ru
Feedback
دلنوشته ها - رحیم قمیشی

دلنوشته ها - رحیم قمیشی

Открыть в Telegram

تماس با نویسنده: @Rahim_Ghomeishi شماره حساب کمک به کانال 5022 2913 2780 3340

Больше
35 502
Подписчики
-1024 часа
-527 дней
-34430 день
Привлечение подписчиков
декабрь '25
декабрь '25
+61
в 0 каналах
ноябрь '25
+85
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '25
+115
в 1 каналах
Get PRO
сентябрь '25
+240
в 0 каналах
Get PRO
август '25
+240
в 1 каналах
Get PRO
июль '25
+237
в 1 каналах
Get PRO
июнь '25
+206
в 0 каналах
Get PRO
май '25
+26
в 0 каналах
Get PRO
апрель '25
+294
в 0 каналах
Get PRO
март '25
+96
в 0 каналах
Get PRO
февраль '25
+934
в 1 каналах
Get PRO
январь '25
+975
в 3 каналах
Get PRO
декабрь '24
+1 884
в 2 каналах
Get PRO
ноябрь '24
+4 229
в 1 каналах
Get PRO
октябрь '24
+964
в 1 каналах
Get PRO
сентябрь '24
+612
в 1 каналах
Get PRO
август '24
+1 134
в 2 каналах
Get PRO
июль '24
+1 336
в 2 каналах
Get PRO
июнь '24
+958
в 1 каналах
Get PRO
май '24
+952
в 5 каналах
Get PRO
апрель '24
+1 450
в 3 каналах
Get PRO
март '24
+603
в 5 каналах
Get PRO
февраль '24
+345
в 1 каналах
Get PRO
январь '24
+1 050
в 1 каналах
Get PRO
декабрь '23
+832
в 1 каналах
Get PRO
ноябрь '23
+662
в 3 каналах
Get PRO
октябрь '23
+1 506
в 5 каналах
Get PRO
сентябрь '23
+2 906
в 3 каналах
Get PRO
август '230
в 2 каналах
Get PRO
июль '230
в 3 каналах
Get PRO
июнь '23
+151
в 1 каналах
Get PRO
май '23
+853
в 2 каналах
Get PRO
апрель '23
+1 739
в 0 каналах
Get PRO
март '23
+1 129
в 0 каналах
Get PRO
февраль '23
+6 205
в 0 каналах
Get PRO
январь '230
в 0 каналах
Get PRO
декабрь '220
в 0 каналах
Get PRO
ноябрь '220
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '22
+255
в 0 каналах
Get PRO
сентябрь '22
+995
в 0 каналах
Get PRO
август '22
+301
в 0 каналах
Get PRO
июль '22
+1 163
в 0 каналах
Get PRO
июнь '22
+250
в 0 каналах
Get PRO
май '22
+583
в 0 каналах
Get PRO
апрель '22
+607
в 0 каналах
Get PRO
март '22
+141
в 0 каналах
Get PRO
февраль '22
+353
в 0 каналах
Get PRO
январь '22
+10 943
в 0 каналах
Дата
Привлечение подписчиков
Упоминания
Каналы
17 декабря0
16 декабря+3
15 декабря0
14 декабря+3
13 декабря+5
12 декабря+14
11 декабря+9
10 декабря+6
09 декабря+2
08 декабря+6
07 декабря0
06 декабря+4
05 декабря+1
04 декабря+1
03 декабря0
02 декабря+3
01 декабря+4
Посты канала
چرا بنویسم! ✍ رحیم قمیشی خدا رحمت کند شهید "عظیم" را. فرمانده تیپ لشکر ما بود، در جنوب. آرام و کم حرف، ولی صریح و بی‌باک. بعد از یکی از عملیات‌ها که شکست سختی خورده بودیم، فرمانده لشکر همه مسئولان را جمع کرده بود و از یکی‌یکی می‌پرسید؛ به نظر شما دلیل ناموفق بودن ما چه بود. هر کس چیزی می‌گفت، بی‌ربط و ناقص. وقتی نوبت شهید عظیم محمدی رسید، همه میخکوب شدیم. او خیلی خونسرد پرسید "شما بفرمایید چرا باید موفق می‌شدیم!؟" و ساکت شد، یعنی همه ما ساکت شدیم. کمی بعد، با بغض ادامه داد: مهمات به اندازه بود؟ که نبود. شناسایی خوب انجام شده بود؟ نشده بود! نیروها آموزش دیده بودند؟ حمایت توپخانه و نیروی هوایی بود؟ تجهیزات و تدارکات کافی داشتیم؟ سیستم ارتباطی درست بود؟ اصل غافلگیری رعایت شده بود؟ فرماندهی خوب بود؟ و دوباره پرسید؛ چرا باید موفق می‌شدیم؟ شکست، همان نتیجه طبیعی بود که باید می‌گرفتیم. اگر غیر از این بود، باید تعجب می‌کردیم. و تا آخر جلسه، هیچ نگفت. یعنی ادامه جلسه بیخود بود. ما باید شکست می‌خوردیم، تا بفهمیم موفقیت و عدم موفقیت شانسی نیست. همه چیز از یک منطق پیروی می‌کند. اگر دروغ بگوییم، وظایف‌مان را درست انجام ندهیم، هرگز موفقیتی در کار نخواهد بود. هر چقدر هم که دعا بخوانیم و خدا خدا کنیم. ۴۵ سال از آن روز گذشته و هنوز همان مقامات بر سر کارند و هر روز برای ما سخنرانی می‌کنند "نمی‌دانیم چرا موفق نمی‌شویم! دشمن نمی‌گذارد!!" حیف از آن جوان‌ها که شهید شدند و نماندند تا امروز با همان صلابت بگویند، شکست و بحران و سقوط اقتصاد و اخلاق، و بیکاری و تورم، و اعتیاد و طلافق، و بی‌اعتمادی و ناامیدی، نتیجه طبیعی عملکرد شماست، چرا نمی‌‌خواهید بپذیرید؟ دوستم پرسیده چرا نمی‌نویسم! به سبک شهید عظیم محمدی پاسخ می‌دهم؛ چرا بنویسم؟ وقتی نمی‌شنوند و نمی‌فهمند و نمی‌خواهند بفهمند و نمی‌خواهند بشنوند! چرا بنویسم، وقتی به دروغ می‌گویند انتقاد کنید و بعد انتقاد کنندگان همه گرفتار حبس و تیر غیب می‌شوند! چرا بنویسم، وقتی به دروغ می‌گویند خواهان بهبود وضعیت مردمند. چرا بنویسم وقتی آنکه ادعا می‌کرد پیرو نهج‌البلاغه است، به محض رسیدن به قدرت، همه قول‌هایش را فراموش کرد، و مدعی شد می‌خواهد، ولی نمی‌شود! مگر نگفت اگر نتوانم کار را پیش ببرم، رای مردم را پس می‌دهم، ناتوانی از این بالاتر؟ چقدر مردم فقیرتر بشوند؟ چقدر اجناس گرانتر بشوند؟ چقدر پول‌مان بی‌ارزش‌تر شود! چقدر کمرمان در نداری خم شود؟ چقدر زندگی‌ها از بین برود. چقدر در نگرانی از جنگ بمانیم. چه کردید با این کشور و چه کردید با این مردم. چه بنویسم؟ وقتی نوشتن می‌شود سند جرم! می‌شود اقدام علیه امنیت. هر آنچه بود را ما گفتیم. و گفتیم سکوت مردم، شما را اشتباه نیندازد! و گفتیم فردا دیر است، که امروز هم دیر شده. و گفتیم روزی می‌رسد که به این فرصت‌ها حسرت بخورید، روزی برسد که بگویید ببخشید، و آن روز معلوم نیست بخشیده شوید... مگر مرده‌ها زنده می‌شوند تا ببخشند! من با قلم قهر نمی‌کنم که آن دلیل زنده بودن من است، اما دیگر هیچ امیدی به بهبود شرایط ندارم. اگر هزار باران هم بیاید مشکل آب حل نخواهد شد، از همه تحریم‌ها برداشته شوند مشکل برق حل نخواهد شد، اگر روزانه ده میلیون بشکه نفت هم بفروشید توان تقویت پول ملی و درآوردن نیمی از مردم را که به فقر مطلق کشانده‌اید را ندارید. شما اصلا این کاره نیستید. شما را چه به مملکت داری. من نمی‌خواهم بنویسم. چون دلیلی برای نوشتن ندارم. وقتی نوشتن و ننوشتنم مساوی است. وقتی همه چیز را برای ننوشتن مهیا کرده‌اند. من فقط تماشا می‌کنم زمین خوردن نادان‌ها را، متلاشی شدن آنها که به دروغ گفتند هدفشان خدمت است و چیزی جز علاقه به دنیا و علاقه به ریاست نداشتند. و تماشا می‌کنم آنچه را که بر همه اقوام مشابه گذشت. آنها که از تاریخ عبرت نگرفتند، آنها که عقل را کنار گذاشتند و دل‌شان را خوش کردند به زورشان و اینکه می‌توانند سرکوب کنند. و قلمم را برای خودم نگاه می‌دارم. برای آن وقتی که دلم شاد باشد و نخواهم کسی را ناامید کنم قلمم را نگاه می‌دارم برای نوشتن از زندگی از آینده‌ای که منتظرش هستیم و از وقتی که فرزندان‌مان همت کنند و تصمیم بگیرند ما را به سرمنزل بهتری رهنمون کنند. و البته از خاطراتم با شهدا و با جانبازان و دلدادگانی که امروز در حقشان بسیار ظلم می‌شود حتما خواهم نوشت من شک ندارم زحمات شهیدان هدر نخواهد رفت و ایران ما روزهای خوب را حتماً خواهد دید @ghomeishi3

20 417503102

2
مصیبت کدام است؟ ✍ رحیم قمیشی موضوع مهم این نیست که آلودگی شدید هوا در شهرهای بزرگ، شهروندان را خفه می‌کند، و مرگ و میر هزاران نفر را رقم می‌زند. شاید در بسیاری از شهرهای جهان، آلودگی بیشتر از این هم وجود داشته باشد. موضوع این نیست که کمبود آب و برق و گاز و همه انرژی‌ها، کشور را به شرایط بحران رسانده، حتما در بسیاری کشورها بحران‌های انرژی پیش می‌آبد، تازه آنها‌که ذخایر نفت و گاز خدادادی ندارند. موضوع این نیست که دزدی‌های هزار هزار میلیاردی در کشور عادی می‌شوند، در خیلی کشورهای دیگر هم دزدی‌ها وجود دارند. موضوع میزان بالای خودکشی‌ها، آن هم در میان قشر جوان و تحصیلکرده نیست، شاید هنوز ایران با کشورهای دارای آمار خودکشی بالا فاصله داشته باشد. موضوع آن نیست که تورم مداوم بالای چهل‌درصد، امری عادی شده، شاید کشورهایی باشند که بالای صد در صد تورم داشته باشند. موضوع اینترنت بشدت کنترل شده نیست، چند کشور دیگر هم هست که وضع اینترنت‌شان بدتر از ماست. موضوع بیکاری جوانان با استعداد نیست، موضوع مادام‌العمر بودن بسیاری سمت‌های مهم در کشور ما نیست، موضوع انتخاب‌های هدایت شده و نبود دمکراسی نیست، موضوع از بین رفتن جنگل‌ها نیست، فرو نشست زمین نیست، ورشکستگی صنایع و مهاجرت نخبگان مهم نیست، موضوع این نیست که منابع مشترک زیرزمینی ما با کشورهای همسایه‌ سال‌هاست توسط آنها بهره‌برداری می‌شود و ما تنها نگاه می‌کنیم، دوست اقتصاددان من می‌گفت ما سالانه حداقل ۲۰۰ میلیارد دلار بابت همین سوءمدیریت ضرر می‌کنیم. سالی، دویسسسست میلیییبیارد دلااااااااار. موضوع دغدغه دختران و زنان ما نیست که احساس می‌کنند حاکمیت فاسد خود را شایسته امر به‌معروف و نهی از منکر از آنها می‌داند. موضوع ناشاد بودن جامعه، افت کیفیت آموزش، ناامیدی در جامعه، افزایش فقر و خشونت و ناامنی و جرم و جنایت و فحشا نیست! در هر کشوری این اتفاقات می‌افتد!! موضوع آنست که همه این اتفاقات بد به‌طور همزمان در کشور ما دارد به وقوع می‌پیوندد. موضوع آنست که هیچ چشم‌اندازی ترسیم نمی‌شود که سال بعد بهتر از امسال باشد. هیچ روند رو به بهبودی دیده نمی‌شود. موضوع آنست که ما هر سال بدتر از پارسال می‌شویم، و هیچکس نیست با صدای بلند بگوید این وضعیت اسمش "سقوط" است. سقوط یک تمدن، سقوط یک ملت، یک‌ کشور؛ "ایران". موضوع آنست که ما به نوعی بی‌حسی اجتماعی مبتلا شده‌ایم، انگار هیچ کاری از دستمان برنمی‌آید. موضوع آنست که ما سرنوشت ناخوشایند را پذیرفته‌ایم. همیشه در وضعیت حساس باشیم. نگران از توطئه دشمنان! همیشه فکر کنیم وضع بدتر می‌شود. همیشه بترسیم قحطی نشود. سراغمان نیایند که شما علیه نظامید و مجرم! موضوع آنست که ما پذیرفته‌ایم بهتر شدن اوضاع ممکن نیست! تغییرات مثبت نداشتن امری عادی است. کشورهای دیگر به سرعت پیشرفت کنند و ما تنها نگاه کنیم. پذیرفته‌ایم منابع‌مان غارت شوند و ما باز بشنویم پول‌مان خارج از کشور هزینه می‌شود. موضوع مهم آنست که پذیرفته‌ایم بدترین تصمیمات توسط بی‌سوادترین انسان‌ها، برایمان گرفته شود، و ما شاهد از بین رفتن تمام سرمایه‌های تاریخی و دستاوردهای عمرمان باشیم و بگوییم کاری از دستمان برنمی‌آید! موضوع مهم همین است. ما حق نداریم امیدمان را در بهبود شرایط توانمان را در تغییر اوضاع کشور و حق‌مان را داشتن یک زندگی بسیار خوب از دست بدهیم. مصیبت وقتی است که ما از تغییر ناامید شویم! @ghomeishi3
26 946
3
