ch
Feedback
خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

خــنـجر او در قلبِ من🗡🩸

关闭频道

نحوه پارتگذاری:روزی دو پارت ،به جز تعطیلات این رمان مناسب همه سنین نیست ژانر: فول عاشقانه،فانتزی،دارک رومنس،نظامی کپی ممنوع رمان چاپ خواهد شد❌

显示更多
16 378
订阅者
-2224 小时
-1887
-96730
帖子存档
Repost from N/a
پام شکسته، باید حمومم کنی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟؟؟ اشاره‌ای به پای شکسته‌ش کرد و گفت: _نمیبینی پام تو گچه؟ تنها نمیتونم خب! _خب... خب من چیکاره‌ام؟ _تو زنمی، زنم! تو شناسنامه‌ت اسم من هست. محرممی، تا وقتی تو اینجایی برم به آقاجون اینا بگم بیان کمک؟ اون وقت نمیفهمم رابطه‌مون فیکه؟ لبمو گاز گفتم و یکم این پا و اون پا کردم و در نهایت قبول کردم. راست می‌گفت، تنها نمی‌تونست بره. به کسی هم نمیتونستیم بگیم که رابطمون فیکه. _برو لباس زیر برام بیار از تو اون کمد. رفتم سمت کمد و کشوی اول رو باز کردم. یه کشو پر از شورت جلوم بود. لبمو گاز گرفتم و یکم خجالت کشیدم. درسته زن و شوهر حساب می‌شدیم ولی... یکی از شورتا رو برداشتم و نگاهش کردم. مشخص بود استفاده شده‌است و جای دم و دستگاهش توی شورته معلوم بود. لبمو گاز گرفتم، یعنی انقدر بزرگ بود؟ _ایلماه! به خودم اومدم و گفتم: _ها؟ اومدم. کمکش کردم بره توی حموم و دوش آب رو باز کردم. _خب بیا زیر دوش. شاکی نگام کرد. _مگه فیلم ایرانیه که با لباس حموم کنم؟ گیج نگاهش کردم. _منظورت چیه؟ مشخص بود کفرش در اومده. _بیا کمکم کن لباسام رو درارم! اول ناباور نگاهش کردم. بعد دیدم انگاری جدیه! با بیچارگی رفتم سمتش و دست بردم تا شلوارش رو بکشم پایین. دستشو گرفت جلوی شلوارش و گفت: _چیکار میکنی؟ _شلوارتو در میارم دیگه! _میدونم ولی... یعنی... همین اول کاری اومدی سراغ شلوار؟ از بالا شروع نمیکنن معمولا؟ _میخوای اول یکم نوازشت کنم که عادت کنی بعد شلوارتو درارم؟ یکم با نگاه تحلیلم کرد ببینه جدی‌ام یا چی، که همون لحظه غافلگیرش کردم و شلوارش رو کشیدم پایین! اومدم بالا و همزمان دستمو زیر تیشرتش رد کردم و اینو هم کشیدم بالا که درش بیارم. _پام شکسته ها، دستم سالمه. میتونم درش بیارم. به روی خودم نیوردم و بهش فرصت اعتراض ندادم. از سرش کشیدمش که چون یقه تیشرت تنگ بود اذیت و خفه شد. سعی کردم به بدن لختش زیاد نگاه نکنم و با اخم به سمت دوش اشاره کردم و گفتم: _برو زیر دوش! مثل یه بچه‌ی حرف گوش کن یک قدم باقی مونده رو برداشت و زیر آب وایساد که یهو گفت: _هین! و سکندری خورد. دستمو بردم سمتش که بگیرمش اما مگه من حریف این مرد گنده هیکلی می‌شدم؟ با هم روی زمین افتادیم. اون روی باسنش، من هم روی باسن اون، البته از جلو. صدای آخ گفتن دوتامون همزمان بلند شد. شاکی گفتم: _چته؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ درحالی که برای باسنش عزاداری می‌کرد گفت: _آب چرا انقدر یخ بود؟؟؟ سوال خوبی بود، حالا که به لطف اون خودم هم خیس شده بودم متوجه شدم که دمای آبو چک نکردم. شاکی گفتم: _آب یخ باشه، باید اینجوری وحشی بازی در بیاری؟ و بعد با احساس سفتی چیزی زیر بدنم خشکم زد و با چشمانی گرد و ناباور نگاهی به اون به شورتش انداختم. _این... این... جاوید هم متوجه مشکل شد و گفت: _بلند شو از روم! _این چیه؟ عجب منحرف اشغالی هستیا. تحریک شدی؟؟؟ با دندونای چفت شده گفت: _آره، از دیدن لخت خودم! شایدم بخاطر از دست دادن باسن بیچاره‌ام! وقتی دید همچنان شوکه نگاهش می‌کنم گفت: _بخاطر آب سرده! سالار به تغییر دما هم حساسه، نمیدونستی؟ آب سرد بود بلند شد. ول‌کن دیگه! همچنان باورم نمی‌شد. اومدم بلند شم که تعادلم رو از دست دادم و بیشتر افتادم روش، و دقیقا دستم روی اون عضوش که بلند شده بود و داشت ایستاده به مکالمه‌مون گوش می‌داد برخورد کرد. _هی داری دست میزنی، خوشت اومده؟ اول که بلندش کردی، حالا خودتم گردن میگیری بخوابونیش؟ خون به صورتم هجوم آورد و خواستم از روش بلند شم. _دیوونه شدیا. دستمو گرفت و اجازه نداد بلند شم. در عوض بیشتر منو کشید سمت خودش و اینبار کاملا افتادم روش. صورتم فقط چند سانت با صورتش فاصله داشت و چشمامون مستقیم به هم خیره بود. _زنمی، مگه نه؟ نباید مسئولیت این شرایط رو قبول کنی؟ دستمو روی بدن ورزیده و سینه‌ی پهنش گذاشتم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم. _نخیر نباید! اصلا حموم اومدن با هم ایده خوبی نبود. ول‌کن برم. ولی وقتی دستشو از پشت روی باسنم گذاشت و منو بیشتر به سمت خودش کشید لبمو گزیدم که ناله‌ام بلند نشه. یواش یواش چشماش از روی چشمام سر خورد و روی لبام ایستاد. _اتفاقا بهترین ایده‌ای بود که تا حالا به ذهنم رسیده. بعد لبشو روی لبام گذاشت و با شدت بوسید... https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 ایلماه و جاوید فقط به اسم زن و شوهرن اما سال‌هاست که چیزی جز دوتا هم‌خونه‌ نیستن! اونا به اجبار باهم ازدواج کردن اما بعد از یه مدت تنها شدنشون کم‌کم احساسشون به هم عوض میشه و... #ازدواج‌_اجباری #همخونه‌ای
显示全部...
