ch
Feedback
رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

前往频道在 Telegram
8 002
订阅者
-1524 小时
-387
-17630
帖子存档
سپیده ی عزیزم بعد از مدتها شروع به نوشتن کرده قلمش نیاز به معرفی و تعریف نداره و اسمِ خودش به تنهای امضای کاره همراهش بشید و از خوندن رمان جدیدش لذت ببرید❤️❤️❤️
显示全部...
من سهرابم مردی که به جرم هنرمند بودن از شهر و خانواده تبعید شد. پدرم من را بی‌آبرو خواند و از ترس به‌هم خوردن ازدواج خواهرم از خانه بیرونم کرد. خسته و تکیده به کوه‌های لالون پناه بردم و آن‌جا آواز یک دختر، استخوان‌هایم را در هم شکست. رباب: دختر آتش‌ زاده، نیمی از دنیایش سوخته و نیمه‌ی دیگرش آواز و قالی بود. اهالی روستا دیوانه صدایش می‌زدند و او را در تسخیر سایه‌ها می‌دانستند. شبی که آوازش در تاریکی لالون پیچید، زیتونی چشم‌هایش آتش به جانم پاشید. در کوه و کمر میان برف و بوران صورتش را می‌کشیدم که مش‌داوود ما را دید و همان‌جا آتش به پا شد. اهالی روستا به گلویم چنگ انداختند، به جرم هم‌صحبتی با او. گفتند آبروی ده را برده‌ام... وقتی داشتم برای او می‌جنگیدم، زمین خشمش گرفت. خانه‌ی سنگی لرزید و سرداب هفت‌ساله‌ی خاموش دهان باز کرد و جنازه‌ای از آن بیرون افتاد... 🔥 «آوازه‌خوان مجنون»🔥 قصه‌ی عشقی که حتی زمستان پر از راز لالون هم نتوانست آن را سرد کند. https://t.me/+Px2-irOQ-05n0pT9
显示全部...
照片不可用在 Telegram 中显示
سلام به روی ماهتون عزیزای دلم.😘 همراهان عزیزم اینجا مجموعه‌ی دنیز گلدگالریِ💫💎 جایی که سالها برای پا گرفتنش زحمت کشیدیم و حاصل یه عمر تلاش ماست. ❤️‍🔥🥹 اینجا می‌تونید با خیال راحت طلا‌های نو و یا دست دوم با اجرت مناسب و کیفیت عالی سفارش بدید. 👌 سالهاست در کنار منید و مطمئنم که دیگه من‌رو خوب شناختید که چقدر به اخلاقیات پایبندم. پس با خیال راحت عضو کانال ما بشید و هر کاری رو که دوست دارید سفارش بدید👌💎 قیمت طلاها با نرخ روز محاسبه می‌شه و ارسال به کل کشور هم داریم. همراهیتون باعث افتخار منه و به وجودتون می‌بالم .❤️‍🔥🙏🏻 لینک کانال https://t.me/+2AyGwUHwkgQ0M2Rk ارادتمندشما زیباسلیمانی🙏🏻❤️‍🔥
显示全部...
به نام خدواند آفتابگردان‌ و رنگین‌کمان‌ها🌈🌻 این قصه روایتگر تاریخِ معاصر بود. و اساس نوشتن از تاریخِ معاصر در بی‌طرفی و روایت درست اونه. اینجا سعی کردم دردهای رو بنویسم که شاید محل دردهای عمیقی بود که خیلی‌هامون با عمق وجودمون درکش کردیم. در مظان اتهام قرار گرفتیم و قضاوت شدیم. گاهی رنجیده شدیم و گاهی طرد. با تجانس من روی تیغ حرکت کردم و بارهای بار شاهرگ حیات هنریم بریده شد و به مدد مهرتون از نو پیوند زدم این ریسمان امید رو. ممنونم که در این مسیر تنهام نذاشتید. لازمه بگم بنا به مصلحتی که حتماً می‌دونید دست من نبوده و نیست، این قصه پلاتش تغییر کرد و بخش‌های از قصه تا ابد نانوشته موند. ممنونم که نمی‌پرسید چرا. در طول سالها نوشتن این اولین قصه‌ی که با پایانش بخشی از من در درون قصه باقی مونه و هرگز تموم نمی‌شه. به جرئت می‌گم که آوا درونم هرگز خاموش نخواهد شد و برای مام وطن همراه تب خواهد کرد. کم کاست قلم رو به توانمندی خودتون ببخشید.🙏🏻🥺 اینجا و کانال رسمی من تنها جایی که می‌تونید قانونی و حلال قصه رو بخونید. 🥰🙏🏻 امیدوارم حق کسی رو با ارسال حتی یک پیام از این کانال به دیگران ضایع نکنید. دوستتون دارم و امیدوارم سعادت همراهیتون در سایر آثارم رو داشته باشم. ❤️🙏🏻 پر از بغضم😭🥺
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۳۴✨ #زیبا_سلیمانی به خدا که صدای خنده‌اش غربت شب‌های دلتنگی را یدک می‌کشید. ـ جانِ راستین! پیشانی‌ام را چسباندم به پیشانی‌اش. آمده بودم برای یکی شدن با همه‌ی تفاوتها.. آمده بودم به قانون تجانس‌ها.... ـ به من بگو آوّا...! صدام بزن دلتنگ صدا کردنتم... و نفسش در حجم نفس‌هایم خالی شد. روز بعدش وقتی برای مامان پیام دادم که در مرز پیرانم. مطمئن بودم سیستان و بلوچستان شاهد عاشقانه‌هایمان خواهد بود. روزهای زیادی رفتند و آمدند. سیستان و بلوچستان شاهد بود چقدر نازش را خریدم تا قبول کند کنارش بمانم. قهر و آشتی‌های زیادی را دیدیم اما دست هم را رها نکردیم. برای هر وجب از خاک وطن جنگیدیم و در یک مسیر قدم زدیم به امید