دو بار آزادی ✍ رحیم قمیشی از هر زندانی، به‌خصوص از کسی که حس کند بی‌گناه زندان افتاده، بپرسید لحظه آزادی را تعریف کن، نمی‌تواند. و من دو بار این لحظه وصف نشدنی را تجربه کرده‌ام. یک بار ۳۵ سال پیش، ۳۰ آبان ۱۳۶۹ که از زندان صدام، وقتی منتظر آزادی نبودم، آزاد شدم، یک بار هم قبل از عید ۱۴۰۳، از زندان جمهوری اسلامی، از اوین. یکی از آرزوهایم آن است که پس از پایان جمهوری اسلامی، زنده باشم و کتابی بنویسم در وصف هر دو زندان. چقدر شبیه هم بودند، چقدر متفاوت. آنجا چه گذشت اینجا چه. آنجا چه حسی داشت، اینجا چه حسی. اما لحظه آزادی هر دو، بی‌شک شباهت‌های زیادی به هم داشته. آن را می‌توانم بنویسم. ۳۵ سال پیش ما آماده آزادی نبودیم. عراقی‌ها می‌گفتند تا آخر عمرتان در زندان ما خواهید ماند، اسمی از ما به ایران، خانواده ایمان و صلیب سرخ نداده بودند و اگر سر‌به‌نیست هم می‌شدیم، هیچکس نمی‌فهمید که چند سال هم، زنده مانده بوده‌ایم. مامور زیباروی خانم صلیب سرخی، که نمی‌دانم آلمانی بود یا سوئیسی، طبق مقررات یک جمله از تک‌تک اسرا می‌پرسید: - می‌کایی (می‌خواهی) به ایران بروی؟ من از شدت خوشحالی گفتم: - البته، البته، عشق من ایران است مامور که نمی‌فهمید، نگهم داشت! اُنلی یس اُر نو (ONLY YES OR NO) "فَکَت (فقط) بلی یا نه" و من با صدای بلند می‌گفتم یس یس یس. بلی بلی. می‌خواهم به ایران بروم. به ما چند بار قبل‌ترها گفته بودند آزاد می‌شوید، اما هر بار دروغ از آب درآمده بود. همین شد که آن روز صبح هم، تهِ تهِ دلمان به‌شدت می‌لرزید. نکند باز دروغ باشد. اما این بار راست گفته بودند... هواپیمایی منتظرمان بود. همین اتفاق برای مادر و خانواده‌ام افتاده بود. هر بار به او گفته بودند بزودی رحیم آزاد می‌شود، خانه و خیابان را چراغانی هم کرده بودند، اما تبادل هم تمام شده و خبری از من نشده بود. وای که چه لحظه‌ای بود، آن لحظه‌ی آزادی. در آغوش گرفتن مادر، دیدن چهره‌های خندان خانواده و مردم، و وقتی به یاد می‌آوردم افسری را که می‌گفت شما زنده برنخواهید گشت، شادی آزادی را فراموش کنید! خدا خواسته بود این لحظه آزادی را، سال‌ها بعد دوباره تجربه کنم. ما زندانی‌ها می‌گوییم لمس لحظه آزادی، شنیدن صدای زندانبان که می‌گوید وسایلت را جمع کن، خانواده را که ببینی آمده‌اند به استقبالت، شیرینی‌اش آنقدر است، که تمام سختی‌های زندان، یکجا فراموش می‌شود. وقتی شنیدیم صدام خود را در سوراخ موش پنهان کرد. وقتی شنیدیم او را از زیر زمین بیرون کشیدند. وقتی مردم در مرگش شادمانی کرده و جعبه جعبه شیرینی پخش کردند. چرا دیکتاتور نفهمید!؟ من دلم آگاه است لحظه‌های شیرین آزادی در انتظار همه‌ی آنهاست، که بی‌گناه در بندند. من دلم آگاه است آن لحظه زیبای رهایی، تلخی تمام سال‌های سخت را از یادها می‌برد. من دلم آگاه است، زندانبان‌ها و آنها که فرمان زندانی کردن را دادند، روزی نه چندان دور خود را از زندانی‌های بی‌گناه پنهان می‌کنند. ۳۰ آبان ۱۳۶۹ پایان یک دوره زندان بود برایم. ۲۱ اسفند ۱۴۰۳ هم پایان یک دوره دیگر. آن سال‌های دور از صمیم دل خندیدم این سال‌های نزدیک نتوانستم آنطور بخندم! خیلی‌ها هنوز آن داخل مانده بودند... آن بار آزاد شدم و رها این بار گفتند اگر چیزی بنویسی اگر این کار را بکنی، آن کار را بکنی برمی‌گردانیم تو را، دوباره زندان... نمی‌دانم چرا آنها که فرمان زندان می‌دهند از گذشته عبرت نمی‌گیرند آنها که فرمان جنگ‌ها را می‌دهند فرمان کشتن دشمنان‌شان را می‌دهند چرا تاریخ نمی‌خوانند! چرا باور نمی‌کنند روزی که همه می‌خندند آنها باید گریان باشند! @ghomeishi3
29 831
4
انفرادی بین نگهبان‌های زندان یکِ الفِ سپاه، یک پیرمرد بود. تنها کسی که نمی‌گفت چشم‌بند بزنم تا در را باز کند، می‌گذاشت ببینمش. قد کوتاهی داشت. صورتی گِرد و غالباً خندان. می‌گفت خودش بیشتر از من مریض است. شاید تنها برای دلداری‌ام. حتی یکبار از حقوق خیلی پائینش هم برایم گفت. اکثر اوقات قرص‌ها و داروهایم را او می‌آورد. آب از شیر توالت سلول می‌ریختم داخل لیوان، و او دانه دانه قرص‌ها را می‌داد، و منتظر می‌ماند یکی یکی آنها را ببلعم. بعدها فهمیدم می‌ترسد یک وقت خودکشی نکنم. پیرمرد همیشه دلش می‌خواست طوری خوشحالم کند، اما نمی‌دانست چطور می‌شود کسی را در انفرادی خوشحال کرد. می‌گفت ناراحت نباش، این هم تمام می‌شود. می‌گفت هیچکس تا حالا اینجا نمانده همه رفته‌اند، تو هم می‌روی! و قسم می‌خورد: به‌خدا می‌روی. پس از آزادی، یکبار تا نزدیکی‌های همان بازداشتگاه رفتم. با اینکه از آنجا خیلی بدم می‌آمد. خوابش را هم که می‌دیدم با دلهره از خواب می‌پریدم. رفته بودم فقط آن پیرمرد را ببینم. از اولش هم می‌دانستم راهم نمی‌دهند. فقط می‌خواستم به او بگویم؛ راست گفتی من رفتم، دیگران هم رفتند، لابد هیچکس نماند. اما گاهی آدم که می‌رود بیرون انگار میله‌ها هم با او می‌آیند بیرون! دیوارهای انفرادی هم همراهش می‌آیند. می‌آید بیرون، با دلی شکسته، با روانی که دیگر هیچوقت مثل اول نمی‌شود! گویی یک عمر فریب خورده عمرش به تباهی رفته گاهی آدم حس می‌کند فقط شکل زندان است که عوض می‌شود زندانی کوچکتر زندانی بزرگتر رحیم قمیشی @ghomeishi3
26 009
5
مرگ دسته‌جمعی! ✍ رحیم قمیشی احمد بالدی، دانشجوی ۲۰ ساله اهوازی هم مُرد. پسر دانشجو می‌بیند دکه پدرش را مأموران دارند تخریب می‌کنند. فریاد می‌زند این محل ارتزاق خانواده ماست. کمی صبر کنید، نکنید، بدون این دکه ما می‌میریم! مأموران شهرداری دستور دارند، آنها هم حقوق می‌گیرند تخریب کنند تا خودشان از گرسنگی نمیرند! یا احمد و پدرش باید بمیرند، یا مأموران، و احمد در لحظه‌ای سخت تصمیمش را می‌گیرد. او بمیرد شاید هم پدرش زنده بماند هم ماموران. و بنزین را بر سرش می‌ریزد... او ۱۰ روز هم با بدنی سر تا پا سوخته با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. و امروز خبر می‌آید که برای همیشه رفت. یک دانشجو کمتر، یک جوان کمتر، یک معترض کمتر، یک گرسنه‌کمتر... آیا هیچ حاکمی خواهد گریست؟ احمد، پسرم! من در مرگ تو مقصرم. یعنی همه ما مقصریم. اینجا تونس نیست که فریادمان را بلند کنیم چرا دزدان میلیارد دلاری آزادند و یک دکه‌دار غیر مجاز، می‌شود موضوع مهم قانون. اینجا آمریکا نیست که دوربین برداریم و از مرگ یک سیاهپوست فیلم برداریم و بگوییم؛ ای به‌خواب رفتگان، یکی دارد می‌میرد، فردا نوبت همه ما می‌شود. اینجا ایران است... که گویی همه دچار مرگ مغزی شده‌ایم. چرا مردمی که زیر پایشان طلای سیاه نهفته است باید از گرسنگی بمیرند. چرا ایران زیبا باید در فقر و خشکسالی دست و پا بزند. چرا ارقام دزدی و اختلاس غیر قابل شمارشند؟ چرا کسی فقر و فلاکت مردم را نمی‌بیند! چرا هیچکس به فکر نیست... مگر نگفتید مرگ مظلومانه یک نفر، انگار مرگ همه انسان‌هاست؟ نگاه کنید، ما همه داریم می‌میریم! اسمش زندگی است، اما خاکستر مرگ، زندگی ما را دفن کرده. ما بی‌تفاوت شده‌ایم! کاش اهواز بودم و در مراسم تشییع احمد شرکت می‌کردم، تا بگویم احمد تنها نیست، پدرش تنها در فقر و نداری دست و پا نمی‌زند... ما همه داریم می‌میریم! آرام آرام اگر به خود نیاییم اگر باور نکنیم سرنوشت سیاهی در انتظار همه ماست وقتی قبول کنیم کاری از دستمان برنمی‌آید! @ghomeishi3
47 716
6
آن سال‌ها که خضریان ساده و بی‌ریا، فرمانده‌مان بود ✍ رحیم قمیشی سال ۱۳۶۲ بود یا ۱۳۶۳، که خضریان به فرماندهی تیپ رسید، با آنکه تا آخر جنگ هیچوقت رسمی نشد، ولی تمام سال‌های جنگ را، داوطلبانه در جبهه‌ گذراند. بارها مجروح شد، رفت برای درمان، و دوباره برگشت. جنگ که تمام شد، هیچوقت او دیگر دیده نشد! سراغش را که گرفتم، گفتند رفته دنبال کار خودش، به نظرم همان کشاورزی‌اش. طبع ناآرامی داشت، به‌شدت شوخ‌طبع بود و رک‌گو، همیشه رک‌گوها مجبورند قالب شوخی هم به صحبت‌هایشان بدهند، همه که ظرفیت شنیدن حقیقت را ندارند! دزفولی‌ای تمام عیار بود، که وقتی هم می‌خواست فارسی صحبت کند، باز نیمی از کلماتش با همان لهجه شیرین دزفولی ادا می‌شد. دندان‌های جلویی نامرتبی داشت و صورتی آفتاب سوخته، هر ماموریت سنگینی که لشکر پیدا می‌کرد به گردان یا تیپ او می‌داد. از بس این بشر، نترس و شجاع بود و دلیر. تیپ ما در جزایر  مجنون مجاور تیپ آنها بود. برای کاری رفته بودم سنگرش. سنگر ساده‌ای که با گونی سر پا شده بود،  همان سنگرها که در تابستان از گرما در آن  می‌پختیم و در سرما یخ می‌زدیم. اتفاقاً دو روحانی جوان در سنگرش بودند. که برای دریافت برگه پایان ماموریت‌شان آمده بودند. خضریان با همان طبع شوخی و جدی‌اش به آنها می‌گفت ده روز نشده، آمده‌اید برای پایان ماموریت! - شما که دیشب برای بچه‌ها سخنرانی می‌کردید تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون باید مقابل دشمن ایستاد. دو طلبه جوان می‌خندیدند.؛ - متاسفانه توفیق نداریم بیشتر بمانیم، حوزه بیشتر از این به ما اجازه نداده. درس‌هایمان می‌ماند. خضریان عصبانی‌تر، جدی‌تر و شوخ‌طبعانه‌تر جوابشان را می‌داد؛ - پس آخرین نفس شما ده روز است!! می‌دانید بعضی از بچه ها الان سه ماه است که یک‌روز هم مرخصی نرفته‌اند! می‌دانید خیلی هایشان که با موعظه‌های شما شهید می‌شوند، دانشجو هستند، دانش‌آموزند، اصلا معلمند، شما باید بروید به درس‌تان برسید ، آنها باید بمانند و شهید شوند؟ با اشاره از خضریان می‌خواستم کوتاه بیاید. می‌گفتم باز این دو طلبه برای یکی دو هفته آمدند، اینها را باید برای بقیه بگویی که اصلاً صدای یک گلوله خمپاره را نمی‌شنوند و فقط می‌گویند واجب است دیگران به جبهه بروند! آن سال‌ها جوان بودم و خام. تصور می‌کردم روحانیون واقعاً روحانی هستند، یعنی آخرت را باور دارند، خودشان هم عاشق شهادتند، مقابل هر ظلمی حاضرند بایستند، فقر و فلاکت مردم را که ببینند، ساکت نمی‌نشینند! آن سال‌ها فکر می‌کردم در حکومت روحانیون مردم ضعیف به حق خود می‌رسند. دزدان بیت‌المال زندان می‌روند، بیگناهان دستگیر نمی‌شوند، حاکمان به فکر مردمند! آن سال‌ها فکر می‌کردم جنگ که تمام شود، از افرادی مثل خضریانِ ساده و بی‌ریا، به عنوان قهرمان‌های جنگ تقدیر می‌شود. آن روحانیونی که ثابت کردند شغلشان روحانی بودن است، و نان‌خوردن از دین، می‌روند دنبال همان کار خودشان! چه می‌دانستم به محض پایان جنگ دوباره خیلی‌ها سر و کله‌شان پیدا می‌شود؛ - باید باز هم جنگید، باید ظلم را نابود کرد. اسلام نیاز به خون دارد... همان‌ها که وقت خطر در سوراخ‌ها پنهان می‌شوند. چه خوب شد فرزندانم باز سایه‌ای از جنگ را دیدند. و باز دیدند عده ای چطور به سرداب‌ها رفتند. و از ترس جانشان، در هزار سوراخ پنهان شدند. تا وقتی خطر رفع شد، برگردند سخنرانی کنند؛ که شهادت چقدر خوب است! رزمندگان بدون سوال و جواب وارد بهشت می‌شوند. خداوند جهادگران را دوست دارند. خون دادن و جان دادن، در راه خدا خیلی خوبست اما برای شما! خوش به حال خضریان که پس از جنگ رفت دنبال همان کشاورزی‌اش. خوش به حال او که از همان روزها می‌دانست ذات برخی، چیست. خوش به حال او که می‌دانست؛ خون را باید عده‌ای بدهند زندگی را عده‌ای به‌دست بیاورند که کشور به وجود آنها خیلی نیاز دارد! آن سال‌ها ما نمی‌دانستیم قدرت چه می‌کند با برخی آن سال‌ها ما نمی‌دانستیم در نهاد انسان‌های ظاهرالصلاح چه خبر است و آنها که داد  عدالت و معنویت می‌دهند چه آسال ظلم می‌کنند و مال می‌اندوزند! و چه ظلم عادی می‌شود در حکومت دینی! @ghomeishi3
37 359
7
