Haafroman | هاف رمان
关闭频道
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
显示更多22 272
订阅者
-3424 小时
-1397 天
-8530 天
帖子存档
Repost from N/a
-با اون لهجه زشتش فکر کن بلد نیست پیتزا رو تلفظ کنه تازه قراره بخوره
همراه با پوزخند پرتمسخری گفت.بهار خواهرش چشم غره رفت و دلسوزانه گفت :
-تو رو جون من این حرفا رو جلو خودش نگی ناراحت میشهها ؟
مرد جوان پوزخند زد :
-قول نمیدم چون مدام چشمم که بهش میفته داغ دلم تازه میشه
بهار دلخور زبان باز کرد :
-اخه چرا دختر به این خوبی ؟ از چیش خوشت نمیاد ؟
بنیاد با لب کج شده به زبان اومد :
-همهچیش ولی بیشتر از لهجه زشتش و اون لباس های رنگو رو رفته زشتش
خواهرش با دلسوزی لب گاز گرفت :
-یادم باشه ببرمش خرید وای خوب شد گفتی
بنیاد شمشیر را از رو بسته بود که با لحن بدی به حرف اومد :
-واسه این گدا گدورهها پولتو خرج نکن خواهر من فردا میذاره تو کاسهات از من گفتن بود
حواس مرد جوان به دل دخترکی که تازه از خواب بیدار شده بود و تمام حرفهایش را شنیده بود نبود
با بغض لب برچید که صدای زنگ در بلند شد.بنیاد با گفتن اینکه " پیتزا ها رو آوردن "
به سمت در رفت
صدای بنیاد باز با بیرحمی گوششو پر کرد :
-واسه اونم سفارش دادی ؟
در جواب نگاه دلخور خواهرش بیرحمتر جواب داد :
-بابا اون نون و پنیرم از سرش زیاده
بغض دخترک بزرگتر شد و بهار بلند با مهربانی چند بار صداش زد :
-مهیا عزیزم بیا غذاها رو آوردن
بغضشو پس زد و از پلهها پایین رفت.
کمی بعد زیر نگاه سرد و جذاب بنیاد بسته پیتزاشو برداشت.همین که اولین قاچ پیتزا رو تو دهانش گذاشت بنیاد با نیشخند گفت :
-خوشمزهاس فقط تو میدونی موادش چیاس ؟
لقمهاش به سختی قورت داد و دور دهانشو پر کرد و با سادگی تمام گفت :
-تو پرورشگاه میگفتن قارچ پنیر گوشت و فلفل و...
بنیاد نذاشت جملهاشو تموم کنه و با لبخند پرتمسخری خیره به دخترک گفت :
-از کل هیکلتو موادش گرونتره میدونستی
قلبش یخ زد و کسی انگار با چاقو دلشو نیشتر زد.بهار عصبی و تند غرید :
-بنیاد خجالت بکش
اشک تو چشماش دوید.اینجا دیگه جای موندن نبود.با همون چشمهایی که از اشک برق میزد روبه روش ایستاد و محکم گفت :
-من شاید پیتزا نخورده باشم اما خداروشکر میکنم حداقلش اینه آدم بد ذاتی نیستم
اما حواس بنیاد به حرف درشت دخترک نبود پرت چشمهای معصومی بود که پر از اشک بود
با تمام اصرارهای بهار نموند و تموم گرمای خونه رو با رفتنش برد
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
مهیا دختر پرورشگاهی که مجبوره برای آواره نشدن به عمارت دوستش بهار بیاد و همه چی خوبه تا اینکه سر و کلهی بنیاد برادر بهار پیدا میشه...
مرد مرموزی که از همون برخورد اول چشمش مهیا رو می گیره و با مخالفت خانواده رو به رو میشه و برای به دست آوردنش یه شب...❤️🔥
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
https://t.me/+FhDagR3nVNE2N2I0
14600
Repost from N/a
- با این قیافه میخوای به بچههای مردم درس بدی؟ از ترس میگرخن. گفتم که خانوم، ما نیازی به مدرس جدید نداریم!
یارا پوشهی مدارکش را به آرامی از روی میز منشی برداشت.
نگاهی به دستش انداخت. یادش رفته بود کرمپودر را روی لک و پیسهای پوستش بزند.
لکّی که به تازگی روی صورتش افتاده بود، بزرگ بود و به او جرأت مقابل آینه رفتن نمیداد.
منشی درست میگفت، بچهها به جای گوش دادن درس به معلّمشان با آن پوست ترسناک نگاه میکردند.
با لجاجت گفت: من بهتون قول میدم روی صورتم کرمپودر بزنم. با آرایش اصلا مشخص نمیشه. بذارین رئیس رزومه کاری منو ببینن. من به این کار احتیاج دارم.
منشی با قیافهای چندشوار روی چرخاند و برگهی معرفینامهاش را پاره کرد.
- همین که گفتم. اگه رئیسم بذاره من یکی نمیذارم. خودت وحشت نمیکنی؟ بچهی شش هفت ساله چجوری میخواد قیافهی تو رو تحمل کنه آخه. چیزی که ریخته کار، برو یهجا دیگه...