رهایی یکی از همان روزها بود که علی زنگ زد و گفت: ـ کامران به دنیا اومد...! به وقت 3 اسفند 1401 هجری شمسی کامران به دنیا آمده بود. خانواده‌یمان رنگ و بوی دیگری گرفته بود. باید با راستین برای تولدش جشن می‌گرفتم. حتی اگر کیلومترها از آنها دور بودیم. کامران به دنیا آمده بود تا راستین تا ابد راستین بماند، آن هم درست زمانی که من رعد دیگری را بنا کرده و سر درش نوشته بودم: ـ مایم و نوای بی‌نوایی بسم اله اگر حریف مایی. ایستاده بودم در غبار روزهایِ تلخ تاریخ تا از میان غبارها راه و نشان خورشید را بیابم. می‌دانستم این مسیر سخت است اما من فاعل این تاریخ بودم و باورش داشتم. پایان به وقت تاریک‌ترین روزهای تاریخ و به امید نور در 14 شهریور یک هزار چهارصد و دو شمسی
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۳۳✨ #زیبا_سلیمانی همه چیز به طرز عجیب و خوفناکی در سکوت فرو رفته بود، سکوتی که در دقایق بعدش با انفجاری مهیب در صف نماز جمعه در هم شکست. در لالوی ماموریت ویژه‌ی که پیش آمده بود مهران مرا به اتاقی فرستاده بود که گفته بودند برای راستین است. هنوزنتوانسته بودم راستین را ببینم. هنوز به مقعرشان برنگشته بود. بلوای به راه بود و شهر آشوب... پیران شاهد این بود که من عاشقانه رفته بودم او را به تماشا بنشینم. اویی که ندیده فهمیده بودم همه چیز آن‌طور که راجع به او و شغلش فکر می‌کردم نیست. دم دم‌های عصر بود که مردی کلاش به دست به سمت اتاقک نزدیک شد.از پنجره دیدمش دستپاچه و هول از اتاق بیرون زدم تا فقط ببینم که سالم است یا نه اما او.. از همان فاصله وقتی هنوز غبار رزم روی تنش بود فریاد زد: ـ لب مرز مگه جای زنه... اینجا چی کار می‌کنی خانم؟ نشناخته بود مرا و چقدر حق داشت نشناسد..لبم لرزید و دستم به آستانه‌ی در حلقه شد. کسی محکم به سمتم قدم برداشت و خورشید برعکس چرخید. مردی کلاش از دستش افتاد و همانجا ایستاد.. حالا خورشید در دو قدمی‌ام بود. در چشمان مردی که روشنی‌اش آفتابگردان را به سخره گرفته بود. ـ آوّا...!!! بهت ناباوری هر چه از انکار بگویم در صدایش جان داشت اما دلتنگی رنگش فرق می‌کرد که وقتی واو آوا را می‌گفت صدایش لرزید. تنش بوی خاک می‌داد. صورتش پر غبار بود. عطر نفس‌هایش اما آشنا... اینکه من به سمتش قدم برداشتم یا او به سمتم را نمی‌دانم اما می‌دانم زیرستاره‌های شب‌های پیران ما خانه‌ی نو پیدا کردیم. خانه‌ی که خاطراتش مثل خاکِ باران خورده جان داشت. ماندگار شدم در همان مرزی که جایِ زن نبود. ـ حبیبتی..! دستم درو گردنش حلقه شد: ـ ندیده بودمت تو این لباس..تماشایی شدی. خندید و ردیف دندان‌ها مرتبش را بیرون ریخت چشمک زد و به عادت همیشه دستی میان موهایش فرو برد: ـ پسنده حالا؟ سرم را به سرشانه‌اش تکیه دادم: ـ از همون اولش پسند بودی عزیزم.. مرا چرخاند درست مقابلم ایستاد. دو دوی نگاهش پر از تردید بود وقتی که دستش صورتم را قاب می‌کرد: ـ نیومدی که بری؟ هان؟! سرم را به نشانه‌ی انکار به طرفین تکان دادم. لبش را چسباند به پیشانی‌ام: ـ قره‌العینی.. صدایش زدم همانطور که دوست داشت. پر طنین و پر تنما: ـ راستین؟
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۳۲✨ #زیبا_سلیمانی همه چیز به طرز عجیب و خوفناکی در سکوت فرو رفته بود، سکوتی که در دقایق بعدش با انفجاری مهیب در صف نماز جمعه در هم شکست. در لالوی ماموریت ویژه‌ی که پیش آمده بود مهران مرا به اتاقی فرستاده بود که گفته بودند برای راستین است. هنوزنتوانسته بودم راستین را ببینم. هنوز به مقعرشان برنگشته بود. بلوای به راه بود و شهر آشوب... پیران شاهد این بود که من عاشقانه رفته بودم او را به تماشا بنشینم. اویی که ندیده فهمیده بودم همه چیز آن‌طور که راجع به او و شغلش فکر می‌کردم نیست. دم دم‌های عصر بود که مردی کلاش به دست به سمت اتاقک نزدیک شد.از پنجره دیدمش دستپاچه و هول از اتاق بیرون زدم تا فقط ببینم که سالم است یا نه اما او.. از همان فاصله وقتی هنوز غبار رزم روی تنش بود فریاد زد: ـ لب مرز مگه جای زنه... اینجا چی کار می‌کنی خانم؟ نشناخته بود مرا و چقدر حق داشت نشناسد..