Repost from N/a
- آقا توی ساکتون لباس اضافه دارین؟ سمتم می‌چرخد، نگاهی در اطراف می‌چرخاند و وقتی مطمئن می‌شود با او هستم جلوتر می‌آید - با منی؟ قطره ای اشک روی گونه ام می‌لغزد و چانه‌ام بیشتر می‌لرزد... توی این شرایط تنها پریود شدنم کم بود که تکمیل شد! - حالت خوبه دختر خانوم؟ پاهایم را جمع می‌کنم و بیشتر روی نیمکت مچاله می‌شوم... داشتم آب می‌شدم - خوبم... می‌شه یه لباس بهم بدین؟ پولش و می‌دم! خم می‌شود، ساک ورزشی به دست دارد و موهایش نمدار است... انگار از این باشگاه روبرو بیرون زده! حتماً توی آن ساک یک لباس اضافه دارد که رسوایی لباس های خونی من را بپوشاند! اخم می‌کند و عنق نگاهم می‌کند فکر می‌کند دستش انداخته ام گویا! - لباس من و می‌خوای چیکار بچه؟! مسخره‌م کردی؟ اشکم می‌چکد کاش از آن زن چادری کمک خواسته بودم! این مرد وحشی کمکم نمی کرد! نگاهم می‌چرخد و دوباره قفل شاهین می‌شود! انتهای موهای دختر غریبه را داشت نوازش می‌کرد! - لباست کثیفه! آرام نجوا کرده بود! انگار برای خودش! و بعد ساکش را کنارم گذاشته و از داخلش پیراهن مشکی رنگی بیرون آورده بود! - پاشو این و ببند دور کمرت! مرد را نمی‌شناختم! غریبه بود اما شاهد خصوصی ترین اتفاق هورمونی من شده بود! خجالت زده، با گریه آستین‌های پیراهن را دور کمرم می‌بندم و می‌ایستم. صدایم رعشه‌ی عجیبی دارد - خ... خیلی ممنون آقا... شماره... کارت می‌دین پول پیراهن رو براتون واریز کنم؟! فقط... فقط... شرمم می‌شود برای فردا که قرار بود حقوقم را بگیرم موکولش کنم! - نمی‌خواد! اون باشگاه واسه منه، می‌خوای بری یه دستی به سر و روت بکشی؟ غریبه بود اما مهربان! اخمو بود اما.... مرد! نگاهم دوباره سمت شاهین کشیده می‌شود! با آن زن می‌خندد! به تنهایی عاشق شدن و عاشقی کردن آخرش این می‌شد دیگر! چقدر احمق بودم! سرم که گیج می‌رود بازویم را می‌گیرد... کلافگی از سر و رویش می‌بارد اما غر نمی زند! من عادت کرده بودم به داد و فریاد و سرکوفت زدن مرد های اطرافم و اما این مرد.... انگار فرق می‌کرد! نه کثیف شدن لباسش برایش مهم بود! نه غش و ضعف من را مسخره می‌کند! - دختر خانم! بشین... با دو انگشتش نبض مچم را می‌گیرد - فشارت افتاده! پاشو بریم بالا... نگران نباش اتاق کارم در مجزا داره، کسی نمیبینتت که خجالت بکشی! - شما دکتری؟ لبخندی می‌زند... کمک می‌کند بایستم - دکترم. نترس، ببین! خواهرم اونجاست کمکت میکنه! همراهش قدم برمی‌دارم غافل از اینکه یک جفت نگاه بهت زده تا درب باشگاه دنبالم می‌کند و قرار است آبرویم را توی این باشگاه آقایان ببرد.... https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0 https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0 https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0
显示全部...
پارت اول رمان🥰
显示全部...
پارت اول
显示全部...
