6 612
订阅者
-424 小时
-427 天
-26630 天
帖子存档
سلام
نمیدونم چرا هفت دقیقه اینجوری شد شروعش
اوایل که خیلی درگیری داشتم
الانم که ویروس جدید 😭
فردا سعی میکنم پارت ها رو بفرستم که اگر خدا بخواد زنده باشم ( اتفاق جدید نیوفته😂😂) پارت ها رو هر شب داشته باشیم از شنبه
خیلی مراقب خودتون باشید این ویروس جدیده خییییلی اذیت میکنه
دوستتون دارم مرسی ❤️
❤🔥 13
26001
سلام سلام 😍❤️
پر قدرت اومدم با چهار پارت هیجانی و نفس گیر😁😁
نظر یادتون نره
اسم کانال و پروفایل هم به زودی عوض میشه یادتون نره 😍❤️
از فردا هم هر شب منتظر پارت ها باشید 😘
🔥 7😱 1
45002
#هفتدقیقه
#تیناسهرابی
#پارت_۶
روزی میان آغوش گرمش ، بعد از اصرار های فراوان زیر گوشم خواند.
«هنوزم» را خواند.
زمزمه کرد:
-روزی که تو زمین بخوری ، روزی که برای اولین بار زانوهای من زمین و لمس میکنن ، نارنجی!..
زمین خورده بودم که زانوهایش خاکی شده بود؟!.
من افتاده بودم یا زمین برعکس شده بود؟!..
نفس هایش سخت بالا میآمد و چشمانم تار اما چرا او بود که روی زانوهایش چهاردست و پا به سمت من میامد؟!.
-خدا!.... نفسم خدا!..
رسید!..
گرمایش هنوز حس میشد.
صدایش خفه اما میرسید.
-نکن!.. اینکار و با من نکن!.. تو همه وجود منی!.. تو نارنجی خنگ منی!... اینکارم باهام نکن!..
-ار...شــ..ا...
-ارشا؟!.
دستم وسوسه را به سختی پایان داد.
برای آخرین بار!..
قطره اشکی از چشم چپش بارید.
دستانش گونه هایم را لمس کرد و سرش به پیشانی ام چسبید.
-گل....افتابــگر...دو..ن..و..اب.....بــــد...
#کپیحراماست
🤯 11
41220
#هفتدقیقه
#تیناسهرابی
#پارت_۵
قبل از اینکه متوجه حرفش شوم ، نگاهم روی چشمان لغزان و اشک بار او قفل شد.
با چشمانش فریاد میزد.
-ارشــــ...
سوزش شدید دستم ، مانع از ادامه حرفم شد.
-دیــــــــ....ا...ر...
صدایش خفه و مقطع میامد اما نگاه گنگم را به سمت خود کشاند.
افرادش دستانم را رها کردند.
جای دستانشان درد میکرد ، میدانستم قطعا کبود میشدند!...
دنیا کی کج شده بود؟!..
چرا سرم برعکس شده بود؟..
-خداااااا.....
دهانش را باز کرده بودند؟!.کی؟!..
دست و پا میزد برای رهایی ؛ صداها محو شده بودند اما قهقه های آن عوضی را میشنیدم ، به وضوح!..
#کپیحراماست
🤯 10
27420
#هفتدقیقه
#تیناسهرابی
#پارت_۴
ترس ناگهان بدنم را لمس کرد.
یخ زده به ارشا که با ترس سر تکان داد ، نگاه کردم.
-نه!... اینکار و نکن!..
یکی از افرادش با لبخند ، کنارم ایستاد.
ابرو بالا انداخت و خیره به ارشا ، اول موهایم را نوازش کرد.
لرزش شانه هایم را رپ به بالا جمع کرده و این برایشان لذت بخش بود.
همانطور خیره به پسری که چشمانش آتش میبارید اما با دست و پای بسته و میان دو فردی که دستانش را گرفته بودند ، کاری از دستش بر نمیآمد.
