدمی جلو گذاشتم اینجا کجابود؟؟ با ورودش به کلبه بی اراده قدمام از حرکت ایستاد و آب دهنم رو صدادار قورت دادم در کلبه رو باز گذاشته بود و یه حسی بهم میگفت بخاطر من این کار رو کرده تا من دنبالش برم این همه سال نسبت به این زن مرموز کنجکاو بودم پس باید میفهمیدم اینجا چه خبره !! پس با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و ترس رو کنار گذاشته و دنبالش راه افتادم باید هر طوری شده سر از کارش درمیاوردم با وردم به اتاق و دیدن چیزی که جلوی روم بود به معنای واقعی خشکم زد باورم نمیشد عکس آراد اونم توی قاب عکس کهنه و زوار دررفته ای درست وسط اتاق روی دیوار نصب بود
Показать все...
66👍 7😢 4👎 3👏 1
#Part260 توی چند قدمیش ایستادم ولی اون اینقدر غرق نگاه کردن به آراد و گندم بود که اصلا متوجه من نشده بود همین که قدم دیگه ای سمتش برداشتم شاخه ای زیر پام شکست و صداش توی فضا پیچید و همین باعث شد به خودش بیاد و توجه اش سمتم جلب بشه با ترس و چشمای گشاد شده عقب کشید و میخواست با عجله‌ ازم دور شه و فرار کنه که صداش زدم _نترس من کاریت ندارم !! بی اهمیت به حرفم عقب گرد کرد ومیخواست عین همون چندباری که قبلا دیده بودمش فرار کنه و بین درختا گم شه که باز صداش زدم _صبر کن تو رو خدا باز اهمیتی نداد و با قدمای بلند ازم دور شد که یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید ناخودآگاه بلند گفتم : _بخاطر آراد نرو !! نمیدونم چرا همچین حرفی بهش زدم ولی همین حرف من باعث شد بایسته و جلوی‌ چشمای ناباورم به سمتم بچرخه پس حدسم درست بود نسبت به آراد حساس بود ولی چرا ؟؟ تموم جراتم رو جمع کردم و سمتش رفتم برعکس قبل که ازم دور میشد و فرار میکرد ایستاد و گیج نگاهم کرد نگاهم روی لباسای کهنه و ظاهر بد و آشفته اش چرخید و توی ذهنم پر شد از علامت سوال که این زن کیه !! فکر میکردم آروم شده و میمونه تا باهاش حرف بزنم ولی برعکس تصورم باز شروع کرد به راه رفتن ولی نه اون قدر تند که گمش کنم دودل نیم نگاهی به پشت سرم و آراد و گندمی که سخت مشغول بازی و بگو بخند بودن انداختم و دنبالش راه افتادم
Показать все...
63👍 12🔥 4👏 1
#Part259 خوشحال بودم از اینکه حداقل یکی از اهالی قدیمی این خونه اینجا مونده و کسی رو دارم که کمتر تنهایی رو احساس کنم چند روزی از اینجا اومدنمون میگذشت و همه چی در امن و امان بود و بعد از مدتها داشتم آرامش رو احساس میکردم مخصوصاً وقتی آراد و گندم رو توی حال خوب و رفاه میدیدم چون کسی نبود اینجا زندگی کنه تموم خونه رو گرد و خاک برداشته بود و خدمتکارام نسبت به این مسائل بی اهمیت بودند پس توی بیخیالی سپری کرده بودن اول دستور دادم تموم خونه رو گردگیری کنند و بعدش از روی میل و سلیقه خودم شروع کردم به خونه رو تغییر دکوراسیون دادند چون اصلاً با اون شکل و دیزاین خونه حال نمیکردم و یه جورایی برام یادآور گذشته تلخم بودن وقتی که به کمک خدمتکار  تقریباً تمامی خونه رو تغییر دادم برای رفع خستگی بعد از مدتها توی حیاط نشسته و از کیکی که مائده برای گندم پخته بود خانوادگی لذت می‌بردیم که برای لحظه ای حس کردم چیزی بین درختان دیدم و نظرم به سمتش جلب شد با دیدنش نفس توی سینه‌ام حبس شد و خشکم زد نه اشتباه نمیدیدم این زن همون آدمی بود که چند باری در موردش از آراد و ناهید پرسیده بودم و جواب سربالا بهم داده بودن من به اون که بین شاخ و برگ درخت ها معلوم بود نگاه میکردم و دیده بودمش ولی اون اصلا متوجه من نشده و یه جورایی با حسرت آراد رو نگاه میکرد و حس میکردم اشک توی چشماش جمع شده و بغض داره باورم نمیشد که هنوز توی این خونه زندگی میکنه فکر میکردم ناهید بعد از همیشه رفتنش بلایی هم سر اون هم آورده باشه ولی انگار اشتباه فکر میکردم دوست داشتم معمایی که سالها  ملکه ذهن و روحم شده بود رو از بین ببرم و بالاخره بفهمم این زن کیه پس بی اهمیت به گندم و آرادی که مشغول بگو بخند و بازی بودند بلند شده و با قدم های سست و نا آروم به سمت اون زن حرکت کردم
Показать все...
