en
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Open in Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Show more
21 792
Subscribers
-1324 hours
+337 days
+22830 days
Attracting Subscribers
December '25
December '25
+254
in 0 channels
November '25
+1 227
in 0 channels
Get PRO
October '25
+745
in 0 channels
Get PRO
September '25
+653
in 0 channels
Get PRO
August '25
+464
in 0 channels
Get PRO
July '25
+461
in 0 channels
Get PRO
June '25
+191
in 0 channels
Get PRO
May '25
+804
in 0 channels
Get PRO
April '25
+586
in 0 channels
Get PRO
March '25
+636
in 0 channels
Get PRO
February '25
+481
in 0 channels
Get PRO
January '25
+115
in 1 channels
Get PRO
December '24
+9
in 0 channels
Get PRO
November '24
+4
in 0 channels
Get PRO
October '24
+3
in 0 channels
Get PRO
September '24
+87
in 0 channels
Get PRO
August '24
+473
in 2 channels
Get PRO
July '24
+715
in 3 channels
Get PRO
June '24
+498
in 0 channels
Get PRO
May '24
+692
in 5 channels
Get PRO
April '24
+570
in 7 channels
Get PRO
March '24
+844
in 7 channels
Get PRO
February '24
+1 388
in 8 channels
Get PRO
January '24
+1 127
in 7 channels
Get PRO
December '23
+1 040
in 9 channels
Get PRO
November '23
+712
in 8 channels
Get PRO
October '23
+908
in 8 channels
Get PRO
September '23
+862
in 7 channels
Get PRO
August '230
in 1 channels
Get PRO
July '230
in 0 channels
Get PRO
June '23
+1
in 0 channels
Get PRO
May '23
+1 194
in 17 channels
Get PRO
April '23
+212
in 0 channels
Get PRO
March '23
+34
in 0 channels
Get PRO
February '23
+129
in 0 channels
Get PRO
January '230
in 0 channels
Get PRO
December '220
in 0 channels
Get PRO
November '220
in 0 channels
Get PRO
October '22
+7
in 0 channels
Get PRO
September '22
+206
in 0 channels
Get PRO
August '22
+557
in 0 channels
Get PRO
July '22
+318
in 0 channels
Get PRO
June '22
+197
in 0 channels
Get PRO
May '22
+260
in 0 channels
Get PRO
April '22
+1 269
in 0 channels
Get PRO
March '22
+123
in 0 channels
Get PRO
February '22
+23 132
in 0 channels
Date
Subscriber Growth
Mentions
Channels
16 December0
15 December+1
14 December+2
13 December+1
12 December+2
11 December0
10 December0
09 December+138
08 December+2
07 December+1
06 December+1
05 December+2
04 December+1
03 December+43
02 December+60
01 December0
Channel Posts
رمان جدیدی از #الناز_محمدی😍👇 آنیل در یک قرار ساده، با علیرضا روبه‌رو می‌شود. مردجوانی که خاطرات گذشته‌ی مشترکشان با هم انکار شدنی نیست و همین جرقه‌ی عشقی کهنه را به آتشی پرحرارت تبدیل می‌کند... چندسال بعد علی‌رضا، با یک امانتی بزرگ به وطن برمی‌گردد. روبه‌رویی این دو با هم پر از چالش است، درست شبیه پرش از ارتفاعی ترسناک اما باید دید مثل گذشته، محبت و رفاقت به کمک آن‌ها می‌آید یا عشق و عدالت، #آخرین_دروغ بزرگ بشریت است؟ https://t.me/+uKEeikLtvKBkYTQ0 خیلی‌قشنگه👆😍

54900

2
- بابام دوست نداره درمورد اون روزا حرف بزنم! علیرضا کاملا نزدیکش ایستاد. نگاهش توی صورت او دور زد و دوباره دو دستش را توی جیب‌هایش فروبرد، اما نگاه از او نگرفت. صدای بم و خوشش به گوش آنیل رسید: - هنوز همون دختر مظلوم موسسه‌ای آنیل! با همون موها و صدای لطیف ولی... ولی دیگه تو سلیقه‌ی من نیستی...! اشک توی چشم آنیل درجا جمع شده بود که او با شیطنت و کینه چشمک زده و گفته بود: - یه چایی باهام می‌خوری یا بابات ناراحت می‌شه؟ https://t.me/+uKEeikLtvKBkYTQ0 https://t.me/+uKEeikLtvKBkYTQ0
665
3
No text
No text
1 363
4
