7 998
订阅者
-1524 小时
-387 天
-17630 天
帖子存档
#تجانس🪐
#پارت۵۰۳✨
#زیبا_سلیمانی
خاله که بهتم را دید نگاهی به چمدانم انداخت و پرسید:
ـ چرا چمدون نیاوردی؟
کار از درک کردن گذشته بود. تکرار خودش را در من میدیدکه فهمیده بود توی آن چمدانِ کوچک هر چیزی هست الا لوازم سفر...
ـ نتونستم.
لبخند زد:
ـ برندا همه آف زدن یه کم خستگیات رو در کن چند روز دیگه میآیم خرید.
با سر حرفش را تایید کردم و بعد سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم. اولین باری که کامران گفته بود«راستینم آوا...راستین» برف آمده بود. رد پای آدمها روی برف بود و هوا، هوای عاشقی بود.
حالا هم برف بود دسته گلی که او فرستاده بود توی دستم بود و صدای نفس کشیدنهایش توی گوشم مینشست. هرم گرم نفسهایش انگار بیهوا روی صورتم مینشست که چشم میبستم و شتاب زده باز میکردم باز روز از نو روزی از نو...
ناهار را وقتی به زور خاله خوردم که حتی میلی به خوردن یک قاشقش را نداشتم.
روزهای بعدش روزهای ترک یک معتاد به عشق بود، سخت دردناک و کشنده.
مامان با خاله حرف میزد. حالم را میپرسید من اما در اتاقی خودم را حبس کرده بودم و حتی با آفتاب و مهتاب هم قهر بودم. خوبی خاله این بود. حواسش به خورد و خوراکم بود اما نمیپرسید چرا پرده را کنار نمیزنم. غر نمیزد و تا سر حد نهایت درکم میکرد.
#تجانس🪐
#پارت۵۰۲✨
#زیبا_سلیمانی
ـ اما خبر نداشت نقطه ضعف آدم میتونه تبدیل به عادت بشه. هر روز از جلوی مغازهاش رد میشم. اما نشده خود خواسته توی مغازه رو نگاه کنم. عادت کردم به دیدنش حتی وقتی که میدونم موهای سفید کنار شقیقهاش چقدر میتونه برام جذاب باشه.
لبم را از تو مکیدم و تلخ چشم بستم:
ـ ژانویهی قبل برام یه ساعت فرستاد. همون ساعتی بود که یه روزی بهش گفته بودم دوست دارم بخرمش.
دستش روی فرمان لرز گرفت و من همان دم از آمدن به ژنو پشیمان شدم. او داشت به نقطه ضعفهایش عادت میکرد. حق نداشتم دنیایش را با هم زدن خاطراتش خراب کنم.
ـ پس ندادم بهش ساعت رو. نه اینکه نخوام این کار رو بکنم؛ نتونستم.
گلها را از سینهام جدا کردم و خوب نگاهشان کردم. انگار خودش برایم گل پیچیده بود که بوی او را میداد. نفس عمیقی از میانشان کشیدم و چشمم را چرخاندم و پرسیدم:
ـ چرا انقدر برف اومده؟
فرمان را باز چرخاند و در خیابان دیگری پیچید. خیابانی که برخلاف خیابان قبلی شلوغ بود و پر هیاهو. کافهها زیادی کنار هم بودند و برندهای معتبر دنیا خودشان را به رخ میکشیدند.
ـ بلک فرایدی نزدیکههاا..برف الان نیاد کی بیاد؟
حس کردم دنیا با تمام گردیاش توی سرم کوبیده شد. نگاهم چسبید به سر در مغازهها که خبر از آف جمعهی سیاه میدادند. ژانویه نزدیک بود. چطور آن آبان لعنتی را پست سر گذاشته و به این نقطه رسیده بودم؟ چطور یادم رفته بود روزها و شبها را..چند روز شده بود جدا شده بودیم؟ یک ماه شده بود حتما". اگر بعدش مرا نمیخواست چه؟ اگر پسم میزد؟ نه..نه من اعصبانی بودم و او حق نداشت بین شغلش و عشقش، شغلش را انتخاب کند.
#تجانس🪐
#پارت۵۰۱✨
#زیبا_سلیمانی
درکم میکرد. بدون شک خاله تنها کسی بود که مرا به وسعت دردی که داشتم درک میکرد. وقتی به مامان گفتم میخوام بروم سوئیس اولین چیزی که گفت این بود« فرانک تازه خودش رو پیدا کرده، دوباره یاد خودش نندازش». خاله را یاد خودش میانداختم و این در دو دوی نگاهش پیدا بود. بیملاحضه سوالی پرسیدم که از سر ضعف بود:
ـ لئو رو چرا ترک کردی خاله..؟
لبش را به هم فشرد و با فاصله نگاهم کرد:
ـ اینجا توی فرودگاه بهت بگم؟
سری به طرفین تکان دادم و دیگر استقامت نکردم تا مرا به هتل ببرد حتی اگر دوست داشتم تنها باشم. دستهی چمدان کوچکم را به دست گرفت و با هم هممسیر شدیم در شهری که برفپوش خاطرهها بود. توی ماشین که نشستم خاله دسته گل را گذاشت روی دستم و گفت:
ـ صبح رسید دستم، روش نوشته بود برای آوا..
