en
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

Closed channel

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

Show more
16 382
Subscribers
-2224 hours
-1887 days
-96730 days
Posts Archive
پارت ها جدید❤️😘
Show all...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.38 KB
Repost from N/a
- اگه خانوم دکتر بشی میام خواستگاریت! https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0 https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0 کتاب قطور تست رو بستم و پاهامو توی شکم جمع کردم. خسته و کلافه نگاهش کردم و گفتم: - فکر کردی برام مهمه؟ زیادی خودتو تحویل میگیری عماد خان! دست به سینه توی چهارچوب در ایستاده بود و با همون نیشخند همیشگی روی لب‌هاش نگاهم می‌کرد. از وقتی چشم باز کرده بودم، عماد بود. برادرم نبود، فامیل بودیم اما مامان و بابا مدام توی گوش هر دوتامون خونده بودن که مثل خواهر و برادر باشید باهم، نه کمتر و نه بیشتر! بلاخره جلو اومد، کنارم روی زانو نشست و صورتمو سمت خودش چرخوند. - چشمات که یه چیز دیگه میگن! لبخند زدم و دیدم که مسیر نگاهش سمت لبهام تغییر کرد. صورتشو جلوتر کشید. فاصله‌ی کم بینمون معذبم می‌کرد. با زبون لب‌هام رو تر کردم و بی‌اختیار پرسیدم: - چشم‌هام چی میگن؟ هرم داغ نفس‌هاش پوست صورتمو قلقلک می‌داد. حس و حال عجیبی داشتم، برای اولین بار بهم ثابت شده بود که احساس بین و من و اون فراتر از یه دوست داشتن ساده‌ست. - حرف دلتم همینه؟ رو راست باش باهام. نگاهمو دزدیدم، سر به زیر انداختم و توی سن هیجده سالگی از به زبون آوردن اینکه عاشقشم خجالت کشیدم. اون اما مثل من نبود...دست دست نکرد و افسار عقلشو دست دلش سپرد. - اگه ببوسمت...ناراحت میشی؟! تندی سر بلند کردم و خیره‌ی نگاه خمارش با ناباوری زمزمه کردم: - چی میگی عماد؟ سیبک گلوش تکون خورد و بی‌معطلی جواب داد: - هیچی...فقط بیشتر از این نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. وقتی بی‌اطلاع و بی‌مقدمه لب‌هامو می‌بوسید، کنار نکشیدم، مقاومت هم نکردم. همراهیش کردم. میخواستمش، اونقدری که بخاطرش قید خانواده‌امو بزنم. اما نشد، اون بوسه‌ی ممنوعه برامون دردسرساز شد و آقاجونم مجبور شد دردونه‌ی خواهر خدابیامرزش رو بعد از بیست و چند سال از خونه‌اش بیرون کنه. عماد رفت، بی‌خبر از منی که دلمو بهش داده بودم. https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0 https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0 *چند سال بعد* - دکتر رحمتی هنوز نیومدن؟ من باید شیفتو تحویل بدم. سرپرستار بخش سری تکون داد و یه بار دیگه شماره گرفت. - باهاشون تماس گرفتم خانوم دکتر، متاسفانه خاموشه! با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم: - این موضوع ارتباطی به من نداره، چندمین باره که بی‌اطلاع تاخیر میکنن و من... حرفم نصفه موند، کد احیا از اورژانس اعلام شد و تا قبل از تحویل دادن شیفت، پزشک کشیک من بودم. وقتی برای فکر کردن نداشتم خودمو به بیماری رسوندم که قلبش از حرکت ایستاده بود و باید احیا می‌شد. بار اولم نبود، اما نمیدونم چرا دلشوره داشتم. وقتی بالاسرش رسیدم، قبل از اینکه بخوام هر اقدامی بکنم نگاهم به چهره‌اش افتاد. - اوردوز کرده خانوم دکتر! نبض نداره. نفسم توی سینه حبس شد و خشکم زد. میون هیاهوی اطراف، من بی‌اختیار فقط نگاهش می‌کردم. بعد از ده سال، اینجا... نزدیک تخت شدم و با ناباوری زمزمه کردم: - عماد! https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0 https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0 https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0 https://t.me/+rUa8QylSKlxiNTI0 این داستان پارت به پارتش هیجانه، از دستش ندید😌👆🏻
Show all...