-اگه شما اجازه بدین، می‌خوام مسئولیت این عقد، تمام و کمال به ‌‌پای من باشه؛ خصوصاً که فکر می‌کنم عقد موقت در شأن دختر شما نیست! پدرش گفت: -با تو هم‌نظرم سرگرد؛ اما دراین‌باره فقط دخترم می‌تونه تصمیم بگیره! حنا در تب‌ خوشایندی غرق شد که انگار سهم او نبود. خدا به‌ دلش ارفاق کرده و یک‌ ستاره به‌ آسمانش بخشیده بود و حالا چطور می‌توانست آن ستاره را پس بزند؟ زیر نگاه منتظر امیرمهدی، لب زد: -هرچی شما بگین بابا! حاج‌ علی‌اکبر به‌ طرف عاقد برگشت و ناچار گفت: -حالا که اینطور صلاح دونستن؛ شما دائم بخونید. امیرمهدی بالاخره راحت نفس کشید؛ اما نگاه تیزش را به پرهام دوخت و نزدیک گوش حنا پرسید: -چرا باید پرهام نگران گریه کردن زن من بشه؟! حنا لبش را محکم به دندان کشید. هنوز عقد خوانده نشده بود و امیرمهدی زنم زنم می‌کرد؛ بعد از عقد یعنی قرار بود چطور با او رفتار کند؟ هم ذوق کرد، هم ترسید... https://t.me/+qDYSo08lwrA0MGE0 📚 «آخرین بت» رو که یادتونه، نه؟ قصه‌ی حنا و امیرمهدی دانشجوی حقوق و سرگرد جذاب ستاد مبارزه با مواد مخدر🔥 رمانی که موقع پارت‌گذاری حسابی سروصدا کرد و دلتون رو برد…❤️ خبر خوب اینکه بالاخره چاپ شد! 🎉 الان می‌تونید نسخه چاپیِ «آخرین بت» رو با تخفیف ویژه، بوک‌مارک زیبا و امضای نویسنده از کتاب‌فروشی‌ عینک کاغذی تهیه کنید. https://t.me/+qDYSo08lwrA0MGE0 فرصت رو از دست ندید! ❌ظرفیت محدود ❌
595
5
-با اون لهجه زشتش فکر کن بلد نیست پیتزا رو تلفظ کنه تازه قراره بخوره همراه با پوزخند پرتمسخری گفت.بهار خواهرش چشم غره رفت و دلسوزانه گفت : -تو رو جون من این حرفا رو جلو خودش نگی ناراحت میشه‌ها ؟ مرد جوان پوزخند زد : -قول نمیدم چون مدام چشمم که بهش میفته داغ دلم تازه میشه بهار دلخور زبان باز کرد : -اخه چرا دختر به این خوبی ؟ از چیش خوشت نمیاد ؟ بنیاد با لب‌ کج شده به زبان اومد : -همه‌چیش ولی بیشتر از لهجه زشتش و اون لباس های رنگ‌‌و رو رفته زشتش خواهرش با دلسوزی لب گاز گرفت : -یادم باشه ببرمش خرید وای خوب شد گفتی بنیاد شمشیر را از رو بسته بود که با لحن بدی به حرف اومد : -واسه این گدا گدوره‌ها پولت‌‌و خرج نکن خواهر من فردا می‌ذاره تو کاسه‌ات از من گفتن بود حواس مرد جوان به دل دخترکی که تازه از خواب بیدار شده بود و تمام حرف‌هایش را شنیده بود نبود با بغض لب‌ برچید که صدای زنگ در بلند شد.بنیاد با گفتن اینکه " پیتزا ها رو آوردن " به سمت در رفت صدای بنیاد باز با بی‌رحمی گوشش‌و پر کرد : -واسه اونم سفارش دادی ؟ در جواب نگاه دلخور خواهرش بی‌رحمتر جواب داد : -بابا اون نون و پنیرم از سرش زیاده بغض دخترک بزرگتر شد و بهار بلند با مهربانی چند بار صداش‌ زد : -مهیا عزیزم بیا غذاها رو آوردن بغضش‌و پس زد و از پله‌ها پایین رفت. کمی بعد زیر نگاه سرد و جذاب بنیاد بسته پیتزاش‌و برداشت.همین که اولین قاچ پیتزا رو تو دهانش گذاشت بنیاد با نیشخند گفت : -خوشمزه‌اس فقط تو میدونی موادش چیاس ؟ لقمه‌‌اش به سختی قورت داد و دور دهانش‌و پر کرد و با سادگی تمام گفت : -تو پرورشگاه می‌گفتن قارچ پنیر گوشت و فلفل و... بنیاد نذاشت جمله‌اش‌و تموم کنه و با لبخند پرتمسخری خیره به دخترک گفت : -از کل هیکل‌تو موادش گرونتره می‌دونستی قلبش یخ زد و کسی انگار با چاقو دلش‌و نیشتر زد.بهار عصبی و تند غرید : -بنیاد خجالت بکش اشک تو چشماش دوید.اینجا دیگه جای موندن نبود.با همون چشم‌هایی که از اشک برق می‌زد روبه روش ایستاد و محکم گفت : -من شاید پیتزا نخورده باشم اما خداروشکر می‌کنم حداقلش اینه آدم بد ذاتی نیستم اما حواس بنیاد به حرف‌ درشت دخترک نبود پرت چشم‌های معصومی بود که پر از اشک بود با تمام اصرارهای بهار نموند و تموم گرمای خونه رو با رفتنش برد https://t.me/+OfM5DqKrc501N2Fk مهیا دختر پرورشگاهی که مجبوره برای آواره نشدن به عمارت دوستش بهار بیاد و ‌‌همه چی خوبه تا اینکه سر و کله‌ی بنیاد برادر بهار پیدا میشه... مرد مرموزی که از همون برخورد اول چشمش مهیا رو می گیره و با مخالفت خانواده رو به رو میشه و برای به دست آوردنش یه شب...❤️‍🔥 https://t.me/+OfM5DqKrc501N2Fk https://t.me/+OfM5DqKrc501N2Fk https://t.me/+OfM5DqKrc501N2Fk
345
6
