12 358
订阅者
-2724 小时
-737 天
-31230 天
帖子存档
#Part229
اینجای حرفش که رسید دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد ، آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با کنجکاوی پرسیدم :
_بگو در چه حالی دیدیشون ؟؟
با پوزخندی گوشه لبش ، سیگار توی دستش روی زمین پرت کرد و همونطوری که با پاش لِهِش میکرد گفت :
_هیچی فقط کم مونده بود همونجا برن تو کار هم و.....
با دیدن چشمای گرد شده ام با تاسف ادامه داد :
_ای بابا داشت پشت دست ناهید رو میبوسید ولی معلوم بود توی چه وضعیی هستن
دهنم از شدت شوک بازتر از این نمیشد
پس همه چی واقعیت داشت
ولی چرا ؟!
مگه این زن متاهل نبود !؟
مگه دَم از عشق و عاشقی با اون مرد نمیزد پس الان چه مرگش شده بود ؟؟
با یادآوری گذشته پوزخندی تلخ گوشه لبم نشست چطور یادم رفته بود همچین بلایی سر بابای بدبخت منم آورده بود و به روز سیاه نشونده بودش
این زن خودش شیطان بود ....
توی فکر بودم که دست امیر جلوی صورتم تکونی خورد و باعث شد به خودم بیام
_هااااا
_حواست کجاست چند دقیقه اس دارم صدات میکنم
دستمو به سرم گرفتم
_هیچی توی فکر رفتم که این زن تا چه حد میتونه حال بهم زن باشه !!
سری تکون داد و با لحن خاصی گفت :
_خوب ؟؟ دیگه تموم شد ؟؟
❤ 52👍 13
#Part228
چشمام تا آخرین درجه گشاد شد و ناباور بلند گفتم :
_چییییییییی ؟؟؟
سری به نشونه تایید تکون داد
_درست شنیدی باهم تو رابطن !!
بالاخره از شوک چه چیزی که شنیده بودم بیرون آمده و بهت زده پرسیدم :
_ ولی اون لعنتی که شوهر داره ...
دور خودم چرخیدم و در حالیکه دستمو به سرم میگرفتم گیج ادامه دادم :
_وااای خدای من اصلا باورم نمیشه چطور همچین چیزی امکان داره ؟؟
امیر لبه سکوی توی حیاط نشست و درحالیکه سیگاری روشن میکرد و گوشه لبش میزاشت با تاسف گفت :
_خودمم دقیقه اول که شنیدم قیافه ام عین تو شده بود ولی وقتی که با چشمای خودم دیدم و بهم ثابت شد دیگه مطمئن شدم که دروغی در کار نیست
به سمتش چرخیدم و دستپاچه گفتم :
_از کی شنیدی ؟؟ چی دیدی مگه
پوک عمیقی به سیگار توی دستش زد
_خونه آریا رو که از قبل بلد بودم رفتم اونجا سر و گوشی آب بدم که از شانس خوب یکی از خدمتکارای خونش بیرون زد تعقیبش کردم رفت داخل یه مغازه و میخواست خرید کنه که به هر طریقی بود خودمو بهش نزدیک کردم و اینطوری شد که سر بحث دراومد و گفت که آره این دوتا با همن منم اولش باورم نشد ولی همین که کمکش خریداش رو تا نزدیکی های خونه بردم دیدم ماشینی در خونه متوقف شد و جلوی چشمای گرد شده ام ناهید رو دیدم کنار آریا نشسته بود اونم درحالیکه ....
❤ 54👏 8👍 5
#Part227
امیر سری به نشونه تایید تکونی داد
_آره برا تو گرفتم عزیزدل دایی !!
