fa
Feedback
داستان کده | رمان

داستان کده | رمان

رفتن به کانال در Telegram

جستوجوی داستان: @NewStorysBot حرفی سخنی داشتی:

نمایش بیشتر
150 305
مشترکین
-8924 ساعت
-7097 روز
-3 61330 روز
آرشیو پست ها
شاپی که پاتوق لیلاست برن و وسط صحبتاشون لیلا بره پیششون و مثلا اتفاقی دیدتشون، با مهلا جر و بحث کنن و ماجرا رو پیش ببرن. اگه این قسمت نقشه خوب پیش می‎رفت تقریبا کار تموم بود. خیلی استرس داشتم، دلم می‎خواست زودتر فردا بشه و ببینم جی می‎شه. از استرس تا صبح خوابم نبرد. صبح بدون اینکه صبحانه بخورم زدم بیرون و رفتم سراغ احمد. هنوز خواب بود نیم ساعتی منتظرش شدم تا بیاد. کلی غر زد که کَلِه صبحی کجا می‎خوای بری؟ حق داشت. ساعت تازه هفت و نیم بود و قرار مهلا ساعت ده صبح بود. برای اینکه صداش رو بندازم بردم کله پاچه بهش دادم و یکم تو خیابونا چرخیدیم تا ساعت ده. رفتیم نزدیک همونجایی که مهلا قرار داشت. نزدیک به دو ساعت معطل شدیم تا مهلا زنگ زد و گفت بریم خونه لیلا. وقتی رسیدیم بدون مقدمه پرسیدم چی شد؟ همونجور که می‎خواستیم شده بود. مهلا گفت: بهش گفتم من اصلا میلی به مردا ندارم و لزبین هستم. نیشش تا بناگوش باز شد. داشتیم با هم بحث می‎کردیم که لیلا اومد تو، من روم به سمت در بود و سلمان پشت به در، سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم: ای وای این اینجا چکار می‎کنه؟ سلمان برگشت و گفت: عه این همون دختر کسخله است که. آروم گفتم: دوستم همینه دیگه، خیلی بد شد، خدا کنه ما رو با هم نبینه. سلمان در حالیکه ماتش برده بود گفت: بخاطر همینه که همیشه تنهاست تو دانشگاه، پس ایشون لِز تشریف دارن. لیلا بدون اینکه به ما نگاه کنه اومد سمت میز ما، انگار داره دنبال یه جا برای نشستن می‎گرده و دقیقا اومد میز کناری ما نشست. یکم اطراف رو نگاه کرد و یدفعه من رو دید، با تعجب پرسید: مهلا، اینجا چه غلطی می‎کنی؟ این آقا کیه؟ بعد در حالیکه تو صورت سلمان خیره شده بود گفت: این همون پسره نیست تو دانشگاه که عالم و آدم از دستش فرارین؟ سلمان نیشخندی زد و گفت: مخلص شما سلمانم. به لیلا گفتم: برات توضیح می‎دم. لیلا با عصبانیت کیفش رو برداشت و گفت: نیازی به توضیح نیست، معلومه هر کی با این آقا بشینه چکاره است، تو به من خیانت کردی، دیگه نمی‎خوام ببینمت و رفت بیرون. منم دنبالش دویدم، بیرون کافه دستش رو گرفتم و لیلا هم الکی تقلا می‎کرد خودش رو از من جدا کنه. یکم بعد سلمان اومد بیرون و در حالیکه خنده‌های تمسخرآمیز می‎کرد گفت: دخترا دعوا نکنین من مال هر دو تاتون هستم، لیلا رفت سمتش که سلمان چند قدم عقب‌‌تر رفت و گفت: ببین دخترجون من کاری با رفیقت ندارم، به رابطتون هم کاری ندارم فقط دو سه بار کنارش بخوابم بسه، شما هم می‎تونین به رابطتون ادامه بدین. بعد یکم سکوت کرد و ادامه داد: اصلا بیاین یه کاری بکنیم، شما دو تا با هم لز کنین من هم نگاتون می‎کنم، بعد با دو تایی‌‌‌تون می‎خوابم، نظرتون چیه؟ لیلا حسابی حرصی شده بود، رفت که سلمان رو بزنه، سلمان گوشیش رو از کیفش در آورد و گفت: یه سوپرایز براتون دارم بعد گوشی رو به سمت من و لیلا گرفت، لعنتی از وقتی وارد کافه شده بود فیلمبرداری کرده بود، نه من متوجه شده بودم نه لیلا. گوشی رو تو جیب جلوی کیفش گذاشته بود، طوریکه دوربینش بیرون بود، همه اتفاقات رو ضبط کرده بود، بعد صداش رو آروم کرد و گفت: اگه نظر مثبتتون رو بهم نگین این فیلم هم تو دانشگاه پخش می‎شه هم یه نسخش می‎ره برای خانواده‌هاتون. لیلا خیلی کلافه بود، نمی‎شد باهاش حرف زد. احمد گفت: این چه حیوونیه، حالا چکار کنیم باهاش. لیلا با عصبانیت گفت: باید زودتر برنامه رو بچینیم. از اون حرومزاده هر کاری بر میاد. قرار شد مهلا به سلمان زنگ بزنه و قرار بذاره، فقط باید یکم وقت بخرن تا آمادگی داشته باشیم. تا عصر خونه لیلا بودیم. فردا باید می‎رفتیم ویلا، یکم وسایل می‎خواستیم. نقشمون باید یکم عوض می‎شد، قرار شد چند تا دوربین کوچیک تو چند جای ویلا کار بذاریم، با حساب کتابی که لیلا کرده بود هشت تا دوربین لازم بود، چهار تاش که تو خود ویلا بود می‎موند چهار تا دیگه که باید خیلی کوچیک باشن و البته بدون سیم. دو تاش باید تو اتاق خواب نصب می‎شد، یکیش تو پذیرایی و یکی هم تو حمام. احمد گفت: اینا با من همین امروز ردیفش می‎کنم. صبح رفتم دنبال مهلا و رفتیم سمت ویلا، احمد هم با لیلا اومدن. البته اونا زودتر از ما رسیده بودن. احمد من رو گوشه ای کشید و گفت: لیلا دوباره تاکید کرده هیچ کس از وضعیتش نباید خبردار بشه، ویلا یه باغ بزرگ داشت و با یه عمارت سوبلکس لاکچری. یه دوربین محوطه بیرون رو پوشش می‎داد و دو تای دیگه مسیر ورودی تا در عمارت. وارد عمارت که می شدی یه لابی ده دوازده متری بود که محل تعویض کفش و لباس بود و یه دوربین هم اونجا کار گذاشته بود. تو طبقه اول یه پذیرایی و آشپزخونه بزرگ، یه سرویس بهداشتی و حمام و یه اتاق مستر بود که مخصوص مهمان بود. برای پوشش بیشتر و البته محدود که خودمون تو تصاویر نباشیم کلی اینور و اونور کردیم، احمد، دور
نمایش همه...