59👍 12🔥 4👎 3👏 1
#Part258 _همه رو اینجا دور هم جمع کن زود دستپاچه تکونی خورد _چشم !! رفت و طولی نکشید در سالن باز شد و چندتا خدمتکار همراه با مردی که به نظر نگهبان میومد داخل شده و به سمتم اومدن همین که فکر میکردم همینان و دیگه تموم شده و کسی نیست یه چهره آشنا پشت سر اونا با سری پایین افتاده وارد شد نه اشتباه نمیدیدم خودش بود خود خودِ مائده !! مائده ی که تموم مدتی که توی این خونه به عنوان خدمتکار بودم دوست و همدمم شده و برام خواهری کرده بود لبخند خسته ای روی لبم نشست و با دلتنگی نگاهش کردم ، برای یه لحظه دستپاچه سرش رو بالا گرفت و با کنجکاوی نگاهش رو به اطراف چرخوند ولی یکدفعه نگاهش توی نگاهم گره خورد و خشکش زد به خودش که اومد شوکه به سمتم اومد و ناباور لب زد : _باورم نمیشه خودتونید خانوم جان ؟؟ دستامو به نشونه آغوش براش باز کردم و با بغض لب زدم:  _آره خودمم !! با بغض خودش رو توی بغلم انداخت و دستاش دور گردنم حلقه کرده و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن
Показать все...
62👍 6🔥 5👏 1
#Part257 فردای اون روز خونه و‌ همه چی رو تحویل دادیم و با همون چمدون کوچیک لباسامون که روز اول همراهمون بود سوارتاکسی شده و آدرس عمارت نجم رو دادم با توقف ماشین جلوی عمارت به کمک راننده ویلچر رو سر زمین گذاشته و آراد رو داخلش نشوندم و با استرسی که از الان دچارش شده بود دسته های ویلچر رو گرفته و به سمت خونه راه افتادیم گندم پا به پامون با کنجکاوی جلو میومد و با تعجب اطراف رو نگاه میکرد زنگ در رو زدم طولی نکشید خدمتکار دررو باز کرد و غُر غُر کنان گفت : _چ خبرته اینطوری در میزنی هاااا نمی... ادامه جمله اش با دیدن آراد نصف و نیمه رها شد و ناباور گفت : _آقااااا خودتونید ؟؟ آراد که از هیچی خبر نداشت و گیج میزد در جواب حرفش فقط لبخندی زد و سکوت رو ترجیح داد _درو باز کن میخوایم بیایم داخل با این حرفم دستپاچه از سر راه کنار رفت _چشم خانوم تکونی به ویلچر دادم و داخل شدیم عمارت غرق در سکوت بود سکوتی که بوی مرگ میداد با دلتنگی نگاهمو توی باغ چرخوندم و به سمت عمارت راه افتادیم چه روزایی که توی این خونه نگذرونده بودم با وردم به سالن و دیدن سکوت و وسایلی که تقریبا خاک گرفته بودن اخمامو درهم کردم و سوالی خطاب به خدمتکار پرسیدم : _به جز تو کی توی این خونه اس ؟؟ _زیاد نیستیم خانوم در‌کل با نگهبان سه چهار نفریم
Показать все...