گندم که هر وقت خوشحال میشد هیجانش رو با جیغ نشون میداد جیغ بلندی از سر خوشحالی کشید و بلند شد
_آااااخ جووون
نایلون پر از خوراکی رو از امیر گرفت و مشغول خوردن شد با دیدن خوشحالیش لبخندم بزرگتر شد و تشکرآمیز لب زدم :
_خیلی ازت ممنونم
_تشکر برای چیه وظیفمه راستی یه چیزهایی دستگیرم شده ؟؟
کنجکاو پرسیدم :
_در مورد چی ؟؟؟
نامحسوس چشم ابرویی به آراد و گندم رفت و از اتاق بیرون زد منظورش رو فهمیدم و با یادآوری اینکه نکنه اطلاعاتی از ناهید و آریا پیدا کرده با عجله از اتاق بیرون زدم و خودم رو به اونی که گوشه حیاط مشغول راه رفتن بود رسوندم
_چی شده ؟؟ نکنه منظورت با آریا و ناهید بود ؟؟
دستی به ته ریشش کشید و سری تکون داد
_آره یه چیزایی فهمیدم که اگه توام بشنویشون ممکنه شاخ دربیاری
با کنجکاوی بهش نزدیکتر شدم
_بگو بببینم چی فهمیدی
انگار میخواست عکس العملم رو بعد از شنیدن این حرفش ببینه که دقیق نگاهش رو توی چشمام دوخت و گفت :
_اون دوتا باهم در رابطه ان اونم نه یه رابطه معمولی بلکه عاشقانه !!
❤ 51👍 13
#Part226
_برادرم بود اومده بود بهم یه سری بزنه
با این حرفم گره کور اخماش باز شد و حس کردم نفس راحتی کشید ، با خنده سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی دادم و با حجمی از ظرفای نشسته از اتاق بیرون زدم
چندروزی از آخرین باری که امیر رو دیده بودم میگذشت و توی این چندوقته نه تونسته بودم شغل مناسبی پیدا کنم نه اینکه تونسته بودم فکرمو از چیزی که دیده بودم دور کنم
توی اتاق پیش گندمی که تازه از حمام بیرونش آورده نشسته بودم و مشغول خشک کردن موهاش بودم که با شنیدن صدای در حیاط توجه ام به اون سمت جلب شد
ولی با فکر به اینکه من کسی ندارم باهام کاری داشته باشه یا بخواد بهم سری بزنه و حتما مهمون بقیه همسایه هاست تکونی از سر جام نخوردم و حوله رو بیشتر روی موهاش کشیدم
و نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که در اتاق باز شد و در مقابل چشمای ناباورم امیر درحالیکه چندنایلون خرید توی دستش بود یالله گویان وارد اتاق شد
با دیدنش لبخندی زدم و گفتم :
_سلام خوش اومدی !!
_سلام ممنون
نگاهش روی گندم نشست و با دیدنش یکی از نایلون های توی دستش رو بالا گرفت و گفت :
_کی میدونه این خوراکی های خوشمزه رو برای کی خریدم ؟؟
گندم گل از گُلش شکفت و با لبخند بزرگی گفت :
_برا من ؟؟
❤ 51👏 7👍 5🤩 3
#Part225
گرفته سرم رو پایین انداختم
_ آخه خودت بهشون احتیاج داری !!
بادی به غبغب انداخت و گفت :
_من اون امیری که قدیم میشناختی نیستم خداروشکر یه خورده زندگیم سروسامان پیدا کرده
با تعجب و صدالبته خوشحالی نگاهش کردم
_واقعااااا ؟؟
سری تکون داد
_آره پس توی فکر من نباش و بگیرشون !!
اینقدر اصرار کرد که بالاخره پول رو از دستش گرفتم تا راضی شد و رفت به اتاقم برگشتم که با دیدن آرادی که اخماش رو تو هم کشیده و به زمین خیره شده بود با تعجب ابرویی بالا انداختم و خطاب به گندمی که هنوز مشغول نقاشی بود گفتم :
_گرسنت نیست مامانی ؟؟
سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد و باز مشغول کارش شد میخواستم سراغ ظرفای نشسته گوشه اتاق برم و بشورمشون که با شنیدن صدای گرفته و عصبی آراد به خودم اومدم
_اون مرد کی بود ؟؟؟
یعنی امیرم به خاطر نیاورده بود ؟؟
دلم میخواست سر به سرش بزارم پس بی تفاوت گفتم :
_خیلی مهمه که بدونی ؟؟
صورتش سرخ شد و عصبی شروع کرد به تند تند نفس کشیدن
_گفتمممم کی بود ؟؟
از اینکه اینطوری سرم غیرتی میشد لبخندی گوشه لبم نشست و دلم نیومد دیگه اذیتش کنم
❤ 59❤🔥 6👍 4🥰 1
#Part224
پس بدون اینکه وقت رو تلف کنم دستپاچه گفتم :
_آره آره قول میدم
_باشه پس هر وقت بیکار بودم میرم سر و گوشی آب میدم ببینم چه خبره !!