لبم لرزید و دستم به آستانه‌ی در حلقه شد. کسی محکم به سمتم قدم برداشت و خورشید برعکس چرخید. مردی کلاش از دستش افتاد و همانجا ایستاد.. حالا خورشید در دو قدمی‌ام بود. در چشمان مردی که روشنی‌اش آفتابگردان را به سخره گرفته بود. ـ آوّا...!!! بهت ناباوری هر چه از انکار بگویم در صدایش جان داشت اما دلتنگی رنگش فرق می‌کرد که وقتی واو آوا را می‌گفت صدایش لرزید. تنش بوی خاک می‌داد. صورتش پر غبار بود. عطر نفس‌هایش اما آشنا... اینکه من به سمتش قدم برداشتم یا او به سمتم را نمی‌دانم اما می‌دانم زیرستاره‌های شب‌های پیران ما خانه‌ی نو پیدا کردیم. خانه‌ی که خاطراتش مثل خاکِ باران خورده جان داشت. ماندگار شدم در همان مرزی که جایِ زن نبود. ـ حبیبتی..! دستم درو گردنش حلقه شد: ـ ندیده بودمت تو این لباس..تماشایی شدی. خندید و ردیف دندان‌ها مرتبش را بیرون ریخت چشمک زد و به عادت همیشه دستی میان موهایش فرو برد: ـ پسنده حالا؟ سرم را به سرشانه‌اش تکیه دادم: ـ از همون اولش پسند بودی عزیزم.. مرا چرخاند درست مقابلم ایستاد. دو دوی نگاهش پر از تردید بود وقتی که دستش صورتم را قاب می‌کرد: ـ نیومدی که بری؟ هان؟! سرم را به نشانه‌ی انکار به طرفین تکان دادم. لبش را چسباند به پیشانی‌ام: ـ قره‌العینی.. صدایش زدم همانطور که دوست داشت. پر طنین و پر تنما: ـ راستین؟
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۳۱✨ #زیبا_سلیمانی حرفش تمام نشده بود که حس کردم کسی زیر پاهایم را کشید..تمام دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. فکر کرده بودم آمده‌ام از صفر همه چیز را شروع کنیم اما انگار ما خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردم از هم دور شده و زیر صفر بودیم. ـ من اسم این حرکتش رو یه حرکت اعتراضی به نبودت میزارم. دوست نداشته بره توی خونه‌ی که تو توش نیستی..تو هم سعی کن از این منظر بهش نگاه کنی ... به هر حال راستین نمی‌دونه اومدی شاید اگه می‌دونست هر طور شده خونه رو بر می‌گردوند. ـ مهم نیست. دروغ گفتم که مهم نیست. مهم بود خیلی بیشتر از آنچه فکرش را می‌کردم. اما چاره‌ی نبود. نباید اجازه می‌دادم بینمان سوتفاهم‌ها باز قد الم کند. ـ می‌دونم اون خونه رو دوست داشتی سعی می‌کنم برش گردونم... میان کلامش رفتم: ـ می‌تونی من رو ببری زاهدان... ـ الان؟ حیرت از نگاهش چکه می‌کرد که این سوال را پرسید: ـ آره. اگه ممکنه البته. نگاهی به ساعت روی دستش کرد و گفت: ـ یه ساعت صبر کن یه کار کوچیکی دارم بعدش بریم... یک ساعت صبر کردم و بعدش بدون اینکه کسی را ببینم راهی زاهدان شدیم. در طول مسیر مهران از وظایف مهم‌شان گفت. از کارهای که برای پرونده‌ی رادمنش انجام داده بود تقریبا" امیدوار بود دستشان خالی نماند. اگرچه به حرفهایش گوش می‌دادم اما روح و جانم کیلومترها دورتر بود تا بروم و از آفتابگردان‌ها بپرسم خانه را به چه فروخت. اصلا چطور دلش آمد بفروشد؟ 15 ساعت بعد درست وقتی که خورشید داشت طلوع می‌کرد در نقطه‌ی صفر مرزی ایستاده بودم. آفتاب داشت در می‌آمد و هوا سوز بدی داشت.
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۳۰✨ #زیبا_سلیمانی لبم را با زبانم تر کردم: ـ الان که اینجام شاید بشه گفت خوبم اما.. تای ابرویش بالا پرید: ـ اما چی؟ صادقانه اما بی‌پروا جوابش را دادم: ـ دلتنگم. لبخندش وسیع شد. ـ بدونه اومدی با سر می‌آد.. ـ نگو بهش. خیره نگاهم کرد و پرسشی سر تکان داد: ـ چرا؟ ـ می‌خوام برم مرز.. متعجب و بهت زده نامم را صدا زد: ـ آوا؟ با گام‌های کوتاه همراهش شدم. حس خوبی بود کنار او بودن. ـ می‌خوام معنی امنیت رو توی ذهنم بهم بریزم و از اول یه جوری بچینم که شبیه تو بشه.. شبیه راستین بشه شبیه علی بشه همون قدر امن و آروم.. لبخندش اینبار از سر رضایت بود. حس می‌کردم این مهران آنی نیست که چند ماه پیش استعفا نامه به دستم داد. احساس کردم او هم عوض شده یک طوری که بشود برایش دردِدل کرد. وقتی به ماشینش رسیدیم رو به او گفتم: ـ من رو برسون خونه... می‌خوام قبل از دیدن همه برم دیدن راستین باید یه چیزایی رو از اول بسازیم.. روی بینی‌اش چین خورد و همانطور که چمدان‌ها را توی ماشین جا می‌داد گفت: ـ بشین تو ماشین راجع‌بهش حرف می‌زنیم. با تردید در ماشین را باز کردم نشستم. با کمی تاخیر پشت فرمان نشست و بدون تعارف رفت سراغ اصل مطلب. ـ راستین خونه رو فروخته..