ی وارد رابطه بشه. در صورتیکه سلمان خیلی پاپیچش بشه، بهش بگه اگه پارتنرش موافقت کنه مشکلی نداره ولی بشرطی که سلمان برای همیشه بی خیالش بشه، شاید پارتنرش قبول کنه که لِزشون رو هم ببینه. اگه موفق بشه، قرار میذارن تا با لیلا سه تایی برن مکان لیلا و وقتی مشغول شدن لیلا ما رو صدا می‎زنه تا بریم سروقت سلمان. تنها چیزی که برام اذیت کننده بود این بود که دستش به مهلا بخوره یا حتی بدن مهلا رو ببینه. لیلا گفت: اصلا نگران اون نباش بلدم چکار کنم یه فیلمی ‎ازش درست کنم که تا ابد یادش بمونه. گفتم: خب فیلم بگیری خودمون هم که معلوم می‎شیم تازه خونت هم تابلو می‎شه. گفت: نگران نباش. قرار نیست بریم خونه، میریم ویلای بابام سمت لواسون، از راهی می‎ریم که نتونه مسیر رو یاد بگیره. قضیه رو به مهلا گفتم: اولش ناراحت شد که چرا اون رو با خودمون نبردیم، گفتم یه جریانی بین لیلا و احمد هست که نمی‎خوان کسی بدونه، تو هم گیرنده لطفا. بعد گفت: چجوری باید نزدیک بشم که فکر کنه خودش مخم رو زده. گفتم: هم بهش نخ بده، هم از خودت دورش کن، دو روز بعد مهلا راضی شد مطابق نقشه پیش بره، تقریبا تمام جوانب رو سنجیده بودیم. باید یه جوری سلمان رو تحریک می‎کردیم که جدی‌‌تر بره سمت مهلا. از اونجایی که سلمان شدیدا تمایل به رابطه برقرار کردن با زن‌ها و دخترهایی داشت که تو رابطه هستن، بهترین کار این بود که بهش بفهمونیم من و احمد سر رسیدن به مهلا رقابت داریم. طبق برناممون دقیقا جایی نزدیک دانشگاه که سلمان پاتوق می‎کرد من و احمد یه دعوای الکی راه انداختیم، سلمان و دو تا از رفیقاش اومدن که مثلا ما رو آروم کنن، یکم طولش دادیم تا حسابی حس فضولی سلمان رو تحریک کنیم. تقریبا موفق شدیم و من از احمد جدا شدم. یکی دو ساعت بعد احمد بهم زنگ زد، گفت: حله داداش. گفتم: چی شد؟ گفت: تو که رفتی سلمان مثل کنه چسبید بهم که جریان چیه تو که با سامان مثل یه روح تو دو بدن هستین؟ اولش یکم طفره رفتم و اون اصرار کرد، منم بهش گفتم: آره تا همین چند وقت پیش مثل داداش بودیم ولی از وقتی فهمید از یه دختری خوشم می‎اد، بهم حسادت کرد. دیروز فهمیدم اونم به همون دختر حس داره. از دیروز تا حالا خیلی رو مخم رفته امروزم قرار بود با هم صحبت کنیم که دعوامون شد. گفتم: خب سلمان چی گفت؟ احمد گفت: شاخکاش حسابی تکون خورد و ازم پرسید: از بچه‌های دانشگاهه؟ گفتم: آره سال پایینی خودمونه. گفت: ناقلا نمی‎خوای بگی کیه؟ منم یکم نگاهش کردم و گفتم: چه فرقی برای تو داره؟ گفت: شاید بتونم کمکت کنم بهش برسی. یکم مِنُ مِن کردم و اسم مهلا رو بردم. گفتم: واکنشش چی بود؟ گفت: اول سکوت کرد و گفت: می‎شناسمش، دختر خیلی سنگینیه بعید می‎دونم بهتون راه بده. بعدشم با رفیقاش رفت. تا اینجای کار خیلی خوب پیش رفته بودیم. ولی قسمت سختش مونده بود، من و مهلا خیلی باید مراقب می بودیم که سلمان از رابطمون چیزی نفهمه. از اینجا به بعد دیگه نوبت مهلا بود که نقشش رو بازی کنه. طبق حدسی که زده بودیم، سلمان چسبیده بود به مهلا و از هر فرصتی استفاده می‎کرد تا باهاش صحبت کنه و مخش رو بزنه، دو هفته گذشت و مهلا همچنان نسبت به سلمان گارد داشت و تحویلش نمی‎گرفت و باعث شده بود سلمان بیشتر جَری بشه. یه روز مهلا کلافه بهم زنگ زد و گفت: دیگه حالم از این موش و گربه بازی بهم می‎خوره، سلمان حسابی رفته رو مخم، گفتم یکم دیگه صبر کن، بعد خیلی سوسکی بهش نخ بده، چند تا فحش بهم داد و گوشی رو قطع کرد. همه جوره حواسمون به مهلا بود و کاملا برخورداش رو با سلمان زیر نظر داشتیم. یه روز تو دانشگاه با احمد داشتیم می‎چرخیدیم که یکی از بچه‌ها گفت: مهلا و سلمان رو با هم بیرون در دانشگاه دیده. سریع رفتیم همون جایی که بهمون گفته بود، ولی اثری ازشون نبود. مهلا پیام داد که دارن می‎رن پاتوق همیشگیمون. برگشتیم و منتظر شدیم ببینیم چی می‎شه. کمتر از یه ساعت مهلا برگشت، تو ساختمون دانشکده گفت: با سلمان صحبت کرده و گفته دست از سرش برداره، با کسی تو رابطه است و نمی‎تونه جواب مثبت به سلمان بده و سلمان در جوابش گفته نمی‎خواد رابطش رو خراب کنه فقط دو سه باری باهاش باشه که مهلا هم محکم زده تو صورتش و سلمان در جواب خندیده و جریان دعوای من و احمد رو پیش کشیده و بعد گفته: خانوادت می‎دونن تو رابطه ای؟ داداش خوش غیرتت چی؟ اسم و آدرس خونه و داداشش رو گفته و ازش خواسته یا وارد رابطه می‎شه یا جوری آبروریزی می‎کنه که نه تو خانواده راهش بدن نه دانشگاه. ده دوازده روزی از اولین قرار سلمان و مهلا گذشته بود که بهم زنگ زد و گفت: با سلمان قرار گذاشتیم حرف آخرمون رو بزنیم، فقط خیلی می‎ترسم و نمی‎دونم کجا قرار بذارم، گفتم: نگران نباش بذار حلش می کنیم. سریع به احمد زنگ زدم و گفتم با لیلا هماهنگ کن. بعد از هماهنگی با لیلا قرار شد همون کافی
نمایش همه...
بالاتر از سیاهی (۴ و پایانی) #شیمیل #تجاوز #انتقام ...قسمت قبل این قسمت دارای صحنه‌های باز جنسی است با نوازش‌های مهلا از خواب بیدار شدم فکر کنم دو سه ساعتی خوابیده بودم، طفلی دستش بی حس شده بود. بهش نگاه کردم، نگاه معصومانش رو دوخته بود به من. نگاهم رو با لبخندی جواب داد. بهم گفت: خوب خوابیدی نفسم؟ گفتم، آره خیلی عمیق خوابیدم. لبهام رو بوسید. نگاهم رو از چشماش دزدیدم و بهش گفتم: یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمی‎شی؟ فقط یه سواله. گفت: نه جونم من از تو هیچ وقت ناراحت نمی‎شم. گفتم: از اون روزی که دیدم با سلمان می‎خندی فکر اینکه تو رو از دست بدم دیوونم کرده. جون سامان باهاش رابطه ای نداری؟ نفسی از روی ناراحتی کشید و گفت: از اینکه کاری کردم که بهم شک کردی واقعا متاسفم، ولی فکر می‎کردم یجور دیگه من رو شناخته باشی، من یا با تو وارد رابطه نمی‎شدم یا وقتی شدم تا آخرش پات وایسادم. نه عزیزم نه با سلمان و نه با هیچ کس دیگه رابطه ای ندارم. به جون مامانم قسم می‎خورم. بهش گفتم: حس می‎کنم ناراحت شدی. گفت: آره ناراحت شدم ولی نه از دست تو، از دست خودم که کاری کردم این مدت تو عذاب بکشی، فقط اینو بدون که کاملا ناخواسته بود. با پشت دست صورتش رو نوازش کردم و‌‌ ترجیح دادم سکوت کنم. چند لحظه ای گذشت، مهلا گفت: به چی فکر می‎کنی سامانم؟ گفتم: به اینکه چجوری می‎شه از دست سلمان راحت بشیم. گفت: بنظرم ارزشش رو نداره که بهش فکر کنی. گفتم: مطمئنم که اذیتت می‎کنه، اگه روزی بفهمه که من و تو توی رابطه ایم یه کاری می‎کنه آبرومون بره. گفت: برای من مهم نیست ولی اگه واقعا فکرت رو مشغول می‎کنه و آرامش رو ازت می‎گیره هر کاری بگی می‎کنیم. تا تهش کنارتم. گفتم: یه نقشه ای دارم ولی هنوز کامل نیست اگه شدنی بود بهت می‎گم. یکی دو هفته با احمد تمام راه‌هایی که می‎شد سلمان رو سر جاش نشوند، مرور کردیم. آخرش به این نتیجه رسیدیم که خیلی باید با احتیاط به سلمان نزدیک بشیم، درسته خیلی لاشی و حرومزاده بود ولی آدم خیلی خیلی باهوشی بود. مطمئن بودم مهلا رو حسابی زیر ذره بین گذاشته و امکان داشت که از رابطه من و مهلا بو برده باشه. به همین خاطر قرار شد احمد بهش نزدیک بشه که نقطه مشترک با سلمان داشت و اونم هول بودن جفتشون بود. دو تا نقشه داشتیم، اول اینکه احمد اینقدر بهش نزدیک بشه که بخاطر خانم بازی بکشوندش به مکان لیلا و اونجا ‌‌ترتیبش رو بدیم، دومین نقشه هم این بود که مهلا بهش نزدیک بشه و نقشه اول رو ادامه بدیم. یه چند روزی احمد دور و بر سلمان چرخید و تا حدی هم موفق شد ولی سر یکی از دخترای دانشگاه دعواشون شد. با مهلا صحبت کردم، بدون اینکه فکر کنه گفت: فقط بگو چکار باید بکنم. هنوزم شک داشتم که مهلا رو وارد بازی کنم، یکم وقت خواستم. چند روزی گذشت تا یکی از بچه‌هایی که بهش سپرده بودم حواسش به مهلا باشه گفت: دیروز بعد از دانشگاه سلمان از پشت، بند کوله مهلا رو گرفته و براش مزاحمت ایجاد کرده. یه لحظه خون به مغزم نرسید و رفتم تا سلمان رو پیدا کنم، احمد به موقع رسید و جلوی من رو گرفت. بهش گفتم: دیگه تحملم تموم شده، یا امروز یه بلایی سر اون حیوون میارم یا سر خودم. گفت: برنامه رو خراب نکن، بذار با لیلا صحبت کنیم. گفتم: فرض کن لیلا قبول کرد و رفتیم خونش، خب اون یابو آدرسش رو یاد می‎گیره فردا با پلیس می‎ره در خونش، شر می‎شه، تازه من و تو رو هم می‎شناسه، بخدا قوز بالا قوز می‎شه. بهتره مستقیم یه بزن بزن درست حسابی باهاش راه بندازم. گفت: کسخل شدی دیگه، اگه بفهمه که آبرو برای مهلا نمی‎ذاره، اون یه مدتی که تقریبا بهش نزدیک شدم فهمیدم علاقش به زن‌های شوهردار یا دخترایی که دوست پسر دارن. گفتم: چجوری متوجه شدی؟ گفت: خودش گفت. ظاهرا داداشش تو دانشگاه شهر خودشون کاره ایه، وقتی سلمان اینجا قبول می‎شه داداشش می‎گه منتقلت می‎کنم شهر خودمون ولی سلمان مخالفت می‎کنه. وقتی ازش پرسیدم چرا، گفت: شهر ما جای کوچیکی و نمی‎شه کُس کرد اونم کُس صاحب دار. من فقط اینجا اومدم که کیرم رو با زن‌های شوهردار سیر کنم. حالم از این بشر بهم می‎خورد، نمی‎دونستم چکار کنم. احمد با اصرار ازم خواست بریم با لیلا صحبت کنیم. قرار گذاشتیم بعد از دانشگاه بریم یه جا و سه تایی یه برنامه ای بچینیم. لیلا، من و احمد رو برد یه کافه که می‎گفت پاتوقش اونجاست. لیلا سر صحبت رو باز کرد و بهم گفت: اصلا دلم نمی‎خواست کسی داستان من رو بدونه و امیدوارم این قضیه بین خودمون بمونه. می‎دونم احمد همه جریان رو برای شما تعریف کرده، تنها شرط من اینه که کسی از داستان زندگی من خبردار نشه، بهش اطمینان دادیم که هیچ کس متوجه نشه، تقریبا دو ساعتی سر نقشه ای که قرار بود بکشیم، صحبت کردیم. قرار شد مهلا خودش رو به سلمان نزدیک کنه، البته جوری که سلمان فکر کنه خودش مخ مهلا رو زده، بعد مهلا عنوان کنه که لزبینه و نمی‎تونه با هیچ مرد
نمایش همه...