Repost from N/a
-از وقتی قدم نحست‌و تو زندگیم گذاشتی یه روز خوش ندیدم. خشکم می‌زند و تند دست از تزیین کیک برمی‌دارم و از آشپزخانه بیرون می‌زنم. چرا عادت نمی‌کردم به زبان تند و بی‌رحم این مرد آن هم از راه نرسیده. -چی...چیشده ؟ کتش را همراه با کیف و سوییچش روی مبل پرت می‌کند : -واسه چی امروز بی کمک به مامان پاشدی اومدی خونه ؟ بغض در گلویم خانه کرد وقتی بی‌نفس حرف می‌زد : -خجالت نکشیدی دست تنها ولش کردی ؟ مادرش هرچی دلش خواسته بود رفته بود گفته بود ؛ من با عذرخواهی گفته بودم به مادرش که امشب سوپرایز برای دکتر دارم. -خواهرات بودن سعید پرخشم نفسش را بیرون می‌دهد و در بی عدالتی تمام قضاوت می‌کند : - تو عروسشی مثلا بعدم نسیم زندگی خودش‌و داره نگارم کنکور داره گاوی نمیفهمی این‌و ؟ قلبم ترک برمی‌دارد و لب و چانه‌م می‌لرزد : - واسه چی می‌موندم وقتی همش خواهرزاده مطلقه‌اش‌و تو سرم می‌کوبید و می‌گفت زن نیستم واسه پسرش. دروغ هم نگفتم هربار تو ذوقم می‌کوبید. به جای دفاع از من نیشخند می‌زند : -خب بیراه هم نگفته قلبم یخ می‌زند و به لکنت می‌افتم : -یعنی...چی ؟ منظورت چیه ؟ روبه رویم می‌ایستد بخاطر خانواده‌اش همون طور که من بخاطرش یک روز مقابل خانواده‌م ایستادم : -وقتی زنم شدی چی گفتم بهت ؟ بغض بیخ گلویم می‌چسبد وقتی بی‌رحم ادامه میدهد : -گفتم تموم زندگیم مادر و خواهرامه باید تموم حواست‌و بدی پی‌اشون لبخند تلخی روی لبم سایه می‌اندازد و این بار شجاع می‌شوم برای حقم من زنش بودم نه کلفتش : -نمیتونم سعید سرتاپایم را با خشم وجب می‌کند و تا به خودم بیایم دستم‌ را با خشم می‌گیرد و در را باز می‌کند. بغضم آب می‌شود : -چیکار می‌کنی دیوونه ؟ دندان‌ به هم می‌سابد و از نفرتش تمام بدنم می‌لرزد : -می‌خوام گورت‌و از زندگیم گم کنم روی پله‌های بیرون پرت می‌شوم. دستم زخم می‌شود. باران می‌بارد و بدبختانه در خودم جمع می‌شوم. انگشتش را به نشانه اولتیماتوم جلویم تکان می‌دهد : -تا وقتی آدم نشدی حق نداری پات‌و تو خونه‌م بزاری در را می‌بندد و می رود. من می‌مانم و بارانی که بی‌وقفه روی تن لرزانم می‌بارد و تیشرتی به تنم هست و جلوی سرمای پائیز رو نمی‌گیرد. حتی یه جفت کفش هم‌بهم نداد. چشمام سیاهی میرفت و بی‌جون زمزمه کردم : - س...سعید خواهش میکنم باز کن،یه کت بهم بده بپوشم... https://t.me/+97MVaXYrybAwMzQ0 https://t.me/+97MVaXYrybAwMzQ0 دخترکی مهربان ،او دل به سعید می‌سپارد، پزشکی متخصصی جدی و متعصب که ۱۳ سال از او بزرگ‌تر است. اما زندگی مشترکشان چیزی جز آن رؤیای شیرین نیست. سردی نگاه سعید، دیواری می‌شود میان دل‌هایشان و دخترک، در گیر و دار این عشق ناتمام، با قلبی پر زخم غوغای این روزها🥹❌ https://t.me/+97MVaXYrybAwMzQ0 https://t.me/+97MVaXYrybAwMzQ0 https://t.me/+97MVaXYrybAwMzQ0 https://t.me/+97MVaXYrybAwMzQ0
Show all...
Repost from N/a
#پارت‌پنج - ایناهاش زنیکه دزد پیدات کردم! همینه جناب سروان... صدای فریاد زنانه‌ای باعث می‌شود سر برگردانم! صورت اشنای زن لبخندم را بیشتر می‌کند... اولین دوست احتمالی‌ام در ایران... انقدر با محبت بود که وقتی از پالتوی پوستش تعریف کردم ان را به من داد تا تنم را از سرمایی که انتظارش را نداشتم نجات دهم! - هی چطور… جمله‌ام کامل نمی‌شود… وقتی همراه مامور با دو سمتم می‌اید و انگار قصد کتک زدنم را دارد چشمانم درشت می‌شود و قبل رسیدن زن عقیل چنگی به پالتوی تنم می‌زند و عقب می‌کشدم! - چیکار می‌کنی خانوم… عقب وایسید خواهش می‌کنم... زن نفس نفس زنان و با صورت سرخ شده فریاد می‌کشد: - من چیکار می‌کنم یا اون دزدی که پشت سرت وایساده؟ عقیل کف دستش را مقابل زن می‌گیرد... - اروم باشید و جای داد و فریاد بیخودی مشکلتون رو توضیح بدین! - چه توضیحی دارم من به شما بدم اونی زنیکه‌ای که پشتت وایساده باید توضیح بده! - خواهش می‌کنم احترام خودتون رو نگه دارید… ایشون ناموس منه و من به هیچکس اجازه نمی‌دم با ناموسم بدرفتاری کنه! ناموسشم...؟ مطمعنم مامان در مورد این کلمه گفته بود اما در حال حاضر نمی‌توانستم به یاد اورم که دقیقا چه معنی‌ای داشت! انگاری لحن محکم اما ارام و محترمانه عقیل خشم زن را کمتر می‌کند که فریاد کشیدن را کنار می‌گذارد... - من ازش شکایت دارم پالتومو دزدیده! به من اشاره می‌کند و چشمانم درشت می‌شود... من که چشم داشتم - من چشم دارم بی‌چشم نیستم که! سکوت می‌شود و هم زن و هم عقیل متعجب نگاهم می‌کنند... ادامه می‌دهم: - و چیزی هم ندزیدم شما خودت گفتی قابل نداره! این بار چشمان هردوشان به قدر دو دایره‌ی بزرگ می‌شود... زن با لکنت می‌گوید: - چی می‌گی من فقط بهت تعارف زدم مگه دیوونه‌م پالتوی پوستی که خداتومن می‌ارزه رو بدم به یه غریبه؟ - تعارف؟ من از شما دو بار پرسیدم هر بار گفتید برای من باشه! انقدر ابروهایم بالا رفته که چیزی نمانده ریشه‌ی موهایم را لمس کند! مامور پلیس با لبخندی که سعی داشت مشخص نباشد میانمان می‌ایستد... - یک لحظه اروم باشید... خانوم بهتره بی‌خیال شکایت شین می‌بینید که این خانوم چقدر با لحجه حرف می‌زنه مشخصه فرهنگ تعارف ما ایرونی هارو نمی‌دونه! عقیل در حالی که نفس‌های عمیق می‌کشد در ادامه حرف مامور می‌گوید: -همین‌طوره فقط متوجه تعارف نشده وگرنه قطعا قصد دزدی از شمارو نداشته همین الان پالتورو بهتون پس می‌ده اگر ممکنه از شکایتتون بگذرید! سپس سمت من که ناراحت و با لب‌های جمع شده نگاهشان می‌کنم برمی گردد و زیرلب می‌گوید: - پالتو رو دربیار لطفا! حس بدی دارم. به زن نگاه ناراحتی میندازم و کمر پالتو را باز می‌کنم. هنوز کامل درنیاوردمش که نگاه عقیل برای لحظه‌ای به یقه اسکی نازکی که تنم بود میفتد و سپس با عجله دو طرف پالتو را می‌گیرد و به هم می‌چسباند... نفس نفس می‌زند و سریع نگاهی به دورو اطراف میندازد... - چی شد؟؟ حرصی سر بلند می‌کند و با صورتی که قرمز شده می‌غرد: این چه لباسیه پوشیدی خانوم؟ گیج نگاهش می‌کنم... مشکل لباسم چه بود؟ هم یقه داشت و هم استین… دقیقا جوری که مامان گفته بود با قوانین ایران مطابقت دارد! - چشه؟ هم یقه داره هم استین! انگار حرفم عصبانی ترش می‌کند این بار مستقیم به چشمانم زل می‌زند و ارام می‌غرد: - یقه و استین به چه دردی می‌خوره وقتی که کلا توریه؟؟ چشمانش را حرصی روی هم فشار می‌دهد! - خدا آخر عاقبت ما رو با تو به خیر کنه! https://t.me/+HBVKYd7bPxUwZDFk https://t.me/+HBVKYd7bPxUwZDFk به خیر نمی‌کنه حاجی‌جون قراره دمار از روزگارت دربیاره🤣 😭بنر پارت واقعی رمان است کپی ممنوع😭
Show all...
