آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
رفتن به کانال در Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
نمایش بیشتر21 786
مشترکین
-1624 ساعت
-997 روز
-28230 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
- عاشق مردی شدی که همه میگن عموته، این رسوایی نیست ؟
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
اسمش محمد بود. یه مرد جذاب و سرد که از همون نوجوونی دلم براش رفت.
درست چهارده سالم بود که یه روز موهامو نوازش کرد و گفت:
- دوست دارم عروسم شبیه تو باشه.
اون جمله شروع عشق ممنوعه ام به مردی بود که همه میگفتن عموته.
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
محمد عموی من نبود ، اون برادر مردی بود که فرزند خونده اش بودم و هیچ نسبت خونی باهم نداشتیم.
تنها چیزی که از دنیا میخواستم همون مرد بود و رسیدن به وصال غیرممکنش.
سالها صبر کردم تا بزرگ بشم و حسمو بهش اعتراف کنم. می خواستم مال من بشه.
اما ناگهان خبر دادن که داره عروسی میکنه. با یه دختر که از من خیلی خوشگل تر بود و محمد عاشقش بود.
دنیا رو سرم خراب شد و همراه با پسرخاله ام یزدان راهی خونه مادریم شدم.
کلی تلاش کردم تا فراموشش کنم و به محبت های یزدانی که دوستم داشت عادت کرده بودم.
تا اینکه یک روز خبر رسید که پناه با یه مرد دیگه ده روز مونده به عروسی فرار کرده.
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
این خبر زندگیم رو دگرگون کرد و باعث شد اون عشق قدیمی شعله بشه.
نتونستم از پس احساسم بربیام و روز نامزدیم یزدان رو ترک کردم و اون رو شکستم.
برگشتم پیش محمد تا عاشقش کنم، اما نمیدونستم که اون یه مرد خشن و بداخلاق شده که هیچ زنی رو نمیخواد.
نمیدونستم که یزدان میخواد ازم انتقام بگیره و محمد دنبال پناه رفته تا اونو بیاره.
اونم وقتیکه یه شب که مست بود باهاش بودم و حس میکردم حاملهام...
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
باید چی کار میکردم؟
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
https://t.me/+oY5i_A_vGkphOGQ0
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
رمان پیشنهادی با یه قلم قوی و روون که نفس همه رو بند آورده و اینروزا حسابی ترکونده🪷🔥
Repost from N/a
راز دختری که به جرم قتل همسرش اردلان نامدار به قصاص محکوم می شود. و حالا ارسلان نامدار برادر مقتول برای نجات راز از اعدام تنها یک راه جلوی پای او می گذارد. شرطی که ریشه در گذشته دارد. گذشته ای مملو از سو تفاهم ها...عشق و .....ترس از چوبه دار باعث شد به مرد مقابلم التماس کنم: _ ارسلان. خواهش میکنم رضایت بده.من بمیرمم زن دوم و صوری تو نمیشم! با سنگ دلی تمام خیره به چشمان من حرف و اول آخرش را زد: _حالا کی گفته صوریه؟! اگه بخوای زنده بمونی باید با من ازدواج کنی! وجودم از این اجبار یخ زد: _ این ازدواج صوری یه روزی لو میره.اونوقت بی آبرو می شیم.نکن...با آبروی من و خودت بازی نکن لعنتی....تو برادر شوهر منی. با خشم و غضب گردن جلو کشید و از لای دندان های روی هم کیپ شده اش غرید: _قرار نیست کسی از این ازدواج واقعی چیزی بفهمه! تو میشی زن پنهونی من! البته اگه بخوای زنده بمونی!