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۹✨ #زیبا_سلیمانی طول پرواز ژنو تا تهران را در دلشوره‌ی عجیبی سپری کردم. خودم خواسته بودم ابدا" کسی از آمدن به راستین نگوید. می‌دانستم هنوز از زاهدان بر نگشته نمی‌خواستم نیامده از او چیزی مطالبه کنم که در توانش نیست. وقتی هم که هواپیما در آسمان تهران اعلام کرد که آماده نشستم بر فرودگاه امام است بند دلم پاره شد. حس کردم گمشده‌ی به خانه رسیده. کودکی مادرش را پیدا کرده و شاید عاشقی معشوقش را... با اراده‌ی مصمم آمده بودم برای زندگی کردن در رسم الخط کسی که در تجانسم نبود. دوستش داشتم و این اعتراف حقیقی‌ترین بخش زندگی‌ام را شامل می‌شد. وقتی هم که دسته‌ی چمدان را گرفتم و روی سنگفرش فرودگاه راه رفتم به آوای توی آینه‌ها قول دادم دوباره از نو همه چیز را بسازم. مهران به استقبالم آمده بود. کت شتری رنگ و پیراهن و شلوار مشکی تنش بود. وقتی هم که مرا دید دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید و آغوشش را باز کرد و لبخند زد. ـ خوش اومدی عروس... جایی میان آغوشش رفع دلتنگی کردم روزهای زیادِ دوری را. ـ مهکام خوبه؟! حلقه‌ی دستش درو سرشانه‌ام تنگ‌تر شد: ـ بد ویاره یه کم... با چشمانی درشت شده نگاهش کردم: ـ هنوز هم ویار داره مگه؟ پلک زد کوتاه و پر اطمینان: ـ سر بنیتا هم همینطور بود. تا لحظه‌ی آخر حالش خوب نبود. ـ اینطوری که خیلی اذیته.. مرا از خودش فاصله داد و دسته‌ی چمدان‌هایم را گرفت و پرسید: ـ خودت خوبی؟
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۸✨ #زیبا_سلیمانی عصر روز بعدش بدون اینکه به روی خودمان بیاوریم این آخرین روزی است که من شاید بتوانم در تمام عمرم فرانک را ببینم و روزم را با او سپری کنم، با هم به خرید رفتیم چرا که خوب می‌دانستم بعد از برگشتم به کشور ممنوع الخروج خواهم شد. در عین تعجبم خاله فرانک مرا برده بود به مغازه‌ی لئو.. لئو خیره نگاهش می‌کرد اما او محکم‌تر از هر زمانی دیگری ایستاده بود تا زیبای شرقی بودن را به او نمایش دهد به اویی که در نامه‌هایش فهمیده بودم بیش‌از آنچه فکرش را می‌کردم دوستش دارد. با هم برای راستین ساعتی خریدیم که هدیه‌ی خاله بود به او تا زمان را فراموش نکند و بداند هر دقیقه از عمرمان بهای بی‌اندازه‌ی دارد. بهای به قیمت اشک‌های که از سر دلتنگی فرو می‌ریخت. برای جوجو و تو دلی مهکام که نمی‌دانستیم جنسیتش چیست، نمی‌دانستیم چون علی و دلوان نخواسته بودند بداند هدیه‌ی خدا به آنها دختر است یا پسر، خرید کردیم. برای آرش، برای یکتا.. برای هر کسی که در تاریخ زندگیم نقشی داشت خرید کردیم. دم آخر خود خاله ساکم را چید. برایم کتلت پخت و غر زد که فکر نکنم چون ایران نیست غذای ایرانی بلد نیست و کلی خندید اما من میان هر خنده‌اش اشک را دیدم. بغض را دیدم و حس کردم چقدر یک نفر می‌تواند شبیه من باشد؟ خاله فرانک به شوخی چمدان کوچکم را کنار چمدان جدیدم گذاشت و گفت که از شورت و زیرپوش مردانه‌ی داخل چمدانم عکسی برای یادگاری گرفته. روز آخر وقتی توی حمام دوش می‌گرفتم تا آماده بشوم برای پروازی که می‌دانستم تهش یک زندگی پر از تردید و سخت منتظرم خواهد بود. زندگی که علی برای رسیدن به پذیرشش مدتهای زیادی را صرف کرده بود. علی که در سرمای ژنو لحظه به لحظه حضور داشت تا مرا به زندگی برگرداند و به من این امید را بدهد گرما در خانه‌ی سرما زده بیشتر از هر زمانی می‌چسبد. وقتی حوله را روی سرم فیکس کردم و از حمام بیرون آمدم.‌ خاله در خانه نمانده بود تا رفتم را نبیند. بغضی در سینه‌ام نشست و سعی کردم هر جایی که می‌توانم از خودم در خانه نشانه بگذارم و تا وقتی خاله بر می‌گردد دلتنگی آنقدر کار خودش را بکند که یک روز به ایران بیاید. یک روزی که او هم روایتگر تاریخی باشد که ما فاعل آن بودیم..