صدایش از خشم گرفته و فریادش خانمان سوز بود که او دستور داد دهانش را هم ببندند.
زیر گوشم زمزمه کرد:
-چیزی نیست ، فقط یکم میسوزه!.. قول میدم بیشتر از ده دقیقه دووم نیاری!..
#کپیحراماست
🤯 9
21020
#هفتدقیقه
#تیناسهرابی
#پارت_۳
چشمان اشک بارم ، با تاری میانشان میچرخید.
سردی اسلحه گونه ام را نوازش کرد.
نگاه هوسران اش ، گونه های خیس و شانه های لرزانم را تماشا میکرد.
دست سردم را بالا آورد.
خیره به چشمان پر نفرتم ، بوسه ای روی دستم کاشت.
-دستت و بکش ازش مرتیکه لا...
-اووو... آنقدر بی ادب نباش ارشا!.از دانشمندی مثل تو بعیده!.
ارام بدون هیچ عجله ای ، به سمت ارشا رفت.
-میدونی ، احساس عجیبیه نه؟!... تیتر اول اخبار پسری که عشقش و با سم کشت!..
#کپیحراماست
🤯 9
27520
سلام فردا شب پارت داریم❤️
هفت دقیقه یکم شروع سختی داشت و اینکه من این هفته به شدت درگیر بودم نتونستم پارت ها رو بذارم 😊❤️
❤🔥 6
31900
#هفتدقیقه
#تیناسهرابی
#پارت_۲
«توانم را گرفتند آن لبان سردت!... اخ ، بالاخره بوسیدمت ، زمانی که از جانت بوی نسترن میآمد»
-چه عاشق!... اگر یک نویسنده اینجا بود ، قطعا پایان عشقتون و نایسسس مینوشت!...
دستانم بالا آمد و جیغ ها و تقلا هایم ، برایش لذت بخش بود که دستور داد ، دهانم را باز کنند.
-ارشاااا!... ارشا... عوضی ولش کن!..
چشمانش برق داشتند ، نه از آن برق های معمولی ، از آن هایی که خون را درون رگ هایت خشک میکند ، همان هایی که بدنت یخ می زند ؛ از ترس ، وحشت!..
دستش را نزدیک گونه ام آورد.
با انزجار صورتم را برگرداندم.
-دستت و بکش حرومزاده!..
دو قوی هیکل ، ارشا را گرفته بودند.
برق نگاه ترسناکش کش آمد ، ردی ارسال مکث کرد.
-غیرتی نشو دانشمند!.. با تو زیاد کار داریم!..
#کپیحراماست
❤🔥 20🤯 3🔥 1
62720
#هفتدقیقه
#تیناسهرابی
#پارت_۱
فصل اول
نامه صد:
مرگ!.. 𐎶𐎼𐎥
نفس نفس میزدم.
پشت دستمال درون دهانم ، هق میزدم و به چشمان او نگاه میکردم . به لبخند اغراق آمیزش ، غرور و نفرت نگاهش!...
-بزن!...
به سختی یک قدم جلو گذاشتم.
نه!... خدای من ، داشتند تمام من را نابود میکردند.
ناخن هایم را در دست دور کمرم فرو کردم اما دریغ از یک قدم عقب رفتن .
پیکان اسلحه که سر تمامم را نشانه گرفت ، توان از جانم رفت.
حال معنای جمله های دفتر عشق را میفهمیدم!...
به چشمان عسلی اش نگاه کردم و هق زدم!..
-گریه نکن!...
اصوات نامفهومی از دهانم خارج میشد اما عجز نگاهم را تنها او میفهمید.
«اه ، جانکم!... هرگز آن نگاه آخرت را فراموش نمیکنم. چه ها گذشت بر قلب ناتوان مردت ماه من!.. چه ها آمد زمانی که چشمان بسته ات مهمان قلب ویرانه من شد»
-ار....