برادر شوهر متاهلش که زن و بچه هم داره بهش پیشنهاد ازدواج میده 😱https://t.me/+p3hvJs1s50FlOGY0 https://t.me/+p3hvJs1s50FlOGY0 https://t.me/+p3hvJs1s50FlOGY0
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
-به شرفم قسم اگه حامله بشی آخرینباری که بهت دست میزنم
بغض میکنم و او دست به سمت دکمههای پیراهنش میبرد و باز میکند.شرم دارم از تن برهنه عضلانیش.وقتی دست به سمت لباسم میآورد دستش را میگیرم:
-چته ؟ مگه نمیدونی واسه چی اینجایی ؟
چرا میدانستم ولی کاش به رویم نمیآورد
لبهایم میلرزد.کاش لال نبودم.دستم را پس میزند او هم بغض دارد:
-فکر میکنی منم میخوام ؟
لباس از تنم سر میخورد؛فقط دستانم را بند تنم میکنم ولی او هیچ حسی ندارد:
-زن من یکی دیگهاس...نفسم بند یک دیگهاس
خوشبحال زنش همان زنی که توانایی وضع حمل نداشت و بیمار بود ، با فشاری که به تنم میآورد روی تخت میافتم.حرفهایش دلم را بیشتر میشکاند:
-تو فقط زن من شدی واسه بچه...واسه وارث...
نه خبری از ملایمت بود نه بوسه نه تب تند تن خواستن یک مرد فقط سکوت بود پشت سکوت
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
رمانی که این روزها بدجور با قصهی جذابش غوغا کرده از دست ندید😍🥹
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
عمارتی که خاطراتم را دزدید؛ شاید هم خاطراتمان...
خانوادهای که عشق را با سوظن عوض کردند و رازی را بر گردنم انداختند که سنگینیش نه یک زندگی که چندین بنیان را از پا درآورد.
این داستان عمارت خسروشاهیست، داستان سایههایی که نه روی دیوار که روی روح انسان میافتند و هر کس که جرات نزدیک شدن به آنها را داشته باشد بیآنکه خود بخواهد اسیر این سایهها میشود؛ سایهها همیشه در تاریکی به کمین نشستهاند...
رنج سایهها روایتی جذاب از کشف حقیقتی مدفون شده...✨⌛🌫
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.22 KB
Repost from N/a
توی کوچه تاریک کارگاه قدم میزدم که یکدفعه سرمای فلزِ تیزی رو پشت کمرم حس کردم. نفس توی سینهم حبس شد و ناخودآگاه نالهای از گلوم پرید.
ـ صدات دربیاد، تیزی رو تا ته فرو میکنم.
صدا خشدار و تهدیدآمیز بود. فشار سرد چاقو روی پهلویم بیشتر شد.
ـ برو جلو ... سوار اون ماشین شو!
فقط سر تکون دادم. سالها تنهایی، یادم داده بود که با این جور آدما کلکل نکنم و فقط فکر راه فرار باشم.
صدای درگیری از پشت سرم بلند شد. اما برگشتم به عقب مساوی شد با رفتن چاقو به پهلوم.
نفسم برید و چشمهام پر از درد شد، ولی تصویر ناجیام واضح بود...
با ضربهای سریع، مرد مهاجم رو نقش زمین کرد. با نفسهای سنگین خم شد تا دستش رو دور کمرم حلقه کنه اما با آخرین قدرتی که داشتم، زمزمه کردم:
ـ به من دست نزن... تو نامحرمی...
با پوزخند و لحن خاصی کنار گوشم لب زد
ـ حواست نیست؟ صیغهمون ده ساله بود... هنوز هفت روز و چهارده ساعت و بیست دقیقهش مونده... و تو زن منی!
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
داستان عشقی قدیمی که بعد از سالها جدایی همدیگرو میبینن و حالا پسر داستان میخواد دل دلبرش رو بدست بیاره....
Repost from N/a
آزاد جهان آرا پسر پر قدرت مالک هولدینگ سرمایه گذاری و توسعه ی بین المللی جهان آرا ، که یه عوضی و عیاش بلندآوازه است که توی یکی از گندکاریهاش با یه وکیل تازه کار با ارزوهای بزرگ روبرو میشه که مثل بقیه ی آدمهای اطرافش نیست و براش خوب و بد و حق و ناحق تعریف شده است ؛
پرونده اول با پیروزی آزاد تموم میشه ولی این تازه شروع کار سوگندی هست که سوگند پیروزی خورده و برای برد همه ی تلاشش رو میکنه حتی ......