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۷✨ #زیبا_سلیمانی بغضم با بغضش یک صدا شد و آرام آرام فرو ریخت: ـ دروغ زیاد گفتم بعدش.. هر کی گفت اهل کجایی گفتم هند...عربستان... پاکستان.. افغانستان.. آذربایجان... ولی وقتی درگیر لئو شدم و یه روز بهم گفت زیبای شرقی فهمیدم وطن تو مشتمه و اِنقدر سفت نگهش داشتم که یه وقت رها نشه نره و ترکم نکنه...وقتی هم که لئو رو ترک کردم فهمیدم عشق گاهی در رها کردنه. مهرداد همیشه مثل یه خاطره‌ی تازه توی ذهن و قلبم موند اما لئو ثابت کرد هیچ چیزی غیر ممکن نیست و من دوباره عاشق شدم. آدمیزاد یه جنس عجیبی داره، گاهی یک بار دل می‌ده و تمام گاهی هم بارهای بار عاشق می‌شه گاهی هم هرگز طعم عشق رو نمی‌فهمه. مثل منی که با مهرداد مردم و با لئو باز زنده شدم هزار بار شکل عوض می‌کنه. تو اما شجاعِ بی‌باکِ منی آوا. یه نسخه‌ی بی‌پروا از فرانکی که ترسو بود و رفتن و رها کردن رو به موندن ترجیح داد. اِنقدر شجاعی که فهمیدم دستت رو گذاشتی تو دست کسی که اون‌ور جوب وایستاده اما تو حتما" که بلدی به راهش کنی. حتما" که می‌دونی برای رهای اتفاقا دستمون باید تو دست هم باشه حتی اگه به قول کامرانِ تو رسم الخطمون یکی نباشه. ـ ما باهم می‌سازیم وطنمون رو خاله... این را وقتی گفتم که جایی ته سینه‌ام از عمق دردی جانکاه داشت می‌سوخت. دستش باز نوازش موهایم را از سر گرفت و اینبار اباعی نکرد از دیدن اشک‌هایش و سرم را به سمت خودش چرخاند و رخ به رخم شد. زل زد در نگاهم و گفت: ـ تو فاعل این تاریخی.. من به فعلیتت ایمان دارم. به این که واینستادی یه گوشه و نگاه نکردی و روایت‌‌گر این تاریخ بودی هم ایمان دارم آوا. به مشت گره‌کرده‌ات.. به اشکی که توی تنهایی می‌ریزی تا محکم‌تر راه رو ادامه بدی ایمان دارم. هر وقت رفتی و رسیدی به خاک وطن به جای ماهای که تاب جنگیدن نداشتیم و عوضش ادعای گلادیاتور بودنمون گوش فلک رو کر کرد، زندگی کن هواش رو نفس بکش و خاکش رو توتیای چشمت کن و فراموش نکن یه روزی که دیر نیست از خون سرخ لاله می‌زنه بیرون. حالا نوبت من بود که لبم را بچسبانم و جایی میان غربتِ غم‌های توی سینه‌اش را ببوسم. خاله فرانک هیچ وقت آنی نبود که دیگران می‌دیدند این را وقتی فهمیدم که به خواست خودش نامه‌هایش را به لئو خواندم. نامه‌های با عنوان« نامه‌های برای نخواندن». آن شب تا صبح توی آغوشش خوابیدم و فهمیدم روایتگر تاریخ بودن قدرتی است که هر کسی ندارد و این لطف خدا بود که به من جسارت مبارزه را می‌داد و به دیگران نه.. حتی اگر مرا درک نمی‌کردند. حتی اگر هزار انگ به من و امثالم می‌چسباندد. در واقع منفعلانی که یک گوشه ایستاده و تماشاچی بودند هرگز صلاحیت نظر دادن در مورد ما را نداشتند. آنها در دادگاه وجدانشان رد صلاحیت شده بودند.
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۶✨ #زیبا_سلیمانی به اینجای حرفهایش که رسید صدای کوبش قلبم را حتما" می‌شنید از بس که محکم خودش را به در و دیوار می‌کوبید. دلم خواست برگردم و بغلش کنم و بگویم که فرانک بیا با هم برگردیم به سرزمین مادریت و دیگر قهر نباش با ایرانم اما نشد..نتوانستم. خوب درد اویی که می‌گفت درد وطن ندارد را درک می‌کردم و این عجیب‌ترن اتفاق تاریخ بود. ـ شب پشت در اتاقت، اتفاقی نه از سر فضولی فال گوش وایستادم و شنیدم که تا صبح آروم آروم گریه کردی. انقدر دوسش داری که اشکات رو اینجا می‌ریزی که وقتی بری پیشش دیگه خسته نباشی و بشی مرهم اونی که انگار بیشتر از تو به مرهم نیاز داره.. زشته من هنوز فالگوش وایمستم اما... فشار دستش دور تنم آنقدر زیاد شده بود که حس می‌کردم می‌خواهد مرا در خودش حل کند. منی که زیستی دوباره از او بودم.. ـ 78 از ایران زدم بیرون. با تصویر خون و دانشگاهی که شبیه میدون جنگ بود نه جایی برای تحصیل...هنوز بوی خونش توی مشاممه... از همون موقع خشم و نفرت ته‌ته قلبم موند و بیرون نیومد.. دنیا رو گشتم. مثل باد رها شدم توی این کهکشون تا یه جا بشه خونم. نشد که بشه.. دست مهرداد توی دستم بود وقتی که بوی خونش برای همیشه توی شامه‌ام موند و آخرین نفسش رو کشید. من درد رو زندگی کردم آوا.... باران و مهرداد دینشون رو ادا کردن و ما وارثان حقیم.. برای حق بودنشون هم که شده نباید ترک می‌کردیم وطن رو.. باید می‌جنگیدیم...نباید کم می‌آوردیم. بغضم از حجم غربت در صدایش بی‌صدا شکست. ما شکست بودیم در طول تاریخی که زندگی کردن را از ما گرفته بود. اشک‌های‌داغم سردی صورتم را می‌شست و به قلب آتش گرفته‌ام می‌رسید. ـ لئو که اومد فکر می‌کردم محاله عاشق بشم. فکر می‌کردم عشقم رو خودم وقتی که جونی توی تنش نبود اما عشقش در تنم می‌جوشید، زیر سر درِ دانشگاه، میون خوابگاه، میون فریادهای رهایی زنده زنده چال کردم و زدم به چاک اما... خاله فرانک کم آورده بود که چانه‌اش را چسباند به سرشانه‌ام و شانه‌اش لرزید و اشکش چکید..دستم نشست روی دستی که حلقه شده بود دور تنم و لبم را چسباند به تنهایی دستانش و سخت بوسیدم. ـ خاله..! آوای صدایم چقدر زخمی بود را نمی‌دانم اما می‌دانم خودم را هم درهم می‌شکست. ـ برنگرد آوا... برنگرد..! دوست نداشت برگردم و صورت غرق اشک را ببینم و شاید هم دوست نداشت برگردم به ایران ایهام این برنگردش تا همیشه با من می‌ماند گرچه می‌دانستم این دوست نداشتن زخمی کهنه بود به عمق تاریخی که غربت ما را دیده و نشکسته بود..