لبها را بهم فشرد. از این همه ظلم بغضش گرفته بود. چطور بخاطر یک مشکل پوستی که دست خودش نبود، مدام از این و آن میشنید!
چرخید تا زیپ کولهاش را باز کند و پوشهی مدارک را داخل آن بیندازد که با دیدن یک جفت کفش مردانه مقابلش، سر بلند کرد.
مرد کارتی را به طرفش گرفت و بم گفت: گفتی به کار احتیاج داری، به این شماره زنگ بزن!
با دیدن نام طلاییِ "نیک" روی کارت مات و مشکی رنگ، با تعجب پرسید: چه کاریه؟
- فکر کنم بتونی از پس چندتا پروژهی عکّاسی بربیای، نه؟
چشمهای درشتش گرد شد. منظور مرد را نمیفهمید. در لفافه حرف میزد و او را سردرگم میکرد...
- متوجه منظورتون نمیشم آقا. اصلا من دنبال کار نیستم. اینم کارتتون.
کارت را به طرف مرد گرفت امّا او، تنها با نگاهی عمیق قدمی جلو گذاشت.
سرش را جلو آورد و کنار گوشش آرام پچ زد: پسندیدهای. تو با این زیبایی و تفاوت، همهچی رو بهتر میکنی. فقط کافیه بیای تا مهر قرارداد رو بزنیم!
منشیِ آموزشگاه با حسادت به آن دو نگاه می کرد. مرد را میشناخت، صاحب برند بزرگ طلایِ نیک بود. آگهیهای تبلیغاتی پیجش را برای پیدا کردن یک مدل کاربلد دیده بود و حال یک دخترک سر به زیر با پوستی لکّهدار صاحب این جایگاه میشد!
یارا کارت را در میان دستهای عرق کردهاش فشرد و آرام پرسید: میتونم بپرسم شما کی هستین؟
- ناجیِ تو، سیامند!
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
https://t.me/+j6eEl77FqKw1OTI8
50500
Repost from N/a
_ امشب مراسم خواهرمه یه لباس درست بپوش باز آبروم رو نبری جلوی همه
مینا لب گزید
_ داداش چرا اینجوری با زنت حرف میزنی؟
گناه داره
با اخم توپیدم
_ به تو ربطی نداره مینا برو لباساتو انتخاب کن زودتر
صحرا ولی هیچی نگفت و بدون جواب رفت توی اتاق پرو
چند دقیقه بعد مینا بیرون اومد
_ چطور شدم داداش؟
همون لحظه صحرا هم بیرون اومد
لباس قرمزی پوشیده بود که توی تن سفیدش میدرخشید
بدون اینکه به روی خودش بیاره که چند دقیقه پیش چه حرفی بهش زدم با لبخند آرومی گفت
_ خوبه امیر؟
کفری بودم
کارهای شرکت و دعوایی که سر صبح با مامان داشتیم بهم فشار آورده بود
طبق معمول کیسه بوکسم صحرا بود
کسی که وقتی از همه جا پر بودم عصبانیتم رو سرش خالی میکردم و آروم میشدم
خصوصا امروز که سر صبح یه بحث کوچیک هم داشتیم
در عین حال خیالم راحت بود که اعتراضی نداره و حرفی نمیزنه
با همون اخم های درهم در جواب نگاه منتظرش توپیدم
_ این چیه پوشیدی؟
از بس میخوری مثل گاو شدی هیچی هم اندازهات نمیشه، این لباس واسه یکی مثل مینا با ۴۵ کیلو وزن خوبه نه تو که فقط پهلوهات زده بیرون
رنگ از صورتش پرید و لبخند روی لبش خشک شد
چشماش پر اشک بود
دلم آتیش گرفت ولی به روی خودم نیاوردم
فکر میکردم چندساعت بگذره یادش میره اما همه چیز از اون روز عوض شد
شب ها جدا ازم میخوابید و توی نگاهش دیگه عشقی نمیدیدم
تا اینکه یک روز ....
https://t.me/+PAEMWE5z9LcxOGI8
https://t.me/+PAEMWE5z9LcxOGI8
وقتی زنش ترکش میکنه تازه متوجه میشه که ...💔🥲
❤ 1
1 37400
Repost from N/a
00:10
视频不可用
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.
چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میانسال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...
سرم پایین افتاده و اشکهای درشتی از چشمهایم میچکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود
وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروسِ این خاندان میشدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.
من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانوادهام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانهی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
51311362_957468534643068_6237967569063150730_n.mp41.23 MB
33800
Repost from N/a
_میخوای زن یه پیرمرد هفتاد سالهشی باران!
توروخدا قبول نکن آبجی
از آینه با چشمای اشکی به سمانه خواهرم زل زدم.
شال سفید سرم تو ذوق بخت سیاهم و سالها تنهاییم میزد.
_چارهای جز قبول کردنش ندارم.
چهار ساله طرد شدم از خانوادم دیگه بسه
ترحم و دلسوزی در نگاهش چیزی نبود که تو این موقعیت بخوام.