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
شاهکار دیگری از نگار.ق
-با آزاد رابطه داشتي؟
زود گفت:
-نه! تو هم باورشون كردي؟
-من قضاوتت نميكنم سارا.
دروغ ميگفتم. قضاوت ميكردم...
مخالفت كرد:
-نه سوگند من شوهر دارم. منتظرم كارام جور شه برم. اصلا روم نميشه بهش بگم چه پاپوشی برام درست كردن.
-من رفتم هولدينگ. همه تاييد كردن رابطه رو.
گريهاش تشديد شد:
-همه دروغ ميگن سوگند. همه ميترسن كارشونو از دست بدن! همه...
نفسي به زور گرفت و گفت:
-من كتك خوردم سوگند. دو تا شكستگي داشتم. به حد وحشتناكي كتك خوردم. حقم نيست كه شلاق هم روش بخورم چون اونا قدرت دارن... من... من خواستم اون مرتيكهي پدر سگو سر جاش بنشونم! نه اينكه اون ول بچرخه و من برم زير شلاق.
-مدرك دارن سارا.
جيغ زد:
-مدركي نيست! به خدا نيست. هيچ پيامي، عكسي، هيچي سوگند... هيچي!
-قاضي مداركشونو قبول كرد. من هيچي دستم نيست سارا، هيچي...
-نميشهههه! تو به من قول برد دادي! تو به من گفتي خوب كردم شكايت كردم. تو گفتي نميترسي سوگند...
مثل خودش صدا بلند كردم:
-ولي ترسيدم سارا! واسه تو ترسيدم! اون وكيل عوضيشون گفت اگه ادامه بدم اون قدر چنتهاشون پره كه حكمت ميشه اعدام، میفهمي؟ ميفهمي تو اين مملكت جزاي زن شوهرداري كه زنا ميكنه چيه؟
ترسيده با رنگ پريده نگاهم كرد:
-اعدام؟
-آره، اعدام... اون وقت كاراتم جور شه ديگه به شوهرت نمیرسي! بايد بري زندان تا تاريخ خلاصيتو مشخص كنن سارا! ميگي چيكار كنم؟ انگشت كنم تو لونهي زنبور؟ من كه تمومم، من كه نابودم! من كه ديگه هيچي از حرفهام نموند، ولي تو چي؟ ميخواي بميري ؟
-من زنا نكردم سوگند... مدرك ندارن به خدا.
-كاش با قسم حل ميشد... قاضي قسم من و تو براش مهم نيست!
-آزاد يه اشغال ولگرده! يه حروم زادهي عوضي. چرا هيچ بلايي نبايد سرش بياد؟
واقعا چرا؟ دنيا بي رحم بود... من ميخواستم به دنيا عدل بدم اما نشد... نذاشتن!
سارا هاي هاي گريه ميكرد و من مثل يه انگل فقط گريه كردنش رو تماشا ميكردم.
دختري كه احتمالا تا چند وقته ديگه دعا میكرد كاش زخمهاي تنش همون كتكهايي بود كه آزاد زده بود، نه رد ضربههاي وحشتناك شلاق!
