es
Feedback
ماتیک💄 (استاددانشجویی)

ماتیک💄 (استاددانشجویی)

Canal cerrado

بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً

Mostrar más
78 613
Suscriptores
-7224 horas
-4587 días
-2 12130 días
Archivo de publicaciones
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
Mostrar todo...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
Mostrar todo...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
Mostrar todo...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
Mostrar todo...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
Mostrar todo...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
Mostrar todo...
#Part_1 _با این بو کل فروشگاه و به گو*ه کشیدی هیچکس تو منطقه 1 نمیاد بادمجون سرخ کرده با نون لواش بخوره پاشو گمشو تا... نگهبان فروشگاه پر غیض روبه دخترک می‌توپید که همان لحظه یک مرد روی پا نشست کنار ماهیتابه‌ی پر روغن دخترک روی پیک نیک _یه لقمه بده دختر جون دخترک خندید مات آنقدر پر ذوق که ندید نگهبان خیره به مرد روبه رویش ترسیده حرف در دهانش ماسید _مطمئنین از بادمجونای من میخواین؟ لب های مرد تکان خورد آرام خیره به لباس مدرسه‌ی دخترک زیر آن چادر سیاه _آره دخترک پر ذوق خودش را جلو کشید حتی با اینکه مرد نشسته بود قدش زیادی بلند بود با شانه های پهنش مردی نزدیک به 40 سال _خیلی شیک و پیکین. بادمجونام و نخورین بگین مزه‌ی پِهِن میده. چون پولدارین یه موقع پول میدین به چندنفر تا بیان نفله‌م کنن. خوردین بدتون اومد پولتون و پس میدم گوشه‌ی لب کیارش بالا رفت دخترک وراج شاید 16 17 سال سن داشت   با آن چشمان رنگی دخترک بازهم لب تکان داد اینبار با چشمانی براق _تو لقمه‌تون نمکم میزنم. میزنم که بازم بیاین تکه کارتنی که نگهبان پرت کرده بود روی زمین را صاف کرد (هر لقمه فقط 48 هزار🩷) نگاه کیارش روی آن قلب صورتی ماند _ساختمون فروشگاه پشتم و می‌بینین؟ خیلی بزرگه. 52 طبقه‌س. تازه صاحب این فروشگاه همه‌ی خونه ها و مغازه‌ی کناری و خریده تا فروشگاه و بزرگتر کنن. ببینین نصفه کاره‌س. فعلا فقط میلگرداش و زدن کیارش نگاه سنگینش را‌ از روی دخترک تکان نداد با تفریح قدیری با حرص غریده بود یک دختر مدرسه‌ای مثل میمون از میلگرد طبقه‌ی یازدهم ساختمان نیمه‌کاره‌ی کناری آویزان شده تا به کارگری لقمه‌ی بادمجان سرخ کرده بدهد دخترک یکی از بادمجان های سرخ شده را از تابه بیرون کشید _یه چیز روی دلم باد کرده. بگم؟ صاحب اینجا میگن خیلی خرپوله. اما من میدونم که اینا قاچاقچین. هر روز نیاین اینجا. یه موقع دل و روده‌تونو میکشن بیرون. چون خوشتیپین گفتم یه موقع جوون مرگ نشین. فندوق بخورین دست از جیبش در آورد و با نیم خیز شدنش انگشتانش را به لب های مرد فشرد در همان حال پچ زد بدون آنکه به تفریح در چشمان مرد توجه کند _هیچکس جرعت نداره ازشون مدرک جمع کنه که قاچاق می‌کنن. اما من کردم. کتاماین. هروئین. کوکایین. ال اس دی و... قاچاق می‌کنن. بازم هست اما اسماشون سخته کیارش لب هایش را از هم فاصله داد خیره به چشمان پر ذوق دخترک دخترک فندق ها را با انگشت های ظریفش داخل دهان او هل داد _فکر کنم یه بار رئیسشون و از پشت سر دیدم. مثل فیلما در ماشین و براش باز کردن. قدش بلند بود. مثل شما. اسمشم فهمیدم. کیارش سلطانی دهانش تکان خورد لِه شدن فندق ها زیر دندانش چشمانش آرام چرخید تا روی آن کِش پایین موهای بافته‌ی دخترک با یک پاپیون سرخابی از پایین مقنعه‌اش بیرون زده بود دخترک خندید برای برداشتن یک نان لواش کمر صاف کرد _چرا هیچی نمی‌گین؟ کل پول کار کردن دیروزم شد همون فندقایی که تو دهنتونه گوشه‌ی لبش بالا رفت دوباره دخترک شیرین حیف که دخترک.. زیادی می‌دانست چیزهایی که نباید می‌دانست را _شاید میلگردا روی سرت بریزه. اینجا نَشین دخترک بی‌توجه به حرف او بادمجان را لای نان لواش گذاشت _چون برای شما بود نذاشتم بسوزه. یه شب خودم دیدم پشت فروشگاه همون سلطانی چاقو رو کرد تو شکم یکیشون. هیچکس نبود اما من ازشون فیلم گرفتم نگاه کیارش چرخید نشست روی میلگرد ها دیروز به قدیری گفته بود که کارگرها میلگرد ها را ایستاده بگذارند دقیقا کنار جایی که آن دخترک دستفروش می‌نشست لب هایش با تفریح تکان خورد _بازم فندق داری؟ دخترک 3 فندق دیگر به دستش داد _همینا مونده. بوی عطرتون مثل همون سلطانیه کیارش فندق ها را در دهانش انداخت همزمان دست دراز کرد آن سنگی که کنار میلگرد ها بود و میلگرد های ایستاده را تکیه به دیوار نگه می‌داشت.. را برداشت _عطرش خیلی خوشبوعه. هربار رد شد نتونستم صورتش و ببینم گفته بود به قدیری که خودش دخترک فضول را از سر راه برمی‌دارد _لقمه‌تون آماده شد. میلگردا چرا تکون می‌خورن؟ دیروزم داشت روی سرم می‌ریخت. یکی بازوم و عقب کشید که الان سالمم میلگرد ها لرزیدند سُر خوردند روی دیوار _بوی عطرش مثل همون سلطانی بود. نتونستم ببینمش لقمه را سمت او گرفت نگاه کیارش بالا رفت دیروز خودش.. تن دخترک را عقب کشیده بود _چون شک کردم شاید اون باشه دلم نیومد. هرچی فیلم ازشون به عنوان مدرک گرفته بودم و پاک کردم اخم های کیارش گره خورد اگر فیلم را ندارد پس لازم نیست.... _لقمه رو نمیخورین؟ قبل از اینکه بتواند تن دخترک را عقب بکشد صدای بلند افتادن کلِ میلگرد ها... ادامه👇 https://t.me/+-XhWrdsWil5kYjY0 پارت اول رمان❌ سرچ کنید❌
Mostrar todo...
-ببخشید شما۲۵۰ گرم بادمجون دارین؟ کاوه با تعجب به دخترک ریز نقش روبرویش نگاه کرد. -بله؟! ماهی گیج سر تکان داد و خندید. -وای ببخشید… من خودمو معرفی نکردم. من‌همسایه دیوار به دیوارتونم. یعنی دیشب تازه اومدم این محل. می‌خواستم ببینم۲۵۰ گرم بادمجون دارین؟ چه همسایه جالبی! بدش نمی امد توی روز شلوغ‌کاری کمی سر به سرش بذارد. -دقیقا باید۲۵۰ گرم باشه بادمجونم؟ ماهی با دقت تایید‌کرد. -بله دقیقا ۲۵۰… کمی مکث کرد. -موز هم داشته باشین دیگه عالیه... در حد ۱۵ تا۲۰ سانت اینا ولی باید گوشتی خوب باشه. نه از اینا که‌همش میچسبه به پوستش و کنده میشه. دست به سینه شد و با تفریح به چهارچوب در تکیه زد. -میانگین ایران ۱۱ سانته. تو زیاد میخوای! ولی خوب گوشتی اوکیه همش گوشتیه. ماهی چشم گرد کرد. -مگه میانگین موزهارو هم اعلام میکنن؟ کاوه خیلی جدی سر جنباند. -بله… اصلا ما ستاد حمایت از موزهای کوتاه و بلند داریم. نمیدونستی؟ ماهی با تعجب نچی کرد. -چه جالب… کاوه همچنان جدیت خودش راحفظ کرده بود. -من بادمجون دارم میارم برات. ماهی سرکج کرد. -مرسی… راستی… من یه لامپ حبابیم میخوام… اگر اونم داشتین بیارین برام. مرسی. کاوه این بار دیگر شوخی را کنار گذاشت. این دختر یا واقعا خنگ بود یا تنش میخارید. دست داخل جیبش برد و کمی به سمتش کج شد. -واقعا میخاری؟! ماهی چینی به بینی انداخت و طلبکار ایستاد. -کجام میخاره؟! کاوه پوکر نگاهش کرد. -ولش کن… میرم برات بادمجون بیارم. برگشت و به سمت ساختمان رفت. ماهی به دنبالش پا تند کرد. -نه بگو… کجام میخاره… بگو دیگه… یعنی چی میخاری؟! کاوه به یک باره سر جا ایستاد و به عقب برگشت. چشمانش از عصبانیت سرخ شده بود. صدایش بلند شد. -باسنت… گفتم شاید باسنتتت می‌خاره اما دیدم نه کلا تعطیلی… وایسا همینجا برات بیارم بادمجونتو برو… خدا به خیر کنه همسایگی با تورو… https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8 https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8 https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8 پارت بعدی که میفهمن باهم نسبت خانوادگی دارن خداستتتت🤣😂 پر از کلکل و طنز قوی که کل تلگرامو ترکونده❤️‍🔥😎 https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8 پارت واقعی رمان❌ کپی ممنوع❤️‍🔥
Mostrar todo...