با این حرفش ذوق زده از جام پریدم و تا به خودش بیاد بغلش کردم
_دمت گرم واقعااااا
با اخمای درهم از خودش جدام کرد
_نگفتم باهات آشتی کردم که زود میای میچسبی بهم !!
با خنده ازش جدا شدم و دستامو به نشونه تسلیم بالا بردم
_باشه باشه عصبی نشو !!
سرد نیم نگاهی سمتم انداخت و درحالیکه سوییچ های موتورش رو توی دستش تکونی میداد گفت :
_من برم دیگه باز میام بهتون سری میزنم
دلم نمیخواست به این زودی بره چون خیلی دلم گرفته بود و نیاز داشتم با کسی درد و دل کنم ولی به اجباز سری تکون دادم و گفتم :
_باشه برو
تا نزدیکی در رفت ولی با یادآوری چیزی به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو داخل جیبش فرو میبرد و پول بیرون آورد و به سمتم گرفت
_بیا بگیر نیازت میشه !!
_نه نه نمیخواد ممنونم
چشم غره ای بهم رفت و تا به خودم بیام دستمو گرفت و توی دستم گذاشتشون
_از کی تا حالا با من رودربایستی میکنی ؟؟
❤ 55👍 10🤗 6
#Part223
با سوظن پرسید :
_چه کاری ؟؟
برای اینکه خیالش راحت کنم گفتم :
_هر کاری به جز کارهای قدیمی
نفس راحتی کشید
_آهان خوبه !!
_ولی قبلش باید از یه چیزای سر دربیارم
با کنجکاوی پرسید :
_چی؟؟؟
_اینکه بین ناهید و آریا چه خبره
شاکی نگاهم کرد و گفت :
_ای بابا بازم میخوای شروع کنی ؟؟! از این خانواده بکش بیرون دیگه
قاطع گفتم :
_نمیتونم !!
_چرا ؟؟ فکر کردم مادر شدی دست از دیونه بازی هات برداشتی
_بخاطر آراد هم که شده باید بفهمم این وسط چه خبر شده و چرا همچین بلایی سرش اومده
_نکنه تو وکیل مدافعشی !؟؟
_این حرفا چه معنی میدن ؟؟ خوب نباید بفهمم چه بلایی سرش اومده
کلافه پوووف بلند بالایی کشید
_وااای از دست تو ... باشه قول میدی بفهمی بین اون دونفر چه خبره بیخیالشون میشی و دیگه زیاد از حد پیگیر ماجرا نمیشی ؟؟
با این حرفش لبخندی کنج لبم نشست
اینطوری که معلوم بود میخواست کمکم کنه
❤ 58👍 11
#Part222
داشت واقعیت رو مستقیم توی صورتم میکوبید درسته من آراد رو دوست که نه عاشقش بودم و نمیتونستم اونطوری رهاش کنم و برم
به خودم که دروغ نمیتونستم بگم مخصوصا با حرفایی که تازه امیر به روم آورده بود به خودم اومده بودم و از حرفایی که برای توجیح خودم سَرهَم کرده و به خورد امیر داده بودم خجالت زده بودم
_حق داری هنوزم عاشقشم !!
عصبی دستی به گردنش کشید و دکمه اولی پیراهنش رو باز کرد
_میفهمی داری چه غلطی میکنی هااااا ؟؟ تموم زندگیت رو دنبال این مرد بودی و اینطوری به همه چی گند زدی تو رو خدا بس کن دیگهههههه !!
چطور همچین چیزی رو ازم میخواست ؟؟
اونم از منی که نفسم به نفس آراد بند بود و نمیتونستم رهاش کنم
از بدبختی دل لعنتی خودم که بخاطرش خار و ذلیل شده بودم نم اشک توی چشمام نشست و با ناراحتی لبه سکوی توی حیاط نشستم و بغض کرده نالیدم :
_نمیتونمممم !!
_وااای لعنتی میدونستم
چندثانیه ای نگاهم کرد وقتی ناراحتی و حال بدم رو دید بیقرار شروع کرد به راه رفتن و در همون حال گفت :
_باشه کاریه که شده فقط بگو از این به بعدش رو میخوای چیکار کنی ؟؟
دستامو توی هم گره زدم
_باید پول دربیارم که بتونم خرج زندگیمون رو بدم
❤ 54👍 13👎 1
#Part221
با ترس از اینکه صداش رو گندم بشنوه بازوش رو گرفتم و سمت گوشه حیاط کشوندم
_هیسسسسس آروم باش !!