چشمانم تا نهایت حدش گشاد شد و به نوشتهی روی گلها نگاه کردم. کسی خاطرهها را هم زد و رسید به فریاد آخرش...« من هر جای دنیا که باشی برات گل میفرستم». الوعد وفا بود این دسته گل توی دستم که به مقصد نرسیده مرا شگفت زده کرده بود.سکوتمان به اندازهی طی کردن اتوبان بلندی کش آمد اویی که این سکوت را شکست خاله بود. از خروجی اتوبان خارج شد و پیچید توی خیابان خلوت و ماشین را توی دنده زد و گفت:
ـ لئو هم نقطه ضعفم رو میدونست که تو همون خیابونی مغازهش رو زد که من آپارتمانم رو خریدم.
سرم به سمتش چرخید و مشتاق شنیدم شدم تا شاید فراموش کنم چطور گلها را به سینه چسباندهام. خاله تای ابروی بالا انداخت و گوشهی لبش انحای کمی گرفت.
#تجانس🪐
#پارت۵۰۰✨
#زیبا_سلیمانی
ـ خوشگل شدی فری.
لبش را گذاشت روی گونهام و محکم بوسید:
ـ کجای کاری که میخوام بلوندم کنم!
زدم به شوخی خنده تا یادم برود استخوان درد دارد از پا درم میآورد:
ـ پس میخوای داف شی؟
و همان لحظه کسی توی گوشم خواند«مکاپ کنیهم دافی... آرایش و پاک کنی هم دافی...». میمیک صورتم از حجم صدای که لالهی گوشم را پر کرده بود به چه حالی درآمد نمیدانم اما فرانک دستش را گذاشت روی صورتم و نگران گفت:
ـ چرا رنگت پرید عزیزم.
به جهنم که مرا ضیعف و رنجور میدید؛ تظاهر را کنار گذاشتم و دستم را بردم توی جیبم و گوشی را کف دستش گذاشتم و گفتم:
ـ بگیرش فری...چون از دلتنگیش همین الانه که بمیرم.
متعجب سرم را به آغوش کشید و گفت:
ـ آوا...؟!
ـ حتی اگه التماست هم کردم این گوشی رو نده بهم... بذار مخدرش از تنم بره بیرون.
اشکم روی گونهام چکید و او بیامان نوازشم کرد:
ـ چی کار کردی با خودت خاله؟
وقتی میگفت «خاله» یعنی اوضاع خیلی وخیم بود. خیلی! دستم دور تنش حلقه شد و لب زدم:
ـ منرو ببر هتل خاله.
تند و تند صورتم را بوسید و گذاشت آرام شوم:
ـ درکت میکنم عزیزم.
#تجانس🪐
#پارت۴۹۹✨
#زیبا_سلیمانی
چند دقیقهی را به همان حالت نشستم، چمدانی که نداشتم تا منتظر رسیدنش باشد؛ پس لاجرم بلند شدم و به سمت خروجی رفتم. موبایلم از لحظهی که توی کابین هواپیما نشسته بودم خاموش بود و قرار هم نبود به این زودیها روشن شود. مامان و بابا و حتی آرش این را خوب میدانستند اما راستین دم دمهای پرواز پیام داده بود« آب زیاد بخور دیونه».
به نگرانیاش برای کلیهی از دست رفتهام تلخ خندیده بودم و آروز کرده بودم کاش برایم مینوشت« منتظرم» بعد شاید همان لحظه از پرواز منصرف میشدم. اینکه راستین اینها را بلد نبود چیزه تازهی نبود. اما راستین همان کامرانی بود که چون حقیقتی کتمان ناپذیر قلبم را ربود بود. قلبی که بیامان برایش میکوبید. برای زخمی نشدنش؛ برای تنهاتر نشدنش جدا شده بودم از او تا خانواده پیشش به تر و تازگی همان خورشت قیمهی بماند که نیمه شب با لذت خورده و به عربی گفته بود« تمام جهانم توئی». همهی فردگاه مرا با خودش همراه نکرده بود. در انزوای مطلق بودم. بین جمعیت پشت شیشه چشم چرخاندم. مثل کودکی که دنبال مادرش باشد چشمم چی خاله بود با اینکه به او گفته بودم نیاید. سخت نبود پیدا کردنش. جز اولین نفرها ایستاده بود. با پالتوی پوستِ شیری رنگ و کلاه قهوهی. موهای مشکیاش از زیر کلاه بیرون ریخت بود و یک زیبای شرقی را به نمایش گذاشته بود. آخرین گامها را محکم برداشتم و قلبم پشت سرم زیرپاهایم له شد از بس که خودش را به زمین کشید که تو دلتنگ شدی آوا...هنوز هشت ساعت نشده از درد دوریاش مریض شدی آوا.. اعتنایی به قلبم نکرد که زخمهای کهنه را همانی درمان میکند که درد است. توانی برای درمانش نداشتم دستم از درمانها خالی بود وآمده بودم دست پر شوم و شاید خدا نظری به دلتنگیام میکرد. چشم خاله که من افتاد لبخند پهنی روی لبش نشست و اشک پر کرد کاسهی چشمش را. وقتی به آغوشش رسیدم که دسته گل رزی میان دستش بود. دسته گلی شبیه به گلهای که او میفرستاد. در وسعت آغوش خاله که گم شدم دستش پشت کمرم راه گرفت و لب زد:
ـ دختر قشنگم!