61👍 14🤔 3👎 1👏 1
#Part256 چندروزی از آخرین روزی که ناهید رو دیده بودیم میگذشت و هیچ خبری ازش نبود درست طوری که انگار از اولم نبوده درسته من به زندگی فقیرانه عادت داشتم ولی میدیدم چطور آراد داره اذیت میشه مخصوصا با شرایطی که توی اون اتاق داشتیم و هیچ وسیله درست درمونی نداشتیم و به زور بایستی شکممون رو سیر میکردیم ولی من آدم کم آوردن نبودم پس به راهم ادامه میدادم و سعی میکردم شرایط رو بهتر از اینی که هست بکنم ولی یه روز که از کار توی فروشگاه به خونه برگشتم و از شدت خستگی دیگه حتی نای باز کردن چشمام رو نداشتم بی حال گوشه اتاق دراز کشیده بودم که آراد خودش رو سمتم کشید و چیزی به زبون آورد که توی اوج خستگی خواب از سرم پرید و چشمامو باز کردم _اون روز اون ز..نه داشت در مورد خو..نه و ثرو..تی که ما..ل منه صحبت میکرد چرا نریم ازشون استفا..ده کنیم ؟؟ هنوزم اِدا کردن بعضی کلمات براش سخت بود و اونا رو با مکث میگفت ، ولی حق داشت این حرف رو بزنه و بخواد از ثروتی که براش مونده استفاده بکنه حتما بهش خیلی سخت گذشته ناراحت نگاه ازش دزدیدم و با شرمندگی گفتم : _منو ببخش که نت... _هیس منظور..م من این نیست من کنا..ر تو هر جایی باشیم خوشحا..لم فقط نمیخوام تو بیشتر از این ز..جر بکشی وقتی من اینهمه پو..ل دارم نگاهم به گندمی که ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به عروسک باربی کهنه توی دستش نگاه میکرد و سعی داشت دست عروسک رو که از تنش جدا شده و شکسته بود رو به زور سرجاش بزاره خورد با دیدن ناراحتیش غم عالم توی دلم نشست بچه ام به معنای واقعی از همه چی محروم بود بغض کرده بی اختیار لبهای لرزونم رو تکونی دادم و گفتم : _باشه از اینجا میریم !!
Показать все...
68👏 6👍 4🔥 3👎 2🤗 1
#Part255 نمیدونم بی تفاوت چقدر خیره صورتش بودم که بالاخره بغضش رو قورت داد و درحالیکه لبهای لرزونش رو تکونی میداد گفت : _باشه حالا که منو نمیخوای میرم چون نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم دستی زیر چشمای نَم دارش کشید و به سمت در رفت ولی وسط راه انگار چیزی رو به خاطر آورده باشه ایستاد و به سمتمون برگشت ولی این بار مخاطبش من نبودم چون خیره صورت گیج آراد شد و گفت : _پدرت قبل از مرگش تموم اموالش رو به نام تو زده از جمله اون خونه ، پس حالا میتونی... نگاهش رو توی خونه درب و داغونمون چرخوند و درحالیکه نگاه خیره اش رو به من میدوخت با غم اضافه کرد : _با خانوادت راحت اونجا زندگی کنی این رو گفت و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت رفت و ندید چطور بعد رفتنش سد مقاومتم شکست و پاهای لرزونم دیگه نتونستن وزنم رو تحمل کنن و نقش زمین شدم نگاه نگران آراد روی خودم حس میکردم ولی اینقدر توی خودم غرق بودم که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم _خوبی ؟؟ با شنیدن صدای لرزون و نگرانش برای اینکه بیشتر از این نگرانش نکنم با لبخند تلخی گفتم : _بهتر از این نمیشم باورم نمیشد یعنی واقعا برای همیشه رفته بود ؟؟ اونم ناهیدی که توی این مدت فهمیده بودم خیلی سرسخت تر از این چیزاست و بیخیال هیچی نمیشه یعنی واقعا باید باور کنم دیگه جایی توی زندگیم نداره و برای همیشه رفته
Показать все...