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
قرارهای یواشکی بر روی پشت بام کاهگلی منزلمون در یک کوچه قدیمی و بن بست، با پسری که اوایل مرا جوجه اردک زشت مینامید و دشمنم محسوب میشد، چیزی نبود که قبلاً حتی تصورش را کرده باشمبه رختخواب تکیه داد و نشست. _میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟ با دهن پر که مشغول خرچ خرچ کردن چیپس بودم گفتم: آره.... بگو _میشه دوباره از اول شروع کنیم؟ متعجب نگاش کردم. _چیو؟ _رابطمونو..... و دستشو دراز کرد. او دست دوستی دراز کرده بود؟ نواب سالاری؟؟ همونکه همیشه سرجنگ داشت با من؟؟ منکه باورم نمیشد بلاخره شمشیرشو زمین گذاشته و آتش بس داده.... هرگز باورم نمیشد... دستم روتکوندم و با شلوارم پاک کردم سپس با تردید پیش بردم. محکم دستمو فشرد _من نوابم..... از آشناییتون خوشوقتم. با مسخرگی گفتم: منم همونم که کم مونده بود از دستتون کتک بخورم....... لیلا کنعانی.... و از آشنایی با شما خوشوقتم.... تکان محکمی به دستم داد و رها کرد. https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk رمانی سنتی، سرشار از حس خوب و نوستالژی با عاشقانه ها و طنزهای منحصر بفرد
Repost from N/a
قسمتی از رمان👇
درست مقابل چشم هایش، درست زیر سنگینی نگاهش و درست وقتی سعی داشتم غرورم را سر پا کنم، پایم پیچ خورد و با زانو توی چاله پر از گل و لای افتادم.
صدای قدم های تندش را از پشت سرم میشنیدم.
از خجالت درد را فراموش کرده بودم و خدایا چرا باید این بلا سرم میآمد؟!
- حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟
رسیده بود درست بالای سرم و هه... نگران بود!
چطور دو شب پیش که مرا تک و تنها در خیابان رها کرده نگرانی را بلد نبود.
دست زیر بازویم گذاشت. دستش را پس زدم.
- دست به من نزن.
تند عقب کشید، دست هایش را به حالت تسلیم بالا داد:
- فقط میخوام کمکت کنم.
- به کمکت احتیاج ندارم!
روی زانو نشست، روی همان گل و لای و کثیف شدن شلوارش مهم نبود.
ملایمتر گفت:
- خیلی خب هر چی تو بگی فعلا بذار کمکت کنم بعد دوباره به قهرت ادامه بده.
تخس گفتم:
- کی گفته من قهرم؟!
تک خنده زد لعنتی جذاب!
چرا اصلا میخندید؟! حرصش خوابیده و عشق دوباره یادش آمده بود؟!
- باشه این یکی هم قبول قهر نیستی، کمکت میکنم بریم کارگاه.
- اونجا برای چی؟
به سر تا پایم اشاره داد:
- میخوای با این سر و وضع بری خونه؟
به وضع اسفبارم نگاه کردم، حق با او بود اما محال بود قبل از عذرخواهی کمکش را بپذیرم.
درست مثل دختر بچه ها چانه بالا انداختم:
- میرم خونه مون.
ارسلان باز خندید از آن خنده های دخترکشش!
- خیلی خب من معذرت میخوام مگه همینو نمیخواستی حالا تا سرما نخوردی پاشو بریم..
https://t.me/+bvht_jfRUvoxNDA0
https://t.me/+bvht_jfRUvoxNDA0
خلاصه
نگار تمام بچگی و نوجوونی عاشق حسام بود، حسامی که تا چشمش به ستاره صمیمی ترین دوست نگار میوفته عاشقش میشه و از نگار میخواد واسطه این رابطه بشه...
بخت اما با حسام یار نمیشه و بعد از نامزدی با ستاره، ستاره رو تو تصادف از دست میده.
حالا دو سال از مرگ ستاره گذشته و حسام دوباره طرف نگار برگشته اما نگار دیگه اون دختر عاشق پیشه قبل نیست و میخواد تلافی تمام دردهایی که حسام باعثش شده رو سرش دربیاره... و به ابراز علاقه ارسلان فاتحی جواب مثبت میده
https://t.me/+bvht_jfRUvoxNDA0
https://t.me/+bvht_jfRUvoxNDA0
عاشقانه ای خاص🔥
لطیف 💫
پر از هیجان🌊
بیش از 800 پارت آماده برای خوندن
عمارتی که خاطراتم را دزدید؛ شاید هم خاطراتمان...