sticker.webp0.05 KB
فتم خواعشا اون کلمه را نگو . گفت کدوم . ؟ گفتم . کونی من . گفت ناراحت نشو . من فاتح این کونم . اما دوتایی شدیم بهت میگم . حالا برگرد به شکم . برگشتم به شکم خوابیدم سرش را گذاشت به باسنم و یدونه بو کشید و گفت .خانه ات آباد صاحب این کون که بالاخره مال من شد … زبونش آورد به سمت کمرم و بوس کنان رفت به پشت گردنم و اومد پایین گفتم چرا مث گرسنه ها هستی ؟ گفت ‌ می‌دونی این چه لذتی داره ؟ البته که نمیدونی . آروم آروم شلوارکمو در آورد و پا شد . چراغ قرمز کوچیک چراغ خواب را روشن کرد و یه بالش کوچیک آورد . و گفت شکمتو بده بالا . دادم بالا . که بالش را گذاشت و گفت پاهاتو یکم باز کن . گفتم مگه نگفتی نمیکنی توش . گفتم قول شرف میدم کیرمو نمیکنم . گفتم پس چیکار می‌کنه . گفت می‌خوام سانتی . انگشتم بکنم توش و ببینم و حال کنم و بعدش با ساک زدن تموم کنیم . پاهامو باز کردم. و گفت اون کرم را از پشت متکا در بیار . دستمو دراز کردم . دیدم بله . کرم اونجاست دادم بهش . کرمو باز کرد. یکم زد به سوراخم و آروم آروم مالید به سوراخم با یه دستش به سوراخم ماساژ میداد و با اون یکی به کیرش . خلاصه کم کم . انگشتش را داخل میکرد و می‌آورد و می‌گفت سوزش داره گفتم نه زیاد . نرم شده . گفت ببین . فقط سرشو می‌زارم ورودی سوراخت . خواستم پا بشم که . با دستاش نگه داشت . و گفت . کون من . باهم حرف زدیم قرار شد باهم باشیم . ظهر را نگاه نکن که کردم بخدا. دیگه مال خودمی ‌ و مث چشام ازت مواظبت میکنم . مگه مغز خر خوردم . سوراختو زودتر باز کنم و بعد مدتی . حالتش را از دست بده و گشاد بشه و دیگه برام حال نده نا سلامتی قراره تا زن گرفتم . تو زنم باشی برگرد . قول میدم نکنم توش گفتم تا کی باید باهام بخوابی؟ تا کی قراره کونی تو باشم ؟ بعد چند سال که بزرگ شدم . اونوقت چطور ؟ قراره بازم بکنی گفت تا هر وقت تو بخوای . . حتی وقتی زن گرفتم … قول میدم . برگشتم خوابیدم . . به کیرش قشنگ کرم زد و مالش داد و اومد روم و گفت پاهاتو ببند . که لاپایی می‌کنمت. و لای کونت … اما داخل سوراخت نه . آرمین زیاد نمیتونم آبم را نگه دارم . فقط وقتی آبم میاد .زود صورتتو بیار جلو و دهنتو باز کن . بریزم دهنت و تف کن بیرون . گفتم نمی‌خوام. حالم بهم میخوره … گفت فقط صورتتو بیار بریزم بصورتت و پاکش میکنم . لاپایی که گذاشت و لای کون. یه لحظه گفت . دهنتو بیار کونی تا بیام بگم نه . ریخت به پشتم . نه یه قطره . نه دو قطره . کم کمش یک پیاله یکم با سر کیرش به اینور اونور کمرم و پشتم کشید و پاشد و دستمال آورد و پاکم کرد و کنارم دراز کشید . گفت . خیلی ممنون آرمین بهترین روز زندگیم بود … می‌دونم عاشق چجور کردنت هستم . ؟ گفتم چطور ؟ گفت که من تو خونتون باشم . تو از مدرسه که میای به مادرت سلام بدی . و بیای اتاقت . . با همون لباس مدرسه .بیای بغلم . لباتو بخورم و همون‌جوری برام ساک بزنی و آروم آروم لباساتو بکنی و با شورت بیای پیشم و یکم که خوردم رو لاپایی کردمت بری حموم کنی و بیای بیرون . بری جلوی آینه و سرتون خشک کنی و ژل بزنی و صورتتو کرم بزنی . بیای کنارم مث زنا که میرن حموم و آرایش میکنن . گفتم خیلی نامردی . ببین چیکارم کردی .زنم کردی . باشه اما . دو تا شرط دارم . گفت جون بخواه گفتم . اولا هیشکی ندونه دوما .زیاد کون من نگو . ناراحت میشم گف . چشم عشقم . دورت بگردم … دوستان . اگه خوشتون اومد .داستانهای بعدی را بگم . از داستانهای که . مادرم بعد مدت ها شک کرده بود . و. آخرش و … نوشته: آرمین @dastan_shabzadegan
نمایش همه...
0 👍
0 👎
ناخواسته و با نامردی توسط داییم کونی شدم (۲) #تجاوز #دایی ...قسمت قبل درود و وقت بخیر خدمت تمام عزیزان و بزرگواران . سختی کوتاه با آن دسته عزیزان که بنده را دروغگو خطاب میکنند . بزرگواران . هیچ لزومی نداره که بیام دروغ عرض کنم حقیقتش این بلایی بود که سرم اومد . بلایی که حس انسانی منو به جنس مخالف کلا تغییر داد و باعث شد بعد دوران جوانی . فقط با همجنس خودم حال کنم . . حتی با وجود داشتن زنی زیبا . . همسری که . در خیابان باهم میریم و دختران و زنان زیبا از جلوم رد میشن . اصلا نگاه نکنم اما وقتی یک پسر نیمچه خوشگل رد میشه هزاران فکر را در ذهنم تجسم میکنم حتی در دانشگاه . به دختران نگاه نمی‌کردم به اندام و لب های پسران نگاه میکردم بنده نمیام داستان بگم که باعث خود ارضایی بشه . اومدم تجربه تغییر سرنوشت خودم را بگم که . در حفظ فرزندتان کوشا باشید و اون عزیزی که میگه داستان تکراریه با کپی هست ! بله همین داستان را برای عبرت به سایت دیگه فرستادم گفتار هر شخص . نشانه شخصیت اونه … ادامه داستان : لباس را که پوشیدم . داشتم راه میرفتم بیرون. داییم گفت آرمین. تابلو نرو . گفتم مگه چه جوری میرم .؟ گفت . داری لنگ میزنی . . مث اینکه وا موندی گفتم . چیکار کنم . هم درد دارم و هم میسوزه . گفت . اگه امروز به خونتون بری . مامانت می‌فهمه .حتما شب بیا اینجا . با درد رفتم باغ و حقیقتش سوراخم اونقدر درد میکرد که . مجبور شدم آب سرد بگیرم حتی رفتم دستشویی بزرگ کنم . نمی اومد بیرون ( دستشویی بزرگم) قبل تاریکی هوا برگشتم خونه پدر بزرگم .و دیدم اونا برگشتن برای اینکه تابلو راه نرم . آروم آروم با صحبت کردن با پدر بزرگم . رفتم پیشش و احوال پرسی کردم و نشستیم بعد شام . مادر بزرگم گفت اتاق بغلی . جاتو انداختم با داییت بخواب دیدم داییم . خیلی ساده و داره چشمک میزنه با خودم گفتم . اگه با این زخم کونم . بکنه دیگه میمیرم خلاصه رفتیم بخوابیم . چراغها که خاموش شد دیدم آقا دایی تشریف آوردند کنار من و دستشو برد سمت باسنم . گفت این عشق من . حالش چطوره ؟ گفتم . مطمئنی حال منو می‌پرسی یا حال اونجا را ؟ گفت اینم بخشی از خودته دیگه گفتم .چرا با من این کارو کردی ؟ گفت اون موقع که داشتم میومدم خونتون . و تو داشتی از مغازه برمی‌گشتی دیدم اون چند پسر میگن . عجب کونی داره هزار. برابر بزرگتر از کون دخترهای هم سن سالش و گاییدنی هست مث اینکه یه چیزی در درونم بیدار شد و بعدش چند مدت بهت نگاه میکردم بهیپص اون زمانهایی که با شلوارک میومدی جلوم چرخ میزدی خونتون یا از حموم میومدی . و موهاتو جلوی آینه ژل می‌زدی و به صورت کرم می‌زدی … داشتم همیشه نگات میکردم … اون زمان هایی که در اتاق پذیرایی داشتی سونی یک بازی میکردی و شلوارکت می‌رفت برای کونت و تو گاهی می‌کشیدی بیرون . یا وقتی که حواست نبود من پشتتم . دستتو میکردی به باسن خودت و میخاروندی کونت را .( که همزمان هم .گاها انگشتش را میکرد سوراخ کونم ) همش را می‌دیدم و هوش از سرم می‌رفت و آرزوم بود . بغلم بخوابی و عین پسر دختر نامزد . موهاتو نوازش بدم و من برات بشم شوهر . گفتم دایی . یعنی این چند وقت که خودت میگی . مث گرگ . دنبالم بودی . گفت . گرگ نه . اما حیران تو بودم . آرمین . میشه دلی باهام باشی .؟ گفتم ظهر اوکی گفتم . اما تو زدی زیر حرفت و داشتی منو میکردی . تموم اونو کردی . گفت بخدا . دستم نبود . هل بودم . چون به آرزوم رسیده بودم . گفتم الان میخوای چیکار کنی ! ؟ گفتم می‌خوام . این پسر دختر تازه نامزد کرده که شب اول دارن کنار هم می‌خوابن باهات باشم . باشه ؟ گفتم مثل ظهر .؟؟ گفت نه بخدا . عذر میخواهم دیگه تسلیمش شده بودم . و. به نوعی خوشم اومده بود . بخصوص از لاپایی . اما دردش هم . ترس داشت برام . گفتم . مادر بزرگ میاد میبینه . گفت . اوت الان اتم منفجر بشه . بیدار نمیشن . گفتم خوب .هرکاری می‌خوای انجام بده . گفت رکابیتو در بیار. . . که من در آوردم و داشتم شلوارکمو در می آورم . گفت دست نگه دار . اونو نه … گفتم مگه نمی‌خوای. که نزاشت کامل بگم و گفت نامزدها شب اول کامل نمیکنه . می‌خوام لذت ببرم . لباشو گذاشت به لبام‌ و مث گشنه ها داشت میخورد . گاهی جدا میکرد می‌گفت زبونتو یکم بیار بیرون . و مکش میکرد به دهنش گردنمو میخورد و به باسنم . چنگ میزد اومد روی سینه هامو و چنان با زبونش میکشید از گردنم به سینه هام و نوکش را مک میزد که گلگلک اولیه . نزدیکه به لذت شد و برای اولین لحظه در اونجا حال کردم … زبونش را از سینه هام می‌کشید به نافم و بعدش به سینه و گردن و لبام… گفت به شکم بخواب . برگشتم به شکم که بخوابم . دستمو بردم شلوارکمو در بیارم که . نذاشت و گفت مث اینکه خیلی عجله داری پردتو بزنم !! گفتم نه . عجله ندارم . می‌خوام زودتر تموم کنی . بخوابیم . گفت آخه کونی من . مگه خودت حال نمیکنی ؟! چرا عجله داری . ؟ گ