_ از خان بدم میاد! دوتا زن داره، سومی رو هم می‌خواد بگیره! برگشت و لحظه‌ای نگاهم کرد: _ مگه تو خان رو می‌شناسی؟ _ معلومه که می‌شناسم. اون مردکِ شل‌تنبونِ دو زنه رو همه تو این روستا می‌شناسن. مرد نفس بلندی کشید. تودار بود و ساکت… با آن هیبت، قد بلند و لباس‌های سراسر سیاه، ترسناک و مرموز دیده می‌شد. یک‌ساعت پیش باهم تصادف کرده بودیم! جلوی مزرعه‌ی کاهو… نزدیک عمارت خان… حالا از بیمارستان برمی‌گشتیم و خداروشکر من سالم بودم! دکتر گفته بود شانس آورده‌ام پایم فقط ضرب دیده ‌است… سکوتش که ادامه‌دار شد، گفتم: _ انگار آسمون سوراخ شده، این مرتیکه افتاده پایین! یه‌جوری هم «خان» و «ارباب» و «آقا» به نافش می‌بندن، هرکی ندونه فکر می‌کنه عهدِ قجره! حرص می‌خوردم؛ عجیب و دیدنی! مرد با صدایی آرام، بم و خش‌دار پرسید: _ چرا ازش بدت میاد؟ تو که تاحالا ندیدیش! _ لازم نیست ببینمش. مرتیکه! فکر کرده چون پول داره دخترا باید براش غش و ضعف کنن! البته اهالی آبادی بی‌تقصیر نیستنا! همه تا شنیدن آقا می‌خواد سومی رو بگیره، دختراشون رو لقمه کردن و آماده‌ان تا بذارن تو دهن این یارو… انگار چه تحفه‌ایه! مرد ابرو درهم کشید و نگاهش را یک‌دفعه به صورتم داد. چشم‌هایش سیاه، تاریک و پرنفوذ بودند… _ اگه بیاد خواستگاری خودت چی؟ ردش می‌کنی؟ سوالش انگار آتشم زد. _ خدا اون روزو نیاره! مگه رو دست بابام موندم برم زن سوم یه مرد بوالهوس بشم؟ وسط دستم را از دوطرف گاز گرفتم و سرم را محکم تکان دادم تا حتی فکرش را هم نکنم. مرد درحالی که نگاه به روبه‌رو می‌دوخت، چندبار با حالتی خاص سر تکان داد… سر کوچه که رسیدیم، گفتم: _ ممنون. من همینجا پیاده می‌شم. _ تا جلوی در می‌برمت. کدومه خونه‌تون؟ طوری با جدیت گفت که نتوانستم مخالفت کنم. راه را با دست نشان دادم و گفتم: _ اون در سفیده‌ست. ماشین را کنار کشید و زد روی ترمز. کیفم را برداشتم و حینی که در را باز می‌کردم، گفتم: _ دستتون درد نکنه. بازم ببخشید پریدم جلو ماشینتون و دردسر شدم! سر تکان داد و به رفتنم خیره شد. پیاده شدم. در را بستم و خواستم بروم که صدایش مانع شد: _ هی! نگهبان بزغاله‌ها… گیج به عقب برگشتم. _ با منید؟ _ اسمت چی بود؟ _ پریا. اسمم را با خودش تکرار کرد: پریا… متعجب نگاهش کردم تا بفهمم چرا صدایم زده بود. همان‌لحظه تنش را جلو کشید و با نگاه خاصی گفت: _ من دوتا زن ندارم، قرارم نیست سومیش رو بگیرم! اوکی؟ _ من که شمارو نگفتم. خان رو گفتم… سوران‌خان! سوران‌خانِ کامروا! لبخند مرموزی روی لبش نشست. _ من خودشم! سوران‌خانِ کامروا! _ شما… مات و مبهوت ماندم. گوش‌هایم اشتباه می‌شنید؛ نه؟ نمی‌شد! امکان نداشت! سوران‌خان توی ذهن من مردی هیز و چشم ناپاک و قدکوتاه و کریه بود… اما این مرد… انگار از دیدن چهره‌ی بهت‌زده و وامانده‌ام لذت برد که لبخندش عمیق شد. _ رفتی خونه به بزرگ‌ترت بگو واسه خواستگاری آماده بشه! _ خواستگاری؟؟؟ چشم‌هایم چهارتا شد. او پلکی برهم زد و گفت: _ قراره زنِ خان بشی؛ زنِ اول و… آخر! چندبار پلک زدم و آب دهانم را قورت دادم… من زنِ خان بشوم؟؟ پررنگ شدن لبخندش، مهر تأیید را کوبید! خدای من… https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0 https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0 پریدم جلوی ماشین تا جون یه بزغاله‌‌کوچولو رو نجات بدم، بدون اینکه روحم خبر داشته باشه اون ماشین، ماشینِ خان و اربابِ آبادیه… از همونجا گره خوردم به سوران‌ کامروا ! و از یه دخترک ساده‌ی روستایی تبدیل شدم به نورچشمیِ خان!🔥 https://t.me/+Rh6RU4sUzNs3ZDI0
356
7
#پست_1092 -هوم...بوی خوبی میدی... صدای بَم لعنتی و خمار شده اش تمام حس هایش را بیدار کرد. چشم های بسته اش را از نظر گذراند و در گلو خندید. -ولی من که عطر نزدم... حرکت بینی اش روی استخوان ترقوه اش به سمت قسمت باز پیراهنش باعث مُور مُور شدنش شد. همزمانی که نفسِ گرمش را روی پوست او رها کرد گفت: -بوی تنت منظورمه... یه بوی فوق العاده میده... شبیهِ... شبیهِ... انگار داشت دنبال کلمه می گشت برای توصیف بوی تنِ او. -شبیه بوی آدامس بادکنکی... همونقدر شیرین... همونقدر جذاب... همونقدر خواستنی...