-کَره بدن می‌خواستم آقا .رایحه‌ی هلو دارید؟ اویس که تا آن لحظه با اخم مشغول بالا پایین کردن صفحه‌ی تلفنش بود با شنیدن جمله‌ی وفا سرش را بالا آورد. پسر جوان یک قوطی صورتی رنگ روی ویترین گذاشت و نگاهی به سرتاپای وفا انداخن: -رایحه‌ی هلو تموم کردیم متاسفانه. اما این محصول یه رایحه‌ی متفاوت داره که بدنتون ساعت‌ها خوشبو می‌مونه! ابروهای اویس به هم رسید و گوشی را توی جیب انداخت. پسرک جوری وفا را نگاه می‌کرد که انگار کَره‌ی بدن لباس بود که می‌خواست آن را روی تنش ببیند. -بِرَندش مرغوبه؟من ماموریتم و اونجا آب و هواش به پوستم سازگار نیست. یه چیزی باشه که خشکی پوست رو کامل برطرف کنه! اویس سر کنار گوش وفا خم کرد داشت صبرش تمام می‌شد: -کَره بدن چه کوفتیه؟برش دار ببریم دیگه! وفا به غرّش اویس توجهی نکرد و فروشنده با دیدن گردن کبود اویس ، با احتیاط تر جواب داد: -خیالتون راحت. حتما بعد از دوش گرفتن استفاده کنید. قول می‌دم ساعت‌ها هم پوست‌تون مثل پوست بچه ها بشه، هم بغلتون بوی نی‌نی بده! اویس دیگر صبر نکرد او یکی بگوید ، وفا دو تا . با چشمان میرغضبش مقابل دید مرتیکه را به وفا گرفت و کارت بانکی‌اش را روی ویترین انداخت: -پولت رو بکش ، حرّافی نکن! فروشنده فورا کارت را چنگ زد و اویس بود که همزمان هم کیسه‌ی حاوی آن کره بدن کوفتی را چنگ می‌زد و هم بازوی وفا. -ولم کن بازوم‌ رو کَندی وحشی! اویس به سمت ماشین هلش داد و قوطی لعنتی را هم روی صندلی عقب پرت کرد. وقتی پشت فرمان می‌نشست وفا با حیرت به قیافه‌ی برزخی‌اش می‌نگریست: -هیچ معلومه چتونه مهندس نواب؟ حالا باز هم شده بود مهندس نواب. همان مهندسی که با او و جفت کانکس او زندگی می‌کرد و چند صباحی بود برای تنها نبودن بین آن همه مرد ، به او محرم شده بود که کسی نگاه چپ به سمتش نیندازد! -من چمه یا تو؟ بغل‌تون بوی نی‌نی می‌ده یعنی چی؟ بزنم خواهر و مادر اون بی‌پدر رو بیارم جلو چشماش ! وفا هم از او عصبانی بود به خاطر رفتارهای اخیرش که انگار در کانکسش جن می‌دید که از وفا دوری می‌کرد ، هم از رگ غیرتش خوشش می‌آمد. تحصیل‌کرده بود باهوش نخبه و مردی به روز اما مردهای عرب ، هیچ‌گاه غیرت‌شان را فراموش نمی‌کنند -لطفا زودتر راه بیفتید تا تو دردسر جدید نیفتادیم . ساعت سه تو لوکیشن پروژه جلسه داریم و هنوز نرسیدیم! اویس لعنتی به کره‌ی بدن کذایی که روی صندلی عقب بود فرستاد و ماشین را روشن کرد با این دختر و لباس‌های بی در و پیکرش نمی‌شد در یک اتاق تنها ماند حالا نوبت کره‌ی بدن و بوی بغل نی‌نی هم رسیده بود؟ این یک معضل جدید برای هورمون‌های مردانه‌ی اویس به شمار می‌رفت. از این به بعد خوابیدن زیر یک سقف با این دختر ، ممنوع بود! ❌❌❌❌ https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 زیر دوش چشمانش را بسته و با فکرهای خانه خراب‌کُنش درمورد مهندس وفافرهنگ ، مشتش را به دیوارک فلزی حمام چسباند. نمی‌شد! آن دختر روح و روان لعنتی‌اش را به بازی می‌گرفت! علی‌الخصوص وقتی ماه‌ها با هیچ زنی نبود و کسی را به زندگی اش راه نداد. -لعنت بهت دختر بهمن‌خان! زیر لب لعنتش می‌داد که کسی محکم روی درب حمام کوبید: -مهندس نواااب؟ چشمان اویس از حدقه جدا شد و دخترک این بار محکم تر در زد: -اویس؟ اویس سوختمممم درو باز کن! مرد گویی از یاد برده بود آنجا حمام است و اصلا لباسی به تن ندارد با اضطراب و شوک در حمام را باز کرد و با دیدن سرشانه‌های تاول زده‌ی وفا که از زیر بندهای تاپش مشخص بود ، با بهت لب زد: -اینا چیه رو بدنتتت؟ وفا فقط خودش را زیر دوش انداخت و به جان پوستش افتاد: -به کَره بدن...حساسیت داشتم...خدا لعنتشون کنه...تقلبی بود! با گریه خودش را میسابید و منقطع لب می‌زد. آب شر شر روی تن و بدنش می‌ریخت و رایحه‌ای خوش از بدنش برمی‌خاست اُویس آب دهانش را قورت داد وفا به سمت صابون خم می‌شد که بالاخره تن تماما برهنه‌ی اویس را دید! -اویسسسسسس!برو بیروووون!برو بیر.... صدای جیغ وفا بود که پرده‌ی گوش اویس را پاره کرد آن بیرون چهل و سه مرد گردن‌کلفت حضور داشت. چهل و سه مرد ، بدون برطرف کردن نیازهای مردانه‌شان که حتی به شنیدن صدای یک زن هم حساس بودند! اُویس چاره ای نداشت جز خفه کردن لب‌هایش... مجبور بود ببوسد! چه کسی می‌توانست خلاف این اجبار را ثابت کند؟ ❌❌❌ https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 بریم ببینیم تو کانکس این دو تا مهندسِ نخبه که مجبور شدن تو یه اتاق زندگی کنن چه اتفاقاتی در راهه...😂😔🔥🔥🔥
Mostrar todo...