نمایش همه...
sticker.webp0.05 KB
توانست فحش داد، گریه کرد، التماس کرد: «ولم کن دیوونه! من شکایتت می‌کنم! می‌گم دزدیدمت!» کامران فقط می‌خندید، خنده‌ای کوتاه و خشک: «همه همینو گفتن. بعداً خودشون تشکر کردن.» در زیرزمین را که باز کرد، بوی نم و فلز زد توی صورت میترا. چراغ تک لامپ کم‌نور سقف روشن شد. دیوارها پر بود از عکس. عکس‌های چاپ‌شدهٔ بزرگ. مهتاب رضایی، دست و پای بسته، hogtie شده روی زمین، پابرهنه، و کامران که زانو زده و کف پای او را… میترا چشم‌هایش را بست. عکس بعدی مهسا احمدیان بود، همان پوزیشن، همان وضعیت تحقیرآمیز. عکس سوم سحر رضوانی، با چشمان بسته و اشک‌هایی که روی گونه‌اش جاری بود. میترا احساس کرد قلبش می‌خواهد از سینه‌اش بپرد بیرون. کامران در زیرزمین را بست و قفل کرد. صدای قفل مثل صدای تیر در سکوت پیچید. کامران دست میترا را رها کرد، ولی بست کمربندی هنوز دست‌هایش را بسته نگه داشته بود. آرام به سمت او آمد، انگار یک شکارچی که مطمئن از طعمه‌اش. «حالا می‌فهمی چرا گفتم ساعت چهار شرکت باید خالی بشه؟» میترا به عقب رفت، پشتش به دیوار سرد خورد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. نفسش تند و بریده. در ذهنش فقط یک جمله می‌چرخید: «این دیگه شوخی نیست… قراره چیکارم کنه؟» کامران لبخند زد. لبخندی که هیچ رحمی توی آن نبود. «خیلی طولش می‌دیم، خانم شفیعی. خیلی طولش می‌دیم.» ادامه دارد … نوشته: mitraaa @dastan_shabzadegan
نمایش همه...
0 👍
0 👎
تنبیه شدن توسط نگهبان شرکت (۱) #شرکت #تنبیه شرکت «نوید پردازان» در طبقهٔ هشتم یک برج قدیمی در خیابان ولیعصر قرار داشت. آسانسورهایش همیشه بوی روغن سوخته می‌داد و لامپ‌های راهرو گاهی چشمک می‌زدند، انگار می‌خواستند چیزی را هشدار دهند که کسی جدی نمی‌گرفت. میترا شفیعی، بیست‌ودوساله، تازه‌کار، با مانتوی سرمه‌ای و کفش‌های پاشنه‌دار مشکی، هر روز ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه وارد می‌شد و تا وقتی آخرین خط کدش کامپایل نمی‌شد، از جایش تکان نمی‌خورد. برای او ساعت چهار بعدازظهر فقط یک عدد روی مانیتور بود، نه پایان روز کاری. کامران میرزایی، چهل‌ودوساله، با قد بلند و شانه‌های پهن، دیپلم ریاضی داشت و پانزده سال بود که نگهبان و آبدارچی همان شرکت شده بود. موهای جوگندمی‌اش را همیشه کوتاه نگه می‌داشت، صورتش همیشه اصلاح‌شده بود و چشم‌هایش آن‌قدر تیز بودند که انگار می‌توانستند پشت سر آدم را هم ببینند. همه او را «آقای میرزایی» صدا می‌زدند، ولی پشت سرش می‌گفتند «کامران آقا». او در زیرزمین شرکت، کنار موتورخانه، یک اتاق کوچک داشت که درش همیشه قفل بود و هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد بپرسد داخلش چه خبر است. کامران قانون خودش را داشت: «ساعت چهار، شرکت باید خالی شود.» علتش ساده بود؛ حقوقش کفاف دو شغل دیگرش را نمی‌داد. یکی نگهبانی شبانهٔ یک مجتمع مسکونی در سعادت‌آباد، یکی هم رانندگی یک انبار در جادهٔ ساوه. هر دقیقه تاخیر کارمندها یعنی یک دقیقه خواب کمتر برای او. برای همین از همان هفتهٔ اول به همه هشدار داده بود: «هر یک ساعت اضافه‌کاری شما، یک ساعت از زندگی من کم می‌کنه. اگه موندید، باید تاوانش رو بدید.» بیشتر کارمندها حرفش را شوخی می‌گرفتند، تا اینکه اولین بار خانم مهتاب رضایی، حسابدار سی‌سالهٔ خوش‌لباس شرکت، ساعت شش غروب هنوز پشت میزش بود. فردا صبح با صورت رنگ‌پریده و لنگان‌لنگان سر کار آمد و تا دو هفته کفش پاشنه‌دار نپوشید. بعدش نوبت خانم مهسا احمدیان، مسئول طراحی رابط کاربری رسید. او که همیشه با مانتوی کوتاه و چکمهٔ بلند می‌آمد، یک هفته با دمپایی در شرکت حاضر شد و هیچ‌کس جرات نکرد بپرسد چرا. خانم سحر رضوانی، معاون جوان و مغرور شرکت، تنها کسی بود که بعد از تنبیه‌اش یک هفته مرخصی استعلاجی گرفت و وقتی برگشت، دیگر تا ساعت چهار و ربع هم در شرکت نمی‌ماند. آقای احمد رضوی، چهل‌ساله و مسئول پشتیبانی فنی، یک بار تا ساعت پنج و نیم مونده بود. صبح روز بعد با عصا آمد و تا یک ماه روی صندلی‌اش می‌نشست و بلند نمی‌شد. ارشیا صالحی، برنامه‌نویس سی‌ساله و شوخ‌طبع، تنها کسی بود که بعد از تنبیه‌اش هنوز می‌خندید، ولی دیگر شب‌ها در شرکت نمی‌ماند. هیچ‌کدامشان جزئیات را نگفتند. فقط گاهی وقتی کسی ساعت چهار و نیم هنوز پشت میزش بود، یکی‌شان آرام می‌گفت: «نرو زیرزمین… فقط نرو.» میترا اما این حرف‌ها را باد هواست می‌دانست. او که تازه یک ماه بود آمده بود، فکر می‌کرد کامران فقط یک نگهبان بداخلاق است که دوست دارد ادای رئیس را دربیاورد. چند بار کامران کنار میز او ایستاده و گفته بود: «خانم شفیعی، ساعت چهار و دو دقیقه‌ست.» میترا بدون اینکه سرش را از مانیتور بلند کند، جواب داده بود: «ده دقیقهٔ دیگه، آقای میرزایی.» کامران یک بار دیگر، با صدایی که انگار از عمق سینه‌اش می‌آمد، گفته بود: «هشدار آخرتونه. دفعهٔ بعد تنبیه می‌شید. تنبیهٔ من برای خانم‌ها خیلی دردناکه. ممکنه چند هفته نتونید درست راه برید.» میترا خندیده بود و گفته بود: «حتماً می‌خواید با جارو بزنیدم تو سرم!» کامران فقط نگاهش کرده بود. نگاهی که میترا بعداً بارها در خوابش دید. آن روز، چهارشنبه بود. میترا مثل همیشه غرق در دیباگ کردن یک باگ لجباز بود. ساعت از شش گذشته بود و شرکت خلوتِ خلوت. ناگهان همهٔ چراغ‌ها خاموش شدند. برق قطع شد. تاریکی مطلق. فقط نور ضعیف مانیتور لپ‌تاپش صورتش را روشن می‌کرد. میترا با نگرانی بلند شد: «آقای میرزایی؟… آقای میرزایی!» هیچ صدایی نیامد. راهرو ساکت بود، انگار تمام ساختمان مرده بود. میترا کیفش را برداشت و به سمت در رفت. همین که در اتاقش را باز کرد، یک دست بزرگ و قوی از پشت سر دهانش را بست. بوی عطر تند مردانه پر کرد بینی‌اش. صدایی آرام و سرد در گوشش پیچید: «بهت گفتم تنبیه می‌شی، یادت هست؟» میترا تقلا کرد، با آرنج به پهلوی کامران کوبید، اما انگار به دیوار می‌زد. کامران با یک حرکت سریع دست‌هایش را پشت کمرش برد و با یک بست کمربندی پلاستیکی محکم آن‌ها را به هم بست. میترا خواست جیغ بکشد، ولی دست کامران مثل پنجهٔ عقاب دهانش را بسته بود. کامران آرام گفت: «حالا راه بیفت. صداتو در نیار، وگرنه بدتر می‌شه.» میترا با چشمان گشاد شده از وحشت به راهرو تاریک نگاه کرد. کامران او را به سمت پلهٔ اضطراری هل داد. در زیرزمین. همان جایی که هیچ‌کس جرات نمی‌کرد نزدیکش شود. در راه پله، میترا تا
نمایش همه...