59👍 9🔥 3🥰 3👏 1
#Part254 قبل از اینکه دست نجسش به بچه ام بخورم خودم رو عقب کشیده و درحالیکه گندم روی زمین میزاشتم برای اینکه از اونجا دورش کنم بهش گفتم : _تو برو تو حیاط مامان جان بازی کن باشه ؟؟ سری تکون داد : _چشم مامانی !! اینو گفت و رفت ، حالا ما مونده بودیم با ناهیدی که با چشمایی لبالب اشک نگاهم میکرد فهمیده بود بخاطر اینکه از اون دور باشه گندم رو فرستاده بودم به بیرون بره ولی اصلا ناراحتیش برام اهمیتی نداشت پس دستمو به سمت در گرفتم و ادامه دادم : _منتظرم بری !! اشکاش روی گونه هاش ریخت و ملتمسانه نگاهم کرد : _میخوای به همین سادگی بیخیالم بشی ؟؟ بیخیال منی که مادرتم ؟؟ دیگه داشت شورش رو درمیاورد چرا نمیخواست بفهمه که جایی توی زندگی من نداره عصبی صدامو بالا بردم و سرش فریاد کشیدم _چه مادری ؟؟ من مادری که اون همه بلا سر بابای بدبختم آورد و به خاری و ذلت کشوندش نمیخوام پس اگه میخوای احترامت رو نگه دارم و بیش از این پیشم کوچیک نشی زود از اینجا برو فهمیدی ؟؟ شوکه بهم خیره شده و چندباری دهنش برای گفتن حرفی باز و بسته شد ولی هیچ آوایی از بین لبهای لرزونش بیرون نمیومد
Показать все...
58👍 9👏 4🥰 3🤗 1
#Part253 به سمت ما چرخید و درحالیکه به من و گندمی که توی آغوشم بود نزدیک میشد ادامه داد : _من وقتی دیدمش که بهم خبر دادن همراه پدرش تصادف کرده پدرش که سر صحنه در جا فوت کرد و آراد هم که به این حال و روز افتاد منم بخاطر تو که میدونستم بالاخره یه روزی سراغش میای نگهش داشتم و هزینه های درمانش رو دادم چون میدونستم یه روزی به کارم میاد و به وسیله اش میتونم تو رو ببینم چی ؟؟ عباس نجم فوت کرده گیج خیره دهن ناهید شدم باورم نمیشد داره در مورد آراد اینهمه بی تفاوت صحبت میکنه عصبی بودم اونم خیلی زیاد طوری که دستام به لرزه دراومده بودن و قدرت کنترلشون رو نداشتم پس جدی گفتم : _حرفات تموم شد ؟؟ وا رفته گفت : _هاااا چی ؟؟ _میگم اگه حرفات تموم شد میتونی بری چون هیچ کس اینجا خواهان شنیدن حرفات نیست فکر نمیکرد اینطوری باهاش صحبت کنم چون شوکه شده بود ولی بازم از رو نرفت و درحالیکه به سمتم قدمی برمیداشت و قصد لمس گونه گندمی که توی بغلم بود رو داشت گفت : _ولی من تازه شما رو پیدا کردم و میخوام که با خودم ببرمتون !!
Показать все...
57👍 11😁 4🤔 4👏 1
#Part252 باورم نمیشد اینطوری بی مهر و عاطفه داره در مورد آراد صحبت میکنه آرادی که اون رو مامان صدا میزد و اینقدر احترامش رو نگه میداشت با اینکه با این حرفش عصبی شدم ولی باعث شد چیزی به خاطرم برسه و خشمگین بپرسم : _چه بلایی سرش آوردی ؟؟ خشکش زد : _چی ؟؟ اشاره ای به آراد که هنوز قادر نبود راه بره کردم و‌ حرصی سوالم رو تکرار کردم _گفتم چه بلایی سرش آوردی که به این حال و روز افتاده هاااااا ؟؟ ناباور دستش روی سینه اش گذاشت و به خودش اشاره ای کرد _ با منی ؟؟  باورم نمیشه همچین حرفی رو بهم میزنی درسته بچه واقعی خودم نیست ولی از بچگی بزرگش کردم و دلم نمیخواد بلایی سرش بیاد چشمام گرد شد و ناباور لب زدم : _چی ؟؟ بچه واقعی خودت نیست ؟؟ دستی به موهای رنگ شده اش کشید _آره نکنه فکر کردی آراد بچه واقعی خودمه ؟؟ واقعیتش این بود که شک همچین چیزی رو داشتم ولی نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم که عشقم به آراد یه عشق ممنوعه اس !! با دیدن نگاه بهت زده ام ، داخل اتاق حقیر و فقیرانمون شد و درحالیکه با تیزبینی وسایلمون و در و دیوار رو از نظر میگذروند ادامه داد : _من وقتی با عباس ازدواج کردم اون یه پسر کوچیک از ازدواج قبلیش داشت و منم چون تو رو از دست داده بودم و به خاطر مشکلاتی دیگه نمیتونستم بچه دار بشم قبول کردم سرپرستیش رو به عهده بگیرم
Показать все...