بازوش رو از دستم جدا کرد
_چطور میخوای آروم باشم هاااا مگه پرونده این یارو بسته نشده بود پس الان باز چه خبره ؟؟
_باشه باشه همه چی رو توضیح میدم فقط آروم باش و صدات رو بالا نبر
به اجبار سری در تایید حرفم تکونی داد که شروع کردم به همه چی رو تعریف کردن که چه بلاهایی سرم اومده و چی شده با همدیگه برخورد کردیم و آراد رو توی اون مرکز دیدم و چطوری فراریش دادم
وقتی به آخر حرفام رسیدم منتظر بودم باهام همدردی کنه ولی سری تکون داد و بی تفاوت گفت :
_خوب بتوچه که از اونجا فراریش دادی ؟؟؟ نکنه یادت رفته چه بلاهایی سرت آورده ؟؟
گرفته نگاه ازش دزدیدم :
_نه ولی توقع داشتی اونجا با اون وضعیت ولش کنم ؟؟ دلم نمیومد تازشم محیط اونجا خوب نبود و معلوم نبود میخواستن کجا ببرنش و چه بلایی سرش بیارن
یکریز داشتم میگفتم که سری به نشونه تاسف به اطراف تکون داد و ناراحت گفت :
_اینا همش بهونه اس من میدونم درد تو یه چیز دیگه اس که برش داشتی با خودت به اینجا آوردیش
_اشتباه میکنی حالا که میگی میدونم بگو دردم چیه ؟؟
توی چشمام زُل زد و جدی گفت :
_درد تو عاشقیه ... اینکه هنوز اونقدر دوستش داری که نتونستی بیخیالش بشی و حتی با وجود اینکه اون همه اذیتت کرده حالام که فلج شده برش داشتی با خودت آوردیش
❤ 48👍 8😁 7
#Part220
چشم غره ای بهش رفتم با اشاره ای به گندمی که حالا با چشمای گرد شده ما رو نگاه میکرد گفتم :
_بعدأ برات توضیح میدم باشه ؟؟
با اینکه معلوم بود عصبانیه ولی به اجبار باشه ای زیر لب زمزمه کرد و باز خواست چیزی بگه که چشمش خورد به گندم و یکدفعه گل از گلش شکوفت و لبخند بزرگی که روی لباش نشست و درحالیکه به سمتش میرفت و کنارش خم میشد گفت :
_واااای واااای عشق من رو ببین !!
گندم با تعجب نگاهش کرد و خطاب به من با شیرین زبونی گفت :
_این آقاعه کیه مامان ؟؟
به جای اینکه من حرفی بزنم خود امیر خندید و درحالیکه دستاشو برای به آغوش کشیدن گندم جلو میاورد گفت :
_ من داییتم دختر دایی ... حالا بیا بغلم ببینم
گندم غریبگی میکرد و عجیب غریب به امیر خیره شده بود لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و گفتم :
_برو جلو مامان
بلاخره گندم توی بغل امیر فرو رفت و اونم با عشق و علاقه نگاهش میکرد و باهاش حرف میزد درست انگار با موجود ناشناخته ای مواجه شده عجیب و غریب براندازش میکرد
تموم مدت که با گندم حرف میزد نگاه سنگینش روی من بود میدونستم توی ذهنش هزاران سوال در مورد وضعیت من و آراد هست که میخواست ازم بپرسه
بعد از اینکه بالاخره از گندم سیر شد با اشاره ای ازم خواست بیرون برم همین که همراهش از اتاق بیرون زدم کلافه درحالیکه مدام دست توی موهاش میکشید تا آروم باشه حرصی پرسید :
_جریان آراد چیه ؟؟ مگه رابطه شما تموم نشده بود ؟؟ هاااا
❤ 54👍 11👏 3👎 1
#Part219
بالاخره امیر راضی شد باهام حرف بزنه و به دیدن گندم بیاد البته مدام بهم گوشزد میکرد که اصلا دلم باهات صاف نشده و اگه دارم باهات راه میام فقط بخاطر اون بچه اس و از این حرفا ....