مردم بزرگ و قدرشناس؛ کدام زندان؟ برای برادر عزیزم آقا مصطفی تاج‌زاده ✍ رحیم قمیشی شب اولی که آقای "مصطفی تاج‌زاده" از زندان آزاد شده بود، نزدیک به نیمه شب به خانه‌اش رسیده بود. می‌دانستم بی‌وقت است و ساعت‌های اول آزادی هر زندانی، متعلق است به خانواده‌اش، اما نمی‌دانم چطور شد که دیدم پشت درِ خانه‌شان ایستاده‌ام. تلفن خانم محتشمی‌پور را خود آفا مصطفی جواب داد و گفت که به همه گفته، امشب نیایند. گفتم ولی من پشتِِ در هستم! به اجبار در را باز کرد و دیدم در شبی که همه را رد کرده، خانه‌اش جا نیست! بیشتر از پنج دقیقه نماندم. نمی‌توانستم بمانم. چقدر او در دل مردم بود. از همان پشت میله‌های زندان! دیروز برای مراسم ختم برادر عزیز آقا مصطفی، تهران نبودم، اما برادرم، غلامرضا، رفته بود. او برایم تعریف کرد پنج دقیقه که در مسجد نور بوده، بلندگو و مجری مراسم ختم، اعلام می‌کند؛ "لطفاً آنهایی که فاتحه‌شان را خوانده‌اند، مسجد را ترک کنند، تا جا برای بقیه باز شود." صدها استاد دانشگاه، صدها فعال مدنی، هزارها عاشق ایران، پشت در مسجد مانده بودند. جا نبوده بیایند داخل. در روزهای آخر اسارت‌مان در عراق، رئیس نگهبان‌ها جمع‌مان کرد و بدون خجالت، بلند و رسا بین همه‌مان گفت؛ "بگذارید راستش را بگویم ، آنکه این چند سال اسیر بود، ما بودیم، نه شما!" همان روز نفسی کشیدم. چه خوب فهمید، امروز ایران زیبا با دسته‌های گل منتظر ماست، و آنها باید برای جنگ‌های بیهوده دیگرشان، آماده می‌شدند. دیشب هم از همان نفس‌های آرام‌بخش بود که کشیدم. من همه‌اش نگران بودم باز مصطفی تاج‌زاده عزیز را نبرند زندان. می‌دانستم او قوت قلبی است برای همه زندانیان بی‌گناه دیگر. اما دیگر خیالم راحت شده بود. چهره بزرگ و‌ محبوبی را که آنهمه در دل مردم جا دارد، کسی نمی‌تواند به زندان ببرد. نه اینکه نمی‌شود او را یک‌طرف میله‌ها گذاشت، اما تنها نادان‌ها ممکن است نفهمند، کدام زندان می‌رود! نگهبان ما در عراق فهمید. یعنی ممکن است اینها نفهمند! @ghomeishi3
24 333
8
پایان ده سال زندان با درگذشت ناگهانی برادر، آزادش کرده‌اند "مصطفی تاج‌زاده" عزیز است و همسر زجر کشیده و استوارش "فخرالسادات م
پایان ده سال زندان با درگذشت ناگهانی برادر، آزادش کرده‌اند "مصطفی تاج‌زاده" عزیز است و همسر زجر کشیده و استوارش "فخرالسادات محتشمی‌پور" و من چقدر خوشحالم و ما همه چه خوشحالیم می‌گوید کاش وقتی برادرم زنده بود، می‌دیدم او را و ما چه اشک می‌ریزیم گفته‌اند ده سال، یک عمر است و به آسانی، "یک عمر" انسان‌ها را زندان می‌برند! چرا داشتن اندیشه متفاوت باید زندان داشته باشد چرا گفتن حقیقت باید تاوان داشته باشد درست است مردان بزرگ در زندان پخته‌تر می‌شوند اما ده سال!؟ و با مرگ برادر، آزادی؟ هیچ انسانی بخاطر عقیده‌اش به‌خاطر بیانش به‌خاطر دلسوزی‌اش برای ایران نباید زندان باشد نباید در حصر باشد آن هم انسان‌هایی بزرگ که همه دغدغه‌شان مردم و کشور است او یک قهرمان واقعی است و در دل‌های همه ما جا دارد "مصطفی تاج‌زاده" رحیم قمیشی @ghomeishi3
33 770
9
4_6044255343347768167.mp3
20 257
10
ماشین‌حساب‌ها را جمع کنید ✍ رحیم قمیشی ماه‌ها و سال‌هاست نشسته‌ایم به حساب؛ اگر دزدی بانک آینده نشده بود، الان نه فقط خرمشهر ساخته شده بود، که چندین شهر مدرن در ردیف دبی و زوریخ داشتیم! اگر میلیاردها دلار در چای دبش حیف و میل نشده بود، تمام جاده‌های ایران اتوبان شده بودند. اگر کاسیان تحریم و دزدی‌های نجومی نمی‌کردند، درمان و تحصیل تمام ایرانی‌ها، به‌کل رایگان شده بود. فقر در سیستان و بلوچستان اشکمان را در نمی‌آورد! اگر کشاورزی ما، اصولی و علمی شده بود، سفره‌های آب‌های زیرزمینی خالی نشده بودند، زمین زیر پایمان تَرَک‌های عمیق برنمی‌داشت. زاینده رود و کارون ماتم نمی‌گرفتند. رضائیه و هامون مرگ را تجربه نمی‌کردند. اگر جاده‌های ما درست شده بود، سالیانه بیست هزار کشته و صد هزار معلول به آمارمان اضافه نمی‌شد. اگر حاکمیت کاری به اعتقادات مردم نداشت، ده‌ها هزار استاد دانشگاه و پزشک و نخبه و متخصص، از ایران نرفته بودند... سال‌هاست ماشین حساب به‌دست گرفته‌ایم، اگر ضرر و زیان میلیارد دلاری لغو قرارداد کرسنت به ایران تحمیل نشده بود، الان هوای پاکی در شهرها داشتیم، مردم از آلودگی هزار هزار نمی‌مردند، سرطان نمی‌گرفتیم. ماشین حساب به‌دست می‌شماریم؛ اگر بابت آن اورانیوم لعنتی، تحریم نشده بودیم، الان حسرت دیدن استانبول و پاریس را نمی‌خوردیم. صدها میلیارد دلار برای آبادانی کشور خرج شده بود و توریست‌ها بودند در صف دریافت ویزای ایران زیبا. اگر جنگ ۸ ساله، دو ساله تمام شده بود اگر سرمایه‌ها صرف کنترل حجاب نشده بود اگر سهمیه‌های ظالمانه، باعث بی‌آبرویی سیستم آموزشی و اداری کشور نشده بود اگر روزنامه‌ها و رسانه‌ها آزاد بودند و افشای دزدی، جایزه داشت اگر روسیه تصمیمات مهم ما را نمی‌گرفت اگر شایسته‌سالاری بود اگر هویت ما جنگیدن با غرب تعریف نشده بود! اگر اگر اگر... خسته شدیم بشماریم نمی‌خواهیم دیگر شمارش کنیم ما یک حاکمیت پاسخگو، عاقل، مدیر، برنامه‌ریز، متعهد به اصول انسانی، متعهد به حفظ محیط زیست، متعهد به تعامل با همه جهان، می‌خواهیم که نداریم! ما مردمی حساس به تضییع حقوق‌شان می‌خواهیم که نداریم! مردمی که باور داشته باشند حق زندگی شرافتمندانه و آزادانه را دارند مردمی که باور کنند سرنوشت‌شان در دستان خودشان است و نداریم! تا آن وقتی که ما راضی به حداقل‌های زندگی بخور نمیر (اگر بشود نامش را زندگی گذاشت) هستیم و خدا را روزی صد هزار بار برای اینکه هنوز زنده‌ایم و نفس می‌کشیم، شکر می‌کنیم همین است، و تغییری در کار نخواهد بود! ماشین‌حساب‌ها را باید بگذاریم کنار عددها دیگر در آن‌ جا نمی‌شوند در تاریخ، دزدی ده‌ها هزار میلیون میلیاردی داشته‌ایم؟ دیگر قرار است چه رکوردی زده شود؟ تا ما بفهمیم آنچه در اطراف ما می‌گذرد هیچ‌اش طبیعی نیست عادت به خفت و خواری است ما حق نداریم دیگر جوک بسازیم حق نداریم بگوییم این هم می‌گذرد! ما به ورطه نابودی افتاده‌ایم و تباهی بی‌تفاوتی برابر هر دزدی، هر ظلمی ما از انسانیت تهی شده‌ایم... ملتی که فقط می‌شمارد باز هم اختلاسی دیگر باز هم چپاولی دیگر باز هم دزدی‌ای حذف چهار صفر کافی نیست دوازده صفر، بیست صفر حذف کنید تا بفهمیم چقدر بدبخت شده‌ایم! و نداشتن حاکمیتی صحیح چقدر به زندگی ما لطمه زده است... ماشین‌حساب‌ها را برداریم این ماشین‌ها نمی‌توانند بشمارند انسانیت مُرده، که به عدد در نمی‌آید! جوانی‌ای که رفته سرمایه‌ای که سوخته ایرانی که به فقر نشسته نسل‌هایی که نابود شده اخلاقی که از میان رفته مگر ماشین‌حساب می‌تواند آنها را بشمارد!؟ @ghomeishi3