سالها قبل همون زمانی که با لباس سپید عروس دزدیدنم و بی رحمانه مورد تجاوز قرار گرفتم هیچکس بی گناهیم و باور نکرد.
_کاش اونشب لعنتی با دوست پسرت فرار نمیکردی
با درد پلک بستم.
کاش نمک روی زخم عمیق قلبم نمیریخت و با کلمات بیشتر از این داغونم نمیکرد.
_فرار نکردم، دزدیده شدم
لطفا برو بیرون
_ازم دلخور شدی آبجی!
دیگه حسی برام نمونده بود.
ناراحت بشم و نشم در آخر باید تاوان پس بدم.
تاوان گناهی که نکردم.
_چی میدونی راجبش؟
_راجب کی باران؟
برام خیلی سخت بود.
سخت بود اسم مرد میانسالی رو بیارم که هیچ علاقهای بهش ندارم.
من همش بیست و پنج سال داشتم و این سرنوشت حقم نبود.
_آقا منصور
مکث و سکوتش کمی طولانی شد.
وقتی بعد چهار سال خانوادم سراغم اومدن برای بخشیدنم شرط گذاشتن
شرط ازدواج با یه پیرمرد
همهی اینها به خاطر بیشتر عذاب کشیدنم بود.
_پیشنهاد امیررضا بود.
ناباور از روی صندلی بلند شدم.
امیر رضا پسر عموم و نامزدم بود.
دامادی که شب عروسی با غیب شدن یهویی و تهمت فرار با دوست پسرم غرور مردانهش و آبروش سر زبون کل فامیل افتاد.
_حتی آقا منصور سرایدار شرکت امیررضایه میگن یه سالی هست زنش فوت شده
_پس میخواد ازم انتقام بگیره
ولی یه سوال سمانه
یعنی من هیچ ارزشی برای خانوادم نداشتم که همه همراهیش کردن!
ازم نگاه دزدید.
آهی از ته قلبم کشیدم.
_دو هفته دیگه امیررضا با تینا ازدواج میکنه
یکی یکی آرزوهام پر پر شدن
به دست کی! نمیدونم
هیچ وقت متجاوزم رو ندیدم فقط صداش، صدای زمخت ترسناکش کابوس هر شبم بود.
_اگه با بدبخت کردن من خوشبخت میشه باشه
دو تقه به در و دستگیره بالا پایین شد.
قامت بلند مردی رو دیدم که چهار سال دلتنگش بودم ولی از دلتنگی برق کینه و نفرت در نگاهش نصیبم شد.
_عروس فراری آمادهای!
شوهر آیندت مشتاق منتظرته
اشکام و با پشت دست پس زدم و بغضم رو قورت دادم.
لبخند کم رنگی روی لب هام کاشتم.
_آره آمادم
قبل اینکه از کنارش رد بشم بازوم و تو دستش اسیر کرد و محکم فشار داد.
_اون پیرمرد از سرتم زیاد و لیاقتته دختر عمو
خوشبخت بشی
_یه روز می فهمی وفادارترین به عشق بینمون من بودم.
ولی خیلی دیر میشه و بدجور شرمندم میشی امیررضا
از کنارش گذشتم و...
https://t.me/+0pf4hNuNC8c3M2U0
https://t.me/+0pf4hNuNC8c3M2U0
https://t.me/+0pf4hNuNC8c3M2U0
https://t.me/+0pf4hNuNC8c3M2U0
❌️توصیه ویژه نویسنده
❤ 3
74800
Repost from N/a
ـ خانم دکتر من حاملهام؟ بچه میبینی تو شیکمم؟
دختر شانزده سالهای توی اتاق سونوگرافی دراز کشیده بود. دکتر دستگاه را روی شکمش چرخاند و دختر داشت بلند میشد که مانیتور را ببیند.
دکتر گفت:
- بشین عزیزم کجا پامیشی؟
حریر طفلکی گفت:
+ خانم دکتر بچه است؟ سنگ کلیه دارم؟ من چمه؟
دختر شانزده ساله ای که فقط یک بار قربانی مستی پسردایی بزرگسالش شدع بود چطور می فهمید فرق سنگ کلیه و بچه را.
دکتر پزسید:
- شوهرت کجاست؟
حریر زد زیر گزیه. شوهر کجا بود. فردای همان شب حامی تازه فهمید چه غلطی کرده گذاشت و رفت.
به جای مدرسه امده بود اینجا؛ دکتر! که ببیند علت حالت تهوع های پی در پی حاملگی است یا نه.
رنگش پریدع بود.
دکتر آهسته لب زذ:
- من باید با خانوادت حرف بزنم!
تو بارداری؛ اونم نه یکی! دوتا... باید...
ماتش برد
.دوقلو حاملع بود؟
التماس کرد
- خانم دکتر تروخدا بهشون نگید خواهش میکنم. اگه بفهمن منو میکشن...
او که پدر و مادر نداشت خان بابا پوستش را میکند....
++++
عمع مریم گفت باید سقط کند. خان بابا فهمید و چع اوضاعی شد...