درست مثل گذشته ها پشت موتور امیر نشستم و آدرس خونه رو دادم تمام مدتی که به خونه برسیم توی فکر بودم و نمیتونستم از فکر چیزی که دیده بودم بیرون بیام
آخه آریا و ناهید اونم با هم ، خیلی مشکوک میزدن باید هر طوری شده سر از کارشون درمیاوردم و میفهمیدم جریان از چه قراره!!
با توقف موتور و صدای کلافه امیر که ازم میخواست پیاده شم و بگم کدوم خونمونه به خودم اومدم و از موتور پیاده شدم
_بیا داخل اینجاست !!
به دنبالم داخل حیاط خونه شد با راهنمایی های من توی قاب در اتاقی که مخصوص ما بود ایستاد یکدفعه با دیدن گندمی که گوشه ی اتاق مشغول نقاشی کشیدن بود لبخند بزرگی روی لبهاش نشست
ولی همین که یک قدم داخل گذاشت با دیدن آرادی که گوشه اتاق روی ویلچرش نشسته بود و داشت گیج و سوالی نگاهش میکرد قدماش از حرکت ایستاد و ناباور بهتش زد
با دیدن موقعیت پیش اومده خودم وارد خونه شدم و درحالیکه به سمت گندم میرفتم بلند گفتم :
_ بیا داخل غریبگی نکن !!
اینطوری بهش گفتم که قال قضیه رو بکنم و بحث پیش نیاد ولی امیر عصبی درحالیکه اخماش رو توی هم میکشید اشارهای به آراد کرد و خشمگین پرسید :
_این اینجا چیکار میکنه ؟؟
❤ 52👍 10👏 3
#Part218
بی حوصله نگاهم کرد :
_بگو میشنوم البته اگه حرفی برای گفتن داشته باشی
نمیدونستم چی بگم و چطوری ازش بخوام که منو ببخشه چون واقعا حق داشت
_فقط نمیخواستم درگیر مشکلات من بشی !!
پوزخندی گوشه لبش نشست و عصبی گفت :
_نمیخواستی درگیر مشکلاتت بشم یا اینقدر توی خوشی هات غرق شده بودی که منو از یاد برده بودی پیش خودت میگفتی گور بابای امیر
دستپاچه سری به اطراف تکون دادم
_ نه نه اصلا اینطور نیست داری اشتباه فکر میکنی !!
عصبی گازی به موتورش داد
_همینطوره و من اصلا اشتباه فکر نمیکنم پس حالا برو کنار و بزار من به کارهام برسم
نمیخواستم حالا که بعد از مدت ها امیر رو دیدم از دستش بدم مخصوصاً حالا که اینقدر تنها بودم و نیاز داشتم به کسی که پشت پناهم باشه
_ولی من بدجوری دلم برات تنگ شده !!
پوزخندی زد و با تمسخر گفت :
_دل منم تنگ شده
گازی به موتورش داد و بی اهمیت از کنارم گذشت ولی هنوز دور نشده بود که با چیزی که به ذهنم رسید صداش زدم و بلند گفتم :
_یعنی حتی نمیخوای خواهرزداتم ببینی ؟؟
با این حرفم بالاخره موتورش متوقف شد و ایستاد لبخندی ناباور گوشه لبم نشست و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_میدونستم هر چقدر که بخوای سنگدل و بی تفاوت باشی نمیتونی
❤ 49🥰 7👍 5
#Part217
به عقب برگشتم که چشم تو چشم با امیری شدم که خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم یعنی سعی میکردم کاریش نداشته باشم چون نمیخواستم بیش از این درگیر مشکلات من بشه و اذیت شه
حالا با دیدنش اونم بعد از این همه وقت ، اشک توی چشمام حلقه زد و با دلتنگی نگاهمو به اونی که روی موتورش نشسته و با غم خاصی نگاهم میکرد دوختم
_باورم نمیشه یعنی واقعاً خودتی امیر ؟؟؟
با این حرفم به خودش اومد و درحالیکه کلافه دستی به صورتش میکشید گرفته و کنایه آمیز گفت :
_من باید این رو بهت بگم نه تو !!
_منظورت چیه ؟؟
تلخ خندید :
_منظورم چیه ؟؟ این همه مدت ولم کردی و رفتی پی کارت ، انگار نه انگار که منی وجود داشتم حالا اگه الانم اتفاقی تو خیابون نمیدیدمت مطمئنم هیچ خبری از من نمیگرفتی دیگه سراغم نمیومدی
پوزخند تلخی زد و در حالی که موتورش روشن میکرد ادامه داد :
_الانم انگار نه انگار همو دیدیم درست مثل این همه وقت که خبری از من نمیگرفتی پس خداحافظ دوست و آشنای قدیمی
خواست از کنارم بگذره و بره که با عجله سد راهش شدم و با بغض لب زدم :
_ کجا داری میری صبر کن !!