-شورتمو بشور! با حرص به سمت نجم میچرخم و میغرم: -چی گف... همان لحظه شورتش را پرت میکند و درست روی سرم می افتد! شورتِ کثافتش جلوی یک چشمم را میگیرد و خشک شده با یک چشم با چشمهای بدذاتش نگاه میکنم. با خنده ی شیطانی میگوید: -اونجوری نگاه نکن، همه ش یه هفته پام بوده! ناگهان منفجر میشوم و جیییغ میزنم: -کثافتتتتت! و شورت را از روی سرم برمیدارم و با عصبانیت به سمتش پرت میکنم: -شورتِ چیزی کثیفتو میندازی روی سرِ من؟!! شورت را توی هوا میگیرد و با خنده ای که سرشار از خباثت است میگوید: -مگه چیز میزِ من رو سرِ تو جا نداره؟ و در حال گفتن به چیز میزِ عزیزش اشاره میکند! هم خجالت میکشم هم از عصبانیت میخواهم خفه اش کنم! -تو باسنم عنتر! ناگهان ابروهایش بالا میپرد! وای!! یا ابلفضل چه گفتم! -کجا جا داره؟ با کف دست به صورتم میکوبم و او با لذت جلو می آید: -آره... خوبه! جای تنگ و تاریک دوس داره... برگرد جاش بدم عزیزم! از خجالت زیاد جیغ میزنم: -خفه شو سگ! من شورت تو رو نمیشورم. درست روبه رویم می ایستد و با غرور و لذت میگوید: -پس دو میلیاردی که بهم بدهکاری رو بده! ای خدا چه گیری کردم! با نفرت میگویم: -الان چه ربطی داشت؟ صورتش را نزدیکتر می آورد و آرام و شمرده میگوید: -ربطش به اینه که اگه دو میلیارد بهت نمیدادم، بابات پول عمَل قلب نداشت و میمُرد! پس جون باباتو بهم مدیونی... حالا یا شورتمو بشور، یا پولمو بده... بلوبری! دندانهایم از حرص به هم فشرده میشوند: -عوضش صیغه ت شدم! لبخند کجی میزند: -صیغه ی خالی به چه درد من میخوره وقتی برام استفاده ای نداشته باشه؟ از اولم بهت گفتم... به صیغه اعتقادی ندارم. مهم نفسِ عمله که توش میلنگی غوغا! ضربان قلبم تند میشود. دو ماه است که هرطور شده از دستش فرار کرده ام، اما آخر تا کِی؟ -نفس عمل دیگه چیه؟ رک میگوید: -یعنی به چیز میزم احترام بذار! عوضی چقدر هم راحت مطرح میکند. -چه احترامی توام؟ ناگهان جلو می آید و یک دستش را دور کمرم حلقه میکند. من را به خود میجسباند و با دست دیگرش صورتم را به سمت صورت خود بالا میکشد. با دیدن چشمهای خمارش نفسم بند می رود و او با زمزمه ی خشنی میگوید: -نمیفهمی چی میگم؟ حسش نمیکنی؟ داره میترکه... یذره بهش اهمیت بده. لااقل یه ذره به اون صیغه ای که تو سرم میکوبی باور داشته باش. کاملا حسش میکنم و تنم گر میگیرد. وای خدا زیر دلم چطور میلرزد. -خب... بده شورتتو بشورم. موهایم را از پشت توی چنگ میگیرد و با اخم و خواستن به لبهایم نگاه میکند: -حرف من شورت نیس غوغا، چرا خودتو به خریت میزنی؟ و بعد لبهایم را روی لبهایم میگذارد و با شهوت میگوید: -حرف من محتوای توی شورته؟ بازم نمیخوای بفهمی؟ اوکی... من نفس ندارم و از حرارت دارم میسوزم. و او دستم را میگیرد و روی تنش میگذارد. -میخوادت... بفهم! دستم سختی تنش را حس میکند و قلبم میریزد. چشم میفشارم و صدایم از حس های عجیب میلرزد. -نجم... -شششش من فقط واسه داشتن تو اون همه هزینه کردم. حاضرم صد برابرشم هزینه کنم، تا تو مال من بشی غوغا... وا بده، انقدر رو اعصابِ سگیم نرو. تا کی دیگه تو آتیش تنت بسوزم؟ این بدبخت پوستش کنده شد انقدر با تصور تنت، با دستم آرومش کردم. دیگه باید خودت آرومش کنی... داخل لباسم میرود و.... https://t.me/+vXq71-sMkMwxYmI0 https://t.me/+vXq71-sMkMwxYmI0 https://t.me/+vXq71-sMkMwxYmI0 https://t.me/+vXq71-sMkMwxYmI0 هزار ساله که دلم یه رمان فول طنز و فول عاشقانه میخواست🥺 تا اینکه دیشب با توصیه نویسنده، رفتم‌ رمانی رو که معرفی کرده بود خوندم. پارت اولش همانا، جر خوردن از صد ناحیه همانا😂😂👇👇 یه دختر داره شرررر! شرّه ها! دهنشم که چفت و بست نداره و همش زیر نافی حرف میزنه🤦‍♀😂 خیلی هم هات و شلوغه🙈 اسمش غوغاست و قشنگ از پارت اول با گیر دادن به دم و دستگاه پسره غوغا به پا میکنه😂 و در مقابل پسر داره آقا! مؤدب، سنگین، باکلاس، اتو کشیده. اسمش چیه؟ نجم!😁 حالا این دوتا برحسب اجبار مجبور می‌شن باهم ازدواج کنن😱 بیاید بریم از پارت اول بخونیم. شمام همراه من خشتک بدرید از کارای این دوتا🤣🤣 https://t.me/+BBal3g7d1TMwZDY8 https://t.me/+BBal3g7d1TMwZDY8 این یکی رمانشو داشته باشید فقط ❌😂👇 لقب: برسام عن هنجره🙈 شغل: آزار و اذیت آرش بچه غول مغرور خودشیفته😂 به قول شخصیت پسرمون این موجود #جهش_ژنتیکی یافته که صاحب بزرگترین و معروف ترین #برند لباس و مادلینگه کشوره چرا باید بشه #آبدارچی شرکت و سر #چهارراه گیتار بزنه؟😁 و از همهههه #مهمترررر که اون #کیه؟🤨 هر پست این رمان باعث میشه از ته دل قهقهه بزنی.🤣😋 آخه طنزای #شیرین_نورنژاد معروفه😌 همین الان شروع کن به خوندن رمان #کبریا 👇👇👇 https://t.me/+PSYP9DANy-41ODNk https://t.me/+PSYP9DANy-41ODNk https://t.me/+PSYP9DANy-41ODNk
Mostrar todo...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش با حرص صدایش را بالا برد _ لادن! لادن بی توجه به او وارد اتاق شد و از لجش کوله را روی زمین پرت کرد هرکدام از لباس هایش را یک سمت انداخت و با شلوار لی خودش را به شکم روی تخت انداخت ساواش با تاسف نگاهی به اتاق انداخت و بالای سرش ایستاد _ پاشو بی حوصله غر زد _ خستم! هیچی رو جمع نمی‌کنم _ پاشو بهت میگم _ خودت جمع کن! از نظر من همینطوری خوبه ساواش بازویش را کشید و به لیوان شیرموز اشاره زد _ اینو بخور لادن با مکث نگاهش کرد _ چرا اینطوری شدی؟ ساواش با دست دیگر دکمه های پیراهنش را باز کرد رانندگی و غرغرهای لادن خسته‌اش کرده بود _ چطوری؟ _ عجیب! تو راهم هرچی گیرت اومد ریختی تو شکمم ورود به vip👇❤️ https://t.me/c/1477574810/78568
Mostrar todo...
قشنگای من اگر دلارای ، ماتیک و یا مرگ ماهی میخونید توجه کنید : 🐸 دلارای در vip پارت‌های آخره و بزودی عضوگیریمون بسته میشه هزینه ورودش ۶۷ تومنه برای خوندن خلاصه دلارای کلیک کنید 🐰 مرگ‌ماهی حدود 400 پارت جلوتره هزینه ورودش ۵۹ تومنه برای خوندن خلاصه ماهی کلیک کنید 🐤 ماتیک حدود 600 پارت جلوتره هزینه ورودش ۵۵ تومنه برای خوندن خلاصه ماتیک کلیک کنید 📉و اگر هر سه رو با هم بخواید هزینش فقط ۸۹ تومنه! یعنی حدود صدهزارتومن تخفیف 💰 6280231548576114 ثریا هودانلویی @baran_moslemii
Mostrar todo...
#part829 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن با اخم روی پله ها ایستاد...
Mostrar todo...
#part829 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن با اخم روی پله ها ایستاد...
Mostrar todo...