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۵✨ #زیبا_سلیمانی آوا «ما فاعل این تاریخیم» به پهلو دراز کشیده بودم که کنارم دراز کشید و سینه‌اش را چسباند به کمرم. دستش همان اول کاری رفت سراغ کش موهایم و بازش کرد. نفسش جایی میان گردن و سرشانه‌ام خالی شد و دستش از زیر گردنم رد شد و مرا چسباند به تنش. عطر نابش بدون واسطه در شامه‌ام بود و دلم نرفته تنگ‌تر از هر زمانی بود. ـ سیمین وقتی بچه‌دار شد خیلی بهش حسودی می‌کردم. کوچیک بودم خب. آرش برام مثل یه رقیب بود تا بچه‌ی خواهرم. سرانگشتش از ریشه‌ی موهایم بازی گرفت و رسید به نوک موهایم و انگار تازه سر درد دلش باز شد که نفس عمیقی کشید و باز نوازشش را از سر گرفت: ـ صبر می‌کردم تا آرش خوابش ببره. همین که می‌خوابید یواشکی می‌رفتم تو خواب نیشگونش می‌گرفتم. تا جیغش در می‌اومد سر کله‌ی همه پیدا می‌شد و باز آرش می‌شد سوگلی و من به جای اینکه از حسودیم کم بشه بیشتر حرص می‌خوردم که چرا همه بهش توجه می‌کنن.. دوست داشتم فقط خودم توی دایره‌ی دیده اطرافیانم باشم و بس. خنده‌ام گرفت بود از شیطنت بچه‌گی‌هایش که دوست داشت کانون توجه باشد. خودم را وقتی در شرایط او تصور می‌کردم حس شیطنت در تمام جانم جریان می‌گرفت و فکر می‌کردم چه کارها که از دستم بر نمی‌آمد. لبش که چسبید به ریشه‌ی موهایم حس کردم دنیای اطرافم گرم این نوازش بود. نوازشی نرم و شیرین. ـ هیچ وقت فکر نمی‌کردم بچه‌های سیمین بشن. پاره‌ی تنی که نتونم ازشون دل بکنم. برای چندمین بار بوسید مرا و دم گوشم نفسش را رها کرد. داشتنش لذت وافری داشت که تا تجربه نمی‌کرد قابل درک نبود: ـ یه طوری بهم سنجاق شدید که دیگه حسرت مادر نشدن به دلم نمونه و شما بشید همون دعای خیری که پدر و مادرها واسه بچه‌هاشون دارن... دیروز یکتا زنگ زده بود باهات حرف بزنه و بپرسه بلیت برگشتت برای چه روزی. یه جوری بند دلم از این سوالش کنده شد که حس کردم شدم همون بچه‌ی تخس شیطون و حسودی که بچه‌های خواهرش رو دوست نداشت. دلم خواست برم سراغ کیفت و اینبار بلیتت رو گم و گور کنم. تو کفشت نمک بریزم که نری یا حتی برم پول بدم بزاق کرونایی بخرم بریزیم توی غذات تا حتی اگه شده به واسطه‌ی یه ویروس لعنتی بیشتر پیشم بمونی..اما..
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۴✨ #زیبا_سلیمانی ـ بین تو که رفتی من خودم رو گم کردم....الان حتی نمی‌دونم امروز چند شنبه است خب؟ نفسش قطع شده بود و دیگر توان ادامه دادن نداشت، سکوتش که کش آمد آوا آرام پرسید: ـ خب؟ ـ من...نمی‌دونم چطوری باید جمع‌اش کنم...ولی باورکن دلم‌برات تنگ شده... ـ چقدر دلت برام تنگ شده؟ اِنقدری دلت برام تنگ شده که توی چمدونت فقط من باشم و نشونه‌هام؟ ـ من نمی‌خواستم بری.. ـ چون بلد نبودی نگهم‌داری نمی‌خواستی برم؟ یا چون بیشتر عاشق نبودی؟ گوشی را از گوشش فاصله داد و عمیق نفس کشید و بعد در حالی که از ذره ذره‌ی صدایش نیاز می بارید لب زد: ـ ما که با هم مشکلی نداشتیم و نداریم آو..آوّا.. آوا سکوت کرد و او دمی گرفت و با صدایی که می‌لرزید لب زد: ـ بیا از نو شروع کنیم باشه؟ آوا آن سوی خط پلک زد او بدون اینکه او را ببیند انگشت اشاره‌اش را به سمت خودش گرفت و لب زد: ـ راستینم آوّا...راستین. ـ رابینم کامران...رابین.. این را گفت و با صدا گریه کرد. این حقیتی‌ترن نوع معرفی‌شان بهم بود چرا که در همین دو دیالوگ کامل خودشان را به هم معرفی کرده بودند. راستین که گوشی را چسباند روی لبش تنش تشنه‌ی آغوش او بود. ـ برگرد آوا...برگرد.. این عشق اگر چه از گسستن‌ها گذشته بود اما آوا باید برمی‌گشت. باید با تمام تناقض‌ها در تجانس او قدم می‌زد.. ـ دوستت دارم.. و پایان این مکالمه اشکی بود که از گونه‌ی هر دویشان چکید. بدون شک هر دو عاشق مام وطن بودند حتی اگر رسم الخطشان فرق می‌کرد و شاید هم این خود تجانس بود.
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۳✨ #زیبا_سلیمانی چشمانش توی کاسه چرخید و رسید به پنجره و جلو رفت و بدون مکث پنجره را باز کرد. اکسیژن انگار تمام شده بود در آن محبسی که بی‌آوا روح نداشت.چنگی میان موهایش زد و دست برد و یقه‌ی لباسش را فاصله داد و لب زد: ـ متاسفم. ـ بابت دوست نداشتن و نخواستنم؟ بابت چی متاسفی؟ چین روی صورتش افتاد و دستش را محکم روی پوستِ صورتش کشید: ـ اینطوری نگو آوا. ـ قبلنا می‌گفتی حبیتی.. قره‌العینی.. می‌گفتی عزیزم الان اما...الان اما آکسان روی «و» رو هم برداشتی تا فراموش نکنم خیلی وقته فراموش کردی. ـ دلم..دلم..تنگت شده.. صدای نفس نفسهایش توی گوش آوا بود و قلبی که انگار بی‌قرارتر می‌زد: ـ نه اندازه‌ی من که با پای برهنه توی برف راه می‌رم تا یادم بره از اون سه ماه و ده روز لعنتی فقط 18 روز مونده... کسی انگار زیر پایش را کشید با این حرف آوا و سست افتاد روی صندلی..دوران عده‌یشان داشت تمام می‌شد. آوا داشت دورتر و دورتر می‌شد..مکثش که طولانی شد. آوا تلخ خندید و لب زد: ـ حتی نمی‌دونستی چند روز مونده نه؟ حقیقت همین بود حتی نمی‌دانست از عمر آخرین ریسمان مانده بینشان چند روز باقی مانده. ـ اینطور نیست آوا ...صبر کن توضیح بدم. صدای دلخور آوا گوشش را پر کرد: ـ آوّات رو کجا دفن کردی راستین که الان حتی یادت نمی‌آد چند شبه کنارت نیستم؟ ـ باور کن من... پر مکث و مستاصل حرف می‌زد و این را اویی که دیوانه وار میان برف‌ها راه می‌رفت هم فهمیده بود.