❤ 47👍 8👏 5
#Part216
باورم نمیشد اون آریا بود که داشت از رو به رو میومد و ناهید اینطوری با نیش باز داشت نگاهش میکرد ؟؟
خدای من اینجا چه خبر بود ...
آریا و ناهید چه سَنَمی میتونن باهم دیگه داشته باشن ؟؟
یعنی ناهید خبر داشته که آراد توی اون مرکز بستریه و هیچ وقت نیومده ازش خبری بگیره و از نزدیک ببیندش ؟؟
چیزی که داشتم میدیدم باورم نمیشد !!
نمیدونم چقدر بهشون خیره بودم که آریا اومد و سوار ماشین شد و با لبخندی که روی لبهاش نشسته بود ماشین به حرکت درآورد و با سرعت از کنارم گذشتن !!
و من خشک شده اون سمت خیابون رو ندیدن !!
چیزهایی که دیده بودم باورم نمیشد ناهید و آریا ؟؟ یعنی چی خدای من ؟؟
نمیدونم چقدر ایستاده و به مسیری که رفته بودن نگاه میکردم که با صدای بوق ماشینی که از کنارم میگذشت به خودم اومدم و با فکری درگیر مسیر خونه رو در پیش گرفتم
یه کاسه ای زیر نیم کاسشون بود !!
ولی چی ؟؟
تموم مدتی که به خونه برسم فکرم درگیرش بود درگیر اونایی که انگار زیادی با همدیگه صمیمی میومدن و خوشحال بودن
یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید
پاهام از حرکت ایستاد و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_نهههههه اصلا همچین چیزی غیر ممکنه !!
عجیب گرفته توی فکر بودم که کسی از پشت سرم بلند گفت :
_پارسال دوست امسال آشنا خانوم !!
❤ 50👍 8🤔 6
#Part215
حدود یک ماهی گذشته بود و همه چی داشت طبق روال خوبی میگذشت و توی اون محله جا افتاده بودیم
تنها چیزی که برام سخت میگذشت
این بود که نتونسته بودم کار درست و درمونی پیدا کنم و چیزی تا تموم شدن پول هامون باقی نمونده بود
بعضی وقتا به سرم میزد به کار قبلیم که همون دزدی و جیب بری بود برگردم ولی وقتی نگاهم روی گندم مینشست پشیمونش شده خجالت میکشیدم
چون از طرف دیگه میترسیدم خودم رو بگیرن اونوقت چه بلایی سر این بچه میومد معلوم نبود ؟؟
ولی باید یه کاری پیدا میکردم تا از این بلاتکلیفی بیرون بیام چون تا کی میخواستم اینطوری بدون کار زندگی کنم و خرج دو نفر دیگه رو هم بدم ؟؟
طبق عادت این چند روزه برای پیدا کردن کار بیرون زده بودم و خسته داشتم خیابون ها رو گَز میکردم که برای یه ثانیه حس کردم قیافه آشنایی دیدم و ایستادم
و با دقت بیشتری به ماشینی که اون سمت خیابان پارک بود و کسی داخلش نشسته بود خیره شدم اشتباه نمیدیدم خود خودش لعنتیش بود
ناهید ، زنی که بخاطرش اون همه بدبختی و بلا سرم اومده بود ولی الان اینجا چیکار میکرد مگه با شوهرش فراری نبودن ؟؟
هر چند بعد مدتی شنیده بودم آراد برای کم کردن جرمشون یه کارهایی کرده ولی هنوز باور نداشتم به طور کامل بخشیده شده باشن
آخه با جرمایی که اون و شوهرش مرتکب شده بودن ، فکر نکنم حالا حالا دولت بیخیالشون بشه
ولی حالا اینطوری آزادانه داشت توی شهر میچرخید چه معنی جز این داشت ، که ترسی از کسی نداشت ؟؟
هنوزم داشتم گیج و منگ نگاهش میکردم که لبخندی زد و دستی روی هوا برای کسی تکون داد رَد نگاهش رو گرفتم که با رسیدن به کسی که داشت به سمتش میومد جفت ابروهام با تعجب بالا پرید
❤ 49👍 7🤔 4👎 1
#Part214
توی چشمای خمارش خیره شده و با بغض لب زدم :
_معلوم هست داری چیکار میکنی ؟؟
نگاهش رو بین چشمام چرخوند و حرفی رو به زبون آورد که حس کردم چطور نفس کم آوردم و ضربان قلبم یکی در میون میزنه
_دو...ستت د..ارم
این جمله رو گفت و نمیدونم چی تو صورتم دید که آروم باز سرش رو جلو آورد و تا به خودم بیام لباش بودن که روی لبهام گذاشته شدن
شنیدن این جمله از دهنش اونم بعد این همه سال برام خیلی عجیب بود طوری که قلبمو به تپش وا داشته بود دیگه نفهمیدم چی شد که دستامو دو طرف صورتش گذاشته و با شدت شروع کردم به بوسیدن و همراهی کردنش
اینقدر همو بوسیدیم که نفس کم آوردیم
با نفس های بریده ازش جدا شده و درحالیکه پیشونیم رو به پیشونیش تکیه میدادم حرفی که روی دلم سنگینی میکرد رو به زبون آوردم
_منم دوست دارم !!