خانوادهای که عشق را با سوظن عوض کردند و رازی را بر گردنم انداختند که سنگینیش نه یک زندگی که چندین بنیان را از پا درآورد.
این داستان عمارت خسروشاهیست، داستان سایههایی که نه روی دیوار که روی روح انسان میافتند و هر کس که جرات نزدیک شدن به آنها را داشته باشد بیآنکه خود بخواهد اسیر این سایهها میشود؛ سایهها همیشه در تاریکی به کمین نشستهاند...
رنج سایهها روایتی جذاب از کشف حقیقتی مدفون شده...✨⌛🌫
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.22 KB
Repost from N/a
-پس اون دایه مهربان تر از مادر کو؟
با چشمایی ریز شده به طرفش برگشتم که پوزخندی پررنگ تری زد و کتشو به پشتی صندلی آویزان کرد
-همونی رو میگم که دفعه پیش فکر کردم شوهرته!
پس فهمیده بود تموم این سالها ازدواج نکردم و مجردم! با شیطنت برای حرص دادنش ابرویی بالا انداختم
-آره مهران شوهر من نیست اینو درست فهمیدی
سری تکان داد و با تمسخر گفت
-اینم میدونم که هیچ نرهخری تاحالا بهت نزدیک نشده چه برسه اینکه بخوای باهاش ازدواج کنی
به حالت نمایشی دست زدم
-خوبه که اطلاعات عمومیت اینقدر بالا رفته! اما باید بدونی من خودم نخواستم بهم نزدیک بشن وگرنه تا دلت بخواد نرهخر تو زندگیم اومد و رفت
اخم غلیظی روی چهره اش نشست. رویم حساس بود و نمیدانست این سالهایی که نبوده ایا واقعا کسی واقعا توی زندگیم آمده یا نه!
دست به سینه و با لبخند کجی گفتم
- فکر کنم یه معذرت خواهی درست حسابی بخاطر تهمت دفعه قبلت بهم بدهکار باشی، هوم؟
انتظار این حرفو نداشت...یعنی خودمم نفهمیدم چی شد که این حرفو زدم. حرصی به جلو خم شد و با تُن صدای لعنتیاش پر از خشم لب زد
-مگه به عذرخواهی هم اعتقاد داری؟
گیج نگاش کردم که با حرص بیشتری ادامه داد
-یکیو میشناسم ده سال پیش رفیق نیمه راه شد و بیخیال همه قول و قراری که باهم داشتیم بی خبر فرار کرد و رفت، اما نه تنها عذرخواهی نکرد، برعکس نشسته جلوی منو از نرهخرهای توی زندگیش واسم میگه
مات و مبهوت خیرش موندم، من چطور باید بهش میگفتم چه بلایی سرم اومد و چی شد وقتی...
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
Repost from N/a
-نميدونستي متاهله؟
يك ابرو بالا داد:
-به اينجا رسيدي؟ كه بياي از من بپرسي؟ چه بي عرضه!
اين حقارت لابد حقم بود.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-جواب بده. نميدونستي؟
-از من چيزي ميدوني؟
جز شجره نامه؟ نميدونستم.
گفت:
-هر كس منو بشناسه، ميدونه! دختري كه دست من بهش بخوره رو كس ديگهاي حق نداره حتي تصور كنه! چه برسه بره تو تخت و به خدمتش برسه!
ترسيدم.
از اين خشمي كه چشمهاش رو گرفته بود.
از سرخياي كه چشمهاي ميشي رنگش رو گرفته بود...
از آتيشي كه توي نگاهش بود!
شبيه يه ديوانهي زنجيري شده بود كه من ته دلم منتظر بودم كسي برسه و غل و زنجيرش كنه!
كيفم رو دست گرفتم.
از جا بلند شدم كه گفت:
-اولين پروندهات بود؟ يا اولين ريدمانت؟
نگاهش كردم.