sticker.webp0.05 KB
ت گذاشتم زیر سرش زبونشو گفتم دربیاره زبونشو میک میزدم ک لخت شد گفت من داگی میخوام خندیدم گفتم تو جونمو بخواه برگشت داگی شد و زبونشو بردم لیس بزنم خیسش کنم دیدم چه قدر خیس شده کصش خیسیشو هم لیس میزدم زبونشو از پایین آوردم تا بالا گذاشتم رو سوراخ کونش گفت آخ کیرم گذاشتم دم کصش گفتم نگار آرزوی بچگیم داره برآورده میشه گفت من بره خودتم دیگه جرم بده کردم تو یه آهی کشید که صدای زندگی بود قربونت بشم نگار من داغ مثل تنور داخل نگر داشتم از پشت بغلش کردم گفتم تو همه زندگیه منی تلمبه زدم صداش رفت بالا کاش زودتر میومدی من آبم اومد و گفتم نگران نباش من قابلیت فست شارژ دارم بعد 5 دقیقه دوباره راست کردم بعد یه رب ارضا شد نگار یجوری داد میزد معلوم بود راضیه ولی من هنوز ارضا نشدم برام انقدر جق زد تا آبم اومد و همشو خورد الان هر یه روز درمیون سکس داریم و من هیچ وقت ازش خسته نمیشم نوشته: ایمان @dastan_shabzadegan
نمایش همه...
0 👍
0 👎
خواهر نازم #تابو #خواهر سلام اسمم ایمانه و توی یک خانواده پرجمعیت که 1 خواهر و 4 تا برادر هستیم از وقتی که به بلوغ رسیدم همیشه به خواهرم چشم داشتم خیلی دوسش داشتم شبا خوابیدنی تصور می‌کردم تو بغلمه و میخوابیدم خواهرم نگار از همه بزرگتره و من ازش 10 سال کوچکترم اولای مهر 10 سال پیش بود من و خواهرم فقط خونه بودیم همه رفته بودن خرید مدرسه و من اون موقع اول دبیرستان بودم خواب بودم تو حال یادمه چشمامو که باز کردم نگار جلوم نشسته بود و پشتش به من لغت حفظ میکرد و کونش قشنگ جلو صورتم بود و تکون می‌خورد جلو عقب میرفت لغت حفظ کنه من همیشه آرزوم بود داشتنش و 10 دقیقه نگاش کردمو مالوندم خودمو بعد 10 دقیقه دیگه نتونستم دستمو بردم و شلوارشو خیلی آروم لمس کردم و به روی خودش نیاورد دوباره تکرار یه دستمم رو کیرم بود و خودمو می‌میمالوندم خیلی ترسیده بودم ولی شهوت کل وجودمو گرفته بود بعد بلند شد رفت آشپزخونه فک کنم فهمید منم بعد چند دقیقه دنبالش رفتم و از پشتش ک رد شدم دوباره آروم لمسش کردم و فرار کردم بعد 2 دقیقه اومد و گفت خاک تو سر کثیفت کنم کلی فشم داد و من جوابی ندادم و از خونه فرار کردم تا مدتها فکرم شده بود نگار خیلی دوست داشتم لختشو ببینم یبار تو دستشویی در رو خیلی کم باز گذاشتم که نگار از حموم میاد راهرو بتونم لختشو ببینم همینم شد وای داشتم لختشو میدیدم باورم نمیشد قلبم اومد تو دهنم یه کون بزرگ و کمر باریک همچیش سکسی واقعا خیلی نازه یه جورایی مثل نیوشا ضیغمی میمونه تا مدتها تو ذهنم بود و مریض شده بودم من عاشقش بودم دوباره بعد از مدتها خواستم همین کار کنم که در دستشویی رو بست و تیری خورد تو قلبم و من خیلی ناراحت شدم و یه مدت بیخیال شدم گفتم دوست نداره و با خودم خیلی می‌میجنگیدم خیلی سال گذشت ازدواج کرد ولی من یادم نمی‌رفت نگارو یروز ک خونشون بودم مست کرده بودم موندم همونجا خوابم برد شوهرش شیفت شب بود نگار بایه شلوار جذب مشکی خوابیده بود کونش رو به من من فقط نگاه میکردم و از دور نوازشش می‌کردم خودمو الکی زدم بهش دیدم بیدار نشد بعد 3 دقیقه جرات پیدا کردم دستمو گذاشتم رو کونش از رون پا خیلی آروم آوردم تا بالا انقدر نرم بود ک دوست داشتم همونجا بخورمشون نگار تکون خورد و من ادامه دادم دیگه هیچی جلودارش نبود سرمو بردم نزدیک و زبونم و گذاشتم دم سوراخش از شلوار و لیس میزدم دیگه کامل روش بودم و شلوارشو کشیدم پایین از خواب بلند شد و رو به من کرد گفت چه غلطی میکنی گفتم من 10 ساله تو گفتم خواهش میکنم یبار فقط یبار قول میدم همین یبار باشه فقط بخورمشون کاری نمیکنم گفت داد میزنم نمیشه مریضی تو روانی ای من خواهرتم گفتم میدونم ولی قول میدم یبار باشه و داشت دعوا راه مینداخت ک محکم بغلش کردم و به کارم ادامه دادم گفت لعنت بهت هیچ وقت بعد از امشب دیگه با من حرف نزن من گوش نمیدادم چی میگه انقدر حشرم زده بود بالا فقط کون نرمش که 10 ساله تو ذهنم بود رو داشتم لیس میزدم دستشو آوردم گذاشتم رو کیرم خیلی مقاومت کرد نگیره گفتم 10 ساله هرشبم قبل خواب به این روز فک میکردم خرابش نکن یک بار انجام میدم و میرم گفت قول دادیا گفتم قول دستشو گذاشت رو کیرم رفتم لباشو گرفتم با لبام زبونشو میخوردم تا یکم بازی کرد آبم اومد بعدش کلی بهم فحش داد داشتم بازم میخوردمش دوست نداشتم ولش کنم زبونمو بردم چسبوندم ب سوراخ کونش گفت مریض میشی بدبخت مریض گفتم این بهشته منه تو نمیدونی من تو رو میپرستمت بعد کلی اسرار 6و9 شدیم و گفت من نمیتونم بدم میاد که نگو کلاس میذاشت قربونش برم کیرم یه جوری می‌خورد ک دوباره راست کردم که و کونش رو لبام بود و من با تموم وجودم میک میزدم لیس میزدم دستم رو کونش و به سمت دهنم فشار میدادم ک ارضا شد آبشو هم خوردم و افتاد بعد 5 دقیقه بلند شد رفت حموم و گفت میرم حموم اومدم اینجا نباش منم لباسو پوشیدم رفتم خونه خودم مجردی زندگی میکنم تو شک دیشب بودم و از ذهنم نمی‌رفت بعد 3 روز نگار بهم زنگ زد و من خجالت میکشیدم صدام می‌لرزید اولش بهم گفت بریم دکتر پیش مشاور اومد خونم ک بریم پیش مشاور داشتم موهامو خشک می‌کردم بدون تیشرت بودم که دیدم داره زیر چشمی نگاهم میکنه من راست کردم یه ساپورت کرمی پوشیده بود کونش یه جوری خودشو نشون میداد ک هوشو از سرم پرونده بود یهو گفت هوو به چی نگاه میکنی گفتم ببخشید گفت قول دادی 1بار باشه گفتم آره قولم سرجاشه ولی تو آدمو روحشو ارضا میکنی گف خفه شو گفتم کاش میشد یبار واقعی سکس کنیم گفت مگه نکردی گفتم نه ینی کیرم وارد بدنت شه داشت ناز میکرد خودشو زده بود اون راه رفتم سمتش بلند شد تا اومد فش بده دستمو گذاشتم رو لباش گفتم دلت میخواد توام بیا انجامش بدیم نگار اینجا خونه مجردی من بخدا فقط بخاطر تو گرفتم ک بروزی بتونیم راحت باشیم من برات حاضرم بمیرم که بغلش کردم آوردمش رو تخت دس
نمایش همه...