اختلاف سنی من و خاله کمتر از سیزده سال بود و همین هم باعث شده بود راحتر و صمیمیتر از هر کسی با او باشم اما او همواره دوست داشت به من بگوید« دخترم».
#تجانس🪐
#پارت۴۹۸✨
#زیبا_سلیمانی
لبم را روی هم فشردم و لرزش صدایم را مهار کردم:
ـ سوز برف زد به تنم یهو یخ کردم.
زن اینبار خندید. ردیف منظم
دندانهایش که به سان برف سفید بود بیرون ریخت:
ـ اولین باره که میآی اینجا؟
سری به نشانهی انکار تکان دادم و با او که کمکم میکرد برای راه رفتن، هم گام شدم:
ـ نه!
ـ خب پس نباید تعجب کنی..برف مهمون ناخودهی برای این شهر نیست.
میدانستم، ژنو را خیلی خوب میشناختم. سرم را چرخاندم و به مسیری که میرفتیم نگاه کردم. دو طرفمان برف بود و فاصلهیمان تا در سالن شاید بیست تا سی قدمی میشد. هر طرف که نگاه میکرد سفیدی مطلق بود و من چقدر دنیا را سیاه میدیدم. ساعت 12 ظهر به وقت ژنو بود. آفتاب باید جلولان میداد اما خبری از خورشید تابنده نبود. به جایش تا چشم یاری میکرد آسمان ابری بود و برف. به سالن ترانزیت که رسیدم از زنی که همراهیام کرده بود تشکر کردم. او که رفت تازه فهمیدم من کجای این جهان ایستادهام. مثل او با صدا نفس کشیدم تا شاید شریان حیاتیام زندگی را فراموش نکند. به خاله فرانک گفته بودم به دیدن نیاید. گفته بودم وقتی حالم خوب شد خودم به دیدنش میروم اما میدانستم گوش نمیدهد و توی همین فرودگاه منتظرم است. نگاهی به پاهایم انداختم و التماسشان کردم برای چند ساعت آبروداری کنند. خاله فرانک مرا اینطور تنها و رنجور ندیده بود. در خاطر او من دختری بود که وسط تابستان توی سواحل همین شهر پارکور را یاد گرفته بود. دختری که جسارتش را در بیپروا پریدن بارهای بار دیده بود و حالا اینطور پر و بال شکسته بودنم رنجش میداد. شاید باور نمیکرد دختر پارکور کارش راه رفتن را فراموش کرده. دردی کشندهتر از این بود؟
عزیزان دلم همین امروز صبح یه خبر بسیار مهمی به دستم رسید که تقریبا کل برنامههام رو حداقل ۶ ماه به تاخیر انداخت من جمله شروع رمان جدید، ممنون میشم من رو از دعای خیرتون محروم نکنید.🙏🏻
00:19
视频不可用在 Telegram 中显示
-آخرین دعواهات رو با خودت بکن؛ آخرین مجادلهها رو ....از مسابقهی با خودت که اومدی بیرون دیگه به این فکر نکن یه زمانی سر نخواستنت دعوا بوده...
چشمانش گذارهی آتشی بود که از عمق جانش شعله میکشید. با کفِ هر دو دست محکم به سینهی او کوبید و او بدون اینکه گامی به عقب بردارد تلخ چشم بست و دست راستش کنار بدنش مشت شد. ریکا اما بریده و خسته از دنیا انگشت اشارهارش را مقابل او تکان داد و با صدایی که هر لحظه بالاتر میرفت چشم در چشم او گفت:
_بعدش اما وقتی به من دست میزنی حواست باشه چینی بند زده رونمیشه دوباره بند زد.
#شروع عضو گیری ۱۴۰۴/۰۷/۰۷
#شروع پارتگذری ۱۴۰۴/۰۸/۰۸
سروش کیمرام بعد از جدایی از یاسمن درخشان به لندن مهاجرت میکند او که درگیر مشکلات گذشته است با ریکا آشنا شده اما این سر آغاز مشکلات تازهی اوست.
IMG_4440.MOV3.92 MB
Repost from N/a
00:19
视频不可用在 Telegram 中显示
-آخرین دعواهات رو با خودت بکن؛ آخرین مجادلهها رو ....از مسابقهی با خودت که اومدی بیرون دیگه به این فکر نکن یه زمانی سر نخواستنت دعوا بوده...
چشمانش گذارهی آتشی بود که از عمق جانش شعله میکشید. با کفِ هر دو دست محکم به سینهی او کوبید و او بدون اینکه گامی به عقب بردارد تلخ چشم بست و دست راستش کنار بدنش مشت شد. ریکا اما بریده و خسته از دنیا انگشت اشارهارش را مقابل او تکان داد و با صدایی که هر لحظه بالاتر میرفت چشم در چشم او گفت:
_بعدش اما وقتی به من دست میزنی حواست باشه چینی بند زده رونمیشه دوباره بند زد.