ـ  صورت کبودمو نمیبینی یا تن آش و لاشم واست هیچه، غیرتت همینقدر واسه خواهر یکی یدونت میجوشه خانداداش؟! ـ برگرد خونه ی شوهرت نازی لابد یه غلطی کردی که به جوش آوردیش! ـ اردلان الان جای این حرفاست!! رنگ از رخ دختر بیچاره پریده..... زنداداشم آب قند و تند تند هم زد و به لبم چسبونم که با خوردن یه قلوپ ازش عق زدم و پسش زدم. هقی زدم و چشمه ی اشکمم بیشتر جوشید.... از اون جلاد به کی پناه آورده بودم؟ به خانداداش خوش غیرتم که فقط سر شیر بها و کوفت و زهرمار باد به غبغبش مینداخت تا منو گرونتر بفروشه..... اشتباه کردم...... خاک برسرم که تو این زندگی یه دیوار محکمم پشت سرم نداشتم و اون نامرد تا میتونست می تازید. چرا تنهام گذاشتی حاج بابا؟ چرا نیستی که دهن هرکی که دل دردونته میشکنه پر خون کنی؟؟! ـ تو دخالت نکن ناریا برو اتاق به بچه شیر بده تا تکلیف این گیس بریده رو مشخص کنم. زنداداش زیر گوشم آروم باشی لب زد که لب خندکم جونی به نگرانیش زدم و مجبورا تنهامون گذاشت. ـ  طلاقمو بگیر اردلان دیگه طاقت ندارم ـ بیـــــخود چرند نگو نازی تو این خانواده رنگ طلاق و کوفت و زهرمارم به خودت نمیبینی با لباس سفید رفتی خونش با کفنم میری زیر خاک تــــــمام! ـ میکشم......خودمو راحت میکنم از دست همتون دیگه طاقتشو ندارم...... چنگ محمی به موهام زد که از سوزشش آخی کشیدم و توی صورتم داد زد: ـ تو دردت چیه بی پدر؟!! فکر کردی به گوشم نمیرسه که چه گوه خوری هایی کردی؟؟؟ واسه چی قرص ضد بارداری مصرف میکنی هـــــااااا ـ نمـــ....ـیخوام از اون روانی مریض بچه نمیخوام ـ تو گوه خوردی مگه دسته توئه بی همه چیز طرف ازت بچه میخواد زنشی توله زاییدن انقدر سخته برات؟!! ـ حالم ازش بهم میخوره..... حالم از تو هم بهم میخوره عقم میگیره که اسم جفتمونو باهم تو شناسنامه ی حاج بابا نوشتن، اگه بود حتی نمیذاشــــ..... برق سیلی که روی گوشم زد هوش از سرم پروند و گوشم سوت ممتد کشید که عربده زد: ـ نمیذاشت چـــــی؟؟؟؟ خوب گوشاتو باز کن نازی خودتو جمع و جور میکنی برمیگردی سر خونه زندگیت میشی همونی که شوهرت میخواد. وای به حالت اگر زمزمش تو بازار بپیچه و واسم بی آبرویی به بار بیاد روزگارتو سباه میکنم. ـ حرف آخرت همینه خانداداش؟ ایندفعه که بفرستیم سر خونه زندگی اون نامرد دفعه ی بعد جنازم دستتو میگیره........ ـ زنشی نفهــــــم!! اختیارت دستشه یه بچه واسش بزا بذار وحشی بازی رو بذاره کنار از سر منم بیوفتین خسته شدم از بس با ناز و اطوار های تو سر و کله زدم، اگه حاج بابا جای لوس بازی یکم بهت سخت میگرفت الان وضع این نبود. ـ اسم حاج بابا رو به زبونت نیــــــــــــــااااااار بی شرف عارم میاد دیگه حتی داداش صدات کنم..... زنگ درد همون  لحظه پشت سر هم به صدا در اومد که زنداداش هل زده درو باز کرد و با دیدنش جلوی در جیغی کشیدم و گلدون چینی روی میز رو محکم به دیوار کوبیدم.   تیکه ی بزرگ شکسته رو محکم بین دستام چنگش زدم و جنون وار روی رگ گردنم گذاشتمش که قدمای بلندشو سمتم برداشت ـ بندازش زمین عروسک....بلایی سر خودت بیاری من میدونمو تو... ـ سه تاشو.......سه تاشو خودت کشتی!!! این آخری حتی قلبشم تشکیل شده بود نامرد...... جون هر سه تا بچمون رو با وحشی گری هات و اون انتقام سگیت گرفتی، با دستای خودت سلاخیشون کردی........ حالا دیگه نوبت منه، میخوام برم پیش بچه هام ........ تیزی لب شکسته رو محکم روی رگ گردنم کشیدم که خون با فشار بیرون زد و با شل شدن دستم اسممو  عربده کشید  و محکم توی بغلش فرو رفتم و چشمام سیاهی رفت..... https://t.me/+BthABPOnfmNjZDU0 https://t.me/+BthABPOnfmNjZDU0
Mostrar todo...