پنج سال گذشت وبچه ها بزرگ شدن. توی حیاط خان بابا دیگ نذری گذاشته بودند. نذر خیریه ی مادر حامی بود...
از داخل اتاق صدای داد یک نفر آمد... داد زد « این توله سگ بچه کیههههه»
همه سراسیمه خودشان را رساندند.
نیکزاد بالای سرپدرش نشسته بود و پارچ اب توی دستش بود...
خندید و گفت:
- بالش منو برداشته مامانی! بهش گفتم بیدال شو خودش بیدال نشد...!!!
https://t.me/+VGH1xV1CQGkzY2Vk
https://t.me/+VGH1xV1CQGkzY2Vk
https://t.me/+VGH1xV1CQGkzY2Vk
❤ 2
1 33700
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۲
نمیدانستم چه کنم ،
چه بگویم ،
چگونه مرهم باشم.
اصلا سخت بود برایم.
من خودم در اعماق همین حال های آشفتهی او شنا میکردم و گاهی فرو میرفتم.
چه طور میتوانستم کمکش کنم.
اصلا باید کمک میکردم ،
یا میگذشتم ؟
مگر میشد عاطفه خندان را بغضآلود دید و گذشت؟
آرام زمزمه کردم:
دوست داره.
صدای آهش بلند بود.
ادامه دادم:
عاشقته...
سکوتش را که دیدم بیشتر جرئت گرفتم:
خودم تو چشماش دیدم.
نگاهم کرد،
آرام پرسید:
چشماش؟
_آره.... تو حیاط بیمارستان دیدمش....
به فکر رفت.
باز خیره شد به کوچهی کم رفت و آمد.
با خودش تکرار کرد:
عاشقمه....
پلک بست و خطاب به من گفت:
شاید من اندازه اون عاشق نیستم.
_دارم میبینم حالتو.
_نه... من گاهی بیشتر عاشق خودمم تا اون...
پلک باز کرد و چشمانم را نشانه گرفت:
همین منو میترسونه غزل.
سکوت کردم ،
تا همین جاهم احساس میکردم زیادی امید دادم.
من که زندگی و داستان او را نمیدانستم.
شاید بیشتر از این ناراحتش کند.
کمیکه در سکوت سپری کردیم،
با آه عمیقی، محکم دست روی چشمان و صورتش کشید .
چندبار آب دهانش را قورت داد.
صدایش را صاف کرد و گفت:
یه درصد اگه احتمال داشت من زنده بمونم ، الان با این معطل کردنمون دیگه نمیشه... شوهرت شَتَکم میکنه.
لبخندم از روی تحسین بود.
نمیدونم حسن است یا نه که میتواند زود خودش را بازیابد و شوخی هایش همیشه هستند.
اما....
من که نمیدانم در خلوت این دختر شاد و غمگین چه میگذرد،
شاید صدها برابر این شوخی ها ، غم دارد...
دست سمت سوئیچ برد و گفت:
حالا اجازه هست زنداداش عزیزم؟
_میتونی رانندگی کنی.
ماشین را روشن کرد و دقایق قبل را منکر شد:
از اولم میتونستم .... تو منو لوس کردی.... منم خوشم اومد.
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 187👍 38🥰 17😁 11🔥 3🌚 1
3 90300
Repost from N/a
🔥معشوقه ی باد 🔥
💔💔💔
پرده را کنار زدم
ماشین پلیس جلوی درب خانه ایستاده بود
دیدم که دستهایش را دستبند زده ، سوار ماشین کردند
میان آن شلوغی در گرگ و میش بارانی آبان ماه
سنگینی نگاهی باعث چشم هایم بچرخد
خودش بود نیوان بهتاش....
قدمی عقب کشیدم و حریر رنگ گرفته از خون را رها کردم
جای انگشتانم روی پرده مانده بود
لب گزیدن ناخودآگاهم باعث شد از درد پارگی لب هایم بلرزم
صدای ویبره ی گوشی آمد
شماره ناشناس بود
تماس را برقرار کردم
لختی سکوت و بعد.....
- امشب در رو باز بزار نمی خوام سرو صدایی بشه....
راستی....... از لباس خواب خوشت اومد؟
نگاهم به کاغذ کادوی مچاله و لباس تکه پاره شده گوشه ی دیوار افتاد
- همونیه که پارسال برای تولد زویا خریدم ، آخه برند دوست داشت......
بهنام سرم را به دیوار کوبیده بود
عربده های ترسناکش هنوز میان سرم می چرخید و شقیقه هایم ضربان می زد
- این آشغال رو کی فرستاده عوضی؟
نیوان بهتاش داشت می گفت؛
- می دونستم وسواس داری
دیشب انداختمش لباسشویی .....
آخه قرمز بهت میاد.....
به زویا هم می اومد... ولی تو یه چیز دیگه ای....
نگران بهنام نباش
امشب بازداشتگاه می مونه
فقط.....
صدای خشدار و گرفته اش را صاف کرد
- رژ قرمز یادت نره
🔥🔥🔥💔💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
59400
Repost from N/a
-دوتا نواربهداشتی بذار، پسرعموی بزرگت تو این خونه زندگی می کنه!
