دربینِشیارهایِمَغزم.
Open in Telegram
"منراهرفتمتوشیاربیندونیمکُرهیمغزم هوااونجاعالیبودامروز،خیسازسیاهی. با ذکر “ شقایق مهری “ لطفا. پیج: instagram.com/shiyaremaqzam
Show more91 520
Subscribers
-3624 hours
-1897 days
-1 11530 days
Posts Archive
بالاخره رسیدم به همونجایی که نباید…
جایی که صدا تو گلوم میلرزه و نمیدونم از خستگیه یا بیحسی.
حالا دیگه نسبت به همهچیز بیتفاوتم؛
نه آمدن کسی برام مهمه، نه رفتنش.
اتفاقها رد میشن، مثل باد از کنارم عبور میکنن
و من فقط تماشا میکنم، همین.
روزامو میگذرونم، کارامو انجام میدم،
اما انگار یه لایه شیشهای بین من و دنیا افتاده.
همه چیز دیده میشه، اما هیچچیز لمس نمیشه…
من زنی را میشناسم…
زنی که با تمام وجودش جنگید؛
نه برای خودش،
برای خانهای که ستونش بود
و کودکانی که نامش را با دهانی خسته
اما دلی امن، مادر صدا میزدند.
او زنِ معمولیای نبود؛
تمام زخمهایش را پشت لبخندش پنهان میکرد
و تمام دنیا را با دستهای کوچکش
سرِ پا نگه میداشت.
من زنی را میشناسم
که اگرچه خسته بود، اما ایستاد؛
اگرچه درد داشت، اما ساخت؛
اگرچه تنهایش گذاشتند، اما باز مادر ماند…
و هیچ تاجی در جهان
به اندازهی نام او
درخشان نیست:
مادر.
بچه های قشنگم
چنل دوستم طاهره اس
که با همه ذوقش شروع کرده و من خیلی دوست دارم که ازش حمایت کنید:))))))
لطفا لطفا از قلم قشنگش حمایت کنید
درستِ که چنلشو تازه زده
اما قلمش خیلی قشنگه:)
ازش حمایت نمیشه:)؟
هوا طوسی بود،
انگار کل آسمون افسرده نشسته بود اون بالا.
اون چسبیده بود به پنجره و خیره مونده بود به حیاط آسایشگاه…
به اون درخت زشتی که کلاغا رو شاخههاش ولو شده بودن.
+هوی، به چی نگاه میکنی؟
هیچی نگفت. فقط زل زد بیرون.
+خب جواب نده، چیکار کنم دیگه…
من روی تختم دراز کشیده بودم و کتاب داستایفسکی میخوندم.
جالب بود.
میگن دیوونه بوده…
ولی به نظر من نه.
شاید فقط یه دیوونه میتونه یه دیوونه دیگه رو بفهمه.
—به نظرت اونور دیوار چه خبره؟
کتاب رو پایین آوردم، نگاهش کردم.
با اون لباس سفید آسایشگاه… مثل مردهها شده بود.
یه مردهی خوشگل البته.
+نمیدونم. خیلی وقته بیرونو ندیدم.
—به نظرت هنوز آدما با هم مهربونن؟
+نه.
—چرا؟
+چون آدمیزاد ذاتاً مهربون نیست.
—پس چرا مهربونی هست؟
+هست که باهاش فیلم بازی کنن.
که بگن «ما خوبیم».
—پس مهربونای واقعی کجان؟
یه لحظه نگاهش کردم…
به صورت مظلومش، به اون لبخند نصفهنیمهش.
+ببین… آدمای مهربون خسته شدن.
کم آوردن.
رفتن یه جایی قایم شدن و دیگه برنگشتن.
جاشونو یه مشت موجودات متعفنِ روانزخمیِ بدقواره گرفتن.
یه مشت آدم باطناً فاسد که قِوام وجودشون از چرک و چرت و پلشتیه.
انگار زشتی و سیاهی تبدیل شده به ساختار مولکولیشون.
سرشو دوباره چرخوند سمت حیاط.
به بقیه نگاه میکرد.
+ولی آدما تو آسایشگاه خیلی مهربونن…
فکر میکنم بیرون هم همینشکلیان.
دلم میخواست بگم:
نه عزیزم؛ مهربونا از بیرون فرار کردن و پناه آوردن اینجا.
نکشیدن.
خسته شدن.
فهمیدن مهربونی به درد این دنیا نمیخوره.
رفتارشون شکست، روحشون شکست…
آخرش راهشون خورد به همینجا.
میخواستم بگم آدمای آسایشگاه دردایی کشیدن که بیرونیا حتی نمیتونن تصورش کنن.
ولی نگفتم.
سکوت کردم.
من دوباره برگشتم سر کتابم
و اون هم خیره موند به حیاط…
بیاینکه جواب سوالاشو پیدا کنه.
هر کسی که بیوی های مفهومی و قشنگ میذاره بی شک ازینجا بر میداره :
@bio
«آدمی گاهی آنقدر در خویش فرو میرود
که دیگر راهِ بازگشت را نمییابد.
نه چون نمیخواهد برگردد،
بلکه چون هیچکس آن بیرون منتظرش نیست.
تنهایی، درِ بستهای نیست؛
راهیست که هرچه پیشتر میروی،
کمتر مطمئن میشوی
اصلاً جایی برای رسیدن وجود دارد.»
ــ فرانتس کافکا، ۱۹۱۰