#شروع عضو گیری ۱۴۰۴/۰۷/۰۷
#شروع پارتگذری ۱۴۰۴/۰۸/۰۸
سروش کیمرام بعد از جدایی از یاسمن درخشان به لندن مهاجرت میکند او که درگیر مشکلات گذشته است با ریکا آشنا شده اما این سر آغاز مشکلات تازهی اوست.
IMG_4440.MOV3.92 MB
#تجانس🪐
#پارت۴۹۷✨
#زیبا_سلیمانی
آوا «ژنو»
تیکآف، لندینگ... هیچ کدامش را نفهمیدم. حتی هشت ساعت پرواز مستقیم به ژنو را هم نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم که برف روی زمین بود و چمدانی که به گفته راستین کوچکتر از چمدان خلبانان بود؛ توی دستم خودش را به رخ میکشید که تو ترک کردی وطنت را آوّا. و وطن حالا برایم دو معنا داشت. یکی در جغرافیای آغوش او خلاصه میشد و دیگری در جغرافیایی به وسعت ایران. هر دو را ترک کرده بودم منی که جانم به جانشان بند بود. این مخدر چه درد جانکاهی داشت. استخوانم به هشت ساعت نکشیده به درد افتاده بود. دستانم میلرزید و پاهایم سست شده بود، آنقدر که دو قدم نرفته رمق زانوانم را درد دوری برد و روی زانو خم شدم. زنی کنارم سرش را خم کرد و موهای طلایی رنگش روی سرشانهاش ریخت. ایرانی بود و با هم همسفر بودیم. جویا احوالم که شد، گفتم:
ـ میشه لطفا" کمکم کنید؟
سری تکان داد:
ـ حتما"
به سمتم پا تند کرد. به محض اینکه
دستم را توی دستش گرفت گفت:
ـ بدنت خیلی سرده.
بزاقم را به زحمت بلعیدم و تمام تلاشم را کردم که خودم را کنترل کنم. پیشترش هم ایران را ترک کرده بودم برای سفرهای متعدد اما اینبار خودم هم میدانست جنس این ترک فرق دارد و حتما که درد هم دارد.
ـ ممنون میشم تا سالن ترانزیت همراهیم کنید.
لبخند زد و فشار دستش را روی دستم بیشتر کرد. کمک کرد سرپا بیاستم:
ـ میخوای یه دکتر ببینت؟ فشارت باید پایین باشه.
صدایم میلرزید و باور نمیکردم این منم، همانی که پشت به راستین قدمهایش را برداشت و بدون هیچ تزلزلی در قدمهایش از زاویهی دیدش دور شد. آدمی که دست و پایش در اختیار خودش نبود و برای راه رفتن نیازمند کمک بود آوا نبود، دختری طرد شده از وطنش بود و آغوش امنش را گم کرده بود. میگویم راستین چرا که کامران با من در چمدان من به ژنو آمده بود تا شاید فرجی کند من با راستین آشتی کنم.
#تجانس🪐
#پارت۴۹۶✨
#زیبا_سلیمانی
هر بار طوری میچرخید که حیرت زده میشدند. آوا که لبش را به دندان کشید بازویش میان دستان راستین فشرده شد:
ـ از قلبم چطوری میری؟ رفتن از اون رو هم بلدی؟!
لب آوا به زیر دندانش رفت و راستین تمام نکرد:
ـ دیگه برات گل نمیفرستم تمومش کن آوّا..
خاطره مگر تمام میشد بینشان که صدای دلکش شهناز تو گوش هر دویشان پژواک شد« واسه من گل نفرست دیگه دوست ندارم....نمیخوام گذشتههام رو باز به خاطر بیارم.....بین ما هر چی که بود خیلی زود گذشت و رفت ....... اون بهار آشنایی خیلی زود گذشت رفت...» و هر دو بدون اینکه بخواهند زمزمه کردند:
«دیگه از دوست دارم حرفی نزن...دیگه هیچی نیست میون تو و من.و..»
راستین بازوی آوا را رها کرد و اینبار بغض به چشمش خیمه زد که نگاهش نم گرفت و گفت:
ـ یه بار توی چشمام نگاه کن و بگو دوست ندارم تا باور کنم اون مُهر روی عقدنامه الکی نیست.
لب دخترک لرزید اما پای رفتنش سست نشد:
ـ سختش نکن کامران..
به سمت چمدان رها شدهش که برگشت راستین بلند گفت:
ـ چی توی چمدونت داری میبری که از چمدون خلبان هم کوچیکتره؟
و آوا زمزمه کرد« تو رو..» و راستین همانجا ایستاد و قدمهایش را شمرد و گفت:
ـ تار بزن برو دختر عنکبوتی اما بدون که از اینجا از قلب من نمیتونی بری.... من هر جای دنیا که باشی برات گل میفرستم حتی اگه هزار بار دیگه بهم بگی دوستم نداری.
و آوا زمزمه کرد:
ـ ولی من دوستت دارم کامران.
و دوستش داشت و قدرت این دوست داشتن را واژهها نمیفهمیدند.