Repost from N/a
#پارت_160 با ذوق برگه سونوگرافی رو به طرفش گرفتم -میخواستم خبر بدم بابا شدی... تو قراره بابای یه دختر کوچولوی شیرین بشی -من بابای توله حرومزاده تو نیستم الناز پسر منو حامله ست باید بندازیش من دختر نمیخوام با بغض خیره شدم به مرد بی رحمی که من و دختر کوچولوم رو نمیخواست . رو به الناز که بهترین دوستم بود لب زدم: _چجوری تونستی اینکارو با من و بچم بکنی؟ تو دوستم بودی چجوری تونستی با شوهرم بریزی رو هم عوضی؟ ایزد ضربه ای توی شکمم کوبید و غرید. : _ تو و دخترت گمشید از این خونه بیرون نمیخوام عشقم و ناراحت کنی پسرم بزودی به دنیا میاد و وارث ثروتم میشه خیره به دستهایی شدم که دور شونه ی الناز حلقه شد و به آغوشش کشید هق زدم. چرا دختر کوچولوی من و نمیخواست -من از این خونه میرم و داغ دخترم و به دلت میدارم اگه یروزی پشیمون شدی بدون دیگه ما نمیخوایمت دختر من پدری مثل تو نداره با دخترکم همون شب از عمارت توتونچیا رفتیم و چند سال مردی رو پشت در خونم دیدم که برای دیدن منو و دختر کوچولوم تمام شهر و گشته بود اما... ۳ سال بعد -مامانی من‌ بابا میخوام...تو لو خدا قول میدم دختل خوبی باشم و غذام و بخولم فقط به بابایی من بگو بیاد اخه تو مهد دوستام همه بابا دالن از دلتنگی های دخترکم بغض به گلوم نشسته بود. چجوری باید بهش میفهموندم بابای نامردش ما رو نخواست موهای خرگوشیش رو بوسیدم و گفتم: -در عوض تو مامان و داری دوست دادی امشب با خودم ببرمت رستوران؟ فقط باید قول بدی شیطنت نکنی .-قول...قول...قول میدم شیطونی نتونم یعنی اونجا بابای منم هست؟ دست کوچولوش رو گرفتم و راه افتادم. حالا باید بابا از کجا براش پیدا میکردم. توی فکر بودم اما نمیدونستم که ایزد تو مهمونی ... https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 https://t.me/+0dB-KoVDU4k2ZDc0 من ایزد توتونچیم مردی که به اجبار با دختر رضا شیره ای ازدواج کرد و فقط توی خونه شکنجه دید هر روز تحقیرش میکردم و کتک میزد وقتی پدر بزرگم مرد رفتم و با عشقم ازدواج کردم هوران تحمل نکرد و با دو قلوهام از خونه فرار کرد و برای پیدا کردنش خاک شهر و به توبره کشیدم اما .... #پارت_واقعے_عاشقانه_خیانتے_دردناڪ_ازدواجے_اجباري
显示全部...
Repost from N/a
_دهانه رحم باز نشده بچه هم توی لگنه _خب چیکار باید کرد آمپولی چیزی نمیشه زد؟ _ما آمپول زدیم جناب حتی با ماساژ هم سعی کردیم عضلات و شل کنیم فایده نداره مثل یه دختر باکره تنگه اینجوری باشه بچه خفه میشه _چرا سزارین نمی‌کنید؟ _خانم شما آنومی حاد داره نمیتونیم سزارین کنیم _میشه خون وصل کرد؟ با اینکه میدونستم حرفم چقدر مسخره است ولی بازم پیشنهاد دادمش وجود اون هیولای کوچیک تو رحمش مانع این میشد که رایا خون بیگانه دریافت کنه _چند بار سعی کردیم بدنش خون پس میزنه ممکنه خون توی رگ ها لخته بشه و..... مستاصل وارد اتاق زایمان شدم برای اینکه رایا بتونه راحت تر زایمان کنه براش بهترین اتاق عمارت و اماده کرده بودیم مجهز ترین وسایل و بهترین دکترها آوردم اما حالا.... _آخ....آی...کان..‌.دارم‌....وای...... صورتش از درد سرخ شده بود _چیکار کنم باهات نفسم بمیرم برات که داری بخاطر تولد توله سگ من درد میکشی _آیکان......آی خداااااا _وقتی یه دختر ۱۵ ساله و حامله کنن همین میشه مرده از قد و هیکلش خجالت نکشیده پچ پچ آروم پرستار رو مخم بود عصاب نداشته ام خط خط میکرد جوری که بی اراده فریاد زدم _گمشید همتون بیرون خودم اون توله سگ از رحم زنم میکشم بیرون بلافاصله با فریاد من همه از اتاق خارج شدن با قدم های سست به طرف رایا رفتم وسط پاهاش نشستم حق با پرستار بود بچه دیوم در حال تلاش برای خروج بود و واژن تنگ رایام این اجازه رو بهش نمیاد _در...د....دارممم آیکان کمک کن ترو خداا آخ مادر _فقط یه راه به ذهنم میره باید همکاری کنی _چی..... از خون من بخوری _نه.... _باید بخوری تمام دوران بارداریت از خوردن خون اجتناب کردی نتیجه اشم شد این تنها خونی که بدنت پس نمیزنه خونه من بخور تا جوون داشته باشه یه توله گرگ و بدنیا بیاری ملکه من _ن امکان آخ خداااا بی توجه به حرفش با تیغی که روی میز بود انگشتم و بریدم و به طرف دهنش بردم _باید بخوری مک بزن رایا خونم مک بزن دلبرم اگر نخوری این بچه جوونت رو میگیره. سعی کرد با تکون دادن سرش مانع کارم بشه اما به زور انگشتم توی دهنش جا دادم بعد چتد ثانیه رایا شروع به مکیدن انگشتم با ول کرد _خوبه. حالا میریم سراغ واژن کوچولوت دست دیگه امو بین پاهاش بردم و با لمس نقطه جی‌ ش شروع به تحریکش کردم _آه آی‌....کان.... _جوونم خانم حشری شده؟ خونم تنت و داغ می‌کنه انگشتمم خودت به فاک میده ریلکس کن خودت بهم بسپار بزار توله سگم دنیا بیاد دلبرم با این حرفم رایا بیشتر پاهاشو باز کردو......... #پارت_واقعی_رمان_کپی_ممنوع من آیکانم...🔥 مردی ۳۵ ساله و موفق و پولدار... اما تو زندگیم هیچ دختری نتونست منو تحریک کنه تا اینکه یه روز... اون دختر ریزه میزه مو طلایی، با عطر تنش حس های مردونه ام و بیدار کرد و..... https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 _من یه خونخوارم نه یه آدم معمولی چطور برا من یک دختر آدمیزاد فرستادنن اونم یه بچه 15 ساله ی باکره رو؟
显示全部...