لحظهاي حس كردم صداقت بهش بدهكارم عوض سوالم كه جواب داده بود.
گفتم:
-هر دو!
-نبايد با شهداد در ميفتادي. شهداد شايد اندازهي من نه، ولي بيرحمه! من حداقل انصاف دارم. زجركش نميكنم. يه تير و خلاص! ولي شهداد با يه ارهي كند، انقدر ميسابه و ميسابه و ميسابه كه التماسش كني تا كار رو تموم كنه!
حرفي نداشتم فقط نميدونم چرا گوشم پر بود از حرفاي بابا... دادهاي بابا...
بي دليل گفتم:
-با تو هم در افتادم!
خنديد:
-چه گوهي باشي با من در بيفتي تو آخه؟ نهايتش همون لاي پاي شهداد بپيچي. كه اون ساطورت كرد!
-ولي من از تو شكايت كردم.
-انگار دوست داري مهم باشي برام!
واقعا قصدم چي بود؟! چم شده بود؟ مهم؟ واسه اين مردك هيز عوضي؟
فكرمو بيان كردم:
-مهم؟ واسه يكي مثل تو؟
نيشخند كجي زد:
-سليقهي من نيستي. وحشياي ها، خوبه ولي قيافه و تيپ و استايلت زيادي پخمه نشونت ميده.
پوزخند زدم:
-فكر كردم دوست نداري آدماي ديگه دختراي طبق سليقهاتو نگاه كنن.
بلند خنديد:
-دوست داري سليقهام باشي؟
آشغال چه خوب حرفارو به نفع خودش پيش ميبرد!
گفت:
-چون قراره بقيه نگاهش نكنن، خودمم دلم نخواد نگاهش كنم؟
فكرم پيش سارا رفت. چهرهي خاصي نداشت. شايد هم من تو موقعيتي كه خوب به خودش برسه نديده بودمش!
-تو آدم اشغالي هستي.
-هستم!
-يه عوضي به تمام معنا.
-هستم!
-يه كثافت خودخواه!
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
#نگار.ق
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از این كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره.
آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا.
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
قرارهای یواشکی بر روی پشت بام کاهگلی منزلمون در یک کوچه قدیمی و بن بست، با پسری که اوایل مرا جوجه اردک زشت مینامید و دشمنم محسوب میشد، چیزی نبود که قبلاً حتی تصورش را کرده باشمبه رختخواب تکیه داد و نشست. _میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟ با دهن پر که مشغول خرچ خرچ کردن چیپس بودم گفتم: آره.... بگو _میشه دوباره از اول شروع کنیم؟ متعجب نگاش کردم. _چیو؟ _رابطمونو..... و دستشو دراز کرد. او دست دوستی دراز کرده بود؟ نواب سالاری؟؟ همونکه همیشه سرجنگ داشت با من؟؟ منکه باورم نمیشد بلاخره شمشیرشو زمین گذاشته و آتش بس داده.... هرگز باورم نمیشد... دستم روتکوندم و با شلوارم پاک کردم سپس با تردید پیش بردم. محکم دستمو فشرد _من نوابم..... از آشناییتون خوشوقتم. با مسخرگی گفتم: منم همونم که کم مونده بود از دستتون کتک بخورم....... لیلا کنعانی.... و از آشنایی با شما خوشوقتم.... تکان محکمی به دستم داد و رها کرد. https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk رمانی سنتی، سرشار از حس خوب و نوستالژی با عاشقانه ها و طنزهای منحصر بفرد
Repost from N/a
800 پارت آماده خوندن😍
قصه رو به پایان...💔
#پارت_واقعی
-روسپی بزرگوار!... بد داری منحرف میشیا؟! آخه تا وقتی من هستم روسپی چرا؟! منکه دارم بهت لطف میکنم هنوزم مردونه پای حرفم ایستادم!