#تجانس🪐
#پارت۴۹۵✨
#زیبا_سلیمانی
و حتی خوب میدانست که این حرف مهران هم از سرعلاقهاش به او و آواست نه هیچ چیز دیگر. اما مگر پرنده را در قفس میشود نگه داشت؟ ذات پرنده به پریدن است و آوّای او پر پرواز داشت و او آدم قیچی کردن بالهای محبوبش نبود. بعد از متارکه مهران و علی و مهکام با او هم سرسنگین بودند و میگفتند رها میکردی زنجیر را از دست و پایت برای حفظ عشقت. اما او شرافت را برای رهای به وقت نیاز نیاموخته بود. پیشترش سرسپردهای دیگری را دیده به که قیمت جان هم گذشته بودند از شرفشان و حالا چند نخاله با آبروی آنها هم بازی کرده بودند.
قدمهایش محکم بود. میرفت که به داد قلبش برسد و حالا عجیب آرامش داشت. دستش که روی چمدان آوا نشست، نگاه لغزان آوا که رو چشمان او چرخید فهمید ماندن در قلبها معنی دارد:
ـ واسه چی اومدی کامران؟
صدای آوا گرچه محکم بود اما درگیر بغضی بود کهنه و قدیمی. یک دستش بند چمدان شد و دست دیگرش بندِ مچ آوا شد و پر حرص به سمت در خروجی فرودگاه چرخید و با همان حرص لانه کرده زیر داندانهایش لب زد:
ـ راستینم آوا...راستین!
هر چقدر هم که به آوا میگفت راستینم آوا...راستین، برای او راستین نمیشد. راستین برای آوا بعید بود، دور بود و به آغوش کشیدنش سخت، پس برای آوا کامران میماند تا تمام نشود عشقی که طناب وصلش همین کامران بودن بود. قلب دخترک توان تمام شدنش را نداشت.
ـ این کارا چیه میکنی ولم کن کامران.
کامران گفتش خشم درون راستین را آنقدر زیاد کرد که حرصی چمدان را روی چرخهایش به عقب هل داد و دست دخترک را کشید. وسط همههمهی فرودگاه زمان برای آن دو ایست کرد و جهان لختی سکوت. بعضی از سرها به سمتشان چرخاند و راستین برنده گفت:
ـ داری میری از این شهر؛ از این کشور؟ باز داری تار میزنی؟ آره آوّا؟!! به من از ترک وطنم هیچی نگید گفتنهات همینقدر بود؟
و دخترک زمزمه کرد:
ـ رابین...!
با رابین و کامران همدیگر را شناخته بودند و عجیب نبود با همین دو هم عاشق بمانند اما چرخ زندگی بازهای عجیبی برایشان داشت.
#تجانس🪐
#پارت۴۹۴✨
#زیبا_سلیمانی
و آوّا به نیم رخ جدی او خیره شود و ادامه دهد:
ـ جدیش نکن کامی!
شوخی شوخی همه چیز جدی شد بینشان آنقدر که وقتی ماشین مقابل فرودگاه پاک کرد و آوا با چمدانی کوچکتر از چمدان خدمهی پرواز از آن بیرون آمد دیگر هیچ چیز دست او نباشد. حتی تکرار تلخِ تمنایِ داشتن او. برای مهکام و مهران یک پیام را فرستاد با دستی که بیامان میلرزید:
ـ داره میره!
و بلافاصه از هردویشان یک جواب را گرفت:
ـ قلبت چی میگه؟
به جواب هر دویشان نگاه کرد و به این فکر کرد چه چیزی دو انسان را آنقدر به هم نزدیک میکند که هر دو در یک زمان جواب مشابه بدهند و باز برسد به عشق که جز عشق مگر کافیاست؟ نفس عمیقی کشید و دید که آوا با چمدانِ کوچکش از مدار دیدش خارج شد و قلبش وحشیانه کوبید. اجازه خروج از کشور را نداشت، نه او نه هیچ کدام از بچههای حفاظت، اجازهی خروج از کشور را نداشتند مگر برای مأموریتی به دستور خود سازمان. قدرمسلم ماجرا این بود که میدانست اگر آوا میرفت دیگر دستش به آوا نمیرسید همین باعث میشد قلبش جوری توی
سینه بزند که حس کند دارد از جا کنده میشود.
ـ قلبم داره میترکه!
ـ به داد قلبت برس!
و باز یک جواب از دونفری که خوب میدانست حالا و این لحظه کنار هم نیستند اما قلبشان که کنار هم بود، نبود؟ و همین معنای فاصله را برایش کنفییکون کرد و نوشت:
ـ چشم فرمانده!
از ماشین که پیاده شد به پیام بعدی مهران توجهی نکرد که برایش نوشته بود:
ـ میخوای ممنوع الخروجش کنم؟
مهران را میشناخت میدانست که برایش شدنی بود ممنوع الخروج کردن دختری که تار عنکوبت به دستاش وصل بود و همین را به قلب او هم سنجاق کرده بود.