Repost from N/a
پام شکسته، باید حمومم کنی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟؟؟ اشاره‌ای به پای شکسته‌ش کرد و گفت: _نمیبینی پام تو گچه؟ تنها نمیتونم خب! _خب... خب من چیکاره‌ام؟ _تو زنمی، زنم! تو شناسنامه‌ت اسم من هست. محرممی، تا وقتی تو اینجایی برم به آقاجون اینا بگم بیان کمک؟ اون وقت نمیفهمم رابطه‌مون فیکه؟ لبمو گاز گفتم و یکم این پا و اون پا کردم و در نهایت قبول کردم. راست می‌گفت، تنها نمی‌تونست بره. به کسی هم نمیتونستیم بگیم که رابطمون فیکه. _برو لباس زیر برام بیار از تو اون کمد. رفتم سمت کمد و کشوی اول رو باز کردم. یه کشو پر از شورت جلوم بود. لبمو گاز گرفتم و یکم خجالت کشیدم. درسته زن و شوهر حساب می‌شدیم ولی... یکی از شورتا رو برداشتم و نگاهش کردم. مشخص بود استفاده شده‌است و جای دم و دستگاهش توی شورته معلوم بود. لبمو گاز گرفتم، یعنی انقدر بزرگ بود؟ _ایلماه! به خودم اومدم و گفتم: _ها؟ اومدم. کمکش کردم بره توی حموم و دوش آب رو باز کردم. _خب بیا زیر دوش. شاکی نگام کرد. _مگه فیلم ایرانیه که با لباس حموم کنم؟ گیج نگاهش کردم. _منظورت چیه؟ مشخص بود کفرش در اومده. _بیا کمکم کن لباسام رو درارم! اول ناباور نگاهش کردم. بعد دیدم انگاری جدیه! با بیچارگی رفتم سمتش و دست بردم تا شلوارش رو بکشم پایین. دستشو گرفت جلوی شلوارش و گفت: _چیکار میکنی؟ _شلوارتو در میارم دیگه! _میدونم ولی... یعنی... همین اول کاری اومدی سراغ شلوار؟ از بالا شروع نمیکنن معمولا؟ _میخوای اول یکم نوازشت کنم که عادت کنی بعد شلوارتو درارم؟ یکم با نگاه تحلیلم کرد ببینه جدی‌ام یا چی، که همون لحظه غافلگیرش کردم و شلوارش رو کشیدم پایین! اومدم بالا و همزمان دستمو زیر تیشرتش رد کردم و اینو هم کشیدم بالا که درش بیارم. _پام شکسته ها، دستم سالمه. میتونم درش بیارم. به روی خودم نیوردم و بهش فرصت اعتراض ندادم. از سرش کشیدمش که چون یقه تیشرت تنگ بود اذیت و خفه شد. سعی کردم به بدن لختش زیاد نگاه نکنم و با اخم به سمت دوش اشاره کردم و گفتم: _برو زیر دوش! مثل یه بچه‌ی حرف گوش کن یک قدم باقی مونده رو برداشت و زیر آب وایساد که یهو گفت: _هین! و سکندری خورد. دستمو بردم سمتش که بگیرمش اما مگه من حریف این مرد گنده هیکلی می‌شدم؟ با هم روی زمین افتادیم. اون روی باسنش، من هم روی باسن اون، البته از جلو. صدای آخ گفتن دوتامون همزمان بلند شد. شاکی گفتم: _چته؟ چرا اینجوری می‌کنی؟ درحالی که برای باسنش عزاداری می‌کرد گفت: _آب چرا انقدر یخ بود؟؟؟ سوال خوبی بود، حالا که به لطف اون خودم هم خیس شده بودم متوجه شدم که دمای آبو چک نکردم. شاکی گفتم: _آب یخ باشه، باید اینجوری وحشی بازی در بیاری؟ و بعد با احساس سفتی چیزی زیر بدنم خشکم زد و با چشمانی گرد و ناباور نگاهی به اون به شورتش انداختم. _این... این... جاوید هم متوجه مشکل شد و گفت: _بلند شو از روم! _این چیه؟ عجب منحرف اشغالی هستیا. تحریک شدی؟؟؟ با دندونای چفت شده گفت: _آره، از دیدن لخت خودم! شایدم بخاطر از دست دادن باسن بیچاره‌ام! وقتی دید همچنان شوکه نگاهش می‌کنم گفت: _بخاطر آب سرده! سالار به تغییر دما هم حساسه، نمیدونستی؟ آب سرد بود بلند شد. ول‌کن دیگه! همچنان باورم نمی‌شد. اومدم بلند شم که تعادلم رو از دست دادم و بیشتر افتادم روش، و دقیقا دستم روی اون عضوش که بلند شده بود و داشت ایستاده به مکالمه‌مون گوش می‌داد برخورد کرد. _هی داری دست میزنی، خوشت اومده؟ اول که بلندش کردی، حالا خودتم گردن میگیری بخوابونیش؟ خون به صورتم هجوم آورد و خواستم از روش بلند شم. _دیوونه شدیا. دستمو گرفت و اجازه نداد بلند شم. در عوض بیشتر منو کشید سمت خودش و اینبار کاملا افتادم روش. صورتم فقط چند سانت با صورتش فاصله داشت و چشمامون مستقیم به هم خیره بود. _زنمی، مگه نه؟ نباید مسئولیت این شرایط رو قبول کنی؟ دستمو روی بدن ورزیده و سینه‌ی پهنش گذاشتم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم. _نخیر نباید! اصلا حموم اومدن با هم ایده خوبی نبود. ول‌کن برم. ولی وقتی دستشو از پشت روی باسنم گذاشت و منو بیشتر به سمت خودش کشید لبمو گزیدم که ناله‌ام بلند نشه. یواش یواش چشماش از روی چشمام سر خورد و روی لبام ایستاد. _اتفاقا بهترین ایده‌ای بود که تا حالا به ذهنم رسیده. بعد لبشو روی لبام گذاشت و با شدت بوسید... https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 https://t.me/+P_lgbajWr_dmZTQ0 ایلماه و جاوید فقط به اسم زن و شوهرن اما سال‌هاست که چیزی جز دوتا هم‌خونه‌ نیستن! اونا به اجبار باهم ازدواج کردن اما بعد از یه مدت تنها شدنشون کم‌کم احساسشون به هم عوض میشه و... #ازدواج‌_اجباری #همخونه‌ای
显示全部...