Repost from N/a
#پارت۱۲۷۸ مانند گرگ گرسنه اما زخمی ،‌ حریص و مواخذه‌گر گفت: _ حالا چرا چسبیدی به دیوار؟ آنقدر پایم را عقب گذاشته بودم که رسما داشتم با دیوار یکی میشدم. کسی نبود بگوید تو که جنبه نداری همکلام نشو با این مرد کاربلد. اما مگر میشد؟ لذتی داشت کلکل با او ، بر سر خودم. _چون یه مرد هیز رو به رومه... _ یه جور میگی انگار اولین بارته چشای هیزشو میبینی. _الان فرق داره... _چه فرقی؟ با اشاره به چشمانش اقرار کردم: _عین گرگیه که به گنجشک زل زده. لبش بیشتر کش آمد و آخ لعنت به آن دو گودال روی گونه‌اش: _ پای حیوانات خدارو وسط نکش غزل.... پیچیدش نکن. خیره به چال ها گفتم: _تو نکن. صدایش را مرموز کرد: _نکنه میترسی ازم؟ نمیدانم چنین جرئتی را از کجا آوردم که گفتم: _ چه ترسی.... تو الان با این حالت از کبریت بی خطرم ، بی خطر تری. چشمش را ریز کرد. _ که اینطور! مطمئنی از حرفت؟ _آره. _پس چرا داری فرو میری تو دیوار؟ _ صرفا اتمسفر کنارت مسمومه. عصبی‌‌ گفت: _از زنمون یه ماچ خواستیم شدیم سم؟ _زنتونو نمیدونم ولی من قبل از ازدواج از این کارا خوشم نمیاد.... _کاری نکن قضیه نامزدی و خواستگاری رو منحل کنم همینجا یادت بیارم زن کی بودی؟ آخرین گاز را به شیرینی‌ام زدم و با نقابی از بیخیالی گفتم: شما فعلا در شرایط تهدید نیستی جناب... کمی خیره نگاهم کرد ، سرش را چرخاند و چهره درهم برد و با لحنی خسته گفت: _راست میگی.... الکی دردمو بیشتر کردی.... بیار دوتا آناناس بده لااقل.... گلوم خشک شد. مردد بودم برای رفتن که گردنش را صاف کرد و با چهره‌ای همچنان دردمند گفت : وایسم پرستار به معده و گلوم برسه؟ سمتش رفتم. در قوطی را باز کردم و آناناسی سمتش گرفتم. بی هیچ حرکت اضافه‌ای دهانش را باز کرد و خورد. کمی خیالم راحت شده بود. دانه دانه آناناس هارا داخل دهانش گذاشتم . نگاهم نمیکرد. میکرد ها ، اما نه آنجوری که چند دقیقه قبل داشت مرا با چشمانش میجوید. ضربان قلبم داشت آرام‌ میشد که همزمان با آخرین دانه آناناس، دستم را طوری کشید که زمین و سقف برایم قابل تمایز نبودند ،‌‌ جوری روی تخت ، یا بهتر بگویم، روی خودش پهن شدم که موهای اسیر در کلیپس کوچکم هم رها شدند و روی صورتش ریختند. سرش را بالا آورد و بوسه محکمی روی لبانم‌‌کاشت. بوسه‌ای با طعم آناناس. نفسم که رفت و صدای قلبم که اوجش را رد کرد ، مجال نفش کشیدن داد و با لحنی خبیثانه گفت: هیچوقت به یه آتیش ، نگو کبریت بی خطر! آقا عمادمونو نبینین الان اینقدر آقا شده ، قبلش خون غزلو کرده بود تو شیشه ، به خاطر هدفش بهش نزدیک شد و غافل از اینکه عاشقش میشه ، باهاش ازدواج کرد اما غزل نمیدونست اون واقعا کیه؟ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk یه رمان سراسر عشق و هیجان🔥 https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk شروع با شب عروسی👩‍❤️‍👨👰🤵‍♂ https://t.me/joinchat/sdOvDdL4RvlkMWZk
Show all...
بخشی از پارت های آینده رمان گفتم بفرستم بخونید😭🥹
Show all...
1
بخشی از پارت های آینده رمان گفتم بفرستم بخونید😭🥹
Show all...
به آرامی هر دو دستش را در دو طرف سرم قرار می‌دهد و چشمانش را مقابل  چشمان من پایین می‌آورد. قلبم آنقدر شدید می‌تپد که می‌توانم به راحتی صدایش را بشنوم.زمزمه می‌کنم:
«داری چیکار می‌کنی؟»
سبیک گلویم بالا و پایین می‌ شود.ابتدا به لب‌هایم نگاه می کند و سپس کل چهره ام را برسی می کند. عطرش مست‌کننده است. بوی ترنج و درخت توس را می‌دهد. چشم‌هایم را در برابر نگاه خیره‌اش می‌بندم.
