آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
前往频道在 Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
显示更多21 790
订阅者
-1624 小时
-997 天
-28230 天
帖子存档
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.46 KB
Repost from N/a
_اگه بهم باختی باید بله رو بهم بدی.
صورت سرخ دختر مقابلش و حرصی که تو چشماش بود حس لذت به مرد مقابلش میداد.
_بله رو بدم که وارد لیست بالا بلندت بشم؟
حتی هم صحبتی باهاتم حالمو بد میکنه پس حد خودتو بدون و بیشتر از این جلوی راهم سبز نشو.
در لحظه اخمای مرد مقابلش تو هم رفت.
_کاری نکن بهت حد و حدودتو ثابت کنم،
تویی که اندازه یه بازوی منم نمیشی از حد و اندازه لطفاً نطق نکن.
اینبار آیه سعی کرد خونسردیشو بیشتر به رخ بکشه.
_حقیقت تلخه میدونم، حالا هم بفرمایید کنار میخوام رد بشم.
اینبار یزدان دیگه نتونست خودداریشو حفظ کنه و محکم بازوشو به چنگ گرفت و نفس به نفس صورت نازه دختر مقابلش که هوس بوسیدنش داشت روانیش می، کرد وایستاد.
_کم واسه من لفظ قلم حرف بزن جوجه رنگی خوشمزهتر میشی..... منم که به قول تو گشنه!
اینبار آیه حس ترس کرد ولی با عصبانیت و تخسی سری تکون داد.
_ولم کن حیف این باشگاه که مال تویه بیشتر شبیه لاتهای پایین شهری میمونی.
یزدان شوکه تکخندی زد باورش نمیشد این نیم وجبی دست رد به سینش زده.
_تورو به غلط کردن نندازم یزدان نیستم...
https://t.me/+4hbGYJ-y0LgxNmU0
https://t.me/+4hbGYJ-y0LgxNmU0
آقا یزدان مردی که اومده انتقام بگیره انتقام از کسی که هیچ تقصیری نداره و چی میشه تو مسیر انتقامش در مقابل دختری قرار بگیره که زبونش مثل نیش مار میمونه و.....♨️
Repost from N/a
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره...
ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟
صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود.
دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود
- با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟
صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند.
یعنی آن قدر بد زده بود!
روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد
- زده که زده... زنشه اختیار دارشه... میخواست زبونشو نگه داره کتک نخوره!
شیما کفری به سمت مادرش چرخید
- مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟
چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟
داداشم دوسش داره...
خدیجه خانوم طغیان کرد
- نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه!
مگه نه صدرا؟
بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟
نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند.
- داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه.
خودم اینجام.
شیما پوزخند زنان جلو رفت
- چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟
مگه انتقامتون تموم نشد؟
داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش...
شیما راست می گفت.
او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود.
همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود!
با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد
- اصلا فهمیدی درداشو داداش؟
وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟
جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود
- شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟
امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟
چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟
غرشش بالاخره بلند شد
- ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه...
مامان توام برو!
خدیجه خانوم با اکراه بلند شد
- توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی...
این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره!
از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه
صدرا کلافه مشت هایش را فشرد
می فرستاد.
اگر لیلی حالش خوب میشد میفرستاد و تمام می کرد این انتقام را...
انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود...
با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت
- آقا! کجا نمی تونین برین تو!
عصبی مقابل پرستار ایستاد
- زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟
پرستار متاسف سر تکان داد
- شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا...
با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد
- چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟
پرستار متعجب نگاهش کرد
- وا آقا مگه نمیگی زنته؟
کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین...
مات شده سرجایش ایستاده بود.
کمرش؟
مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟
یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود...
- یعنی چی؟ کمرش...
پرستار پشت چشمی نازک کرد
- والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده.. همه بدنش کبوده...
شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد...
صدرا بی نفس وارد اتاق شد
آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟
پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد
https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk
https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk
Repost from N/a
00:13
视频不可用在 Telegram 中显示
همه به اسم روباه سیاه میشناسنش.
پسر حاجی بازاری معروف که صدای پاهاش خوف به دل تمام حجره دارا میندازه.