مریم پتو از سرش کشید و با غیض روی تخت نشست
-چرا مهرانه خانم؟ اگه خونمو ببینه میشم نجس؟ میشم دختر خراب؟
مهرانه با چشمان گشاد شده روی دستش کوبید
-مار بگزه اون زبونتو چشم سفید!
دیوونم کردی تو... آخرش این زبون سرخت سرتو بر باد میده حالا ببین کی گفتم.
مریم دستش را در هوا پرت کرد و با پوزخند گفت
-من برخلاف شما از اون غول بی شاخ و دم نمی ترسم، تو روشم میگم اینو... تو هم الکی جلوی دهنمو نگیر!
-نگیرم که خودتو بدبخت می کنی ذلیل مرده!
تو که می دونی اون با مامانشم شوخی نداره... نذار این حرفاتو بشنوه کارت برسه به تنبیه!
تنبیه!
دختر ۲۰ و اندی ساله باید ترس از تنبیه می داشت؟
اگر می توانست سر آن دیکتاتور را از تنش جدا می کرد و بعد این خانه را برای همیشه ترک می کرد!
عاصی شده از جانب گیری مادرش داد کشید:
-برو بیرووون!
به جای اینکه پشت دخترت باشی اومدی تهدیدم می کنی؟ فقط به خاطر یه پریود که نه گناهه نه حرام، چرخه ی طبیعی زناست!
اون گنده بک هم گوه میخوره اگه بخواد تنبیهم کنه!
صورت مهرانه از ترس سرخ شد... داشت سکته می کرد!
اگر صدایش به گوش شهاب می رسید بدبختش می کرد... داغش را به دلش می گذاشت!
-باشه چش سفید بیار پایین صداتو من رفتم بیرون... آخرش تو یکی سکتم میدی!
صدای کوبیدن در آمد و دخترک بغض ترکاند... دستش را زیر دل پر دردش گذاشت و زار زد!
***
با موهای پریشان و لنگه ی بالا رفته ی شلوارش روی پنجه ی پاهایش بلند شده بود تا بسته ی قرص ها را بردارد!
-اه لعنتی... موقعی که داشتن قد تقسیم می کردن من کدوم گوری بودم اخه؟
همان وقت بدن مردانه و بزرگی از پشت به او چسبید و خیلی راحت بسته ی قرص ها را پایین اورد.
-هـــین!
-منم بچه!
مریم با هراس برگشت و شهاب استوار سر جایش ماند. با آن بدن بزرگ کم مانده بود دخترک را بین خودش و کابینت له کند
-واسه چی میخوای قرص بخوری؟
مریم چیزی نگفت و نگاه تیزبین شهاب دست دخترک را روی زیرشکمش شکار کرد... پریود شده بود!
قرصی که هر ماه برایش میخرید را از داخل جعبه در اورد و به دستش داد... می دانست فقط همین قرص روی دردهایش اثر می کند.
-بعد تموم شدن پریودیت قرص آهن میخوری؟
خونریزیت زیاده باید جایگزین شه!
سر دخترک به ضرب بالا امد
-تو از کجا می دونی که چقدر خونریزی...
با درد وحشتناکی که یکهو زیر دلش پیچید خم شد و آخی گفت!
شهاب با اخمی پر ابهت دست نرمش را گرفت و بعد از نشستن روی صندلی او را روی پاهایش نشاند
اشک روی صورتش را با نوک انگشت گرفت و لب زد
-می دونم چون اولین بار خودم شلوار خونی پرنسسمو شستم تا کسی جرئت نکنه دعواش کنه!
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
❤ 1
22100
Repost from N/a
من مهدام
یه دختر محجبه و مثبت تو یه خانواده سنتی و مذهبی....
برادرم پلیس بود . کافی بود من سهوا یه کاری انجام بدم تا شرلوک هولمز بازی دربیاره و تا ته توی ماحرا رو در نیاره ول کنم نباشه
همه چیز طبق روال خانوادم پیش می رفت
همه چیز
جز عشق!
تنها اشتباه من عاشق شدن بودن!
عاشق پسری شدم که بخاطرش هرکاری حاضر بودم بکنم
از دروغ گفتن و پیچوندن خانواده بگیر تا قرار های یواشکی....
یه روز به بهانه تولد دوستم باهم به یه مهمونی رفتیم
مهمونی ای که تهش به تخت و یه رابطه کثیف ختم شد اونم وقتی که تو حال وهوای خودم نبودم!
سهم من شد بی بکارت شدن و بی آبرویی
سهم اون نامرد شد فرار و غیب شدن!
اما این همه ماجرا نبود!
وقتی پلیس همه بچه های مهمونی رو دستگیر میکنه منم جزوشونم!
و از اون بدتر وارد آگاهی ای میشم که همه برادرم رو می شناسند!
اما
کسی از لکه ننگ اصلی خبر نداره و همه خانوادم که همین حالا هم منو لکه ننگ می دونن می خوان به زور شوهرم بدن!
آرتـــــــا!