sticker.webp0.05 KB
شتنشو جواب ندادم. و همین فکرا بودم که گفت در موردم چه فکری میکنی. اومدم جواب بدم فقط گفتم ترنم عاشقت شدم من هیچ فکری درموردت نمیکنم برام مهم نیست زن داداشمی حتی خواهرمم بودی من عاشقت شدم. نمیدونم بخاطر مستیه یا این عشق بازی ولی میدونم قبل از این اتفاقا عاشقت شدم . بخاطرت هرکاری میکنم فقط تو رو خدا باهام بمون. ترنم یهو اشکش دراومد سفره دلشو وا کرد گفت اشتباه بزرگی که کردم کورکورانه به خاطر خوشتیپی خوشگلی داداشت عاشقش شدم ولی نمیدونستم نداشتن تفاهم و اختلافات سنی زیاد چقدر میتونه باعث جدایی یه زندگی باشه … داشت این حرفارو میزد که یهو کیرم گرفت گفت میشه الان این حرفارو نزنیم نمیدونی چقد دلم تورو میخواست چقدر نقشه کشیدم که بهت بفهمونم میخوامت دوس داشتم این اتفاق بینمون بیفته حالا که افتاده میخوام بهترین لذت بهت بدمو خودمم کلی حال کنم. سر کیرمو دوباره کرد تو دهنش ده ثانیه نشد که کیرم سیخ شد پاشو انداخت دو طرف پام کیرمو گرفت با کسش تنظیم کرد اروم تا ته نشست روش یه اه از ته دل کشید و گفت فرمون دست خودم. منم دو دستم گذاشتم زیر سرم و ترنم بالا پایین میکرد رو کیرم منم مات سینه هاشو حشربتش شده بودم دو سه دقیقه داشت محکم بالا پایین میکردو خودش میکوبید رو کیرم که حس کردم میخواد آبم بیاد یه دست گذاشتم رو سینش که هلش بدم کیرمو دراورد چند ثانیه صبر کرد دوباره کردش تو ولی اینبار بالا پایین نمیکرد فقط دورانی خودش میمالید رو کیرم اینجوری من ابم نمیومد اونم داشت همینطوری کسشو رو کیرم به حالت دایره ای بدون اینکه بالا پایین بشه میچرخوند.دستمو گرفت گذاشت رو سینش و منم سینه های سفت و خوشگلشو میمالیدم داشتم تعجب میکردم چرا ابم نمیاد ولی این پوزیشن به منم خیلی حال اونجوری نمیداد ولی ترنم تو حال خودش شدیدا داشت ناله میکرد یه پنج دقیقه ای ادامه داد که خم شد دستاشو رسوند به مچ پاهام و گرفت اینجوری میتونستم کیرمو که تو کسشه و چوچولشو ببینم.دستمو گرفت گذاشت رو کسش بمالش تا من ارضا شم منم چوچولشو تن تن مالش میدادم و ترنم تند تند دورانی خودشو رو کیرم میچرخوند همین که نزدیک ارضا شدنش بود شروع کرد بالا پایین کردن روی کیرم بیستا بالا پایین نکرد که همزمان جفتمون باهم ارضا شدیم و نشست رو کیرم همه آبمو توش خالی کردم یه جوننننننن بلند گفت اومد لبامو خورد. من همین جوری مونده بودم چطوری انقدر دیر آبم اومد. که ترنم گفت یکی از شیرین ترین سکسای عمرم بود البته که ارضا شدن همزمان جونم بخاطر کنترل من توی سکس بود. اون حرکت دورانی بمن حال میده ولی نمیزاره تو آبت بیاد وقتی نزدیک ارگاسم من بود با چندتا تلمبه محکم جفتمون ابمون اومد. یهو بلند شد با خوشحالی لبامو بوسید گفت به خواستم که تویی رسیدم من از این به بعد تورو میخوام ،منم دستامو گذاشتم تو طرف صورتش به چشماش زل زدم گفتم منم میخوامت بخاطرت همه چیو همه کسمو حاضرم فدا کنم تا تو مال من باشی… ادامه شو اگه دوس دارید بگید بزارم اینم بگم داستانه و واقعی نیست ساخته ذهن خودمه نیاید فحش بدید که زن داداشتو گاییدیاا نوشته: Unkbown @dastan_shabzadegan
نمایش همه...
0 👍
0 👎
ی بهم میخوره و میخوام خودمو بکشم… یه لحظه جا خوردم چقد بی پروا داره حرف میزنه، از طرفیم حق دادم بهش که این مسائل چقدر میتونه آزاردهنده باشه، داشتم با خودم فکر میکردم و ترنمم از عصبانیت ناراحتی هی پیک میریخت هی میخوردیم. به خودمون اومدیم دیدیم یه شیشه رو تا آخر خوردیم .خیلی مست و پاتیل بودیم جفتمون ، من تو همون حین که مشروب میخوردم چشم دوخته بودم به صورت ترنم که چقدر این دختر خوشگل و بانمکه، یه پوست سبزه چشمهای درشت و سیاه موی سیاه پرکلاغی و یه چال گونه که وقتی میخنده یهو نمایان میشه و دو ردیف مروارید سفید بجای دندون انگار خدا خلق کرده، مات زیباییش شدم و داشتم به لبای گوشتیش نگاه میکردم و همش چشمام به خط سینش بود میگفتم کاش میشد این سینه هارو لخت دید و تو ذهنم همش میگفتم کاش زن داداشم نبود و دوست دخترم بود الان چقدر با این لبا من عشق بازی میکردم ، یه لحظه دیدم ترنم گفت واقعا؟؟؟ گفتم چی واقعا؟ گفت همینایی که الان گفتی. گفتم مگه چی گفتم. دیدم داره از خنده غش میکنه، گفت فک کنم گرفتتا داری با صدای بلند فکر میکنی یهو نگاهشو کج کرد به سمت سینه هاش گفت دوست داری ببینیش درش بیارم… من تو شک مونده بودم چطور بلند بلند فکر کردم هیچی نگفتم… یهو دیدم گفت چشماتو ببند، منم چشمامو بستم دیدم یه لب داغ گذاشته شد روی لبام بی اختیار شل کردم دیدم زبونشو کرد تو دهنم داره ازم لب میگیره، همراهیش کردم یه جوری وحشیانه از هم لب میگرفتیم که گوشه لبمو گاز گرفت خون اومد و انقد خوشم اومد شرتشو بیشتر کرد و منم محکم به خودم فشارش دادم لبمو ول کرد همونطور که روی پام نشسته بود دیدم خم شد گردنمو میلیسید نفسهای داغشو در گوشم ول میکرد توووو اوج بودم که یهو گوشمو خورد ، واااای تا حالا نمیدونستم که انقدر رو گوشام حساسم طوری بی اختیار آه و ناله کردم که ترنم فهمید نقطه حساسم گوشمو دیگه ول نمیکرد . گردنمو لیس میزد می رسید به گوشم زبون میکشید به گوشم و دیوونم میکرد. خیلی قشنگ و حرفه ای داشت باهام عشق بازی میکرد اصلا فکرم جایی نمی رفت جز در لحظه انگار تو تمام دنیا فقط منو ترنم هستیم انگار نه انگار که زن داداشمه ،نه عذاب وجدانی نه شرمی فقط لذت عشق بازی و یه لب گوشتی که وحشیانه داشت با لبام بازی میکرد .اصلا نمیخواستم تموم شه، لباش از لبام جدا کرد یکم ازم فاصله گرفت و گوشه لبشو گاز گرفت و گوشه تاپشو گرفت دو دستی کشیدش بالا و خودش بند سوتینشو از پشت ماهرانه باز کرد و یه جفت سینه ناز و خوش فرم سربالا با نوک خوش فرم که یه هاله کمرنگ قهوه ای داشت افتاد جلوشمم وااای داشتم براش میمردم چقدر خوشگل شد و اون شیطنت چقدر به دلم نشست .داشتم تو مستی عاشقش میشدم . با خودم فک کردم واای چقدر من اینو دوس دارم و میخوامش . فقط دوست داشتم به خودم فشارش بدم تا ابد ازش لب بگیرم عطر تنشو موهاشو بو کنم ، تو همین فکرا بودم که هولم داد که یعنی دراز بکش،دراز کشیدم سرپا وایساد دست انداخت شلوارکشو به سرعت در اورد ولی شرتشو با یه انگشت میکشید پایینو به کمرش یه قوس پیچ سکسی میداد کههه داشتم کیف میکردم و دائم یه لبخند شیطنت رو لباش بود برق چشماش برگشته بود.دیگه اون دختر غمگین ناراحت عصبی وجود نداشت. یه دختر حشری لوند که داره قشنگ کنترل یه رابطه عاشقانه رو با سکس و لوندی بدست میگیره. همینطوری که مات و گیج داشتم بدن لختشو برانداز میکردم عشق میکردم با اشاره بهم فهموند لخت شم. منم لباسمو در اوردم ولی خجالت کشیدم شلوارمو در بیارم یه مکث کوچیک کردم که دیدم یهو خودش دکمه شلوارمو باز کرد شلوارمو دراورد و شرتمم دراورد منم کیرم سیخ سیخ افتاد جلو صورتش .داشتم خجالت میکشیدم دستمو گذاشتم رو چشمام که دستامو گذاشت بغل کمرم گفت تو چشمام نگاه کن و خرابش نکن، به چشمام زل زد و با دست چپش کیرمو گرفت یهو سر کیرم تا نصفه کرد تو دهن داغش بی اراده به اخ بلند کشیدم که ترنم یه جوووون کشدار گفت و اووووم شروع کرد لذت بخش ترین ساک عمرمو زد. کیرمو تا ته میکرد تو دهنش و حلقی برام ساک میزد طوری که چشماش قرمز شده بود اب دهنش یه عالمه دور کیر خایم ریخته بود. دو دیقه نبود که داشت برام ساک میزد داشت آبم میومد با دستام سرشو گرفتم که بفهمونم داره ابم میاد دستامو محکم گرفت کنار پام تا ته کیرمو تو حلقش فرو برد من ابمو تا قطره اخر تو حلقش خالی کردم … واااای به عمرم کسی چنین ساکی برام نزده بود. سرشو که برداشت انتظار داشتم بهم بگه چرا ریختی تو دهنمو یا تفش کنه ولی دیدم همرو قورت داد و یه لبخند گشاد تحویلم داد. آبم که اومد کیرم داشت می خوابید که یهو با دست گرفتش و انگار که داره با یه شخص حرف میزنه رو به کیرم گفت کجااا داری میری باهات کار دارم در نرو، منم خندم گرفته بود از کارش و از ته دل عاشقش شده بودم میگفتم این دخترو چرا تا حالا من ندیدم چرا دوست دا
نمایش همه...