Repost from N/a
- آقا توی ساکتون لباس اضافه دارین؟ سمتم می‌چرخد، نگاهی در اطراف می‌چرخاند و وقتی مطمئن می‌شود با او هستم جلوتر می‌آید - با منی؟ قطره ای اشک روی گونه ام می‌لغزد و چانه‌ام بیشتر می‌لرزد... توی این شرایط تنها پریود شدنم کم بود که تکمیل شد! - حالت خوبه دختر خانوم؟ پاهایم را جمع می‌کنم و بیشتر روی نیمکت مچاله می‌شوم... داشتم آب می‌شدم - خوبم... می‌شه یه لباس بهم بدین؟ پولش و می‌دم! خم می‌شود، ساک ورزشی به دست دارد و موهایش نمدار است... انگار از این باشگاه روبرو بیرون زده! حتماً توی آن ساک یک لباس اضافه دارد که رسوایی لباس های خونی من را بپوشاند! اخم می‌کند و عنق نگاهم می‌کند فکر می‌کند دستش انداخته ام گویا! - لباس من و می‌خوای چیکار بچه؟! مسخره‌م کردی؟ اشکم می‌چکد کاش از آن زن چادری کمک خواسته بودم! این مرد وحشی کمکم نمی کرد! نگاهم می‌چرخد و دوباره قفل شاهین می‌شود! انتهای موهای دختر غریبه را داشت نوازش می‌کرد! - لباست کثیفه! آرام نجوا کرده بود! انگار برای خودش! و بعد ساکش را کنارم گذاشته و از داخلش پیراهن مشکی رنگی بیرون آورده بود! - پاشو این و ببند دور کمرت! مرد را نمی‌شناختم! غریبه بود اما شاهد خصوصی ترین اتفاق هورمونی من شده بود! خجالت زده، با گریه آستین‌های پیراهن را دور کمرم می‌بندم و می‌ایستم. صدایم رعشه‌ی عجیبی دارد - خ... خیلی ممنون آقا... شماره... کارت می‌دین پول پیراهن رو براتون واریز کنم؟! فقط... فقط... شرمم می‌شود برای فردا که قرار بود حقوقم را بگیرم موکولش کنم! - نمی‌خواد! اون باشگاه واسه منه، می‌خوای بری یه دستی به سر و روت بکشی؟ غریبه بود اما مهربان! اخمو بود اما.... مرد! نگاهم دوباره سمت شاهین کشیده می‌شود! با آن زن می‌خندد! به تنهایی عاشق شدن و عاشقی کردن آخرش این می‌شد دیگر! چقدر احمق بودم! سرم که گیج می‌رود بازویم را می‌گیرد... کلافگی از سر و رویش می‌بارد اما غر نمی زند! من عادت کرده بودم به داد و فریاد و سرکوفت زدن مرد های اطرافم و اما این مرد.... انگار فرق می‌کرد! نه کثیف شدن لباسش برایش مهم بود! نه غش و ضعف من را مسخره می‌کند! - دختر خانم! بشین... با دو انگشتش نبض مچم را می‌گیرد - فشارت افتاده! پاشو بریم بالا... نگران نباش اتاق کارم در مجزا داره، کسی نمیبینتت که خجالت بکشی! - شما دکتری؟ لبخندی می‌زند... کمک می‌کند بایستم - دکترم. نترس، ببین! خواهرم اونجاست کمکت میکنه! همراهش قدم برمی‌دارم غافل از اینکه یک جفت نگاه بهت زده تا درب باشگاه دنبالم می‌کند و قرار است آبرویم را توی این باشگاه آقایان ببرد.... https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0 https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0 https://t.me/+0axaqvwoRxBlZTE0
显示全部...
پارت های جدید❤️
显示全部...