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۲✨ #زیبا_سلیمانی استوری را بدون مکث باز کرد و دیدن تصویری دستان گره خورده‌اش در دستان آوا تنش را لرزاند آن هم وقتی که دخترک نوشته بود: « بیا به هم دورغ بگویم. مثلا" من بگویم: ـ پاک یادم رفته بود تو را! و تو بگویی: ـ شما؟ اینطوری جدایی سخت نمی‌شود. اینطوری من فراموش می‌کنم وقتی که دستت می‌لرزید و صورتت غرق اندوه بود مشت‌های پرخشمم را میان سینه‌ات خالی کردم و تو وقتی که نباید دسته‌ی چمدان را ول کردی...» بغض به یکباره در سینه‌اش نشست و به اندازه‌ی 15 ثانیه استوری قلبش زدن را فراموش کرد. وقتی به خودش آمد که بارهای بار همان استوری را دیده بود و صورتش غرق در اشک بود. آوا باز پیش‌قدم شده بود و او چقدر شرمنده بود از اینکه آوا حواسش بود که او یک وقتی زخمی نشود. وقتی شماره‌ی آوا را گرفت که کسی به قوت صدای مادرش خوش طنین توی گوشش می‌خواند« تو نفسی همه کسی بمان کنارم...زیبا شده با عشق تو حال و هوایم... ای ماه من... .زیبای من دورت بگردم.. با چشم تو دیوانگی را دوره کردم... دورت بگردم دورت بگردم» پشت به پنجره ایستاد و نفسش را حبس کرد. صدای آوا وقتی توی گوشش نشست که گوشِ جانش بیشتر از هر زمانی تشنه‌ی شنیدن صدایش بود: ـ من که مثل تو جواب ندادن رو بلد نیستم.. دلش لرزید از شنیدن زنگ صدایش، درست مثل آن لحظه که آوا دست در دستش قول داده بود وفادار او بماند در هر لحظه و هر جا: ـ آوا..! ـ به من نگو آوا، بگو آواره.. بگو تنها!!
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۱✨ #زیبا_سلیمانی اینکه چقدر آوای تنها و خسته را دیده بود دردی بود که به قطع نمی‌توانست در موردش نظر بدهد اما می‌دانست تمامش را برای آوا گذاشته بود. اینکه تمام او برای آوا کافی بود یا نه خودش سوالی بود که یک به یک به ذهنش هجوم می‌برد. آوا اینبار به او زنگ نزده بود. مثل دفعات قبل که قهر می‌کرد و آوا به سراغش می‌رفت نبود. این آوا خسته‌تر از آن بود که باز خودش را فراموش کند و به سراغ او برود. به صفحه‌ی چتش با آوا رفت. انتظار پیغامی از او داشت، اما آنجا هم خبری نبود. پلک زد و اشکش را پشت غرورش پنهان کرد و از خودش پرسید که آیا آوا را دوست دارد یا نه و بعد نفهمید چه شد که صورتش خیس شد از اشکی که انگار آمده بود تا به او یادآوری کند این رهایی از سرخواستن بود و نخواستن همان چمدان و کارتنی بود که او با بی‌رحمی برده بود درِخانه‌یِ پدری آوا تحویل داده و خانه را به اولین خریدار واگذار کرده بود. آنقدر در خاطراتش کنکاش کرد که صبح شد وقتی به دل بیابان می‌زد کسی توی گوشش فریاد می‌زد« جواب هم صدایی‌ها پلیس ضد شورش نیست». تمام روز را در هوای او سپری کرد دیگر سراغ گوشی همراهش نرفت اما عصر که دیگر جانی در تنش نبود و خسته خودش را روی صندلی اتاق کوچکش رها کرد کسی توی دلش رخت شست و دلشوره را بهانه‌ی دلتنگی کرد و بدون مکث سراغ صفحه‌ی آوا رفت و با دیدن استوری کلوز فِرِند شده‌ی آوا دستش مکث کرد که باز کند آن را یا نه. استرس مواجه با آوایی جدید با او کاری کرد که گوشی را روی میز رها کرد و بلند شد و طول و عرض اتاق را طی کرد. مدام دستش میان موهایش چنگ می‌شد. ضربان قلبش بی‌سبب بالا رفته بود و حس می‌کرد برگشته به سال‌های قبل به آن روزهای که رسول راست و دروغ از مادرش می‌بافت و به او تحویل می‌داد و او می‌ترسید آنها را حتی در تنهایی هم با خودش مررو کند و حالا یک نفر که بند دلش بود یک استوری ساده گذاشته بود. کسی که خوب می‌دانست خیلی اهل مجازی نیست و حالا که آمده حتما" حرفی برای گفتن دارد. عرق از پیشانی‌اش راه گرفته بود و دلش مچاله بود که صدایش را بشنود و یا حتی تصویرش را ببیند اما نگران بود. نگران اینکه مبادا فراموش شده باشد. ساعتی را به همان شرایط تلخ و کشنده گذراند و دست آخر وقتی دستش نشست روی گوشی موبایلش که مطمئن بود او را به قوت روز اول دوست دارد.