- میتونم تا‌ نوک سینتو ببینم و تا لای پات یه دور برم و بیام، این که سر و وضعیه؟ با دیدن دانا تو اتاق جیغی کشیدم و لباسو کشیدم روی خودم. لخت بودم و این مرد منو دیده بود. - تو خونه ی من چه غلطی میکنی؟ اشپزجدیدی؟ واسه چی لخت میگردی؟ آب دهنمو قورت دادم چقدر ترسناک و وحشت ناک بود، این همون نامزد من بود. دانا اژگان... پسر معروف دانشگاه. بازومو گرفت و تکونم داد. - هوی کری مگه؟ یا نکنه داشتی لاس و لوس میزدی با خودت که مچتو گرفتم. با این حرفش دستشو پس زدم و رفتم عقب، من فقط لباس خوابی که بهم گفته بودن تنم بود. من قرار بود امشب هم خوابش بشم... هم خواب مردی که قبل نامزدی باید طعم منو میچشید تا قبولم میکرد. اینم از رسوماتی بود که باید تحمل میکردم. برای عمل بابام. آب دهنمو قورت دادم که نگاه وحشی و جسورشو دقیق تر دوخت بهم. - لالی؟ قیافت اشناست تو دانشگاه دیدمت نه؟ اروم سرمو واسش تکون دادم. - هم کلاسی بودیم. - هم کلاسیم چرا باید لخت تو اتاق من باشه با یه لا تور؟ چیه اشانتیون ذاشتنت؟ گمشو بیرون. بازومو گرفت و هلم داد بیرون که همون موقع مامانش اومد داخل. با دیدنمون گل از گلش شکفت. - ماشاالله دیدین همو؟ چه قدر میاین به هم. دانا خسته لب زد: - مامان ایدا کو؟ نامزد من کوش ها؟ مگه قرار نبود امشب اینجا باشه. یکم با غصه نگاهش کردم. ایدا قرار بود زنش بشه ولی رفت، من موندم. قبول کردم بشم زنش. مامانش یهم گفت اگه یه بچه عین خودم بیارم یه عالمه پول میده بهم. یه بچه ی چشم خاکستری و موی فر. - قربون قد و بالات، ایدا نشد. یه قشنگشو اوردم. - چیه که بیاری ننه؟ عروسک جنسیه؟ اشکمو پس زدم و اروم لباسمو چنگ زدم که برم، فکر میکردم عروسی سنتی خوبس باشه. مامانش نگران شد. الکی که نبود، تموم نوه هاشون زشت میشدن، ژن غریبه ها قالب بود. من قشنگ بودم. عین عروسکا. منو میخواست. - نه پسرم، مردم چی میگن. که نوه هام زشتن، همینو باید بگیری. این دختر عالیه خوشکله. - مادر مگه خرید فروشه؟ ما محرم نیستیم ولی این دختره تا ته لاپاشو دیدم من. چیه؟ از کجا جمعش کردی. بغضم سنگین تر شد ایدا گفته بود، گفته بود بیشعورخ و چون توی کما بود مردونگی نداره به خاطر همین ردم میکرد میدونم. من خر نبودم که. نتونتسم جلوی دهنمو بگیرم. - مردونگی نداشتتو گردنم ننداز اقای اژگان. شنیدم رفتی کما اونجات کلا خراب شده‌ بگو نمیتونم. نگو نمیخوام. تنه ای بهش زدم که دو طرف باسنمو گرفت و منو چسبوند به بین پاش. با احساس سفتیش هوش اژ سرم پرید. - بچه جون، این مردونگی نیست؟ فشارش داد که از درشتیش هینی کشیدم. - زیرم میمیری امشب، مامان برو. ۹ ماه دیگه یه ۳ قولو میدم، چشم خاکستری. مامانش با لبخند رفت و.... https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0 https://t.me/+mGxpbuE92Vs4MzA0
Mostrar todo...
-خانومتون باید ارضا بشن...!!! مرد اخم کرد... -یعنی چی خانوم دکتر...؟! زن عینکش را بالاتر زد. -یعنی اینکه دل درد های مقطعی و مداوم همسرتون ناشی از ارضا نشدنه...!!! -اما خانومم هنوز باکره اس... آخه چطوری...؟! دکتر حرفش را قطع کرد... -ربطی به باکره بودن یا نبودن نداره اقا... احساس نیاز یا همون غریزه رو هر موجود زنده ای داره منتهی خانوم شما با هر بار احساس نیازش اونا رو سرکوب کرده که کار بسیار خطرناکی هم هست... مرد به تندی سمتش برگشت که دخترک خجالت زده سر پایین برد... -چرا بهم نگغتی...؟! دخترک سرخ شده از اخم های مرد ترسید و به من من افتاد... -خ... خجالت.... می کشیدم....! مرد با جذبه نگاهش کرد که خانوم دکتر هم حساب برد... -پسرم تو به منم اینجور نگاه کنی می ترسم چه برسه به اینکه اون دختر بیاد از نیازش بهت بگه...!!! گیو جدی شد... -هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم ازم فرار می کرد...!!! خانوم دکتر نگاهی به نازان کرد... - چرا از شوهرت فرار می کردی؟ نازان لب گزید... -اخه... خشنه.... حاضرم خودم... با خودم... ور برم ولی.... گیو چنان گردن سمتش چرخاند که حرف در دهان دخترک ماند. -تو بیخود کردی خودت با خودت ور بری، پس من اینجا چیکاره ام... بهت فرصت دادم تا خودت با پای خودت بیای اما انگار بابد خودم وارد عمل بشم و ترتیبت و بدم...!!! دخترک ترسیده بلند شد و نگاه دکتر کرد... -به خاطر.... همین خشن بودنشه... میترسم ازش... -دخترم تو با ترست داری به خودت صدمه میزنی... هیچ میدونی با سرکوب هربار نیازت چه فاجعه ای ممکنه به بار بیاد...؟! بعد رو به گیو با جدیت ادامه داد: اقا لطفا یکم خودتون رو کنترل کنین...!!! گیو بلند شد و دست دخترک را گرفت... -می تونم به تعداد سرکوب شدن نیازهاش، همه رو یه جا جبران کنم...!!! دخترک وحشت زده گفت: می خوای چیکار کنی...؟! مرد پوزخند زد: فعلا تو ماشین سرپایی چندبار ارضات می کنم اما اصل کاریش میمونه برای وقتی رسیدیم خونه....!!!! https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0 https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0 https://t.me/+zbRi8vSJGTVjNGQ0
Mostrar todo...