50 145
11
4_5911426466037371287.mp3
20 391
12
راهی برای درست شدن شما نیست! ✍ رحیم قمیشی دوستم در یکی از بلاد کفر و فساد (!) زندگی می‌کند. همان بلادی که بیش از چهار دهه است جمهوری اسلامی تلاش می‌کند مسلمانش نموده و به راه راست هدایتش کند. چندی پیش یکی از فرزندانم لازم بود به حساب دانشگاهی در آنجا ۱۲۰ دلار واریز نماید، تا امکان پذیرشش را بررسی کنند. از همان دوست بلاد کفرنشینم خواستم لطف کند و به‌جای ما، ۱۲۰ دلار را واریز نماید، تا در اولین فرصت به‌طریقی تامینش کنم. دوستم با خوش‌رویی پذیرفت و پول را برای دانشگاه واریز نمود. می‌دانستم ما در کشوری زندگی می‌کنیم که ممکن است یک ماه طول بکشد تا بخواهم از طریق واسطه‌ها ۱۲۰ دلار را به دست آن دوستم برسانم، اما جالب است بدانید، یک سال گذشته و این کار هنوز انجام نشده! صرفنظر از بزرگواری دوستم که می‌گوید نیازی به آن ۱۲۰ دلار ندارد و آن را به‌حساب یک دعوت شام از ما گذاشته، مانع مهم دیگری که او ذکر می‌کند این‌ است؛ "- اگر این ۱۲۰ دلار به حساب من واریز شود و منشأ آن نامعلوم باشد، هزار دردسر برایم درست می‌شود، من به دولت باید پاسخگو باشم، این ۱۲۰ دلار از کجا آمده، برای چه واریز شده، آیا قبلاً مالیاتش پرداخت شده، آیا بعداً مالیاتش را می‌دهم، چرا آمده، کجا می‌خواهد برود، و گر نه من می‌شوم یک خلافکار، یک متهم، یک قاچاقچی پول، برای ۱۲۰ دلار من باید پاسخگو باشم!" و من اخبار معمولی (و نه پشت پرده) را در کشور اسلامی می‌خوانم، همان که قرار است انقلابش را به همه جهان صادر کند؛ بانک آینده پانصد هزار میلیارد تومان بدهی داشته که ضمن ادغام در بانک ملی، تمام بدهی‌هایش حذف شدند! نه هزار میلیارد تومان نه ده هزار میلیارد تومان نه پنجاه هزار پانصد هزار میلیارد تومان!! فساد تار و پود مملکت اسلامی را گرفته. نه کسی جرأت دارد بپرسد این همه پول کجا رفته. نه کسی جرأت دارد بپرسد چرا اتفاق افتاده؟ نه کسی قرار است به مردم پاسخگو باشد! می‌گویند حاکمیت بابت فیلتر شدن اینترنت ماهیانه صدها میلیارد تومان به شرکت‌هایی پرداخت می‌کند. و هزارها میلیارد تومان شرکت‌هایی ( شاید از همان شرکت‌ها) از طریق فروش وی‌پی‌ان به جیب می‌زنند. نه کسی حق دارد بپرسد چرا فیلتر می‌کنید. نه حق داریم بپرسیم چرا فیلترشکن می‌فروشید! نه حق داریم بپرسیم پولش کجا می‌رود... سرداری که حقوق سی چهل سال کار، با تمام پاداش‌هایش، حداکثر بشود پنج یا ده میلیارد تومان، حال معامله‌هایش هزار میلیاردی است! کسی حق ندارد بپرسد از کجا آورده؟ مالیاتش را داده؟ چه کارش می‌کند؟ چه می‌خرد، چه می‌فروشد! خانه‌های لاکچری هستند که در خارج ایران به پول این مردم بدبخت خریداری می‌شوند. میلیون‌ها دلار که انباشته می‌شوند. عروسی‌ها که گرفته می‌شوند... و ما مردمی که باید در صف گوشت‌های یخ‌زده فاسد وارداتی پاهایمان خسته شوند. اجاره‌خانه‌هایی که قدرت پرداختش را نداریم. داروهایی که امکان خریدش نیست. فرزندانی که هیچ امیدی به تشکیل زندگی ندارند. و قیمت‌هایی که هر روز بالاتر می‌روند! از سرداری پرسیده بودند این همه دارایی‌تان برای چیست، پاسخ داده بود اینها برای امام زمان است و من تنها امانت‌دار او هستم... ما این امام زمان را نمی‌خواهیم. این اسلام را نمی‌خواهیم. اصلأ این خدای شما را نخواهیم به که باید بگوییم؟ سر تا پای نظام را فساد برداشته هنوز دنبال آن هستید دنیا را آباد کنید؟ فساد را از آن کشورها بردارید! مردم‌شان را خوشبخت کنید؟ مسلمان‌شان کنید؟ آنها را هم منتظر ظهور امام زمان‌تان کنید؟ تا شما امانت‌دار میلیاردها دلار برای او شوید!؟ امام زمان بیاید چه ببیند؟ مشتی مفتخور که به اسم انتظار ظهورش پانصد هزار میلیارد تومان ناپدید شده را، خاک برویش می‌ریزند؟ انتظار دارند آن را کش ندهیم... چند میلیارد دلار ضرر ناشی از یک قرارداد مشکوک را نبینیم. حق نداشته باشیم بپرسیم چه بوده؟ شما که خودتان مجسمه فساد و دروغید نه! غرب کعبه آمال ما نیست. اما هر چه باشد در فساد به گَردِ پای شما نمی‌رسد. ما با چشم خود دیدیم سارکوزی مرد اول سابق فرانسه، چطور دستبند خورد و  زندان رفت. دیدیم در اسرائیل تظاهرات برعلیه نخست وزیر و بالاترین مقام آنجا آزادانه انجام شد. دیدیم در آمریکا علیه ترامپ راهپیمایی میلیونی برگزار شد. دیدیم وزیرها و نخست وزیران دربلاد کفر جرئت یک تخلف کوچک مالی هم ندارند. سکوت ما را، تعبیر به ندیدن نکنید! نه! شما امکان درست شدن ندارید. نطفه شما با دروغ بسته شده. خدایتان شما را مجاز به هر کاری کرده. به اسم ترویج دینش، هر ظلمی برایتان مجاز شده! همین که جوان‌ها دیگر ذره‌ای قبول‌مان ندارند. و شما هنوز وعده می‌دهید. منتظر باشیم!! شاید شاید شاید در آینده درست شوید! شاید اصلاح شوید!!! @ghomeishi3
41 889
13
4_5857284000929811702.mp3
21 036
14