Repost from N/a
#پارت_750 #پارت‌واقعی نامزدی‌بازی تو یه خونهٔ شلوغ کلی دردسر برای من بیچاره داشت. نصفه‌شب بود که پاورچین پاورچین به در خونهٔ خاله رفتم. شمارهٔ دلی رو گرفتم. قبل از اینکه غر بزنه گفتم: _ پشت درم... صداش رو حتی از پشت دیوار هم می‌شد شنید. _ فؤادددد... وسط «د» ادامه‌دارش قطع کردم. چند دقیقه بعد با پتوی سبکی که دور خودش پیچیده بود در رو باز کرد، موهاش رو از وسط فرق باز کرده و یه گیس قشنگ روی شونه‌‌ش افتاده بود. مهلت ندادم دهان باز کنه با همان پتو بغلش زدم. _ عشقی به خدا... _ خدایا... فؤاد! با دست جلوی دهانش رو گرفتم و نگاه کوتاهی به داخل خانه انداختم. _ هیسسس... شاید خاله بیداره. قربونش برم که عین پیرزن‌ها غر می‌زد. _ می‌دونی ساعت چنده؟ به‌جز تو هیشکی بیدار نیست... انگشت جلو بردم و نرم روی اخم قشنگش کشیدم... دست دیگه‌م دورش پیچید... آروم شد... آروم و منتظر زل زده بود به دهانم... اینکه دلش بخواد من‌و بشنوه... باید خواستگاری می‌کردم که کار یکسره بشه... «آخ که بله شنیدن از دهن خوشگلش چه کیفی داره.» خندیدم؛ با ترس... اگر یک‌هزارم درصد جوابش منفی بود؟ بعد زل زدم به لب‌هایی که حکم مرگ و زندگیم رو می‌داد. _ چراغ خونه‌م شو، دلی... چشم‌هاش... خدایا... لبخندش من‌و می‌کشت. با انگشت شست خط ابروش رو نوازش کردم... _ همهٔ عمر فقط تو رو دیدم، دختر... زن برای من فقط تویی... دل‌نگهدارم تویی. انگار خدا من‌و فقط واسه این ساخت که عاشقت باشم... گوشهٔ لب پایینم رو گاز گرفتم... من‌و چه به حرف زدن؟ من فقط بلد بودم عاشق باشم، اما جرقه‌های ته مردمک‌هاش تشویقم می‌کرد ادامه بدم: _ می‌دونم باهام فرق داری، می‌دونم خیلی می‌فهمی‌... ولی... بگی نه... صدایم تو گلو گرفت... _ باز ازم برنمیاد دوستت نداشته باشم... این یکی دست من نیست... دستش بالا آمد، انگشت‌های گرمش روی شاهرگم نشست... _ فؤاد... نه فقط به کارهام، به خودمم شک نکن... به اینکه دوسِت دارم. آرام سرش رو بالا آورد... تا نزدیک لبم... من...؟! من تکه‌ای از سنگ‌های بیستون؛ بی‌حرکت... بی‌نفس... هنوز مات آن «دوستت دارم» بودم که لب‌هام بوسیده شد... شیرین و آرام، با طعم شرمی دخترانه... گیج و از‌دست‌رفته و بی‌هوش بودم که در خونه باز شد... خاله...؟ با دست داخل رو نشانمان داد. _ بیاین گم شین برین تو اتاق تا یخ نزدین. دلی خودش رو پشت‌سرم قایم کرد... _ داشت می‌رفت، مامان...! خاله ازم پرسید: _ تو داشتی می‌رفتی؟ _ غلط بکنم. _ اصلاً اینجا چیکار می‌کنی؟ _ اومدم بخوابم. _ مگه بی‌ جا و مکانی؟ _ جونِ دلی یه هفته‌س درست نخوابیدم. خاله داخل خونه رو نشان داد. _ برین سنگاتونو وا بکنین تکلیف ما رو هم روشن کنین. فردا صبح هم راه بیفتین برین محضر، نامه بگیرین برای آزمایشگاه... دلی با ترس گفت: _ مامان! یه‌کم وقت بهمون بده... _ والا همه‌ش تو حلق همین، چی‌و وقت بدم؟ خاله داخل رفت. پشت‌سرش وارد شدم. خاله که به اتاقش رفت، خبیثانه رو به دلی کردم: _ برو از کمددیواری تشک بیار، دونفره باشه جا شیم...🤦🏻‍♀😅 https://t.me/+uJwH7UZPb7dhZDhk https://t.me/+uJwH7UZPb7dhZDhk طی اتفاقاتی دلی مجبور شد دو ماهه محرمم بشه و من باید برای رام کردن این دخترخاله‌ی چموش و بدست آوردن دلش هرکاری میکردم... 🤤😍 وقتی بزرگترها مجوز رسمی شدن عقدمون رو دادن نتونستم تا صبح صبر کنم و همون شب به سراغش رفتم....🔥📛 https://t.me/+uJwH7UZPb7dhZDhk
显示全部...
Repost from N/a
_متهم،  "وفا فرهنگ" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد ام حارث، مادر نامزدتون اویس نواب هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل، مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر رفیقمو عاشق خودش کرد تا از اون انتقام خون پدرش رو بگیره صدای فریاد میثاق است. دوست اویس! یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون، از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! وفا دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم اویس کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشمهایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید، به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: اویس؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر اویس داخل می‌شود. تینا؛ نامزد سابق اویس.اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان سبز وفا زل می‌زند -این دخترخانم به خاطر اینکه طرحم رو از شرکتشون گرفتم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم پدرش دشمنمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمکهای وفا می لرزند. چه می‌گفت اویس؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _اویس؟  به خدا پشیمون می‌شی. کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد -نظم دادگاه رو به هم نزنید.شماآقای نواب  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم وفافرهنگ رو دارید؟رضایت نمی‌دید؟ وفا با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد.هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده! صدای بلند وکیل است و شاهرگ اویس روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات اویس،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم وفا فرهنگ ؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  وفا سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! اویس حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که تینا دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام وفا فرهنگ ، فرزند بهمن فرهنگ،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! وفا دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. پویان،  همان بچه مزلفی که اویس درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف اویس خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی پویان را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی وفا رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای اویس بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر پویان حتی به جنازه ی وفا نزدیک می‌شد،  اویس او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0 https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0 وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه قسم میخورم اون مال منه تا ابــــد! ❌❌❌ https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
显示全部...