و... همونقدر خوردنی... با حرف هایش دلش انگار از بانجی جامپینگ به پایین پرید و تمام بدنش نبض گرفت. دستی که برای پَس زدن این مرد روی سینه اش گذاشته بود همانجا خشک شد. انگار با توصیفاتش خیالش از بابت رساندن منظورش به رعنا راحت شد که دوباره نفسِ گرمش را روی پوست او رها کرد و لب هایش را روی پوستش گذاشت و همانجا را عمیق بوسید. دلِ بی دل شده اش با این حرکت کوروش دیگر به محرم و نامحرم بودنشان یا بودن پسرها در خانه و احتمال آمدن شان به اتاق فکر نمی کرد. برای خودش هم عجیب بود که دلش با بی حیایی تمام ادامه اش را می خواست. حس های عجیب و غریب و بی حیایش را باور نداشت. آن هم برای اویی که در تمام این سال ها عین یک تارک دنیا و زاهد فقط و فقط فکر بزرگ کردن پسرش بود. دستش که از روی سینه ی کوروش پایین افتاد انگار مجوز نزدیکی بیشتر را به او صادر کرد که تنش را به تن او چسباند و دست هایش را دور کمرش حلقه کرد. ناخواسته آهی از گلویش خارج شد. بیشتر از هشت سال بود که طعم آغوش گرم یک مرد را نچشیده بود و در تمام این سال ها به تکرار خوشایند این تجربه هیچ امیدی نداشت. دوباره که حرکت بینی اش را روی پوست او تکرار کرد زانوهایش سست شد و عملا خودش را در آغوش کوروش رها کرد. ناتوان لب زد: -کوروش... بی توجه به اعتراض نیم بند او که خودش هم شک داشت شبیه اعتراض باشد کنار گوشش لب زد: -میدونی رعنا... من قرن ها پیش تو بهشت گُمت کرده بودم... ردِ عطرِ تنت رو گرفتم و به این دنیا اومدم... با خودش فکر کرد این مردی که هیچ وقت پایبند هیچ زنی نبوده چطور اینقدر قشنگ رسم دلدادگی را یاد گرفته است. بوسه ی ریزی زیر گوشش زد و گفت: -من بخاطر تو به این دنیا دل بستم عشقم... با شنیدن اینکه علت دلبستگی این مرد است تمام حس های خوب دنیا سَر ریز قلبش شد و تنش از محبت بیکرانش گرم شد. بوسه اش را که دوباره تکرار کرد سرش ناخواسته به سمت دیگر کج شد و انگار با همین حرکت اجازه ی پیشروی را به او صادر کرد که به جای حرکت بینی اش روی پوستش شروع به بوسه های ریز روی استخوان ترقوه اش کرد و به سمت قسمت باز پیراهنش پیش رفت. برای خودش هم جالب بود که دیگر حتی فکر به اینکه این مرد با پیشنهاد تمرین رقص و پوشیدن لباس مجلسی او را به این اتاق کشانده هم او را ناراحت نمی کرد و تنها نگرانی اش بودن پسرک نوجوانش بیرون در بود که هر آن احتمال آمدنش را به اتاق می داد. یکی از دست های کوروش که به سمت زیپ لباس مجلسی اش پیش رفت. خودش را در آغوشش جمع کرد و دستش را روی دست او گذاشت. اما با جمله ی بعدی کوروش تمام توانش را برای مقاومت در برابر خواسته ی این مرد به یغما برد آن هم وقتی با آن صدای بَم لعنتی و خشدارش زیر گوشش زمزمه کرد: -عشق آموخت مرا شکلِ دگر خندیدن... این مرد تمام معادلات او را با حرف ها و کارهایش بهم ریخته بود. باورش برای خودش هم سخت بود که اویی که در تمام مدت رابطه ی عاشقانه اش با کامران از بوسیده شدن فراری بود الان این طور رام شده و مسخِ کوروش منتظر حرکت بعدی اش باشد. دستش که از روی دست کوروش پایین افتاد انگار مجوز پیشروی را برای او صادر کرد و همین باعث شد زیپ لباسش را بدون لحظه ای درنگ پایین بکشد. همین که دست هایش را بند سرشانه های لباس او برای پایین کشیدن و بیرون آوردن آن از تنش کرد؛ در اتاق با صدا باز شد و متعاقب آن صدای پُر از بهت و تعجب نیکان بود که او را خواند: -مامان.... ❌این پست رو تو کانال سرچ کن. جزو پست های آخر کاناله. ❌❌بیشتر از ۱۰۰۰ پارت آماده تو کانال هست و رمان در وی آی پی به پایان رسیده. https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
837
8
sticker.webp
501
9
#پارت_781 #آسیه_احمدی آیه وارد خونه‌ش میشه و خواهر ناتنیش رو با شوهرش میبینه و.... از صدای برخورد دسته کلید و کوله‌ام با زمین سر هر دو به طرف من چرخید، از پشت پرده اشک دیدم که مردِ من، زن رو پس زد. قدمی عقب رفتم. _آیه... برات توضیح میدم. بدون اینکه به حرفش اهمیت بدم از خونه بیرون زدم. اسمم رو با فریاد صدا زد. _آیــه؟ بهم رسید و با فاصله چند قدم ازم ایستاد. _آیه... برات توضیح میدم عزیزم... قدمی عقب رفتم که داد زد: _ وایستا... پشتت جاده است، بیا بریم همه چیزو برات تعریف می‌کنم قربونت برم، به جون مامان فاطمه اشتباه متوجه شدی. قدم دیگه‌ای عقب رفتم. چی رو می‌خواست توضیح بده؟ اشتباه متوجه شدم!؟ آره من همیشه اشتباه متوجه می‌شم...! _به جون لوبیا اشتباه فهمیدی... دستم رو به شکمم گرفتم. کجا می‌رفتم؟ من تنهایی، جایی رو نداشتم، لوبیا هم بود، لوبیا نه پسرم! تصویر آیه‌ای که هیچ‌کس نمی‌خواستش، نکنه پسرمم رو کسی نخواد...!؟ قدم دیگه‌ای عقب رفتم، مامان فاطمه هم لنگان لنگان پشت سر یزدان رسید. تمام تصویر ذهنی منو پسر بچه‌ای گرفت که هیچ‌کس نمی‌خواستش... من نتونستم از خودم مراقبت کنم، از بچه‌ام می‌تونستم؟ آواز اذیتش می‌کرد. هر دو دستم رو به شکمم گرفتم به طرف جاده برگشتم، ماشینی به سرعت به ما نزدیک می‌شد. _خودم مراقبتم. دو قدم بلند برداشتم، صدای ترمز ماشین و فریاد یزدان و یا فاطمه زهرا گفتن مامان فاطمه، میون دردی که همه جونم رو گرفت محو شد... +++++++++++ https://t.me/+wTk2oxk7TPRlMWU8 https://t.me/+wTk2oxk7TPRlMWU8 https://t.me/+wTk2oxk7TPRlMWU8