نگار کتاب را به پشت روی پا گذاشت و گفت:
- ببینم میتونی دو روز حرف از اون پیشنهاد نزنی تا یادم بره؟! تا برگردیم به همون رفقای سابق!
- نخیر، وقتی اون پیشنهاد از این دهن بیرون زده، یعنی هرگز و هرگز نباید فراموش بشه و انقدر بش فکر میکنی و فکر میکنی تا بشینی سر سفره عقد!
خودخواه، از خودمتشکر، مغرور، از خود راضی، از دماغ فیل افتاده و... و دیگر چه؟ نمیدانست چه خصلتی به او به چسباند که دلش خنک شود، یعنی فقط چون پیشنهادش را داده، نباید جواب منفی میشنید؟! و هر طور شده غرورش را باز میگردادند؟!
خیره به نیم رخش گفت:
- این همه اعتماد به نفس از کجا اومده؟
حسام لحظه ای نگاهش کرد و باز به طرف جاده برگشت:
- یکی دوتا نیست که مجموعه ای از ویژگی هاست.
مشتش را بالا برد و انگشت اشاره اش را باز کرد.
- یک هوش...
انگشت وسطش را بیرون کشید.
- دو زکاوت...
انگشت بعدی:
- سه جذابیت، چهار ثروت، پنج سیکس پک.
با مشت باز شده اش دو بار به شکمش ضربه زد:
- شرط میبیندم ببینیش غش و ضعف که هیچی اصلا همین الان منو میکشونی صندلی عقب.
نگار پوزخند زد، ده ها بار او را برهنه دیده بود.
با تمسخر گفت:
- نکه ندیدم؟!
لبخند حسام شیطانی بود:
- ای بلا کجاها منو دید زدی؟ بفرما بعد برام ناز میاد.
نگار دست هایش را روی سینه قلاب کرد:
- چرا هی دلت میخواد بازی رو به نفع خودت برگردونی؟ کدوم دید؟ برو یه فکری واسه حافظه ات بکن وگرنه تا دو سال دیگه باید آگهیتو بزنیم تو روزنامه.
و مثل یک مجری خبر ادامه داد:
- مردی سی و سه ساله، جذاب با هوش و زکاوت و البته دارای سیکس پک، متاسفانه به دلیل آلزایمر از خانه خارج و هنوز باز نگشته، به یابنده مژدگانی قابل توجهی تعلق میگیرد!
حسام باز خندید:
- ببین شیطونی های خودتو ننداز گردن حافظه خراب من، که همه چی یادمه!
https://t.me/+CMo5Qr56-JoxNzE0
https://t.me/+CMo5Qr56-JoxNzE0
خلاصه
نگار قصه ما بار زندگی رو به دوش داره و قایمکی عاشق همبازی دوران کودکیشه، پسری که بعد از سالها بالاخره میفهمه که نگاری هم وجود داره اما...
عاشقانه لطیف و دوست داشتنی و پر از هیجان با ما همراه بشید و از این قصه لذت ببرید😍😍
دستش از روی دهانم کنار رفت و سمت دکمههای بالای تاپم رفت. بعد از چند نفس بریده تازه چشمهایم باز شدند اما دنیایم تیرهتر شد. گرگ هاری دیدم که سرخی چشمهایش بیشتر از قبل بود و داشت تنم را می درید.
زورش به دکمههای تاپم نمیرسید آنقدر که سفت و محکم بودند.
صدای جرخوردن تاپم تمام وجودم را تکه پاره کرد، دنیایم فرو ریخت و تنها توانستم التماسش کنم...
https://t.me/+M9QF-wRlGN04Y2Q0
Repost from N/a
-پس اون دایه مهربان تر از مادر کو؟
با چشمایی ریز شده به طرفش برگشتم که پوزخندی پررنگ تری زد و کتشو به پشتی صندلی آویزان کرد
-همونی رو میگم که دفعه پیش فکر کردم شوهرته!