ه طوری به لبام نگاه میکرد با چشمهاش بهم می گفت لبامو بخور یه لحظه داداشم اومد جلو چشمم …یهو دستامو کشیدم نشستم ترنمم انگار متوجه افکارم شد رفت تو اتاق اونجا خوابش برد منم با برق روشن آهنگ و همون جوری رو کاناپه ولو شدم که یهو سه صبح دیدم ترنم پاشد در یخچال واکرد تشنش بود گفتم واسه منم بیار . ابم که اومد نشست رو پام بهم آب داد مونده بودم این چشه …برو خودم نیاوردم ابو خوردم گفتم مرسی خودمو پیچوندم به سمت کاناپه که مجبور شه از روم‌بلند شه . رفت تو اتاق دوباره تا صبح از خواب پا نشده من رفته بودم… شبش دیدم اسمس داده عزیزم دیر وقته نمیای خونه … منم نوشتم میام خونه و اینکه خواهشا این عزیزم گفتنا و رفتارارو بس کن من برادر شوهرتم دارم جدی جدی بد فکر میکنم… اونم نوشت من که چیزی نگفتم ولی باشه . خلاصه تا چند روز سر سنگین با من تا میکرد و منم راضی بودم که این شیطونی خودش و خودم تموم شد و یه فکر اشتباه و لحظه ای تو حالت مستی بود … از اون روز به بعد من میدیدم واسه من غذا درست میکنه ولی خودش نمی خورد یا با بی میلی چند لقمه میخورد تا اینکه فشارش افتاد بردمش دکتر فشارش رو نه بود از بس هیچی نخورده بود یه سرم بهش زدیم و حالش بهتر شد ولی این دختر دیگه نه حرف میزد نه چیزی میگفت یه جورایی نور چشماش رفته بود ولی من میگفتم از دوری شوهرشه و همش تا از در میومدم حس میکردم کلی گریه کرده و چشماش پف داره ،منم چون تمرینات رو شروع کرده بودم زیاد نمیدیمش مگه واسه یه شام و بعدش میخوابیدم… سه ماه گذشت ولی داداشم نیومد ما پیگیر شدیم خبری نشد و نفهمیدیم تا اینکه از طریق هم رزمش که قطع عضو شده بود فهمیدیم حداقل شیش ماه دیگه بدون خبریم ازش … یه روز ظهر شانسی و اتفاقا اومدم خونه دیدم ترنم بیهوش و کف از دهنش میاد و نبضشم ضعیفه، گوشیمو دراوردم که اورژانسو بگیرم شماره اورژانس یادم نمیومد لامصب، از بس هول بودم به ذهنمم نمیومد چیکار کنم حداقل گوگل سرچ بزنم… تو اون حالت به ذهنم اومد به صدو هجده زنگ بزنم خلاصه شمارتو گرفتمو بعد نیم ساعت تازه اومدن، ترنمو شستشو معده دادیم تو بیمارستان و چند روز بستری شد … به کسیم چیزی نگفتم بترسن ، به درخواست پزشک واسش تجویز کرد که روانپزشک حتما مراجعه کنید ، ترنم دیگه حرفی نمیزد و چشمهاش دیگه نوری نداشت انگار از درون مرده بود، بهش حق میدادم دختر به اون شیطونی شادی بیفته تو یه زندگی مذهبی و اونم به این شکل یسال ماموریت و دختر جوون بدون عشق و نوازش … ساعت ویزیت پزشک رفتیم مطب منشی تا ما دوتارو دید گفت چه زوج خوشگلی چقدر به هم میاید ماشالله، … تا اینو گفت ترنم اشکش دراومد، من: ترنم …اا… چرا گریه میکنی دختر… تو دلم یه جرقه خورد که یکم بیشتر به این دختر توجه کن بچس گناه داره شوهرش خیلی وقته پیشش نیست، نه محبتی نوازشی نه رابطه زناشوئی …خوب بیچاره معلومه دپرس میشه … دکتر بهش کلی قرص های آرامبخش داده بود به ترنم و ترنم فقط خواب و پرخوری و بدون ورزش، اون دختر ورزشکار پرشور داشت تبدیل میشه به یه دختر افسرده و پرخور پنج کیلو تو یک ماه وزنش اضافه شده بود خودشم از این وضع ناراحت بود ولی حال خرابش اجازه نمیداد به شروع دوباره … باخودم گفتم داداشم نیست باید بهش برسم باهم ورزش کنیم یکم بیشتر هواشو داشته باشم… نشستم شبش یکم مشروب خوردم گفتم امشبو بیا مشروب بخوریم از پس فردا ورزشو باهم‌شروع کنیم… یه برق خوشحالی تو چشمهای ترنم زده شد و منم ته دلم کلی خوشحال بودم دیدم داره حالش بهتر میشه… شب شدو خودم پیکارو چیدم ماست موسیرو چیپس وخیارشورو گوجه، کلی بادوم زمینی سرکه ای و پاستیل خلاصه کلی چیزای دیگه چیدم شروع کردیم پیک ریختن خوردن، چهارمین پیک بود دیدم باز بغض ترنم ترکید، من گفتم ااا ترنم چی شد باز …ترنم یه جیغ کشید و گفت ساکت باش من دیگه بریدم از دست این زندگی، من عاشق قیافه هیکل داداشت شدم ولی واقعا نمیدونستم شغل نظامی گریش و تفاهم نداشتن و اختلاف عقیده سلیقه چی به سر زندگی آدم میاره، داداشت با عقایدش ازدواج کرده با نظام ازدواج کرده تهعدش به اوناست نه من، من دوسش دارم ولی چه دوست داشتنی چه زندگی که یکسال ماموریتو دنبال نظام تو کشورهای دیگه پس من چی ، من آدم نیستم، من توجه نمیخوام… تو خونه بابام بودم چقد خوش بودم چقد همه چی خوب بود… یه کاری کردم که پلهای پشت سرمم خراب کردم پیش خانوادم … این داداش تو تمام فکرو ذهنش نظامو مذهبو ایناس. وقتی نامزد بودیم باز بهتر بود از وقتی ازدواج کردیم صدو هشتاد درجه فرق کرد، نمیگم با من بده ولی خیالش راحت شده زنشم دیگه مثل قبل نیست و کلانم که نیستتتت …منم آدمم توجه میخوام یه نیازهایی دارم…داداشت حتی واسه سکس هم دنبال حلال حروم بودن شرع و مذهبه. امشب شهادته فردا فلانه ماه رمضونه باید سر کیر بیشتر نره توووو. من دیگه حالم از این زندگ
نمایش همه...