Repost from N/a
#پارت_225 -بچه‌ها چرا نمی‌رید تو کوچه بازی کنید؟ نمی‌بینید مریض داریم تو خونه؟ ابتدا توجهی نمی‌کنند که بلندتر می‌گویم: -با شما هستم ها، سورنا، بردیا، سروش‌خان... دست از بازی می‌کشند و بردیا جلو می‌آید: -خب مامانامون اومدن این‌جا عیادت خاله، کجا بریم ما؟ چشم درشت می‌کنم: -زبون نریز جغله... مگه بچه‌ی دو ساله‌اید هر جا مامانتون بره، برید دنبالش...؟ خاله‌محبوبه تازه مرخص شده و مریضه هنوز، سر و صدا براش خوب نیست، برید بیرون ببینم، زود تند سریع. امیررضا پس کله‌ای به بردیا می‌زند: -همش تقصیر بردیاست که داد و هوار راه می‌ندازه، ما که ساکتیم. در یک آن امیررضا و بردیا به خاطر پس‌کله‌ای که خورده است دست به یقه می‌شوند و خنده‌ی سورنا بلند می‌شود. دادی می‌کشم و هنوز سمتشان نرفته‌ام که سروش معترض پا بر زمین می‌کوبد: -خاله ولمون کن دیگه، یه دونه شیرینی به ما ندادید بخوریم، حداقل بذارید بازی کنیم تو کوچه سردمون می‌شه. بردیا و امیررضا با داد دیگرم فاصله می‌گیرند و من با نگاهی که بینشان می‌چرخانم لبانم را جمع می‌کنم تا خنده‌ام بروز پیدا نکند: -آقا سروش پس اون کیک و آبیموه‌ای که براتون اوردم چی بود؟ -ما از اون شیرینی خامه‌هایی می‌خواستیم که مامان بردیا برای خاله‌محبوبه اورده، کیک و آبیموه‌ای که اوردی تقلبی و بد مزه بود. بالاخره خنده‌ام می‌گیرد و سورنا بلند می‌گوید: -راست می‌گه عمه، منم از اونا می‌خوام، برو برام نون خامه‌ایش‌و بیار. انگشتم را با تهدید در هوا می‌چرخانم: -الان براتون شیرینی بیارم، می‌رید تو کوچه بازی کنید؟ هنوز پاسخم را نداده‌اند، سورنا از حواس پرتی بچه‌ها سوءاستفاده می‌کند و توپش را محکم به دروازه تیم حریفش که توسط دو آجر به فاصله یک متر از دیوار گذاشته است، می‌زند. بعد زدن گل تقلبی‌اش، بلند فریاد می‌کشد و دور حیاط کوچک خانه محبوبه‌خانم می‌چرخد: -گُـــــــل... گُـــــــل... از شدت حرص خنده‌ام گرفته است. بچه‌ها که به خود می‌آیند و متوجه اتفاق افتاده می‌شوند، صدای اعتراضشان به هوا می‌خیزد. به حدی سر و صدا می‌کنند که برای بیرون راندنشان جاروی کنار در را برمی‌دارم و سمتشان می‌دووم. با چند ضربه‌ای که به باسنشان می‌زنم، جدی بودنم را درک می‌کنند و هنوز ضربه‌های بعدی‌ام را روانه‌شان نکرده‌ام توپشان را برمی‌دارند و از حیاط بیرون می‌زنند. میان در حیاط نیمه‌باز می‌ایستم و هنوز تهدیدهایم را ردیف نکرده‌ام سروش از آن سر کوچه داد می‌کشد: -به مامانمون می‌گیم که هممون رو زدی. دست به کمر می‌زنم و خودم را خشمگین نشان می‌دهم تا جدی بودنم را درک کنند: -خودم زودتر بهشون می‌گم، برید سر کوچه بازید کنید ببینم، نیام ببینم هنوز اینجایین و سر و صداتون کوچه رو برداشته‌ها. سورنا که می‌خواهد اعتراض کند، جارو به دست دوباره تا نیمه کوچه دنبالشان می‌کنم‌. سورنا و بردیا و امیررضا با خنده فرار می‌کنند و تنها سروش است که اخم دارد و اجبارا هم‌پای بقیه شده. با دیدن مردی غریبه که از سر کوچه می‌آید، دست از دویدن برمی‌دارم و سر جایم می‌ایستم‌. مرد ساک به دست است و نگاهش میان خانه‌ها می‌چرخد. کت شلوار سرمه‌ای یا مشکی که از این فاصله نمی‌توانم رنگش را تشخیص دهم به تن دارد و ساکش را میان دو دستش جا به جا می‌کند. بچه‌ها مقابل خانه اعظم‌خانم ایستاده‌اند و سروش و امیررضا که می‌بینند دنبالشان نیستم، زبان بیرون می‌آورند و از دور به من می‌خندند و می‌گویند کم آورده‌ام. لبانم را جمع می‌کنم تا خنده‌ی منم از مسخره‌بازی‌هایشان نمایان نشود. مرد نزدیک بچه‌ها که می‌رسد بردیا به یک‌باره با دیدنش گل از گلش می‌شکفد و دست در گردنش می‌اندازد. فاصله‌مان به پنجاه متر می‌رسد و صدایشان را واضح می‌شنوم: -سلام دایــــی... کی اومدی؟ بردیا در آغوش مرد لبخند به لب، بالا و پایین می‌پرد و نگاه من و باقی بچه‌ها خیره به آن‌ها است. با دایی گفتنِ بردیا متوجه می‌شوم که مرد، برادر اعظم‌خانم است‌. اما نمی‌دانم کدام یک از پنج برادری که دارد. اعظم‌خانم بشنود یکی از برادرانش به تهران آمده از ذوق روی پا بند نخواهد شد. چرا که مدام از پنج برادرش می‌گفت که بعد از فوت پدر و مادرشان در شیراز و دور از او زندگی می‌کنند. البته که می‌گفت سه نفر از برادرانش زن و بچه دارند و دو نفر مجردند. حالا این مرد کدام یک از پنج برادرش است بی اطلاعم! https://t.me/+B-zT9GriKk4yMTZk https://t.me/+B-zT9GriKk4yMTZk https://t.me/+B-zT9GriKk4yMTZk عاشقانه‌ای جذاب و‌ خواندنی🥲👌
显示全部...
دو پارت امروز 👆👆
显示全部...