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۲۰✨ #زیبا_سلیمانی مهکام اینبار هم قاطعانه میان کلامش رفت: ـ تو هم آرمان او رو می‌شناختی...تو هم توی همون اتاق بازداشت آوا رو دیدی و فهمیدی دختری که مقابلته چه نگاهی به دنیا داره. روزی که اومدی گفتی گیرِ این دختر شدم بهت گفتم شما دوتا پیکانید در جهت مخالفی و هیچ رقمه جور نمی‌شید. گفتی می‌آرمش توی تجانس خودم. اما چی شد؟ تهش جایی که باید کنارش می‌موندی مسیر خودت رو ادامه دادی..قدِ یه سال تو جاده‌ی اون قدم می‌زدی تا باور کنه شرافت از خانواده شروع می‌شه و هر کسی لباس رزم پوشید بی‌شرف نیست که از قضا وجب به وجب این خاک مدیون شرافتشه. ـ این زندگیه مهکام نه شوآف. ـ پس جای شعار دادن زندگی رو زندگی کن. ـ اومدم که همین کار رو کنم. ـ با خودت رو راست باش.. تو رفتی تا وابستگی‌ها رو کم کنی به خاطر همینه که الان نمی‌دونی حتی آوا رو دوست داری یا نه! ـ سعی می‌کنم. ـ وسط این سعی کردنات حواست باشه، حواس آوا بود که یه وقت زخمی نشی. بند دلش با این حرف مهکام پاره شد و دلش به یکباره فرو ریخت از خواستن‌های که در عمل شاید به رفتن شبیه بود اما عمق و ژرف که نگاه می‌کرد خودِ خواستن بود. آوا رفته بود اما تمام نشانه‌هایش را گذاشته بود تا شاید به او بگوید که روزی که دور نیست بر می‌گردد و برای این برگشتن به او بیشتر از همیشه نیاز دارد. تماسش را خاتمه داد و گوشی را تکیه داد به پیشانی‌اش و از خودش پرسید: ـ دلتنگشی یا نه؟ چیزی درون سینه‌اش از دلتنگی‌های بی‌امانی می‌گفت که نشان از عشق داشت. سرش را بالا گرفت و از پنجره به ستاره‌های نگاه کرد که شاید آوا هم داشت به آنها نگاه می‌کرد. ـ پس چرا جواب تلفنش رو ندادی؟ مکث کرد و لبش را بهم فشرد جوابی برای این سوال نداشت و این یعنی مهکام درست می‌گفت او رفته بود تا وابستگی‌ها را کم کند. تمام شب در تختش دراز کشید و فکر کرد. ذهنش گاهی از اولین دیدار کشیده می‌شد به دختری که قرص و محکم در اتاق بازجویی نشسته بود و وا نمی‌داد و گاهی می‌رفت سراغ دختری که بیرون بیمارستان به او گله می‌کرد« بدون محاکمه کشتنش». آوا خسته بود و شاید تنها.
显示全部...
#تجانس🪐 #پارت۵۱۹✨ #زیبا_سلیمانی ـ برو پسر خوب، شب با خودت خلوت کن و از خودت بپرس تا کجا تاوان نابلدی‌هات رو اون داد و از کجا افسارِ زندگی دست تو افتاد. تا وقتی که آوا سر پا بود که همه چی خوب بود چطور شد که تا آوا کم آورد همه چی پاشید؟ ـ هنوز سالگرد ازدواجمون نشده طلاق گرفت..گذاشت رفت. تحمل نکرد ببینه چی می‌شه چی نمی‌شه... از اولش مثل یه تیکه آشغال نگام کرد و تهش هم مثل همون آشغال انداختم بیرون.. ـ عزیز دلم فراموش نکن تو تنهاش گذاشتی. یه زن هر چقدر هم که محکم باشه وقتی پا میزاره توی یه زندگی مشترک نیاز داره همسرش حامی‌اش باشه حتی اگه اون آدم مثل تو حامی بودنش لنگ بزنه..دارم حقیقت‌ها رو می‌کوبم توی صورتت تا یادت بیاد وقتی که نتونی ستون خانواده‌ات باشی نمی‌تونی ستون یه ملت باشی. تیرک سستی بودی که آوا از ترس نریختن دیوارِ خونش رفت تا وقتی جون گرفتی برگرده و بهت تکیه کنه. تلخ خندید و سرش را بالا گرفت. همه جا تاریک بود و هوا سوز بدی داشت. میان آن سرمای کشنده به این فکر کرد که روزی چند بار صفحه‌ی اینستاگرام آوایی را چک می‌کند که می‌داند اهل مجازی نیست و روزی چندبار نا امید می‌شود که او نشانی از حیات در او پیدا کند؟ لبش را از تو مکید و با تاخیر زیادی زمزمه کرد: ـ دوستش داشتم.. مهکام بدون مکث پرسید: ـ الان نداری؟ بین دوست داشتن و نداشتن آوا معلق بود و اینبار حقیقت را گفت: ـ نمی‌دونم. مهکام نفسش را رها کرد. ناامیدی داشت از تک تک حرفهای او سر ریز می‌شد به قلب زنی که عشق را روی تیغ امتحان کرده بود. ـ خوبه که حداقل با خودت صادقی. ـ آوا بد جایی تنهام گذاشت. ـ تو تنهاش گذاشتی نه اون...اون نیاز به حمایت داشت. نیاز داشت یکی بگه هستم کنارت حتی اگه راهت غلط باشه. گرچه خودش هم به آنچه می‌گفت باور نداشت اما باز انکار کرد: ـ اینطور نیست. ـ شما دوتا توی اولین سربالای زندگیتون سقوط کردید. ـ مگه آوا شغلم رو نمی‌دونست؟ یادش رفته بود من رو توی اتاق بازداشت دیده بود؟نفهمیده بود من کی‌ام؟
显示全部...