چشمامو که باز کردم نگاهم توی چشماش که میخندید و برق میزد گره خورد و لبخندی گوشه لبهام نشست
این مرد همه وجود من بود !!
هنوزم خیلی دوستش داشتم و نمیتونستم بدونش زندگی کنم
خدا رو شکر که باز اون رو به من برگردوند و فهمیدم معنی زندگی یعنی چی ؟؟
وگرنه این چندساله که فقط نفس میکشیدم و چیزی از زندگی متوجه نمیشدم
سرمو روی شونه اش گذاشتم و درحالیکه بوی عطر تنش رو عمیق نفس میکشیدم نگاهمو به گندمی که روی زمین غرق خواب بود دوختم و توی ذهنم به این فکر کردم کی وقتش میاد که آراد همه چی رو به خاطر بیاره و منم بهش بگم گندم دختر واقعی خودشه !!
❤ 56👏 7👍 4
#Part213
_نه !!
_چرا ؟؟ مگه نمیخواستی نگاهت کنم ؟؟
_میخوا..ستم و..لی نه اینطور
درسته نسبت به گذشته خیلی بهتر شده و حالا بهتر صحبت میکرد ولی بازم خیلی روی گفتن کلمات گیر داشت و به سختی بعضی جملات رو إدا میکرد
یه سوالی سخت ذهنم رو مشغول خودش کرده بود پس بی اهمیت به حرفش توی چشماش زُل زده و جدی گفتم :
_هنوز چیزی از گذشتت رو به یاد نمیاری ؟؟
با این حرفم سکوت کرد و چندثانیه ای با حالتی خاص نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_نه !!
ناامید شدم ولی باز پرسیدم :
_یعنی هیچی هیچی ؟؟
سری تکون داد که ناٱمید بلند شده و به سمتش رفتم
_بزار کمکت کنم بیای پایین بخوابی
دستمو روی کمرش گذاشته و میخواستم کمکش کنم تا از روی ویلچر بلند شه که یکدفعه ای دستمو گرفت و به سمت خودش کشید
با این کارش باعث شد تعادلم رو از دست بدم و روی ویلچر و دقیقا روی پاهای بشینم و با ترس هین خفه ای از ترس بکشم
_چرا همچین م.....
ادامه جمله ام با نشستن لباش روی لبهام نصف نیمه موند ، لبامو با عطش خاصی توی دهنش میکشید و میبوسید
قبل از اینکه جلوش وا بدم و باز کاری که نباید بشه میشد ، دستمو روی شونه اش گذاشته و با نفس های بریده ازش جدا شدم
❤ 54👍 6👎 4
#Part212
میدونستم منظور بدی نداره ، چون اون حافظه اش را از دست داده بود و چیزایی که الان داشت به زبان میاورد همه و همه بخاطر کمک و علاقه ای بود که به گندم پیدا کرده بود
با کوله باری از غم از کنارش بلند شده و گفتم :
_میدونم !!