پس فهمیده بود تموم این سالها ازدواج نکردم و مجردم! با شیطنت برای حرص دادنش ابرویی بالا انداختم
-آره مهران شوهر من نیست اینو درست فهمیدی
سری تکان داد و با تمسخر گفت
-اینم میدونم که هیچ نرهخری تاحالا بهت نزدیک نشده چه برسه اینکه بخوای باهاش ازدواج کنی
به حالت نمایشی دست زدم
-خوبه که اطلاعات عمومیت اینقدر بالا رفته! اما باید بدونی من خودم نخواستم بهم نزدیک بشن وگرنه تا دلت بخواد نرهخر تو زندگیم اومد و رفت
اخم غلیظی روی چهره اش نشست. رویم حساس بود و نمیدانست این سالهایی که نبوده ایا واقعا کسی واقعا توی زندگیم آمده یا نه!
دست به سینه و با لبخند کجی گفتم
- فکر کنم یه معذرت خواهی درست حسابی بخاطر تهمت دفعه قبلت بهم بدهکار باشی، هوم؟
انتظار این حرفو نداشت...یعنی خودمم نفهمیدم چی شد که این حرفو زدم. حرصی به جلو خم شد و با تُن صدای لعنتیاش پر از خشم لب زد
-مگه به عذرخواهی هم اعتقاد داری؟
گیج نگاش کردم که با حرص بیشتری ادامه داد
-یکیو میشناسم ده سال پیش رفیق نیمه راه شد و بیخیال همه قول و قراری که باهم داشتیم بی خبر فرار کرد و رفت، اما نه تنها عذرخواهی نکرد، برعکس نشسته جلوی منو از نرهخرهای توی زندگیش واسم میگه
مات و مبهوت خیرش موندم، من چطور باید بهش میگفتم چه بلایی سرم اومد و چی شد وقتی...
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
https://t.me/+wn6n7GeBDnhmMTBk
Repost from N/a
سوگند بهمنش، وكيل پر تلاش پايه يك دادگستري با وجود تمام مخالفت هاي پدرش با كارش، دفترش رو مي زنه و ارزوهاي بزرگ مي كنه، غافل از اسن كه اولين پرونده اش عليه آزاد جهان آرا، مي تونه اينده اش رو به بازي بگيره.
آزاد جهان آرا، پسر پر قدرت صاحب هولدينگ سرمايه گذاري و توسعه ي بين المللي جهان آرا.
-چرا انقدر دختر آزاري؟
يك ابرو بالا داد و متعجب گفت:
-من دختر آزارم؟ كجام؟
من از اون متعجب شدم:
-انگار آشناييمونو يادت رفته!
پوزخند زد:
-دختر آزاري يعني هر دختري! من با دختراي خوب كاري ندارم. مگه اينكه يه غلطي كنن!
پوزخند زدم. دهانمو باز كردم كه گفت:
-نوبت منه.
و پرسيد:
-ته رابطهات با اون پسر مسخرهه به كجا رسيده بود؟
متوجه نشدم.
پرسيدم:
-يعني چي؟
-بابا تو خيلي شوتي. يعني تو تخت؟ تو ماشين؟ لب و كاراي ديگه؟
حرصي نگاهش كردم. واقعا فكر ميكرد جواب ميدم؟
خندون ابرو بالا داد و به نوشيدني اشاره كرد.
حرصي قلوپي از بطري خوردم و به آني عوق زدم! واقعا مزهي همون زهرماري رو ميداد كه گفته بود!
از قيافهام خنديد كه با حرص گفتم:
-نوبت منه!
شونه بالا داد.
پرسيدم:
-تكليف تويي كه خيانت ميكني به دوست دخترات چيه؟ تو رو هم بايد كتك بزنيم؟
جديتر نگاهم كرد و گفت:
-من تا حالا به هيچ کدوم از دوست دخترام خيانت نكردم!
پقي زدم زير خنده:
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
https://t.me/joinchat/EOqk9jGklZBiZmI8