مستی یا عشق #عاشقی #زنداداش گوشی تلفنم به صدا دراومد، انقدر خسته بودم و کمبود خواب که میشنیدما ولی تا میخواستم جواب بدم خوابم میبرد به محض قطع شدن و وقفه چند ثانیه ای و زنگ مجدد چشمام بزور وا می شد بالاخره همانطور که دمر خواب بودم گوشیو برداشتم، بلللهههه سام خوابی؟ بفرما سام…! شما؟ سیاه سوخته سیاوشم اااِ داداش ببخش گیج خوابم جونم… سام من عازم یه ماموریت برون مرزی خواستم ترنم رو بفرستم خونه ولی میگه باید عادت کنم نمیخوام هربار سربار کسی باشم، با سن کمش خیلی غده ولی راست میگه تا کی میخواد هی بره اینور اونور … ازت میخوام بری بهش سر بزنی شبا بری اونجا تنها نمونه … اخه داداش من تمرین دارم… زر نزنااا انگار من کیو دارم ، میدونی که خانوادش چجورین هی میخوان بگن رفتی به نظامی طرف اینجوری اونجوری… باشه خان داداش غمت نباشه رو تخم‌چشام‌میذارمش . برو بکپ پس من سه شنبه صبح میریم به امید خدا… خدا پشت پناهت سرباز … من سام هستن ۲۱ سالمه و دوازده سال از سیاوش داداشم کوچکترم. وزنم هفتادو پنج کیلو و قدم صدو هشتادو دو سانت ولی بدن کات کات و ورزشکار ام ام ای هستم … داداشم تکاور دوره دیده با قد صدو نودو پنج و صدو سی کیلو وزن کلا عضله و حجم و ترنم زن داداشم یه دختر نوزده ساله فیتنس کار پوست سبزه با چشمهای مشکی به سیاهی شب و موهای به نرمی پرغو و سیاهی پرکلاغ که به ابی میزنه از بس که مشکیه ، یه کمر باریک و باسن خوش فرم پاهای کشیده و پر سینه های سفت که فک میکنم هفتاد و پنج باشه از بس بدنش سفته بعضی وقتا که میخوام تعارف کنم تو از جلو برو و دستم رو به کمرش میرسونم عضله های فیله کمرش مثل پکهای شکم جدا شده و سفت و خوش فرم تو دستم میاد که کیف میکنم همچین زن داداش ورزشکاری دارم خلاصه دختر شیطون و پر جنب جوش و امروزی برعکس داداشم مذهبی صبور ساکت … ترنم عاشق هیکل و قد و بالای داداشم میشه و طولانیش نمیکنم به هم با هزار بدبختی و سنگ اندازیها بهم میرسن … زنگ درو زدم رفتم بالا دیدم ترنم چراغارو خاموش کرده تو تاریکی شب داره گریه میکنه، منم چون زن داداشمه و مثل خودش راحتم رفتم بغلش کردم و گفتم زن داداش چرا گریه میکنی اخه چی شده … حس کردم این گریه از اتفاق یه روز دوروز یه لحظه نمیتونه باشه و عمیق تر از این حرفاست که به خاموشی لامپها و گریه در تاریکی رسیده …گفتم‌دختر چته دیدم تو سه ثانیه برقارو روشن کردن اشکاش پاک کرد و گفت هیچی دلم تنگ شده واسه سیاوش… حس کردم دروغ میگه اخه دلتنگی چه ربطی به این شکل ناراحتی کردن داره … خلاصه پاشد چایی درست کردن میوه اردو یه فیلم گذاشتیم باهم دیدیم حین فیلم همش میدیدم بمن نگاه میکنه تا نگاش کردم گفتم چته هی منو نگاه میکنی فیلمتو ببین هیچی نگفتو گذشت تا یکماه به همین روال، سیاوش خبر داده بود سماه دیگه نمیتونن بیان ایران منم این یک ماه دیگه وسایلو لباسامو آورده بودم اینجا هربار میومدم میدیدم ترنم پای چشماش خیسه و هرروز افسرده تر میشه … دیدم حالش خوب نیست گفتم بزار حالشو خوب کنم‌از این وضع و حال درش بیارم .گفتم ترنم یچی بگم به داداش نمیگی ، میبینم حالت خوب نیست مشروب بیارم بخوریم.یهو برق گرفتش انگار گفتم الانه فحش بکشه بهم … یهو گفت دوهفتس میخوام بهت بگم روم نمیشه خلاصه مشروب رو گرفتم گفتم ترنم تو ساقی شو خیلی دوست دارم یه دختر واسم مشروب بریزه …یهو دیدم چشماش دوخت به چشمام از این نگاهش چیزی دستگیرم نمی شد یهو گفت یه جوری گفتی انگار من دوست دخترتم… یکم‌خجالت کشیدم چون موقعی که داشتم اینو میگفتم داشتم پشتشو نوازش میکردم ولی واقعا بی منظور بود…بساط قلیونو آماده کرد و کلی چیپس و ماست موسیرو پرتقال قاچ شده و بیگ بر و پفک و کلی مزه خوری داشتیم ترنم اینارو اماده کرد رفت لباسشو عوض کرد یه شلوارک پوشید یه آستین کوتاه که یقش باز بود خط سینشو سوتیش از زیرش معلوم بود از بس که روشن بود تیشرتش… پیک اولو واسم ریخت دیدم و گفت سلامتی ملخ که خیلی میپره ولی با هرکی نمیپره… کلی خندیدم اون لحظه پیک دوم سوم چهارم هفتم بود که گفت پاشو برقصیم میرقصیدیم و مسخره بازی یهو گفت بیا تانگو گفتم بلد نیستم که گفت یادت میدم دستتو بزار پشت کمرم منو بچسبون به خودت دستاتم قفل کن تو دستام یهو منو چسبوند به خودش سینه های سفتو گرمش بهم چسبیده شد یهو یه جوری شدم فوری کیرم راست شد تو اون لحظه هرچی فکر و صحنه خطرناک اوردم جلو چشمم فایده نداشت … ترنم: دو قدم جلو یه قدم عقب با ریتم آهنگ همین کارو میکردیم انقد واسم لذت بخش بود کیرم نیمه سفت یه لحظه به شکمش فشار آورد ولی اصلا روی خودش نیاور ولی حرارت بدنش و حالت چشمهاش چیزی دیگه میگفت، من از اون بیشتر حالت عادی داشتم ولی ترنم ولکن نبود منم دوس داشتم تا ابد با حال مستی و اون لحظه های شهوانی ادامه پیدا کند… دیدم دارم راست راست میکنم ترنم هم انگار تو حال خودش نبود ی
نمایش همه...
sticker.webp0.05 KB
داستان پیچیده‌ی منو ناظم مدرسه #خاطرات_نوجوانی #گی تازه ۱۸ سالم پر شده بود. یه جورایی گیج بودم؛ نه بچه بودم، نه هنوز مردِ کامل. تو اون گیر و دار، تنها چیزی که دلم رو قرص می‌کرد، دیدن آقای رضایی بود. ناظم مدرسه‌مون که جذبه‌اش دیوار رو می‌لرزوند، ولی من یه چیز دیگه تو چشماش می‌دیدم. یه روز که مدرسه تعطیل شد، موندم. آقای رضایی تو دفترش تنها نشسته بود. شنیده بودم تازه از زنش جدا شده و حال روحیش خوش نیست. به بهانه خداحافظی رفتم تو. سرش رو که بالا آورد، دیدم اون کوه غرور، چقدر چشماش خسته‌ست. نشستم روبروش. اولش ساکت بودیم، ولی کم‌کم سفره دلش باز شد. از تنهاییش گفت، از اینکه خونه چقدر براش ساکت و سرده. من فقط گوش می‌دادم. اما تو دلم یه غوغای دیگه بود. هر بار که با اون صدای بم و مردونه‌اش اسمم رو صدا می‌زد، دلم می‌ریخت. نه فقط یه دوست داشتن ساده؛ یه حسِ عجیب بود. وقتی با تحکمِ مهربونش بهم می‌گفت: «تو پسر خوبی هستی، حواست به خودت باشه»، من قند تو دلم آب می‌شد. دوست نداشتم نصیحتش کنم یا هم‌قدش بشم؛ دلم می‌خواست کوچیکش باشم. دلم می‌خواست اون بگه و من بگم «چشم». اون روزا که می‌رفتیم بیرون قدم می‌زدیم، وقتی کنارش راه می‌رفتم و سایه‌اش می‌افتاد روم، احساس امنیت می‌کردم. اون دنبال یه گوش شنوا بود برای دردِ جداییش، ولی من داشتم خودم رو پیدا می‌کردم. یه بار که داشت با همون اخمِ جذابش دعوام می‌کرد که چرا دیر رفتم خونه، یهو ساکت شدم و فقط نگاهش کردم. تو اون لحظه فهمیدم من اصلاً دلم نمی‌خواد «رئیس» باشم. من دلم می‌خواد یکی مثل آقای رضایی بالا سرم باشه. یکی که مدیریتش کنه، یکی که من بتونم خودم رو کامل بسپارم دستش. فهمیدم اون حسِ «کونی» بودن که شاید بقیه مسخره‌اش کنن یا بد بدونن، برای من یعنی همین. یعنی لذت بردن از اینکه تسلیم باشی، یعنی یکی قوی‌تر از خودت مراقبت باشه و تو با خیال راحت، ظریف و رها باشی. اون رابطه با آقای رضایی موندگار شد، ولی برای من یه کلاس درس بود. اونجا بود که نقابِ پسرِ خشن رو برداشتم و با دلِ خودم آشتی کردم. فهمیدم من برای این ساخته شدم که تکیه بدم، نه تکیه‌گاه باشم. و چقدر این حس، برام شیرین بود. داستان کاش همینجوری سطحی میموند ولی چی بگم… یذره نوشتن راجع بهش سخته باید بیشتر راجع بهش فکر کنم. ممنون میشم حمایت کنید. نوشته: Mehrdad @dastan_shabzadegan
نمایش همه...
0 👍
0 👎
sticker.webp0.05 KB