«واضح نیست؟ می‌خوام تو رو بکشم»
صدایش بم و آکنده از اهداف تاریک و شرور است. شکی ندارم که او به حرفش عمل خواهد کرد.
Show all...
1
دو پارت تقدیم تون
Show all...
#پارت16 خدا می‌داند چه مدت در اینجا بوده. جای زخمی قرمز و تیره یا روی چشمش هنوز تازه به نظر می رسد که به صورت عمودی از چشم چپش پایین کشیده شده است. زخم باعث شده چشمش تنگ شود و تنها بتواند از چشم راستش ببیند. رنگ چشمان او زیباترین سایه سبزی است که دیده‌ام. چیزی بین سبز روشن و خاکستری. چشم سالمش با تردید به سمت من می چرخد و دزدکی نگاهم می کند. هودی زغالی رنگش به اندامش می‌آید. اما او مدام دست‌هایش را بالا می‌آورد و انگشتانش را مضطربانه در موهایش فرو می کشد همین باعث می‌شود  پایین هودی اش بالا برود و عضلات شکمش نمایان شوند. نگاه من بیشتر از آنچه باید، روی آن  می‌ماند. به نظر می‌رسد که قرار نیست تا بیست و چهار ساعت آینده بخوابم. دست‌هایم را آرام دور بازوهایم حلقه می‌کنم در تلاشی ضعیف خودم را تسلی می دهم. اما این فکر که واقعاً بین من و یک هیولا فقط هوا و جنس نازک تی‌شرتم فاصله می اندازد؛ بیشتر آشوبم می‌کند. بالاخره صاف می‌ایستد و نگاهم می کند. زیر نگاه متفکرانه‌اش، به دیوار تکیه می‌دهم. «به نظر میاد که اینجا بین گرگ‌ها گیر افتادی...لعنتی.» لهجه‌ی بریتانیایی‌اش ملایم و خوش‌آهنگ است. گمان می برم این جذاب‌ترین لهجه‌ای باشد که تا کنون شنیده‌ام. تار موهایش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زند و با چشمانی نیمه‌باز به من خیره می‌شود. در حالی که دستانش را در جیب وسط هودی‌اش فرو می‌کند، با بی‌خیالی می‌پرسد: «اسمت چیه عزیزم؟» صدایش شبیه سرمای شامگاهی است. ملودی عمیقی که می‌توانم چشمانم را ببندم و در آن گم شوم. قبل از جواب دادن مکث می‌کنم فکر می‌کنم بی‌معنی باشد که نامم را از اون پنهان کنم. «اِمری.» به صدای مردد و ترسیده ی من پوزخند می‌زند. «اسم من کمرونِ. اما بیشتر افراد اینجا من و با اسم رمزم موری، صدا می‌زنن. می‌توونی هر طور که دوست داری صدام کنی، برام اهمیتی نداره. هرچند احتمال داره بعد از امروز نتونی زیاد حرف بزنی.» به لحن بی‌ ملاحظه اش اخم می‌کنم. واقعاً قراره است اینقدر جسور باشد!؟ طوری رفتار می‌کند که انگار قرار است به زودی مرا پخش زمین کند و قاتلم شود. از این تصور دستانم مشت می‌ شوند. او رفتار خوب و با ادبانه ای دارد. برخلاف آنچه ظاهر سرد و خشکش نشان می دهد. صادقانه بگویم انتظار چنین رفتاری از  کسی که در سلول نیروهای تاریک زندانی است را ندارم. او شبیه یک ورزشکار و قوی‌هیکل به نظر می‌رسد. هودی اش اصلاً عضلاتش را پنهان نمی‌کند. اما واضح است که پشت فک تیز و چشمان کنجکاوش، مغزی متفکر وجود دارد. چقدر طول می‌کشد تا عصبانی شود؟ حدس می‌زنم فقط یک راه برای فهمیدنش وجود دارد. تصمیم می‌گیرم که صبر او را امتحان کنم. «موری؟ معنیش میشه مُردن؟» لحن تحقیرآمیز من باعث می‌شود او لبخند پهن‌تری بزند. دندان‌هایش سفید و کاملاً مرتب هستند.
Show all...
2
#پارت15 اِمری فصل سوم جرقه‌های آدرنالین در بدنم جریان پیدا می‌کنند. شاید تنها دو دقیقه گذشته باشد و این مرد حالا روی سینک خم شده و هر دو دستش را به دو طرف آن فشار می دهد و سرش از درد یا اضطراب پایین افتاده است. او طوری رفتار می‌کند که انگار همین حالا را مرا به قتل رسانده و این موضوع برای من خیلی نگران‌کننده به نظر می رسد. از چیزی که بین نولان و او شنیدم، فهمیدم که او با کشتن مردم مشکل دارد. حتی باتوجه به طرز صحبت نولان، شرط می‌بندم که او ناخواسته این کار را می کند. عالی است. مگر شانس من از این بدتر هم می شد؟ فکر نمی‌کنم بتوانم راهی برای خلاص شدن از این وضعیت پیدا کنم. این مرد به راحتی دو برابر من است و آن چشمان سرد و بی‌اعتمادش مرا ناآرام کند. آب دهانم را قورت می‌دهم و هم زمان که حرکات او را زیر نظر گرفته ام فکر می‌کنم. نولان قبل از رفتن چیزی به او داد. مطمئن نیستم چه بود. اما این مرد اصلا وقت را تلف نکرد و فوری آن ها را قورت داد. می‌توانست هر چیزی باشد. اما من روی مواد مخدر شرط می‌بندم. شاید هم مسکن باشد. از آنجایی که چشمش یک بریدگی تازه دارد. با دقت نگاهش می‌کنم. اون به آسانی جذاب‌ترین مردی است که تا کنون دیده ام.این باعث می‌ شود نسبت به او محتاط تر باشم و احساس تر کنم. من هرگز در زندگی ام به مردان زیبا اعتماد نکرده ام. مردهایی هم که می‌شناختم به نحوی مرا نابود کرده بودند. چه با دروغ‌های سمی شان‌چه با بی‌توجهی های آشکار به من به عنوان یک‌ زن. از نظر من مردهای زیبا خطرناک هستند. موهای این مرد بور پ روشن است. تقریباً سفید. مدل مویی شبیه نولان دارد اما بلندتر. حدس می‌زنم علتش این باشد که چون مدتی در اینجا زندانی بوده است.