#تجانس🪐
#پارت۴۹۳✨
#زیبا_سلیمانی
باز هم شب بود و باران. تقدیر او با شب و باران تمامی نداشت. انگار اجین شده بود با تاریکی و باران و چراغهای شهر همیشه بیدارِ تهران. تا برود بام و یک به یک به هر چراغ فکر کند و معنی جدیدی از انتظار توی ذهنش رنگ بگیرد. انتظاری که روزی مهران یادش داده بود تا هویت جدیدی پیدا کند. حالا اما بام تهران نبود، توی ماشینش نشسته بود و پشت ماشینی حرکت میکرد که جانش، آوّای صدای خفتهی درونش با آن داشت میرفت به سوی فرودگاه امام تصویری که بعید بود دیدنش صدای فریاد آوا گاهی میان گوشش مینشست« برو به اون مافوق کثافتتر از خودت بگو به من از ترک وطنم هیچی نگه... من آدم رفتن نیستم اینجا خاکمه کجا ولش کنم برم... وجب به وجب این خاک سهم ماست ارث بابای هیچ کس نیست که مصادره به مطلوبش کنه... خیلی ناراحتید شما گورتون رو گم کنید برید... به من نگو بروووو». حالا همان آدم بریده و تنها نشسته بود عقب ماشین و داشت به سمت فرودگاهی میرفت که رفتن را هزار باره فریاد میزد. صدای تیک تیک برف پاکن ماشین تنها یارش بود و دلش تنگ شده بود برای آن شبهای کمی که با او داشت و دخترک کنارش مینشست و میگفت:
ـ حیف این صدا نیست آخه آهنگ میذاری؟
تا او دلبرانه سر به سمتش بچرخاند و بگوید:
ـ چه فاز سنگی چه آرامشی داری.
بعد انگشت اشارهش را نوک بینی دخترک
بزند و با همان ریتم رپ ادامه دهد:
ـ چه دوست پسر خوبی چه آرایش داری.
و آوا بخند و سر به عقب بکشد و بگوید:
ـ از دست تو کامران با صدای تیک تیک برف پاکن هم فاز میگیری؟
و او با همان ریتم جواب دخترک را بدهد:
ـ شما با چی فاز میگیری که تار میزنی؟ روی در ودیوار شهر خودت رو بار میزنی؟
و آوا با صدای خندان اما معترض بگوید:
ـ کامران جدی باش دیگه.
و او بغض کند ازکامران گفتن دخترک و بگوید:
ـ کامران هم اسم قشنگیه ها به شرطی که تو بگی کامران!
#تجانس🪐
#پارت۴۹۲✨
#زیبا_سلیمانی
و یکهو صدایش اوج گرفت و فریاد زد:
ـ از تو که شوهرم بودی خواستم... از تو نمیخواستم از کی میخواستم؟
و صدای خط ترمز ماشین تن خیابان را پر کرد از دردِ فعلی که ماضی بود. راستین دیگر شوهرش نبود. همین نیم ساعت قبلش جدا شده بودند به گواه همان تاریخی که راستین از او دم میزد. شب و روز بعدش در تلخی مفرط گذشته بود. آوا رفته بود با چمدانی کوچکتر از آنچه که به خانهیشان آورده بود. و او عاشقانه وقت رفتن به او سفارش کلیهای که نداشت را کرده بود و گفته بود که حواسش باشد مدام آب بخورد و آوا به کنایه گفته بود« کاش حواست به قلبم بود». حواسش به قلب آوا بود که هر روز برایش گل میفرستاد هر چند که آوا به او گفته بود دیگر برایش گل نفرستد. سماجت میکرد در این کار تا اینکه آوا یک روز دلخورانه برایش آهنگی را فرستاد که شهناز بازخوانی کرده بود.
واسه من گل نفرست دیگه دوست ندارم
نمیخوام گذشتهها رو باز به خاطر بیارم.
همین هم شده بود خوارک شب و روزش و مدام زیر لب زمزمه میکردش تا وقتی که با چشمان خودش دیده بود که آوا بلیت به دست از دفتر آژانس هواپیمایی خارج شده است. مادر آوا میگفت این رفتن برای او خوب است و پدرش هم همین اعتقاد را داشت و ناراحت بود که چرا راضی به جدایی شده است و او نمیتوانست بگوید، بیش از این نمیتوانسته کنار او و بیاو باشد و حتی اصلا بلد نبود چطور به آنها بگوید راه بلد آوا نیست. فقط امید این را داشت سفر آوا به ژنو پیش خاله فرانکش کمکش کند تا آوای جدیدی از نو ساخته شود هر چند که دیگر بعید بود خودش همان آدم سابق شود.
#تجانس🪐
#پارت۴۹۱✨
#زیبا_سلیمانی
آوا خیره نگاهش کرد و او با سرعت بیشتری راند:
ـ چیه حرف بدی زدم؟
آوا به تمسخر کف زد و گفت:
ـ نه حرفت آفرین داره.
طعنهی تلخ آوا کامش را تلخ کرد و با شتاب بیشتری از ماشین مقابلش سبقت گرفت و مثل خود آوا پر طعنه جواب داد:
ـ هر انقلابی؛ هر اعتراضی کشته میده. من و اون بیناموسی هم که به آوا شلیک کرده فرقی نداریم وقتی مقابل درخواست به حق مردممون باشیم. اما مغزت رو از این خالی کن که امنیت یعنی فقط اونی که توی خیابونه. امنیت نباشه پشتوانهی تاریخی فرهنگی اقتصادی و هر چی که به ذهنت برسه رو رو رو هوا میبرن.. اونی هم که واسه شرف و آرمانش میره و جونش رو میده حق نداره سر ملت و مردمش منت بذاره. نه خودش نه کس و کارش. واسه شرف جنگیدن خودش تقدس میآره نیاز نداره تو منتش رو سر کسی بذاری..