- از زیر شیر گرفته نشده دادیم به یه پیرمردی که شلوارشو نمیتونه بکشه بالا. مامان سیلی ارومی به صورتم زد و خودشو روی مبل پرت کرد. - درد بگیری بچه. چشه مگه خاستگارت؟ عصبی و پر حرص پامو کوبیدم زمین که دردم گرفت. بی اهمیت جیغ کشیدم. - هیچی بلد نیست هیچی. پیره. دیشب بهش میگم لباس خواب جهازم نداره بهم میگه لازم نیست بخری. - خب حالا، لنگ لباس خوابی؟ چقدر بیحیا شدی ثمر. بغض کردم. اصلا منو نمیفهمیدن، گناه من چی بود که شدم زن یه مرد از خودم خیلی بزرگ تر. من ۱۶ سالمه و اون ۳۲. این درست نیست. من تازه تو سن دوست پسر گرفتنم. - مامان نمیخوامش درضمن خیلی تفاوت قدی داریم ۳۰ سانت بلند تره. مامان اخماشو کشید توی هم و زد پشت دستش. - نسل شما که عاشق مرد قد بلند گولاخین اون بازیگره چی بود هندیه قد بلنده؟ چشماش سبز بودن خودتو کشته بودی براش الان شوهر اونجوری گیرت اومد پیف شد؟ با گریه نشستم روی زمین. چرا نمیفهمیدن من شوهر نمیخوام؟ - ثمر دخترم، شوهرت دم دره برید خرید مشکلت چیه؟ - مامان پیره نمیخوامش. گریه ام اوج گرفت که مامان نشست کنارم و دستشو روی شونم گذاشت. - مشکلت لباس خواب خریدنه؟ اخه به شوهرت نمیاد خسیس باشه بگو چی میخوای خودم‌ میخرم برات. - طلاق میخوام طلاق. هینی کشید که در باز شد و فرهاد اومد داخل. با دیدنم روی زمین و گریون رو به مادرم گفت: - مامان جان شما اگه میشه بفرمایید اتاقتون، خسته شدید. مامان بی حرف رفت. واسش مهم که نبود. یه داماد پولداری گیرش اومده. اشکمو پس زدم که گفت: - ثمر خانوم، چرا طلاق میخوای؟ من که همه نیازاتو برطرف کردم. گوشی...پول جشن تولد. چی اذیتت میکنه؟ - این که حس جنسی بهم نداری. من یه شوهر میخوام من و بدنمو بپرسته، نکه میگم لباس خواب بخزیم میگی نیاز نداریم درضمن ازم خیلی بزرگ تری و قدتم بلنده. خم شد و یهو منو بلند کرد، نشوندم روی میز ارایشی و خم شد توی صورتم. - لباس خواب نیاز نداری چون قرار نیست توی خونه لباسی جز شورت تنت باشه. سنمم خوبه مرد پخته ای هستم قدمم دوست داری لایکای پستای اینستاتو دیدم میگی مرد نیستم؟ لامضهب گفتم بچه ای بزرگت کنم ولی نه، دیگه ولت نمیکنم. یهو لباشو گذاشت رو لبام و... https://t.me/+7ZwlfzX7L7wzYjI0 https://t.me/+7ZwlfzX7L7wzYjI0 https://t.me/+7ZwlfzX7L7wzYjI0 https://t.me/+7ZwlfzX7L7wzYjI0 https://t.me/+7ZwlfzX7L7wzYjI0 https://t.me/+7ZwlfzX7L7wzYjI0 ❌دختر مدرسه ای با مرد از خودش بزرگ تر ازدواج میکنه ولی شوهرشو دق میده و فرهاد همش درحال ناز کشیه😂
Mostrar todo...
#part829 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن با اخم روی پله ها ایستاد...
Mostrar todo...
#part829 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک لادن با اخم روی پله ها ایستاد...
Mostrar todo...