Show all...
2
Repost from N/a
#پارت_160 با ذوق برگه سونوگرافی رو به طرفش گرفتم -میخواستم خبر بدم بابا شدی... تو قراره بابای یه دختر کوچولوی شیرین بشی -من بابای توله حرومزاده تو نیستم الناز پسر منو حامله ست باید بندازیش من دختر نمیخوام با بغض خیره شدم به مرد بی رحمی که من و دختر کوچولوم رو نمیخواست . رو به الناز که بهترین دوستم بود لب زدم: _چجوری تونستی اینکارو با من و بچم بکنی؟ تو دوستم بودی چجوری تونستی با شوهرم بریزی رو هم عوضی؟ ایزد ضربه ای توی شکمم کوبید و غرید. : _ تو و دخترت گمشید از این خونه بیرون نمیخوام عشقم و ناراحت کنی پسرم بزودی به دنیا میاد و وارث ثروتم میشه خیره به دستهایی شدم که دور شونه ی الناز حلقه شد و به آغوشش کشید هق زدم. چرا دختر کوچولوی من و نمیخواست -من از این خونه میرم و داغ دخترم و به دلت میدارم اگه یروزی پشیمون شدی بدون دیگه ما نمیخوایمت دختر من پدری مثل تو نداره با دخترکم همون شب از عمارت توتونچیا رفتیم و چند سال مردی رو پشت در خونم دیدم که برای دیدن منو و دختر کوچولوم تمام شهر و گشته بود اما... ۳ سال بعد -مامانی من‌ بابا میخوام...تو لو خدا قول میدم دختل خوبی باشم و غذام و بخولم فقط به بابایی من بگو بیاد اخه تو مهد دوستام همه بابا دالن از دلتنگی های دخترکم بغض به گلوم نشسته بود. چجوری باید بهش میفهموندم بابای نامردش ما رو نخواست موهای خرگوشیش رو بوسیدم و گفتم: -در عوض تو مامان و داری دوست دادی امشب با خودم ببرمت رستوران؟ فقط باید قول بدی شیطنت نکنی .-قول...قول...قول میدم شیطونی نتونم یعنی اونجا بابای منم هست؟ دست کوچولوش رو گرفتم و راه افتادم. حالا باید بابا از کجا براش پیدا میکردم. توی فکر بودم اما نمیدونستم که ایزد تو مهمونی ... https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 من ایزد توتونچیم مردی که به اجبار با دختر رضا شیره ای ازدواج کرد و فقط توی خونه شکنجه دید هر روز تحقیرش میکردم و کتک میزد وقتی پدر بزرگم مرد رفتم و با عشقم ازدواج کردم هوران تحمل نکرد و با دو قلوهام از خونه فرار کرد و برای پیدا کردنش خاک شهر و به توبره کشیدم اما .... #پارت_واقعے_عاشقانه_خیانتے_دردناڪ_ازدواجے_اجباري
Show all...
Repost from N/a
_دهانه رحم باز نشده بچه هم توی لگنه _خب چیکار باید کرد آمپولی چیزی نمیشه زد؟ _ما آمپول زدیم جناب حتی با ماساژ هم سعی کردیم عضلات و شل کنیم فایده نداره مثل یه دختر باکره تنگه اینجوری باشه بچه خفه میشه _چرا سزارین نمی‌کنید؟ _خانم شما آنومی حاد داره نمیتونیم سزارین کنیم _میشه خون وصل کرد؟ با اینکه میدونستم حرفم چقدر مسخره است ولی بازم پیشنهاد دادمش وجود اون هیولای کوچیک تو رحمش مانع این میشد که رایا خون بیگانه دریافت کنه _چند بار سعی کردیم بدنش خون پس میزنه ممکنه خون توی رگ ها لخته بشه و..... مستاصل وارد اتاق زایمان شدم برای اینکه رایا بتونه راحت تر زایمان کنه براش بهترین اتاق عمارت و اماده کرده بودیم مجهز ترین وسایل و بهترین دکترها آوردم اما حالا.... _آخ....آی...کان..‌.دارم‌....وای...... صورتش از درد سرخ شده بود _چیکار کنم باهات نفسم بمیرم برات که داری بخاطر تولد توله سگ من درد میکشی _آیکان......آی خداااااا _وقتی یه دختر ۱۵ ساله و حامله کنن همین میشه مرده از قد و هیکلش خجالت نکشیده پچ پچ آروم پرستار رو مخم بود عصاب نداشته ام خط خط میکرد جوری که بی اراده فریاد زدم _گمشید همتون بیرون خودم اون توله سگ از رحم زنم میکشم بیرون بلافاصله با فریاد من همه از اتاق خارج شدن با قدم های سست به طرف رایا رفتم وسط پاهاش نشستم حق با پرستار بود بچه دیوم در حال تلاش برای خروج بود و واژن تنگ رایام این اجازه رو بهش نمیاد _در...د....دارممم آیکان کمک کن ترو خداا آخ مادر _فقط یه راه به ذهنم میره باید همکاری کنی _چی..... از خون من بخوری _نه.... _باید بخوری تمام دوران بارداریت از خوردن خون اجتناب کردی نتیجه اشم شد این تنها خونی که بدنت پس نمیزنه خونه من بخور تا جوون داشته باشه یه توله گرگ و بدنیا بیاری ملکه من _ن امکان آخ خداااا بی توجه به حرفش با تیغی که روی میز بود انگشتم و بریدم و به طرف دهنش بردم _باید بخوری مک بزن رایا خونم مک بزن دلبرم اگر نخوری این بچه جوونت رو میگیره. سعی کرد با تکون دادن سرش مانع کارم بشه اما به زور انگشتم توی دهنش جا دادم بعد چتد ثانیه رایا شروع به مکیدن انگشتم با ول کرد _خوبه. حالا میریم سراغ واژن کوچولوت دست دیگه امو بین پاهاش بردم و با لمس نقطه جی‌ ش شروع به تحریکش کردم _آه آی‌....کان.... _جوونم خانم حشری شده؟ خونم تنت و داغ می‌کنه انگشتمم خودت به فاک میده ریلکس کن خودت بهم بسپار بزار توله سگم دنیا بیاد دلبرم با این حرفم رایا بیشتر پاهاشو باز کردو......... #پارت_واقعی_رمان_کپی_ممنوع من آیکانم...🔥 مردی ۳۵ ساله و موفق و پولدار... اما تو زندگیم هیچ دختری نتونست منو تحریک کنه تا اینکه یه روز... اون دختر ریزه میزه مو طلایی، با عطر تنش حس های مردونه ام و بیدار کرد و..... https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 _من یه خونخوارم نه یه آدم معمولی چطور برا من یک دختر آدمیزاد فرستادنن اونم یه بچه 15 ساله ی باکره رو؟
Show all...