آوا عصبی شد:
ـ باران منت گذاشت سرتون؟ بهتون برخورده که فهمیدید یکی از خودتون تیر زده بهش؟ دردت اومده سناریوهاتون اشتباه از آب در اومده؟
ـ آوا من نه میخوام مرگ باران رو توجیه کنم نه خدای نکرده به عمق دردت توهین میکنم فقط ازت میخوام برای رضای خدا یه کم منطقی به قضیه نگاه کنی. من برم، علی بره مهران بره یه مشت خودفروخته بمونه؟ توی آزادی خواه این رو میخوایی؟ که یه مشت کفتار بیافتن به جون این ملت و از خونشون تغذیه کنن.. تو که تاریخ خوندی چرا آوا؟
آوا پوزخند کنایه آمیزی زد:
ـ من چرا ...این چرا...اون چرا...نوک پیکانت به سمت همه است الا خودت...من مگه از علی خواستم ول کنه بره؟ مگه از مهران که برام استعفا نامه آورد خواستم بره؟ هان؟ من از تو خواستم...
#تجانس🪐
#پارت۴۹۰✨
#زیبا_سلیمانی
وقتی برگشت و سرجایش نشست روح و جانش روی آن برگه جا مانده بود. نیم ساعت بیشتر کارشان آنجا طول نکشید اما همان نیمساعت سالها آنها را به عقب پرت میکرد و هر کدام گم میشدند در تونل زمانی که دیگری را نداشت. بیرون محضر اما آنچه انتظار هر دویشان را میکشید سختتر و تلختر از آنی بود که حتی فکرش را میکردند. آوا نشسته بود روی صندلی ماشین و راستین عصبی و بی هدف میراند:
ـ همین رو مگه نمیخواستی؟ جداشیم... جداشیم...
پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین شتاب گرفت و آوا محکمتر سرجایش نشست و او مشتش را روی فرمان ماشین خالی کرد و فریاد زد:
ـ پس اشک ریختنت واسه چی بود؟
دستش را روی هوا تاب داد و به جادهی مقابلش اشاره کرد:
ـ ممنوع الخروج نیستی ویزات هم حاضره
دستش را در هوا تاب داد و به جادهی مقابلش اشاره کرد:
ـ این تو این جاده برو...دیگه چرا جوری وانمود میکنی که منه بیپدر انگار مجبورت کردم؟!
آوا باز تشر رفت:
ـ راستین؟!
صدای پوزخند راستین اینبار بیشتر از هر زمانی بود:
ـ یه ساله دارم بهت میگم راستینم تو کتت نرفت همش گفتی کامران .... امروز که بند از دست و پات آزاد شده، شدم برات راستین؟
آوا چشمانش را بست و لبش را بهم فشرد:
ـ برو دیگه چرا سختش میکنی، برو یه جای که اگه یه نفر معترض باشه پلیس ضد شورش نداشته باشه. همه بیان براش دست بزنن و بگن آفرین که انقدر شجاعی و اومدی حقت رو مطالبه کنی. هیچ کس هم جلوش واینسته. اینجا یه مشت بیپدر مثل من مقابل مردمشون وایمیستن و دخترشون رو میکشن... اینجا خودی و غیر خودی نداره همه رو میکشن...امنیت توی این خراب شده یعنی فقط و فقط آدم کش و قاتل...
#تجانس🪐
#پارت۴۸۹✨
#زیبا_سلیمانی
راستین سرش را بالا گرفت و کوتاه پلک زد، قلبش داشت با هر قطره اشک آوا توی دهانش خرد میشد اما او آدم گذشتن از شرفش نبود و امنیت برای او فقط باتوم و مشت و لگد یک مشت سرباز نمایِ توی خیابان نبود. امنیت برایش معنی شرافت داشت و نمیتوانست حتی به قیمت از دست دادن آوا از آن بگذرد. با مکث نسبتا" طولانی رو به دفتردار گفت:
ـ آقای اصلانی من از دنیا همین یه نفر رو دارم. وقتی میخواد بره نمیتونم جلوش رو بگیرم.
صدایش تکه تکه بود مثل تمام خاطراتی که در این یک سال تکهتکه شده بود و کف ذهنش شلخته و نامرتب ریخته شده بود. گاهی میرفت به نخلستان سعدون در آبادان و گاهی روی پل هوایی دختری معلق را می دید که بین مرگ و زندگی میجنگید برای آرمانش و قلبش کنده میشد. کف دستش را روی صورتش کشید و نفسش صدا دار شد. دفتردار سری به طرفین تکان داد و نگاهش با مکث روی آوای نشست که شمار اشکش از دست خارج شده بود:
ـ خانم عاصی نمیخواید تجدید نظر کنید؟
آوا دستمال توی دستش را پرپر کرد و لبش را بهم فشرد و سعی نکرد حتی خش صدایش را کنترل کند:
ـ اونی که باید تجدید نظر کنه من نیستم.