359
10
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره... ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟ صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود‌. دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود - با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟ صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند. یعنی آن قدر بد زده بود! روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد - زده که زده... زنشه اختیار دارشه... می‌خواست زبونشو نگه داره کتک نخوره! شیما کفری به سمت مادرش چرخید - مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟ چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟ داداشم دوسش داره... خدیجه خانوم طغیان کرد - نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه! مگه نه صدرا؟ بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟ نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند. - داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه. خودم اینجام. شیما پوزخند زنان جلو رفت - چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟ مگه انتقامتون تموم نشد؟ داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش... شیما راست می گفت. او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود. همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود! با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد - اصلا فهمیدی درداشو داداش؟ وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟ جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود - شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟ امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟ چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟ غرشش بالاخره بلند شد - ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه... مامان توام برو! خدیجه خانوم با اکراه بلند شد - توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی... این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره! از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه صدرا کلافه مشت هایش را فشرد می فرستاد. اگر لیلی حالش خوب میشد می‌فرستاد و تمام می کرد این انتقام را..‌. انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود... با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت - آقا! کجا نمی تونین برین تو! عصبی مقابل پرستار ایستاد - زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟ پرستار متاسف سر تکان داد - شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا... با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد - چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟ پرستار متعجب نگاهش کرد - وا آقا مگه نمیگی زنته؟ کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین... مات شده سرجایش ایستاده بود. کمرش؟ مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟ یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود... - یعنی چی؟ کمرش... پرستار پشت چشمی نازک کرد - والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده..‌ همه بدنش کبوده... شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد... صدرا بی نفس وارد اتاق شد آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟ پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk
138
11