فریادم کار ساز نبود برای آن وحشی هایی که با لبخند به ما نگاه میکردند. آن لبخند کریه اشان!..
#کپیحراماست
❤🔥 11🤯 4🔥 1
52120
بسم الله الرحمن الرحیم
از امشب رسماً رمان هفت دقیقه توی کانال استارت میخوره
پ هر شب شما یک پارت دارید
جمعا در هفته ۶ پارت میشه ❤️
داستان هفت دقیقه برای من خیلی خاص و هیجان انگیزه و مطمئنا برای شما هم همینطور خواهد بود.
پس لطفاً بعد از هر پارت نظراتتون و بذارید حتی شده یک «استیکر»
پایان همه رمان های بنده خوش هست و این نیازی به گفتن نداره❤️
42000
پارت ها تا دو هفته باقی میمونه
اگر بیشتر از دو هفته مهلت خواستید توی نقد بگید ، بیشتر میذارم بمونن نگران نباشید 😍❤️
🤩 15
80008
مورفو
با تمام خوبی ها و بدی هاش تموم شد!.
برای من تجربه خیلی خوبی داشت ، خیلی!
توی حس و حال خیلی خوبی نوشتم مورفو و واقعا زندگی کردم با پروانه و هیراد!
اون اکیپ ، اکیپ خودم و دوستام هستن
و کارکتر هاش همه واقعی!..
اکیپ ۱+۶ ، خود ماییم!..
با همون خنده ها و شادی ها از زمان دبیرستان!..
درد ها تموم شدن ، قصه ها حل شدن ، دعوا ها تموم شدن!..
توی هر رابطه دعوا و قهر وجود داره اما مهم دل کندنه!...
به قول زهرا خانوم توی چشم یار نگاه کنید ببینید « دل کندن » تو نگاهش هست یا نه!..
مورفو دفترش بسته شد اما نمیگم توی رمان های بعدی هستن یا نه!..
شاید ی تیکه ازشون بیاد ، شاید فقط اسم هاشون شاید هم اصلا نیان!.
خیلی دوستتون دارم
بمونید برام ❤️😍
در آخر
با رمان بعدی من همراه باشید
از فردا ۶ پارت در هفته قرار میگیره
هر شب یک پارت 💋
🔥 20🥰 10👌 1
830115
مورفو
با تمام خوبی ها و بدی هاش تموم شد!.
برای من تجربه خیلی خوبی داشت ، خیلی!
توی حس و حال خیلی خوبی نوشتم مورفو و واقعا زندگی کردم با پروانه و هیراد!
اون اکیپ ، اکیپ خودم و دوستام هستن
و کارکتر هاش همه واقعی!..
اکیپ ۱+۶ ، خود ماییم!..
با همون خنده ها و شادی ها از زمان دبیرستان!..
درد ها تموم شدن ، قصه ها حل شدن ، دعوا ها تموم شدن!..
توی هر رابطه دعوا و قهر وجود داره اما مهم دل کندنه!...
به قول زهرا خانوم توی چشم یار نگاه کنید ببینید « دل کندن » تو نگاهش هست یا نه!..
مورفو دفترش بسته شد اما نمیگم توی رمان های بعدی هستن یا نه!..
شاید ی تیکه ازشون بیاد ، شاید فقط اسم هاشون شاید هم اصلا نیان!.
خیلی دوستتون دارم
بمونید برام ❤️😍
در آخر
با رمان بعدی من همراه باشید
از فردا ۶ پارت در هفته قرار میگیره
هر شب یک پارت 💋
❤🔥 1
400
#مورفو
#تیناسهرابی
#پارت_۵۰۶
نوبت به کادو ها که رسید.
کم کم اطراف پر شد و پروانه کادو خود را اخر گذاشت.
بعد از سیل تبریکات و کادو ها ، آرام دست هیراد را نوازش کرد و ایستاد.