همین قدر عیان التماس او را کرده بود تا پسش نزد و راستین اینبار بلند شد و گفت:
ـ کجا رو باید امضا کنم؟
محضر دار دستانش را مشت کرد و با مکث به جایی که باید امضا میشد اشاره کرد و راستین بدون مکث خم شد و امضا زد. نگاه بهت زدهی آوا روی خودکار توی دستش ماند و اینبار اشک نریخت و حیران از آنچه اتفاق میافتاد با دستی لرزان بلند شد و کنار امضای او را امضا کرد.
#تجانس🪐
#پارت۴۸۸✨
#زیبا_سلیمانی
یک طوری که سر یکی از پسرها از پنجرهی طبقهی بالا به پایین خم شد و با حیرت او را دید که سرش را میان دستانش گرفته. صبح روز بعدش اما ماجرا فرق میکرد. اشکهایش را شب قبل ریخته بود؛ حالا قرص و محکم نشسته بود مقابل محضردار درست برخلاف آوا که بیصدا و ممتد اشک میریخت و دستمال کاغذی توی دستش را پرپر میکرد. کسی همراهشان نبود و محضردار برگههای مقابلش را زیر رو کرد و گفت:
ـ مدارکتون کامله فقط چرا شاهد ندارید؟
محکم و کوبنده جواب داد، جوابی که دل آوا را خون کرد:
ـ آقای اصلانی من بچهی پروشگاهم؛ کسی رو نداشتم که بیارم. خانوم هم چون خانوادهشون مخالف بودن کسی نیومد همراهمون..
مرد کف دستش را روی صورتش کشید و خیره نگاهش کرد و حس کرد این چشمان شفاف و این صدای رسا چه روزهای را از سر گذرانده که به اینجا رسیده.
ـ متأسفم نمیخواستم ناراحتتون کنم.
پوزخندش بیارادی بود:
ـ شما چرا متأسف باشید؟ اونی که من رو گذاشت سر همین خیابون جلوی مسجد هرگز متأسف نشد.
آوا تشر رفت با همان صدای پر از خش و گرفتهاش:
ـ راستین!
سرش را به سمت او چرخاند و توی چشمان خیسش نگاه کرد و لب زد:
ـ کامرانم آوا...کامران.
دیگر روی «و» آوا تشدید نگذاشت بود و همین کافی بود تا صدای بغض ترکیدهی آوا سالن را پر کند. آقای اصلانی دستمال کاغذی را مقابل آوا گرفت رو به راستین گفت:
ـ من الان میتونم ازتون وکالت بگیرم و بعدش خطبهی طلاق جاری بشه، دوتا شاهد هست همیشه اینورا اما نمیخواید یه کم بیشتر به هم فرصت بدید و تجدید نظر کنید؟
#تجانس🪐
#پارت۴۸۷✨
#زیبا_سلیمانی
بیهیچ حرفی سرش را بالا گرفت و ماه را نگاه کرد. دلش زیر رو میشد از جفای روزگار. لبش را از تو مکید و قطره درشتی اشک روی صورتش راه گرفت. مثل کودکی که به خانه پناه ببرد و خیالش راحت باشد که آنجا هر کاری بخواهد میتواند بکند، به اشکهایش اجازهی باریدن داد بدون هیچ واهمهی. دقایقی بعد بابا طاهر لیوان چایی کنارش گذاشت و بدون حرف دور شد. بخار از روی چای داغ بلند میشد و در هوا پخش میشد و او حس میکرد چطور داغی عشقش در هوایی که مناسب او نبود دود شده و از بین رفته بود. بابا طاهر این آمدنهایش را خوب میشناخت و میدانست برای تنهایی آمده. همین هم باعث شده بود تنهایش بگذارد. زمان آنقدر کش آمد و آنقدر در تنهایی نشست که نفهمید کی سپیده زده اما نگاهش روی صفحهی چتش با آوا مانده بود که برایش نوشته بود:
ـ فردا بیام کدوم محضر؟
یک جملهی ساده داشت؛ زندگی و عشقی که سال قبلش در همین حوالی و همین هوا شکل گرفته بود به دنیای جداییها میکشاند. فکر میکرد خواب باشد آوا اما دو تیک سین کنار پیامش مثل آخرین گلولهی بود که به تنش اثابت کرده بود در هوای تب داری که او را به سردی آبهای آرمیده در اروند کشانده بود. درد داشت وقتی جواب آوا را دید:
ـ ساعت یازده دفترخونهی شماره 167.
دفترخانهی شمارهی 167 را خوب میشناخت. دفترخانهی در دل خیابان اندرزگو..
نفسش را با صدا بیرون فرستاد و آخرین قطرهی اشک از چشمش جاری شد؛ اندرزگو همیشه برایش شوم بود این را صدای در خاطراتش به کرار تکرار میکرد و میگفت به وفت سوم اسفند ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و هشت. کوتاه برای آوا پیام فرستاد.
ـ باشه.
همین یکی کلمه با او کاری کرد که فراموش کند کجا ایستاده با صدا زد زیر گریه.