آقای شمخانی! ✍ رحیم قمیشی فرمانده‌ام در جبهه را می‌شناسی. اسمش اسماعیل بود، اولش در یکی از عملیات‌ها یک دستش را از دست داد، بعداً هم خودش شهید شد. دو دخترش هم پس از او فوت شدند. هر وقت عملیات تمام می‌شد، ما را چند دسته می‌کرد، هر کدام باید به چند مجروح بستری در بیمارستان، از تیپ‌ یا گردان‌مان سر می‌زدیم. من، پس از آزادی از اسارت، اگر چه دیگر اسماعیل نبود، سعی کردم سفارشش را فراموش نکنم، هر وقت فرصتی دست می‌داد باید سری می‌زدم به جانبازهای بستری در آسایشگاه‌ها. آقای شمخانی! یکبار که رفتم جانبازی قطع نخاع از گردن، از من خواست او را ببرم حیاط آسایشگاه و فضای باز، که نم‌نم باران شروع شده بود. خیلی کیف می‌کرد. وقتی گفت ما جانبازها عمرمان آنقدرها طولانی نیست که صبر کنیم، ببینیم کِی وضع می‌خواهد خوب بشود، خیلی ناراحت شدم. گفتم چه حرفیست می‌زنی عزیزم. خودم هم باور نکردم، تا سال بعد که رفتم و دیدم عکسش آویزان است به دیوار آنجا. آقای شمخانی! آخرین باری که رفته‌ای آسایشگاه جانبازها، کِی بوده؟ همان بچه‌های نازنینی که پشت بی‌سیم به آنها می‌گفتی بروید جلو نترسید، خدا با ماست! دیده‌ای ورودی آسایشگاه، عکس جانبازهایی را به دیوار نصب کرده‌اند، که قبلاً آنجا ساکن بوده و الان شهید شده‌اند. دیده‌ای تعداد عکس‌ها از تعداد جانبازهای بستری بیشتر شده‌! یکی‌شان همان جانبازی که آرزوی دیدن ریزش نم‌های باران را داشت. من به کسی نگفتم چرا دیگر به آن آسایشگاه نرفتم. آخرین باری که رفتم، جانبازی گفت ویلچرش مشکل دارد. می‌خواست کمکش کنم ویلچر مناسبی بخرد. می‌گفت چند سال است بنیاد ویلچر جدید به آنها نداده... و من نتوانستم. وضع خودم بدتر از او شده بود! آقای شمخانی! من که نمی‌توانستم یک ویلچر برای او بخرم، می‌رفتم برای چه؟ می‌گفت مقامات دروغ می‌گویند به ملاقاتشان می‌روند، می‌گفت سال‌هاست هیچ مقامی به دیدن‌شان نرفته! من که نمی‌توانستم مقامات را وادار کنم بروند و به دردهای آنها برسند، می‌رفتم چه‌کار؟ دیگر نرفتم. من‌هم مثل آنها شده بودم، درمانده! نگاهم به آسمان، کی خدا بخواندم... امروز کلیپی از عروسی دخترت دست به دست می‌شد. انشاالله کنار شوهرش به خوشبختی رسیده باشد... به دخترت گفتی جانبازها چه می‌کشند؟ به همسرت که اصرار کرده بود حتماً عروسی باید لاکچری باشد گفتی چند هزار نفر با فرمان تو الان خانه‌نشینند؟ گفتی چقدر از آن بچه‌های ناز به زیر خاک رفتند؟ آقای شمخانی! می‌گویند پسرانت ده‌ها کشتی صاحب شده‌اند. حتماً حواس‌ات بوده پول‌شان حلال باشد. آنها را چطور؟ برده‌ای جانبازها را ببینند! به آنها گفته‌ای در جانباز شدن آنها چه نقشی داشته‌ای! فقط دلم خواست بپرسم؛ با آن هزینه عروسی، چند ویلچر می‌شد تهیه کرد؟ با پول یک کشتی از پسرانت چند تا؟ آقای شمخانی! پخش کردن کلیپ خصوصی شما درست نبوده، اما آن دنیا هم از خدا قول گرفته‌ای همه چیز را سانسور کند؟ جایی تو را ببرد، که هیچ کسی نباشد؟ قرار نیست با آنها که فرستادی شهید شوند، مواجه شوی؟ فکر نکردی می‌پرسند اینهمه پول از کجا رسید؟ بپرسند سری هم به همرزم‌هایشان زدی یا نه! نمی‌پرسند چه شد آن داستان‌ها که از آینده می‌گفتی؟ نمی‌پرسند وضع مردم چرا آنهمه بد شد و وضع شما آنهمه خوب... آقای شمخانی! خیلی‌ها فکر می‌کنند دنیا مسابقه‌ای است! الان حس موفقیت در آن مسابقه را داری؟ هم تو، هم رحیم، هم محسن، چطور توانستید آن همه بد شوید... چطور توانستید همه چیز را فراموش کنید؟ دنیا چقدر قدرت داشت و ما نمی‌دانستیم! قدرت چقدر خواستنی بود و ما نمی‌دانستیم! مبارکت باشد مبارکت باشد فقط دعا کن همه چیز همین‌‌جا تمام شود! یک وقت آن دنیایی نباشد. یک وقت مردم معادله را تغییر ندهند! یک وقت خدایی نباشد... @ghomeishi3
52 768
15
4_5992558952309595339.mp3
23 601
16
گمشده‌ای به نام "راستی" ✍ رحیم قمیشی فکر می‌کردیم شاه که برود، ایران آباد می‌شود. فکر می‌کنیم حکومت اسلامی برود، کشور درست می‌شود. بسیاری فکر می‌کنیم ارتباط با جهان گره تمام مشکلات‌مان را باز می‌کند. خیلی‌ها تصور می‌کنیم اعتقادات دیگران، مانع مهم پیشرفت ما، بوده و هست. دیگران بگذارند، ما زندگی خوبی خواهیم داشت. یک وقت دیگر، جایی دیگر اگر به دنیا آمده بودیم، وضعمان بهتر بود... شکی نیست برخی موانع توسعه و پیشرفت، بیرون از توان ما قرار دارند، اما چقدرش درون ماست؟ ما گمشده‌ای داریم به نام راستی و صداقت. یکی بودن ظاهر و باطن. ما از صداقت هراس داریم. از این‌که همان بنمایانیم که هستیم. ما با هزار توجیه برای خویش نقاب‌ها ساخته‌ایم. هزاران نقاب. ما با همه اطرافیان خویش بیگانه‌ایم! ما با خودِ خودمان هم بیگانه شدیم. ما کهکشان‌ها فاصله داریم با تمدن... اگر کسی حقیقت را بگوید، منحرف است! کسی راستش را بگوید، دیوانه است. خودمان هم راست بگوییم، خطر کرده‌ایم. عاقلان که خطر نمی‌کنند! با جانشان بازی نمی‌کنند. دروغ راحت‌ترین راه است، ولو به خودمان. تا آنجا که دروغ‌ها، باورمان شوند؛ من زندگی خوبی دارم! حال دلم خوب است! ظلم به خودیِ خود می‌رود. خدا بنده‌اش را تنها نمی‌گذارد. این دنیا نشد، آن دنیایی که هست. این دنیا صد سال است، آن دنیا ابدی! تا بوده همین بوده، دنیا هرگز آرامش نداشته. وضع ما خوب است. ما زندگی می‌کنیم! تا آن روزی که ما با خودمان باخانواده، با اطرافیان، با دنیا از درِ صداقت و راستی در نیاییم هیچ پیشرفتی در کار نیست ما گمشده‌ای داریم نامش "راستی" است از بس دروغ شنیدیم و دروغ گفتیم دروغ هم راست می‌نماید برای ما... بگردیم، شاید پیدایش کردیم درمان همه دردهای کهنه ماست "راستی" @ghomeishi3
28 640
17