مردی مرموز و جذاب با خانواده ای بااصالت و موجه که شاید دل هر دختری رو می تونست به دست بیاره
امــا من نـــــــه!
یکبار دلم رو باخته بودم و سوخته بودم
اما
من چاره ای نداشتم!
جز اینکه پای عقد با آرتا بشینم
درحالی که رازم روهنوز کسی نمی دوسنت!
https://t.me/+alALLcRk47YyYzk0
https://t.me/+alALLcRk47YyYzk0
16900
Repost from N/a
-بهت گفتم بعد گرفتن پول، باید گورتو گم کنی. اینجا چه غلطی میکنی افق؟
نیشخندی زدم و دستم را روی شکمم گذاشتم.
-میدونی چیه؟
جلوتر رفتم و آهسته گفتم:
-داشتم میرفتم... ولی یهو یه چیزی یادم اومد.
کتش را روی مبل پرت کرد و پرسید:
-چیه؟ پولی که برای بسته موندن دهنت بهت دادم، کم بوده؟! بیشتر میخوای هرزه؟
لبخند کجی زدم و روی مبل، کنار کتش نشستم.
-یادته بهت گفتم داداش منحرفت به زور من و کرده؟
کلافه و عصبی، به میزش تکیه داد و گفت:
-اون الفاظ رکیکی که از دهن یه زن بیرون میومد و چطوری میتونم فراموش کنم؟!
با پوزخند سرم را تکان داده و به عقب تکیه دادم.
-باید بودی میدیدی داداش جونت از چه الفاظی حین تجاوز به من استفاده میکرد جناب نیکزاد!
اخمی کرده و بیحوصله گفت:
-چی میخوای افق؟ حرفتو بزن کار دارم.
پایم را روی پایم انداختم و زمزمه کردم:
-به نظرم نباید با زنی که وارث نیکزادها رو حاملهست، اینطوری حرف بزنی دانیال خان. زشته برات! بچم بشنوه از عموش ناراحت نمیشه؟!
به سرعت از میز فاصله گرفته و پرسید:
-چی؟!
دستهایم را روی زانویم گذاشتم.
-آره دانیال خان، اون شب که گریون و ترسون اومدم پیشت و ازت کمک خواستم چون داداش عوضیت باکرگیمو گرفته بود، یادم رفت بگم تخمشو توی شکمم کاشته!
با چشمهایی گرد شده جلو آمد و پرسید:
-چی میگی افق؟
برگهی سونوگرافی را روی میز گذاشتم و پرسیدم:
-تصمیمت چیه عموجون؟ برم و شب اول زندگی مشترک داداش منحرفت و با عروس پاک و آفتابمهتابندیدهاش خراب کنم؟!
کمی به سمت جلو خم شدم و پرسیدم:
-یا تو بچه رو گردن میگیری و از عموجون، تبدیل میشی به باباجون؟!
دانیال با اخم پررنگی به چهرهام خیره شد و زیرلب گفت:
-فردا عقدت میکنم. اگه کسی بفهمه از داداشم حاملهای، روز خوش برات نمیذارم هرزه!
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
54400
Repost from N/a
🔥🔥معشوقه ی باد🔥🔥
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
این کوزه است یا…..
نگاهی به لوله دراز و بلندی که ساخته بودم انداختم
-خوب ،یک مقدار فرق می کنه ؟!
دست به سینه ابرو بالا انداخت :
-یک مقدار ....
اگر اون لحظه که داشتم بهتون یاد می دادم به جای بازیگوشی مثل نگار با دقت گوش می دادی همچین فاجعه ای تحویلم نمیدادی
چشم هام رو در حدقه چرخوندم
بازم نگار
اون خودشیرین موذی
در ذهنم به نگار فحش می دادم که پشت سرم حسش کردم
دستان مردانه و کشیده اش روی انگشتانم نشست
-اول از همه ….
گوش هایم کر شد
ضربان قلبم روی هزار رفت
گردنم چرخید و ناخودآگاه به مردمک هایی که میان عسل چشم هایش غرق شده بودند خیره شدم
لب هایش تکان خورد
-جلوت رو نگاه کن
من اما انگار مسخ شده بودم
می دیدم که حالش کم کم دگرگون میشود
هنوز نفس های تند شده اش به صورتم نرسیده بود
که
- اینجا چه خبره؟
نگار با عجله چند گام بلند برداشت روبرویمان ایستاد و جیغ کشید
- داری پشت سرم با این دختره ی دوزاری چه غلطی می کنی؟
دهن پر کردم جوابش را بدهم که نیوان زودتر جنبید
- این چه طرز حرف زدنه؟
- خلوت کردید جناب بابایی.....
نگاهم بالا آمد
بهزاد در آستانه ی در اتاق ایستاده با فک منقبض و چشم های تنگ شده تماشایمان میکرد
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
43900
Repost from N/a
-دوتا نواربهداشتی بذار، پسرعموی بزرگت تو این خونه زندگی می کنه!