Repost from N/a
پام شکسته، باید حمومم کنی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟؟؟ اشاره‌ای به پای شکسته‌ش کرد و گفت: _نمیبینی پام تو گچه؟ تنها نمیتونم خب! _خب... خب من چیکاره‌ام؟ _تو زنمی، زنم! تو شناسنامه‌ت اسم من هست. محرممی، تا وقتی تو اینجایی برم به آقاجون اینا بگم بیان کمک؟ اون وقت نمیفهمم رابطه‌مون فیکه؟ لبمو گاز گفتم و یکم این پا و اون پا کردم و در نهایت قبول کردم. راست می‌گفت، تنها نمی‌تونست بره. به کسی هم نمیتونستیم بگیم که رابطمون فیکه. _برو لباس زیر برام بیار از تو اون کمد. رفتم سمت کمد و کشوی اول رو باز کردم. یه کشو پر از شورت جلوم بود. لبمو گاز گرفتم و یکم خجالت کشیدم. درسته زن و شوهر حساب می‌شدیم ولی... یکی از شورتا رو برداشتم و نگاهش کردم. مشخص بود استفاده شده‌است و جای دم و دستگاهش توی شورته معلوم بود. لبمو گاز گرفتم، یعنی انقدر بزرگ بود؟ _ایلماه! به خودم اومدم و گفتم: _ها؟ اومدم. کمکش کردم بره توی حموم و دوش آب رو باز کردم. _خب بیا زیر دوش. شاکی نگام کرد. _مگه فیلم ایرانیه که با لباس حموم کنم؟ گیج نگاهش کردم. _منظورت چیه؟ مشخص بود کفرش در اومده. _بیا کمکم کن لباسام رو درارم! اول ناباور نگاهش کردم. بعد دیدم انگاری جدیه! با بیچارگی رفتم سمتش و دست بردم تا شلوارش رو بکشم پایین. دستشو گرفت جلوی شلوارش و گفت: _چیکار میکنی؟ _شلوارتو در میارم دیگه! _میدونم ولی... یعنی... همین اول کاری اومدی سراغ شلوار؟ از بالا شروع نمیکنن معمولا؟ _میخوای اول یکم نوازشت کنم که عادت کنی بعد شلوارتو درارم؟ یکم با نگاه تحلیلم کرد ببینه جدی‌ام یا چی، که همون لحظه غافلگیرش کردم و شلوارش رو کشیدم پایین! اومدم بالا و همزمان دستمو زیر تیشرتش رد کردم و اینو هم کشیدم بالا که درش بیارم. _پام شکسته ها، دستم سالمه. میتونم درش بیارم. به روی خودم نیوردم و بهش فرصت اعتراض ندادم. از سرش کشیدمش که چون یقه تیشرت تنگ بود اذیت و خفه شد. سعی کردم به بدن لختش زیاد نگاه نکنم و با اخم به سمت دوش اشاره کردم و گفتم: _برو زیر دوش! مثل یه بچه‌ی حرف گوش کن یک قدم باقی مونده رو برداشت و زیر آب وایساد که یهو گفت: _هین! و سکندری خورد. دستمو بردم سمتش که بگیرمش اما مگه من حریف این مرد گنده هیکلی می‌شدم؟ با هم روی زمین افتادیم. اون روی باسنش، من هم روی باسن اون، البته از جلو. صدای آخ گفتن دوتامون همزمان بلند شد. شاکی گفتم: _چته؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ درحالی که برای باسنش عزاداری می‌کرد گفت: _آب چرا انقدر یخ بود؟؟؟ سوال خوبی بود، حالا که به لطف اون خودم هم خیس شده بودم متوجه شدم که دمای آبو چک نکردم. شاکی گفتم: _آب یخ باشه، باید اینجوری وحشی بازی در بیاری؟ و بعد با احساس سفتی چیزی زیر بدنم خشکم زد و با چشمانی گرد و ناباور نگاهی به اون به شورتش انداختم. _این... این... جاوید هم متوجه مشکل شد و گفت: _بلند شو از روم! _این چیه؟ عجب منحرف اشغالی هستیا. تحریک شدی؟؟؟ با دندونای چفت شده گفت: _آره، از دیدن لخت خودم! شایدم بخاطر از دست دادن باسن بیچاره‌ام! وقتی دید همچنان شوکه نگاهش می‌کنم گفت: _بخاطر آب سرده! سالار به تغییر دما هم حساسه، نمیدونستی؟ آب سرد بود بلند شد. ول‌کن دیگه! همچنان باورم نمی‌شد. اومدم بلند شم که تعادلم رو از دست دادم و بیشتر افتادم روش، و دقیقا دستم روی اون عضوش که بلند شده بود و داشت ایستاده به مکالمه‌مون گوش می‌داد برخورد کرد. _هی داری دست میزنی، خوشت اومده؟ اول که بلندش کردی، حالا خودتم گردن میگیری بخوابونیش؟ خون به صورتم هجوم آورد و خواستم از روش بلند شم. _دیوونه شدیا. دستمو گرفت و اجازه نداد بلند شم. در عوض بیشتر منو کشید سمت خودش و اینبار کاملا افتادم روش. صورتم فقط چند سانت با صورتش فاصله داشت و چشمامون مستقیم به هم خیره بود. _زنمی، مگه نه؟ نباید مسئولیت این شرایط رو قبول کنی؟ دستمو روی بدن ورزیده و سینه‌ی پهنش گذاشتم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم. _نخیر نباید! اصلا حموم اومدن با هم ایده خوبی نبود. ول‌کن برم. ولی وقتی دستشو از پشت روی باسنم گذاشت و منو بیشتر به سمت خودش کشید لبمو گزیدم که ناله‌ام بلند نشه. یواش یواش چشماش از روی چشمام سر خورد و روی لبام ایستاد. _اتفاقا بهترین ایده‌ای بود که تا حالا به ذهنم رسیده. بعد لبشو روی لبام گذاشت و با شدت بوسید... https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 ایلماه و جاوید فقط به اسم زن و شوهرن اما سال‌هاست که چیزی جز دوتا هم‌خونه‌ نیستن! اونا به اجبار باهم ازدواج کردن اما بعد از یه مدت تنها شدنشون کم‌کم احساسشون به هم عوض میشه و... #ازدواج‌_اجباری #همخونه‌ای
Show all...