همه به اسم روباه سیاه میشناسنش. پسر حاجی بازاری معروف که صدای پاهاش خوف به دل تمام حجره دارا میندازه. شرافت زیادی توی وجودش د
همه به اسم روباه سیاه میشناسنش. پسر حاجی بازاری معروف که صدای پاهاش خوف به دل تمام حجره دارا میندازه. شرافت زیادی توی وجودش داره و غیرت و محافظت از خانواده واسش حرف اولو میزنه. تا این که پدرش دستور ازدواج با دختر همکارش رو میده. دختر جلف دانشگاه، که با تمام پسر ها تیک و تاک زده بود. آیا لیاقت دانا رو داشت؟ نه! تا این که دانا تصادف کرد و رفت توی کما. و اونجا بود که عشق توی تموم وجودش جرقه زد. ولی نه برای آیدا... برای دختری با چشم های خاکستری و موهای فرفری. دختری که یکسال تموم توی رویاهاش کنارش قدم میزد، اونو میبوسید و باهم عشق بازی میکردن. به عشق همون دلبرش دانا از کما بیرون اومد. ولی اون دختر فقط یه رویا بود... تا این که روز عقد دانا رسید و اون یهو دختر توی رویاهاش رو دید. ساچلی... رفیق شفیق نامزدش. با همون چشم‌های مثل گربه و موهای موج دارش. و حالا دانا دو گزینه داشت. سر سفره ی عقد با دختری بشینه که هیچ علاقه ای بهش نداره یا دلبر خودشو توی دستشویی خفت کنه و…؟ https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk #یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥 🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
155
12
- لعنتی ولم کن! فاصله‌مان بیش از اندازه نزدیک بود. می‌لرزم، بی‌توجه به اعتراضم مرا به اتاق مهمان انتهای راهرو می‌برد. بلافاصله در را پشت سرش قفل می‌کند. به خاطر ضعف و کوتاه آمدن در مقابلش کلافه‌ام، چرا داد نزدم. الآن دیگر همه می‌دانند به خواست او بین ما جدایی اتفاق افتاده است. تا جایی که امکان دارد، ناخن‌هایم را کف دستانم فرو می‌برم و دندان‌هایم را روی هم می‌سایم تا اشکم ادامه‌دار نشود. نگاهش نمی‌کنم. میل دارم هرچه زودتر از آن فضای بسته‌ی سرد و پردرد بیرون بروم. می‌غرد: - چی می‌گفت؟ چیکارت داشت؟ - به توچه؟ وکیل وصیمی؟ یا خدا، چرا این شکلی شد؟ مرا میان دیوار و هیکل ورزیده‌‌اش گیر می‌اندازد. - دنیا این چند وقت به قدر کافی هرکی از راه رسیده‌ ریده تو اعصابم حداقل تو یکی نذار اون روم بالا بیاد. دو دستم را به قفسه‌ی سینه‌اش می‌فشرم تا فاصله بگیرد ولی هرچه بیشتر تلاش می‌کردم کمتر تکان می‌خورد. صدای فرناز از بیرون می‌آمد که او را صدا می‌زد. - دنبالتون می‌گردن جناب! - خفه‌شو دنیا! نمی‌دانم چه در من دید که حس کرده بود، صدایم را بالا می‌برم. در یک اقدام غافلگیرانه، با یک دست جلوی دهانم را گرفت و با آن یکی دستش مرا در آغوشش جا داد. با یادآوری روزهای خوشی که با شیطنت سر به سرم می‌گذاشت، بلافاصله اشک‌های گرمم دستش را خیس می‌کند. چانه‌اش را روی سرم می‌گذارد و با دست آزادش نوازشم می‌کند. - گریه نکن دنیام، بیشتر از این گند نزن به حالم.... تو این خراب شده باید خیلی مراقب خودت باشی! دستش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بلند می‌کند. نگاه نگرانش روی صورتم می‌چرخد. - شنیدی چی گفتم؟ سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم. دستش را از چانه‌ام جدا می‌کند و سمت چپ سینه‌اش می‌گذارد‌. -هر اتفاقیم بیفته همیشه اینجایی! بغض چند روزه‌ام به آنی می‌ترکد. - فربد، من می‌ترسم... انگار در پی بهانه‌‌‌ای برای به آغوش کشیدنم بود. دستان مردانه‌اش حریصانه دورم می‌پیچد. - نترس عزیزم، هیچ اتفاقی نمیفته! دلم  فقط او را می‌خواست. - می‌شه نری؟ ازت هیچی نمی‌خوام فقط تنهام نذار! سرم را می‌بوسد و مرا بیشتر به خودش می‌فشرد. تپش تند قلب و جا به جایی سیبک گلویش را حس می‌کنم. https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0 https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0 https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0 https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0 https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0 #پارت‌واقعی‌رمان_کپی‌ممنوع #همون‌پارتای‌اول‌رمانه #ششمین‌کارنویسنده ❌❌یه عاشقانه‌ی ناب و جدید، معمایی و راز آلود، مهیج، ششمین کار موفق نویسنده‌ی معروف به خوش قولی تو پارت گذاری منظم....
423
13