#پارت14 دارو های DF دسته ای داروی خاص هستند که من واقعا به آن معتاد شده ام. این همان چیزی است که مقامات بالا مشتاق اند در آزمایش های نهایی آن را امتحان کنند. آنها چیزی را می‌خواهند که هر ارتش به گند کشیده‌ای می‌خواهد. سربازانِ پیشرفته. این سری دارو ها حس من را نسبت به هر نوع دردی کم می‌کند. می‌توانم بهتر ببینم، سریع‌تر بدوم و خلاصه همه چیز را بهتر انجام دهم. و این فوق‌العاده شگفت انگیز است. قرص‌ها را در کف دستم می‌غلتانم و به آنها خیره می‌شوم. انگار که راه نجات من هستند. تنها مشکل این است که مرا دیوانه می‌کنند. نولان نگاهی خشن و زمخت به من می کند و قبل از آنکه برود حتی زحمت نمی‌کشد حرفی به دخترک بزند. در فلزی با صدای بلند پشت سرش بسته می‌شود و من در افتضاح ترین وضعیت ممکن می مانم. سکوتی وهم‌آور فضای خالی سلول کوچک سیمانی را پر می‌کند. قبل از اینکه برگردم و به هم‌اتاقی جدیدم که به زودی خواهد مُرد نگاه کنم؛ گلویم را صاف می کنم. چشمانش مانند دو تیغه‌ی فولادی هستند. بی‌اعتمادی در آنها سوسو می زند. در حالی که به دیوار روبرو تکیه می‌دهد با خشم و عصبانیت می غرد: «از من دور بمون.» نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم که او را بامزه نبینم. جدی، موهاش صورتی است! انگار که یک مار باغچه‌ای کوچک با نیشی بی‌خطر باشد. نگاهم نرم‌تر می‌شود. وقتی با دقت نگاهش می کنم؛مطمئن می شوم که برای بودن در چنین مکانی خیلی لطیف است. فقط مزاحم است.دقیقا مثل تایتان. و ببین چه بلایی سر تایتان آوردم. با ناامیدی لبخندی می‌زنم. «تلاشم رو می‌کنم.»
显示全部...
🔥 2
دوستان عزیزم اگه میشه لطفا از رمان حمایت کنید چون از طریق لیست فولدری عضو شدین ممکن رمان و نخونده باشید خیلی ممنون از نگاه زیبا تون 😘💋🙏 روزی دو پارت تو کانال آپ میشه رمان خیلی هیجان انگیز و پر از عاشقانه های قشنگِ که مطمئنن خوشتون میاد🥹
显示全部...
1
#پارت13 نولان گلویش را صاف می‌کند و به من پوزخند می‌زند. «تصمیم گرفته‌ام به جای اینکه سربازهای آموزش‌دیده رو برای تو آماده کنم تا از شر شون خلاص بشی با همکار جدیدت به صورت انفرادی تمرین کنی. می‌دونی اینجوری وقت کمتری تلف می‌شه» اوه، بله، او از دست من عصبانی است. صبر کن، آیا او همین الان گفت همکار جدیدم؟ چشمانم گشاد می شود. وقتی این اطلاعات را می دهد. نگاهم به سمت زن کوچک کنارش برمی گردد. او آرتم به نظر می‌رسید، با تردید ایستاده و دستانش را به هم قلاب کرده بود. به سختی می‌توانستم باور کنم کسی که به نظر می‌رسد به اندازه او متین و آرام است گرفتار امور نیروهای تاریکی شده باشد. نولان شانه دختر را نوازش می‌کند البته قبل از اینکه او را به سمت من هل دهد. او نفس نفس می‌زند و قبل از اینکه مستقیماً با سینه‌ام برخورد کند از حرکت می ایستد. نگاه‌هایمان به هم گره می‌خورد. وقتی او نگاهش را بالا می‌آورد و مجبور می‌شود سرش را کج کند تا به نگاه من برسد. لب‌های نرمش فقط چند نفس فاصله دارند. عضلات فکم منقبض می‌شوند و به آرامی به ژنرال نگاه می‌کنم. «این واقعاً فکر خوبی نیست.» صدایم آرام است. او می‌داند که اگر با این دختر تنها بمانم، ظرف ده دقیقه آینده او را خواهم کشت. من نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. من یک سرباز بدبخت هستم و او این را می‌داند. نولان شانه بالا می‌اندازد و دستش را پشت سرش تکان می‌دهد و زیر لب غر می‌زند: « اینکه تنهایی بتونی اون و برای یک شب زنده نگه داری تنها چیزی که ازت می خوام فقط به من ثابت کنی. بعدش یه روزی می تونیم با این دختر پیشرفت کنیم.» «اما...» «خفه شو موری! از چرندیاتت حالم دیگه به هم می خوره دیگه هیچ سرباز آموزش‌دیده‌ای رو الکی برای تو هدر نمی‌دم. فهمیدی؟» نولان فریاد می‌زند. صدایش از دیوارها منعکس می‌شود و لرزه بر اندامم می‌اندازد. سرم را تکان می‌دهم و به زن کوچک کنارم نگاه می‌کنم. با این استخوان‌بندی باریکش خیلی شکننده به نظر می‌رسد. فکر کنم می‌توانستم یک دستم را کامل دور گلویش حلقه کنم و... نه. اینطور فکر نکن. «خوبه.» نولان سیگار برگ سوخته‌اش را به سینه‌ام می زند. سیگار روی زمین می افتد. درحالی که هنوز خاکسترهای نارنجی نوک اش می‌درخشیدند. دستش را در جیب کناری‌اش فرو می برد سپس آن را به سمتم می گیرد. از قبل می‌دانستم که احتمالاً چند قرص برای من دارد، بنابراین مشتاقانه کف دستم را به سمت او می برم. سه کپسول می اندازد؛ سیاه بودند و رویشان نوشته شده بود DF. یعنی فقط برای استفاده نیروهای تاریکی هستند. ما همیشه موش‌های آزمایشی هستیم. برای آن‌ چیزی که توسط مقامات بالا در نظر گرفته می شود. مکمل‌ها، سلاح‌ها، آموزش‌ها، هر چیزی که فکرش را بکنید.
显示全部...
7
خوش آمدید پارت اول رمان
显示全部...
4
رو به اتمام #فقط۱۱نفر باقیمانده❌ 🛑عجله‌ کنید، سرررررررریع👏👏❌
显示全部...