Repost from N/a
- آقا توی ساکتون لباس اضافه دارین؟ سمتم می‌چرخد، نگاهی در اطراف می‌چرخاند و وقتی مطمئن می‌شود با او هستم جلوتر می‌آید - با منی؟ قطره ای اشک روی گونه ام می‌لغزد و چانه‌ام بیشتر می‌لرزد... توی این شرایط تنها پریود شدنم کم بود که تکمیل شد! - حالت خوبه دختر خانوم؟ پاهایم را جمع می‌کنم و بیشتر روی نیمکت مچاله می‌شوم... داشتم آب می‌شدم - خوبم... می‌شه یه لباس بهم بدین؟ پولش و می‌دم! خم می‌شود، ساک ورزشی به دست دارد و موهایش نمدار است... انگار از این باشگاه روبرو بیرون زده! حتماً توی آن ساک یک لباس اضافه دارد که رسوایی لباس های خونی من را بپوشاند! اخم می‌کند و عنق نگاهم می‌کند فکر می‌کند دستش انداخته ام گویا! - لباس من و می‌خوای چیکار بچه؟! مسخره‌م کردی؟ اشکم می‌چکد کاش از آن زن چادری کمک خواسته بودم! این مرد وحشی کمکم نمی کرد! نگاهم می‌چرخد و دوباره قفل شاهین می‌شود! انتهای موهای دختر غریبه را داشت نوازش می‌کرد! - لباست کثیفه! آرام نجوا کرده بود! انگار برای خودش! و بعد ساکش را کنارم گذاشته و از داخلش پیراهن مشکی رنگی بیرون آورده بود! - پاشو این و ببند دور کمرت! مرد را نمی‌شناختم! غریبه بود اما شاهد خصوصی ترین اتفاق هورمونی من شده بود! خجالت زده، با گریه آستین‌های پیراهن را دور کمرم می‌بندم و می‌ایستم. صدایم رعشه‌ی عجیبی دارد - خ... خیلی ممنون آقا... شماره... کارت می‌دین پول پیراهن رو براتون واریز کنم؟! فقط... فقط... شرمم می‌شود برای فردا که قرار بود حقوقم را بگیرم موکولش کنم! - نمی‌خواد! اون باشگاه واسه منه، می‌خوای بری یه دستی به سر و روت بکشی؟ غریبه بود اما مهربان! اخمو بود اما.... مرد! نگاهم دوباره سمت شاهین کشیده می‌شود! با آن زن می‌خندد! به تنهایی عاشق شدن و عاشقی کردن آخرش این می‌شد دیگر! چقدر احمق بودم! سرم که گیج می‌رود بازویم را می‌گیرد... کلافگی از سر و رویش می‌بارد اما غر نمی زند! من عادت کرده بودم به داد و فریاد و سرکوفت زدن مرد های اطرافم و اما این مرد.... انگار فرق می‌کرد! نه کثیف شدن لباسش برایش مهم بود! نه غش و ضعف من را مسخره می‌کند! - دختر خانم! بشین... با دو انگشتش نبض مچم را می‌گیرد - فشارت افتاده! پاشو بریم بالا... نگران نباش اتاق کارم در مجزا داره، کسی نمیبینتت که خجالت بکشی! - شما دکتری؟ لبخندی می‌زند... کمک می‌کند بایستم - دکترم. نترس، ببین! خواهرم اونجاست کمکت میکنه! همراهش قدم برمی‌دارم غافل از اینکه یک جفت نگاه بهت زده تا درب باشگاه دنبالم می‌کند و قرار است آبرویم را توی این باشگاه آقایان ببرد.... https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0 https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0 https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_160 با ذوق برگه سونوگرافی رو به طرفش گرفتم -میخواستم خبر بدم بابا شدی... تو قراره بابای یه دختر کوچولوی شیرین بشی -من بابای توله حرومزاده تو نیستم الناز پسر منو حامله ست باید بندازیش من دختر نمیخوام با بغض خیره شدم به مرد بی رحمی که من و دختر کوچولوم رو نمیخواست . رو به الناز که بهترین دوستم بود لب زدم: _چجوری تونستی اینکارو با من و بچم بکنی؟ تو دوستم بودی چجوری تونستی با شوهرم بریزی رو هم عوضی؟ ایزد ضربه ای توی شکمم کوبید و غرید. : _ تو و دخترت گمشید از این خونه بیرون نمیخوام عشقم و ناراحت کنی پسرم بزودی به دنیا میاد و وارث ثروتم میشه خیره به دستهایی شدم که دور شونه ی الناز حلقه شد و به آغوشش کشید هق زدم. چرا دختر کوچولوی من و نمیخواست -من از این خونه میرم و داغ دخترم و به دلت میدارم اگه یروزی پشیمون شدی بدون دیگه ما نمیخوایمت دختر من پدری مثل تو نداره با دخترکم همون شب از عمارت توتونچیا رفتیم و چند سال مردی رو پشت در خونم دیدم که برای دیدن منو و دختر کوچولوم تمام شهر و گشته بود اما... ۳ سال بعد -مامانی من‌ بابا میخوام...