63👍 6🤗 5😱 2🙏 2👏 1
#Part251 با غم توی چشمام زُل زد و منفورترین حرفی که فکر میکردم رو به زبون آورد _چون دخترمی و میخواستم برات جبران کنم از اینکه همه چی رو به این سادگی میگرفت عصبی بودم یعنی واقعا فکر میکرد بعد اون همه بلایی که سر من و بابام آورده من میبخشمش و باهاش خوب میشم ؟؟ با تمسخر سر تا پاش رو از نظر گذروندم و میخواستم هر چی لایقشه بارش کنم ولی یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید گفتم : _خیلی دلت میخواد ببخشمت ؟؟ چشماش برقی زد و سری تکون داد که نگاه ازش گرفتم و درحالیکه به سمت آراد میرفتم و گندم رو از آغوشش میگرفتم جدی گفتم : _پس برای همیشه برو و ما رو تنها بزار !! به وضوح دیدم چطور رنگش پرید و دستاش به لرزه افتاد ولی اصلا برام اهمیتی نداشت چون این زن برای من تموم شده بود و تموم این حرفا رو هم برای اینکه بره و ما رو تنها بزاره داشتم میگفتم _ولی من ... توی حرفش پریدم : _همین که گفتم چون نه من و نه آراد تو رو توی زندگیمون نمیخوایم توی چشمام زُل زد و گستاخ گفت : _ولی من هیچ کسی جز تو برام مهم نیست و اگه تموم مدت دنبال آراد بودم و هزینه های بستری شدنش رو دادم فقط و فقط بخاطر تو بوده همین و بس !!
Показать все...
50🤔 10👍 6👎 1👏 1
#Part250 حس کردم بغض کرده چون سکوت کرد و با اشکایی که توی چشماش حلقه زده بودن خیره نگاهم کرد ولی اصلا برام اهمیتی نداشت الان تنها چیزی که برام مهم بود اینه که دست از سر من و خانوادم برداره و بره بلند شدم و دقیق سینه به سینه اش ایستادم و با حرصی که تموم وجودم رو به آتیش کشیده بود غریدم : _میشه بگی چی از جونم میخوای و چطوری پیدام کردی ؟؟ بی اهمیت به حرفام نگاهش رو توی صورتم چرخوند و بغض کرده دستش به سمت لمس صورتم جلو آورد که با حالت چندش آوری خودم رو عقب کشیدم وقتی طرز رفتار بدم رو دید ناراحت سرش رو پایین انداخت و گفت : _به اون پسره امیر شک داشتم پس همونجا نزدیک مغازه اش منتظر بودم که در کمال تعجب دیدم تو از اونجا بیرون زدی منم تعقیبت کردم نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و ادامه داد : _ من سال هاست دارم دنبالت میگردم درست از اون روزی که برای همیشه رفتی همه جا رو دنبالت گشتم ولی هیچ ردی ازت نبود سرش رو بالا گرفت و درحالیکه نگاهش رو به آراد میدوخت جدی ادامه داد : _ پس مجبور بودم برای پیدا کردنت به تنها ریسمانی که داشتم چنگ بزنم پس آراد رو زیر نظر گرفتم چون میدونستم بالاخره یه روزی به سراغش برمیگردی آراد با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش میکرد که من حرصی گفتم : _هه دنبال من میگشتی اون وقت میشه بگی چرا ؟؟
Показать все...
57🤔 5🤗 4👍 3👏 1