آقای پزشکیان به هیچ عنوان به شرم‌الشیخ نروید! ✍ رحیم قمیشی از شب گذشته که خبرگزاری‌ها اعلام کردند آمریکا رسماً رئیس جمهور ایران را برای شرکت در کنفرانس شرم‌الشیخ، بمنظور آغاز آتش‌بس در غزه، دعوت نموده، برخی کارشناسان بدون در نظر رفتن شرایط، مدام تکرار می‌کنند کاش آقای پزشکیان بپذیرند و بروند. واقعا نگرانم مبادا ایشان تحت تاثیر قرار گرفته و واقعاً عزیمت نمایند! کارشناسان و تحلیلگرانی که توصیه به رفتن ایشان می‌کنند آیا فکر نمی‌کنند آقای پزشکیان به فرض عزیمت، باید طول مدت سخنرانی آقای ترامپ را به دستشویی بروند. نمی‌دانند  ایشان وقتی از کنار آقای ترامپ رد می‌شوند، حتی اگر ایشان دستش را دراز نمود، حق ندارند دست بدهند! نمی‌دانند مقامات ما هیچ طرح و هیچ دلخوشی از آغاز و یا تداوم آتش‌بس ندارند. من واقعا نمی‌فهمم الان آقای پزشکیان بروند مصر، ناگهان دیپلماسی ایران متحول می‌شود به صلح با جهان؟ چرا ما عادت داریم در فضاهای هپروت سیر کنیم!؟ اگر به فرض محال، آقای پزشکیان اجازه دارد با رفتن به شرم‌الشیخ در سخنرانی ترامپ شرکت داشته، در پایان سخنرانی ایشان دست بزند، با ایشان دست داده و از ارائه چنین طرح صلحی که به نجات جان ده‌ها هزار نفر منتهی شده تشکر کند، پیشنهاد رفتن‌شان قابل درک است. اگر اجازه دارد آنجا با ابتکار عملی نو، ترامپ را به ایران دعوت نماید تا از نزدیک شاهد تمدن و فرهنگ و بزرگی ایران و مردمش باشند. اگر اجازه دارد آنجا با صدای بلند اعلام کند سیاست‌های ایران تغییر کرده و ما برای صلح و ثبات در جهان تلاش خواهیم کرد و هرگز به سمت سلاح هسته‌ای و جنگ و خصومت نمی‌رویم... برود. چنین چیزی یک در هزار ممکن است؟ آنها که همینجوری می‌گویند کاش برود آیا واقعا در فضای واقعی ایران زندگی می‌کنند؟ یا در تخیلات ذهنی خودشان! @ghomeishi3
30 717
18
4_5827812094258453508.mp3
21 689
19
پایان غزه، آغاز ایران! ✍ رحیم قمیشی برخلاف تصور برخی که فکر می‌کنند با پایان جنگ خونین غزه، احتمال درگیری جمهوری اسلامی ایران و اسرائیل افزایش می‌یابد، تصور من آنست که دامنه گفتگو و سازش به مقامات ایران هم خواهد رسید. و تابوها شکسته خواهند شد. رهبران حماس تصور می‌کردند اسرائیل تحمل دادن هزار کشته را ندارد، که داشت. اسرائیل تصور می‌کرد امکان محو حماس را از میان فلسطینی‌ها دارد، که نداشت. هر دو اشتباه می‌کردند که با اسلحه می‌توان به اهدافی ماندگار و مثبت رسید. امروز حماس معاهده سازش با اسرائیل را امضا کرد، از ترامپ هم صمیمانه بابت تلاش‌هایش تقدیر و تشکر کرد. چیزی که بدبین‌ها هرگز تصور نمی‌کردند! اما آیا واقعا می‌شود تصور کرد سازگاری میان مقامات ایران و اسرائیل و آمریکا هم اتفاق بیفتد؟ امکان اتفاق افتادنش بسیار بیشتر است تا درگیری و جنگ و نزاع‌های بیشتر. نظامیان ایران تصور می‌کردند با موشکباران حیفا و تل‌آویو اسرائیل دست‌هایش را بالا خواهد برد، که نبرد. اسرائیل تصور می‌کرد با ۱۲ روز حملات هوایی و ترورهای مهم اتفاقات مهمی در ایران خواهد افتاد، که نیفتاد! آنچه در جنگ ۱۲ روزه گذشت چکیده یک جنگ چندین ساله بود. قرن بیست و یکم قرن سلاح‌های مرگبار نیست. روسیه و اوکراین هم بزودی صلح خواهند کرد. یمنی‌ها هم مجبورند اسلحه هایشان را بر زمین بگذارند. هیچ اسلحه‌ای حقانیت و پیروزی نمی‌آورد. هیچ جنگ‌طلبی از فشار افکار عمومی مردم جهان و کشورش در امان نخواهد ماند. دنیا به سمت استفاده بیشتر از عقلانیت و توجه به خواست مردم در حرکت است. نه ترامپ می‌تواند جلوی این مسیر را بگیرد، نه پوتین، نه نتانیاهو و نه مقامات ایران. تندروها در هر کشوری یا خود را با افکار عمومی و خواست نسل‌های جدید منطبق می‌کنند، یا به سرعت سقوط را تجربه ‌خواهند کرد. هیچ تردیدی نیست جهان روزهای توأم با صلح بیشتری را در پیش خواهد داشت. منطق اجازه نمی‌دهد عده‌ای اندک با توسل به زور بتوانند در دراز مدت موفق و حاکم باشند. مقامات ایران هم به توافقات نزدیک می‌شوند و اراده عمومی مبنای تصمیمات مهم قرار خواهد گرفت و گر نه به‌سادگی موقعیت‌ها متزلزل خواهد شد. این یک پیشگویی خوشبینانه نیست. یک اصل مسلم و قابل لمس است در دنیای جدید تندروها و جنگ‌طلب‌ها جایی ندارند ولو چند روزی به ضرب زور سلاح خود را به مردمی تحمیل کنند! @ghomeishi3
32 551
20
امروز دوست خوبم کلیپی را برایم فرستاد، از دختر خانمی معلول که پس از ده سال، با کمک دستگاه پیشرفته‌ای راه می‌رفت. دختر جبغ می‌
امروز دوست خوبم کلیپی را برایم فرستاد، از دختر خانمی معلول که پس از ده سال، با کمک دستگاه پیشرفته‌ای راه می‌رفت. دختر جبغ می‌زد و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. ناخودآگاه اشک‌هایم سرازیر شدند. من سال‌ها پیش شبیه همین لحظه‌ها را در خانه جانبازی گذرانده بودم. وقتی که برای نخستین بار او بر روی ویلچری قرار گرفت که برایش برده بودیم؛ ویلچر "ایستا" ویلچری که با ابزاری مکانیکی، کمک می‌کرد جانباز قطع نخاع برای لحظاتی بایستد. من دیدم دخترش چطور با تعجب می‌گفت "بابا تو چقدر قدبلند هستی!" او برای اولین بار پدرش را ایستاده می‌دید و من دیدم همسرش چطور اشک می‌ریخت. با اینکه آن دستگاه اصلاً امکان راه رفتن را نمی‌داد. دنیا به کجا می‌رود، ما به کجا! دنیا زندگی خلق می‌کند، ما هنوز منتظر جنگیم! کسی می‌داند جانبازها و معلولان بدون ارتباط با دنیای پیشرفته و تجهیزات به‌روز، چه خواهند کشید؟ کسی می‌داند بیماران بدون دارو و ملزومات پزشکی چه به سرشان خواهد رفت؟ فقط در بخش بهداشت و درمان، فاجعه‌ها در پیش است… دوستانم که فعال آن بخش هستند همه نگرانند. همه دلسوزان به‌شدت نگرانند و مقامات بی‌خیال! رحیم قمیشی @ghomeishi3
22 387