گوشه رستوران را که چند روزی بود به عنوان تعمیرات ، پرده کشیده بود را کنار زد.
هیراد مات ماند.
متعجب خندید و ناگهان هیجان زده برگشت.
-چیکار کردی تو دختر؟!..
پروانه خندید و دین دور شانه اش انداخت و به او که ور ذوق نگاه میکرد گفت:
-حالت هر دومون رویاهامون و داریم!.. هم تو ، هم من!...
قسمت کوچکی از رستوران آتلیه شده بود ، با یک دوربین و چند تا صندلی!..
روی دیوار پر از عکس های مشتری ها و مهم تر از همه آن عکس عقدشان!...
هیراد برگشت ، گونه اش را نوازش کرد و پیشانی به پیشانی اش چسباند.
-خیلی دوستت دارم ، میدونی که؟!..
پروانه خندید و چشم بست.
-خیلی میخوامت ، میدونی که؟!..
این پایان همه چیز نبود.
تازه شروع بود ، برای همه!..
برای تو ، هیراد و حتی فریادی که در یک نامه کوتاه از او عذرخواهی کرده و گفته بود برای آینده اش با دلربا ، برنامه های دارد و چقدر پروانه را خوشحال کرده بود.
بوسه ای آرام روی گونه محبوبش نشاند و آرامش را با دستان باز پذیرا شد.
پایان
۱۴۰۴/۹/۳
ساعت ۱:۱۰ بامداد
❤🔥 32👏 7🥰 4🔥 1
66660
#مورفو
#تیناسهرابی
#پارت_۵۰۵
نگاهش روی فرشته آبی پوشش خشک شد.
با آن لبخند زیبا و چشمان برق افتاده ، آن موهای آبی فر شده و کیک درون دستش ، گویی تمام دنیا را به او داده باشند.
نزدیک شد.
هوا شد و هیراد عطر تنش را نفس کشید.
پروانه کیک را به دست ، آرام در آغوشش خزید و شکوفه بارانش ، گونه هیراد را گرم کرد.
-تولدت مبارک عزیزم!..
هیراد دست پشتش گذاشت و نگذاشت دور شود.
بوسه اش را پاسخ داد و لبخند گرمش آرامش بخش بود.
میم را از دستش گرفت و دست دیگرش را دور کمر همسرش حلقه کرد و از یک طرف او را به خود فشرد.
جواب تبریک همه را با لبخند میداد.
همه آمده بودند ، مادرش ، حمیرا ، کامران ، لیلی و آقاجان و عزیز و همه و همه!..
#کپیحراماست
❤🔥 26🥰 6🔥 2
49240
#مورفو
#تیناسهرابی
#پارت_۵۰۴
پروانه به تزئین کیک عزیزش نگاه کرد و لبخند زد.
ناگهان فاطمه از سرش را از در داخل آورد و هول زده گفت:
-داره میاد!.. حمیرا میگه از صبح مشکوک شده چرا بهش زنگ نمیزنی ، داره میاد ببینه چخبره!..
پروانه هیجان زده ، به سمت اتاق تعویض لباس دوید.
لباس هایش را عوض کرد ، عطر محبوبش را به گردن و نبضش زد .
لبانش را کمی بهم فشرد و رژ را پخش کرد و آرام و آراسته بیرون قدم گذاشت.
رستوران هنوز پر بود.
کمی زود آمده بود.
قرار بود شب بیاید و رستوران خالی باشد اما این گونه هم اشکالی نداشت ، مردم سهمی از خوشحالی آنها داشتند.
-داره میاد!..
لیلی ، برق شادی به دست با هیجان پشت در ایستاد.
در که با صدای زنگ باز شد ، برف شادی را محکم توی صورت هیراد پاف زد.
هیراد کنگ به اطراف نگاه کرد و ناگهان خشک شد.
#کپیحراماست
❤🔥 23🥰 7🔥 2
48840