-دوستم نداشتی نه ؟ صدای خنده پرتمسخرش پشت تلفن نفس رو تو سینه‌م حبس می‌کنه و بغضم رو بزرگتر: -ارزش برام نداشتی یغما وگرنه کدوم دامادی امشب از عروسش می‌گذره که من گذشتم ها...؟ https://t.me/+FgtwIhSuOCliNjE8 یغما دخترجوان و زیبایی که درست شب عروسیش با عشقش داماد ولش می‌کنه و یه رسوایی بزرگ‌و براش رقم می‌زنه غافل از اینکه... https://t.me/+FgtwIhSuOCliNjE8 توصیه‌ی ویژه این روزها♨️
662
14
sticker.webp
600
15
_اگه بهم باختی باید بله رو بهم بدی. صورت سرخ دختر مقابلش و حرصی که تو چشماش بود حس لذت به مرد مقابلش میداد. _بله رو بدم که وارد لیست بالا بلندت بشم؟ حتی هم صحبتی باهاتم حالمو بد می‌کنه پس حد خودتو بدون و بیشتر از این جلوی راهم سبز نشو. در لحظه اخمای مرد مقابلش تو هم رفت. _کاری نکن بهت حد و حدودتو ثابت کنم، تویی که اندازه یه بازوی منم نمیشی از حد و اندازه لطفاً نطق نکن. اینبار آیه سعی کرد خونسردیشو‌ بیشتر به رخ بکشه. _حقیقت تلخه میدونم، حالا هم بفرمایید کنار میخوام رد بشم. اینبار یزدان دیگه نتونست خودداریشو حفظ کنه و محکم بازوشو‌ به چنگ گرفت و نفس به نفس صورت نازه دختر مقابلش که هوس بوسیدنش داشت روانیش‌ می، کرد وایستاد. _کم واسه من لفظ قلم حرف بزن جوجه رنگی خوشمزه‌تر میشی..... منم که به قول تو گشنه! اینبار آیه حس ترس کرد ولی با عصبانیت و تخسی سری تکون داد. _ولم کن حیف این باشگاه که مال تویه بیشتر شبیه لات‌های پایین شهری میمونی. یزدان شوکه تک‌خندی زد باورش نمی‌شد این نیم وجبی دست رد به سینش زده. _تورو به غلط کردن نندازم یزدان نیستم... https://t.me/+4hbGYJ-y0LgxNmU0 https://t.me/+4hbGYJ-y0LgxNmU0 آقا یزدان مردی که اومده انتقام بگیره انتقام از کسی که هیچ تقصیری نداره و چی میشه تو مسیر انتقامش‌ در مقابل دختری قرار بگیره که زبونش مثل نیش مار میمونه و.....♨️
426
16
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره... ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟ صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود‌. دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود - با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟ صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند. یعنی آن قدر بد زده بود! روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد - زده که زده... زنشه اختیار دارشه... می‌خواست زبونشو نگه داره کتک نخوره! شیما کفری به سمت مادرش چرخید - مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟ چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟ داداشم دوسش داره... خدیجه خانوم طغیان کرد - نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه! مگه نه صدرا؟ بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟ نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند. - داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه. خودم اینجام. شیما پوزخند زنان جلو رفت - چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟ مگه انتقامتون تموم نشد؟ داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش... شیما راست می گفت. او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود. همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود! با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد - اصلا فهمیدی درداشو داداش؟ وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟ جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود - شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟ امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟ چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟ غرشش بالاخره بلند شد - ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه... مامان توام برو! خدیجه خانوم با اکراه بلند شد - توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی... این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره! از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه صدرا کلافه مشت هایش را فشرد می فرستاد. اگر لیلی حالش خوب میشد می‌فرستاد و تمام می کرد این انتقام را..