مریم پتو از سرش کشید و با غیض روی تخت نشست
-چرا مهرانه خانم؟ اگه خونمو ببینه میشم نجس؟ میشم دختر خراب؟
مهرانه با چشمان گشاد شده روی دستش کوبید
-مار بگزه اون زبونتو چشم سفید!
دیوونم کردی تو... آخرش این زبون سرخت سرتو بر باد میده حالا ببین کی گفتم.
مریم دستش را در هوا پرت کرد و با پوزخند گفت
-من برخلاف شما از اون غول بی شاخ و دم نمی ترسم، تو روشم میگم اینو... تو هم الکی جلوی دهنمو نگیر!
-نگیرم که خودتو بدبخت می کنی ذلیل مرده!
تو که می دونی اون با مامانشم شوخی نداره... نذار این حرفاتو بشنوه کارت برسه به تنبیه!
تنبیه!
دختر ۲۰ و اندی ساله باید ترس از تنبیه می داشت؟
اگر می توانست سر آن دیکتاتور را از تنش جدا می کرد و بعد این خانه را برای همیشه ترک می کرد!
عاصی شده از جانب گیری مادرش داد کشید:
-برو بیرووون!
به جای اینکه پشت دخترت باشی اومدی تهدیدم می کنی؟ فقط به خاطر یه پریود که نه گناهه نه حرام، چرخه ی طبیعی زناست!
اون گنده بک هم گوه میخوره اگه بخواد تنبیهم کنه!
صورت مهرانه از ترس سرخ شد... داشت سکته می کرد!
اگر صدایش به گوش شهاب می رسید بدبختش می کرد... داغش را به دلش می گذاشت!
-باشه چش سفید بیار پایین صداتو من رفتم بیرون... آخرش تو یکی سکتم میدی!
صدای کوبیدن در آمد و دخترک بغض ترکاند... دستش را زیر دل پر دردش گذاشت و زار زد!
***
با موهای پریشان و لنگه ی بالا رفته ی شلوارش روی پنجه ی پاهایش بلند شده بود تا بسته ی قرص ها را بردارد!
-اه لعنتی... موقعی که داشتن قد تقسیم می کردن من کدوم گوری بودم اخه؟
همان وقت بدن مردانه و بزرگی از پشت به او چسبید و خیلی راحت بسته ی قرص ها را پایین اورد.
-هـــین!
-منم بچه!
مریم با هراس برگشت و شهاب استوار سر جایش ماند. با آن بدن بزرگ کم مانده بود دخترک را بین خودش و کابینت له کند
-واسه چی میخوای قرص بخوری؟
مریم چیزی نگفت و نگاه تیزبین شهاب دست دخترک را روی زیرشکمش شکار کرد... پریود شده بود!
قرصی که هر ماه برایش میخرید را از داخل جعبه در اورد و به دستش داد... می دانست فقط همین قرص روی دردهایش اثر می کند.
-بعد تموم شدن پریودیت قرص آهن میخوری؟
خونریزیت زیاده باید جایگزین شه!
سر دخترک به ضرب بالا امد
-تو از کجا می دونی که چقدر خونریزی...
با درد وحشتناکی که یکهو زیر دلش پیچید خم شد و آخی گفت!
شهاب با اخمی پر ابهت دست نرمش را گرفت و بعد از نشستن روی صندلی او را روی پاهایش نشاند
اشک روی صورتش را با نوک انگشت گرفت و لب زد
-می دونم چون اولین بار خودم شلوار خونی پرنسسمو شستم تا کسی جرئت نکنه دعواش کنه!
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
https://t.me/+A5xqVOEc4Y5hOGI0
❤ 1
12300
Repost from N/a
من مهدام
یه دختر محجبه و مثبت تو یه خانواده سنتی و مذهبی....
برادرم پلیس بود . کافی بود من سهوا یه کاری انجام بدم تا شرلوک هولمز بازی دربیاره و تا ته توی ماحرا رو در نیاره ول کنم نباشه
همه چیز طبق روال خانوادم پیش می رفت
همه چیز
جز عشق!
تنها اشتباه من عاشق شدن بودن!
عاشق پسری شدم که بخاطرش هرکاری حاضر بودم بکنم
از دروغ گفتن و پیچوندن خانواده بگیر تا قرار های یواشکی....
یه روز به بهانه تولد دوستم باهم به یه مهمونی رفتیم
مهمونی ای که تهش به تخت و یه رابطه کثیف ختم شد اونم وقتی که تو حال وهوای خودم نبودم!
سهم من شد بی بکارت شدن و بی آبرویی
سهم اون نامرد شد فرار و غیب شدن!
اما این همه ماجرا نبود!
وقتی پلیس همه بچه های مهمونی رو دستگیر میکنه منم جزوشونم!
و از اون بدتر وارد آگاهی ای میشم که همه برادرم رو می شناسند!
اما
کسی از لکه ننگ اصلی خبر نداره و همه خانوادم که همین حالا هم منو لکه ننگ می دونن می خوان به زور شوهرم بدن!
آرتـــــــا!
مردی مرموز و جذاب با خانواده ای بااصالت و موجه که شاید دل هر دختری رو می تونست به دست بیاره
امــا من نـــــــه!