تو لو خدا قول میدم دختل خوبی باشم و غذام و بخولم فقط به بابایی من بگو بیاد اخه تو مهد دوستام همه بابا دالن از دلتنگی های دخترکم بغض به گلوم نشسته بود. چجوری باید بهش میفهموندم بابای نامردش ما رو نخواست موهای خرگوشیش رو بوسیدم و گفتم: -در عوض تو مامان و داری دوست دادی امشب با خودم ببرمت رستوران؟ فقط باید قول بدی شیطنت نکنی .-قول...قول...قول میدم شیطونی نتونم یعنی اونجا بابای منم هست؟ دست کوچولوش رو گرفتم و راه افتادم. حالا باید بابا از کجا براش پیدا میکردم. توی فکر بودم اما نمیدونستم که ایزد تو مهمونی ... https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 من ایزد توتونچیم مردی که به اجبار با دختر رضا شیره ای ازدواج کرد و فقط توی خونه شکنجه دید هر روز تحقیرش میکردم و کتک میزد وقتی پدر بزرگم مرد رفتم و با عشقم ازدواج کردم هوران تحمل نکرد و با دو قلوهام از خونه فرار کرد و برای پیدا کردنش خاک شهر و به توبره کشیدم اما .... #پارت_واقعے_عاشقانه_خیانتے_دردناڪ_ازدواجے_اجباري
Show all...
Repost from N/a
_دهانه رحم باز نشده بچه هم توی لگنه _خب چیکار باید کرد آمپولی چیزی نمیشه زد؟ _ما آمپول زدیم جناب حتی با ماساژ هم سعی کردیم عضلات و شل کنیم فایده نداره مثل یه دختر باکره تنگه اینجوری باشه بچه خفه میشه _چرا سزارین نمی‌کنید؟ _خانم شما آنومی حاد داره نمیتونیم سزارین کنیم _میشه خون وصل کرد؟ با اینکه میدونستم حرفم چقدر مسخره است ولی بازم پیشنهاد دادمش وجود اون هیولای کوچیک تو رحمش مانع این میشد که رایا خون بیگانه دریافت کنه _چند بار سعی کردیم بدنش خون پس میزنه ممکنه خون توی رگ ها لخته بشه و..... مستاصل وارد اتاق زایمان شدم برای اینکه رایا بتونه راحت تر زایمان کنه براش بهترین اتاق عمارت و اماده کرده بودیم مجهز ترین وسایل و بهترین دکترها آوردم اما حالا.... _آخ....آی...کان..‌.دارم‌....وای...... صورتش از درد سرخ شده بود _چیکار کنم باهات نفسم بمیرم برات که داری بخاطر تولد توله سگ من درد میکشی _آیکان......آی خداااااا _وقتی یه دختر ۱۵ ساله و حامله کنن همین میشه مرده از قد و هیکلش خجالت نکشیده پچ پچ آروم پرستار رو مخم بود عصاب نداشته ام خط خط میکرد جوری که بی اراده فریاد زدم _گمشید همتون بیرون خودم اون توله سگ از رحم زنم میکشم بیرون بلافاصله با فریاد من همه از اتاق خارج شدن با قدم های سست به طرف رایا رفتم وسط پاهاش نشستم حق با پرستار بود بچه دیوم در حال تلاش برای خروج بود و واژن تنگ رایام این اجازه رو بهش نمیاد _در...د....دارممم آیکان کمک کن ترو خداا آخ مادر _فقط یه راه به ذهنم میره باید همکاری کنی _چی..... از خون من بخوری _نه.... _باید بخوری تمام دوران بارداریت از خوردن خون اجتناب کردی نتیجه اشم شد این تنها خونی که بدنت پس نمیزنه خونه من بخور تا جوون داشته باشه یه توله گرگ و بدنیا بیاری ملکه من _ن امکان آخ خداااا بی توجه به حرفش با تیغی که روی میز بود انگشتم و بریدم و به طرف دهنش بردم _باید بخوری مک بزن رایا خونم مک بزن دلبرم اگر نخوری این بچه جوونت رو میگیره. سعی کرد با تکون دادن سرش مانع کارم بشه اما به زور انگشتم توی دهنش جا دادم بعد چتد ثانیه رایا شروع به مکیدن انگشتم با ول کرد _خوبه. حالا میریم سراغ واژن کوچولوت دست دیگه امو بین پاهاش بردم و با لمس نقطه جی‌ ش شروع به تحریکش کردم _آه آی‌....کان.... _جوونم خانم حشری شده؟ خونم تنت و داغ می‌کنه انگشتمم خودت به فاک میده ریلکس کن خودت بهم بسپار بزار توله سگم دنیا بیاد دلبرم با این حرفم رایا بیشتر پاهاشو باز کردو......... #پارت_واقعی_رمان_کپی_ممنوع من آیکانم...🔥 مردی ۳۵ ساله و موفق و پولدار... اما تو زندگیم هیچ دختری نتونست منو تحریک کنه تا اینکه یه روز... اون دختر ریزه میزه مو طلایی، با عطر تنش حس های مردونه ام و بیدار کرد و..... https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 _من یه خونخوارم نه یه آدم معمولی چطور برا من یک دختر آدمیزاد فرستادنن اونم یه بچه 15 ساله ی باکره رو؟
Show all...