‌. انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود... با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت - آقا! کجا نمی تونین برین تو! عصبی مقابل پرستار ایستاد - زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟ پرستار متاسف سر تکان داد - شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا... با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد - چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟ پرستار متعجب نگاهش کرد - وا آقا مگه نمیگی زنته؟ کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین... مات شده سرجایش ایستاده بود. کمرش؟ مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟ یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود... - یعنی چی؟ کمرش... پرستار پشت چشمی نازک کرد - والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده..‌ همه بدنش کبوده... شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد... صدرا بی نفس وارد اتاق شد آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟ پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk
179
17
همه به اسم روباه سیاه میشناسنش. پسر حاجی بازاری معروف که صدای پاهاش خوف به دل تمام حجره دارا میندازه. شرافت زیادی توی وجودش د
همه به اسم روباه سیاه میشناسنش. پسر حاجی بازاری معروف که صدای پاهاش خوف به دل تمام حجره دارا میندازه. شرافت زیادی توی وجودش داره و غیرت و محافظت از خانواده واسش حرف اولو میزنه. تا این که پدرش دستور ازدواج با دختر همکارش رو میده. دختر جلف دانشگاه، که با تمام پسر ها تیک و تاک زده بود. آیا لیاقت دانا رو داشت؟ نه! تا این که دانا تصادف کرد و رفت توی کما. و اونجا بود که عشق توی تموم وجودش جرقه زد. ولی نه برای آیدا... برای دختری با چشم های خاکستری و موهای فرفری. دختری که یکسال تموم توی رویاهاش کنارش قدم میزد، اونو میبوسید و باهم عشق بازی میکردن. به عشق همون دلبرش دانا از کما بیرون اومد. ولی اون دختر فقط یه رویا بود... تا این که روز عقد دانا رسید و اون یهو دختر توی رویاهاش رو دید. ساچلی... رفیق شفیق نامزدش. با همون چشم‌های مثل گربه و موهای موج دارش. و حالا دانا دو گزینه داشت. سر سفره ی عقد با دختری بشینه که هیچ علاقه ای بهش نداره یا دلبر خودشو توی دستشویی خفت کنه و…؟ https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk #یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥 🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
269
18
-بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم ولی  بدون سلام و بی مقدمه  می‌پرسم: -  معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ -یعنی چی؟ - می‌خوای ازدواج کنی؟ -  چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه! پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را می‌شنوم : - توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خری‌ام؟ به‌دخترکم اشاره می‌کنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاه‌مان می‌کرد: - مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟ لعنت به من! چشمان زیبایش نمناک می‌شود. دلم را زیر و رو می‌کند وقتی لب‌های خوش فرمش می‌لرزد: - من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم.... طاقت نداشته‌ام به پایان می‌رسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد می‌زند... نامرد عالمم اگه اشکش سرازیر شود ... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ #پشیمانی_بعداز_جدایی
497
19
-دوستم نداشتی نه ؟ صدای خنده پرتمسخرش پشت تلفن نفس رو تو سینه‌م حبس می‌کنه و بغضم رو بزرگتر: -ارزش برام نداشتی یغما وگرنه کدوم دامادی امشب از عروسش می‌گذره که من گذشتم ها...؟ https://t.me/+FgtwIhSuOCliNjE8 یغما دخترجوان و زیبایی که درست شب عروسیش با عشقش داماد ولش می‌کنه و یه رسوایی بزرگ‌و براش رقم می‌زنه غافل از اینکه... https://t.me/+FgtwIhSuOCliNjE8 توصیه‌ی ویژه این روزها♨️
1 199
20
sticker.webp
1 400