یکبار دلم رو باخته بودم و سوخته بودم
اما
من چاره ای نداشتم!
جز اینکه پای عقد با آرتا بشینم
درحالی که رازم روهنوز کسی نمی دوسنت!
https://t.me/+alALLcRk47YyYzk0
https://t.me/+alALLcRk47YyYzk0
13800
Repost from N/a
-بهت گفتم بعد گرفتن پول، باید گورتو گم کنی. اینجا چه غلطی میکنی افق؟
نیشخندی زدم و دستم را روی شکمم گذاشتم.
-میدونی چیه؟
جلوتر رفتم و آهسته گفتم:
-داشتم میرفتم... ولی یهو یه چیزی یادم اومد.
کتش را روی مبل پرت کرد و پرسید:
-چیه؟ پولی که برای بسته موندن دهنت بهت دادم، کم بوده؟! بیشتر میخوای هرزه؟
لبخند کجی زدم و روی مبل، کنار کتش نشستم.
-یادته بهت گفتم داداش منحرفت به زور من و کرده؟
کلافه و عصبی، به میزش تکیه داد و گفت:
-اون الفاظ رکیکی که از دهن یه زن بیرون میومد و چطوری میتونم فراموش کنم؟!
با پوزخند سرم را تکان داده و به عقب تکیه دادم.
-باید بودی میدیدی داداش جونت از چه الفاظی حین تجاوز به من استفاده میکرد جناب نیکزاد!
اخمی کرده و بیحوصله گفت:
-چی میخوای افق؟ حرفتو بزن کار دارم.
پایم را روی پایم انداختم و زمزمه کردم:
-به نظرم نباید با زنی که وارث نیکزادها رو حاملهست، اینطوری حرف بزنی دانیال خان. زشته برات! بچم بشنوه از عموش ناراحت نمیشه؟!
به سرعت از میز فاصله گرفته و پرسید:
-چی؟!
دستهایم را روی زانویم گذاشتم.
-آره دانیال خان، اون شب که گریون و ترسون اومدم پیشت و ازت کمک خواستم چون داداش عوضیت باکرگیمو گرفته بود، یادم رفت بگم تخمشو توی شکمم کاشته!
با چشمهایی گرد شده جلو آمد و پرسید:
-چی میگی افق؟
برگهی سونوگرافی را روی میز گذاشتم و پرسیدم:
-تصمیمت چیه عموجون؟ برم و شب اول زندگی مشترک داداش منحرفت و با عروس پاک و آفتابمهتابندیدهاش خراب کنم؟!
کمی به سمت جلو خم شدم و پرسیدم:
-یا تو بچه رو گردن میگیری و از عموجون، تبدیل میشی به باباجون؟!
دانیال با اخم پررنگی به چهرهام خیره شد و زیرلب گفت:
-فردا عقدت میکنم. اگه کسی بفهمه از داداشم حاملهای، روز خوش برات نمیذارم هرزه!
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
https://t.me/+RD_ImgwWIkBlYjQ0
45900
Repost from N/a
🔥🔥معشوقه ی باد 🔥🔥
- امروز یه نفر اومده بود دَم کارگاه
از گوشه ی چشم نگاهم کرد
- یه زن.....
دستش که می رفت سوییچ را از روی میز بردارد بی حرکت ماند
- اسمش ژاله بود
سرش را که بالا آورد سرما تا بن استخوانم دوید
- آخرش رو بگو.....
- میشناسیش مگه نه ؟
میگفت چند ماهه باهاش رابطه داری ....
می گفت .....می گفت بارداره
پوزخند زد
- که چی ؟ تو چرا معترضی؟
- حالت خوبه؟ معترض نباشم ...؟
خودش را جلوکشید
- نه..... نباش ، تو هیچ حقی نسبت به من و زندگیم نداری
- می فهمی چی می گی......انگار یادت رفته من زنتم.....
- زنم ....نه ... تو فقط دختر عطا دریاداری ....
پلک روی هم گذاشتم
- چون دختر عطا دریادارم رفتی با یکی دیگه خوابیدی؟
- نمی دونم شاید...، به نظرم همین یه فقره کفایت می کنه برای اینکه شبانه روز بگیرمت زیر مشت و لگد.....
چرخیدم و پشت کرده ایستادم
دوست نداشتم غم نگاهم را ببیند
- پس... پس چرا باهام ازدواج کردی؟
- برای اینکه دستم به بابات نمی رسید
نزدیک شدنش را حس کردم نفسی را کنار گوشم دمید
- بالاخره یکی باید تقاص خون مامانم رو پس بده یا نه؟
کی بهتر از دختر خوشگل عطا.....
دم اسبی موهایم را کشید سرم به عقب خم شد
صورتش مماس صورتم قرار گرفت
- تا وقتی بالای دار نبینمش دلم آروم نمی گیره
تکلیف توام روشنه قراره با هووت اینجا زندگی کنی
تو همین خونه......
زن به درد بخوری نیستی اما کلفت خوبی میشی.....
💔💔💔
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
https://t.me/+aOByuh0Zvh45MjQ6
❤ 1
68700