به بهونه حرف زدن و دلجویی از گندم از اتاق بیرون زده و ازش دور شدم چون دلم نمیخواست که اشک تو چشام و غم توی دلم رو ببینه چون برام خیلی سخت بود که کنارش باشم و خوددار باشم
اون خودش پدر گندم بود حالا از سر دلسوزی میخواست براش شناسنامه بگیره و پدر الکی و سوریش باشه
چند دقیقه ای توی حیاط موندم و همین که حالم بهتر شد به اتاق برگشتم و بدون اینکه نیم نگاهی سمتش بندازم همونجا گوشه اتاق مشغول درست کردن چیزی برای شام شدم
بعد از اینکه شام خوردیم و گندم خوابش برد آروم سر جاش خوابوندمش و پتو روش کشیدم که صدای گرفته آرادی که تموم مدت باهاش همکلام نشده بودم توی گوشم پیچید :
_ازم نارا...حتی ؟؟
_نه !!
_پس چرا نگاهم نمیکنی ؟؟
به دیوار تکیه داده و درحالیکه دستامو دور پاهام میپیچیدم و یه طورایی بغلشون میکردم خیره اش شده و خطاب بهش گفتم :
_بیا حالا خوبه ؟؟
❤ 55👏 5👍 4
#Part211
_چون وقتی به دنیا اومد مایل ها از کسی که پدرش بود دور بودم و نخواستم از وجودش با خبر شه !!
با حالت گیج و منگی که انگار هیچی از حرفام نمیفهمه نگاهش رو بین چشمام چرخوند و بعد از چند دقیقه که برای من اندازه یه عمر میگذشت گفت :
_چرا از پدرش پنهونش کردی ؟؟
با یادآوری گذشته ، اشک به چشمام نشست و با بغض لب زدم :
_چون پدرش من رو نمیخواست و بهم خیانت کرد !!
چندبار گیج کلمه ی خیانت رو زیرلب با خودش زمزمه کرد
_حالا میخوای چیکار کنی ؟؟
_نمیدونم !!
بریده بریده و به سختی لب زد :
_میخوا..م یه چیز..ی بگم ولی نمید..ونم چطور
_بگو میشنوم !
نگاه ازم دزدید و یکدفعه چیزی به زبون آورد که خشکم زد :
_میخو...ای با اسم من برا..ش شنا..سنامه بگیر
با این حرفش به معنای واقعی یخ زدم
باورم نمیشد که داشتم این حرف رو از کسی میشندیدم که پدر واقعی گندم بود
توی حال و هوای بدی دست و پا میزدم و نمیدونستم چی بگم ، که آراد حال بدم رو پیش خودش به یه چیزی تعبیر کرد و دستپاچه گفت :
_ باو..ر کن ق..صد سوء استفا..ده ندارم فقط میخو..ام کم..ک کنم
❤ 54👍 11👎 2💔 2
#Part210
_پس چطور بقیه بچه ها میرن ؟؟
_چون اونا از تو بزرگترن
با بغض لباشو جلو فرستاد و شروع کرد به نق زدن و گریه کردن میدونستم جدیدا زیادی بهونه گیر شده که البته حقم داشت
چون نه تلوزیونی بود که نگاهش کنه و سرگرم شه نه اسباب بازی درست درمونی داشت که پیگیرش بشه
برا همین هم زیادی ناراحت و گرفته به نظر میرسید و اینطوری بهونه میگرفت تازه یادم افتاد شناسنامه درست درمونی هم نداره
و با این فکر نگاهم سمت آراد چرخید و با حالتی گرفته و غمگین نگاهش کردم
خسته و گرفته به هر بدبختی که بود گندم راضی کردم بره با بچه ها بازی کنه و آروم بگیره
با اخمای درهم کارم رو ادامه میدادم که دست آراد روی دستم نشست نگاهش کردم که به سختی لب زد :
_چ..ت شده ؟؟
کنارش نشستم و حرف دلم رو به زبون آوردم
_خسته ام فقط همین !!
_چرا ؟؟
نمیدونستم حرفی رو که تا بیخ گلوم بالا اومده رو بگم یا نگم ولی دل رو به دریا زدم و گفتم :
_چون بچه ام شناسنامه نداره و نمیدونم وقتی که واقعا وقت مدرسه رفتنش شد چه بهونه و دروغی بهش بگم که باورم کنه و نخواد بره مدرسه
با یه حالت گیج و منگ نگاهش رو توی صورتم چرخوند و سوالی پرسید که قلبم رو به آتیش کشوند
_چرا نداره ؟؟
💔 39❤ 21👍 4🥰 1