شرافت زیادی توی وجودش داره و غیرت و محافظت از خانواده واسش حرف اولو میزنه.
تا این که پدرش دستور ازدواج با دختر همکارش رو میده.
دختر جلف دانشگاه، که با تمام پسر ها تیک و تاک زده بود.
آیا لیاقت دانا رو داشت؟ نه!
تا این که دانا تصادف کرد و رفت توی کما.
و اونجا بود که عشق توی تموم وجودش جرقه زد.
ولی نه برای آیدا...
برای دختری با چشم های خاکستری و موهای فرفری.
دختری که یکسال تموم توی رویاهاش کنارش قدم میزد، اونو میبوسید و باهم عشق بازی میکردن.
به عشق همون دلبرش دانا از کما بیرون اومد.
ولی اون دختر فقط یه رویا بود...
تا این که روز عقد دانا رسید و اون یهو دختر توی رویاهاش رو دید.
ساچلی...
رفیق شفیق نامزدش. با همون چشمهای مثل گربه و موهای موج دارش.
و حالا دانا دو گزینه داشت.
سر سفره ی عقد با دختری بشینه که هیچ علاقه ای بهش نداره یا دلبر خودشو توی دستشویی خفت کنه و…؟
https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk
https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk
https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk
https://t.me/+eZks1XyVemwwYzhk
#یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥
🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
hasansamiie_14030816_151231044.mp43.07 MB
Repost from N/a
-بابایی اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه بازم اجازه میدی برم پیشش؟
دخترکم چه میگفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه میافتد.
جلوی خانه توقف میکنم. دخترکم آخر هفتهها را با مادرش میگذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم.
نرم میپرسم:
- عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟
- خودم شنیدم خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره!
مردک فرصتطلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز میکند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن میشوم. چطور میتوانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟
- عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم.
هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است.پیاده میشوم. عصبی سمتش قدم برمیدارم، با دیدنش بیتاب آغوشش میشوم ولی بدون سلام و بی مقدمه میپرسم:
- معلومه داری چه غلطی میکنی؟
-یعنی چی؟
- میخوای ازدواج کنی؟
- چه اشکالی داره یه خانم تنها ازدواج کنه!
پس واقعیت دارد. صدای شکستن قلبم در سینه را میشنوم :
- توی لعنتی کجات تنهاست؟ پس من چه خریام؟
بهدخترکم اشاره میکنم که خرسش را بغل گرفته بود و از آن فاصله با نگرانی نگاهمان میکرد:
- مگه خیر سرت مادر اون فرشته کوچولو نیستی؟
لعنت به من!
چشمان زیبایش نمناک میشود.
دلم را زیر و رو میکند وقتی لبهای خوش فرمش میلرزد:
- من و تو مدتهاست با هم نسبتی نداریم....
طاقت نداشتهام به پایان میرسد.... تمام وجودم خواستنش را فریاد میزند...
نامرد عالمم اگه اشکش سرازیر شود ...
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
#پشیمانی_بعداز_جدایی
-دوستم نداشتی نه ؟
صدای خنده پرتمسخرش پشت تلفن نفس رو تو سینهم حبس میکنه و بغضم رو بزرگتر:
-ارزش برام نداشتی یغما وگرنه کدوم دامادی امشب از عروسش میگذره که من گذشتم ها...؟
https://t.me/+FgtwIhSuOCliNjE8
یغما دخترجوان و زیبایی که درست شب عروسیش با عشقش داماد ولش میکنه و یه رسوایی بزرگو براش رقم میزنه غافل از اینکه...
https://t.me/+FgtwIhSuOCliNjE8
توصیهی ویژه این روزها♨️
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستی زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد
یزدان ....
ملقب به آقای بزن در رو....
این جناب جذاب از هر دختری دل میبره و دست رد به سینه هیچ دختری نمیزنه.
هوش تجاری قدرتمندی داره و همزمان با اداره هولدینگش، باشگاه بدنسازیش رو هم اداره میکنه.
مربی هر کسی نمیشه، اما مربی #دخترایخوشگل چرا... 🤓
اونم فقط دخترایی که #شرایطلازم رو داشته باشن:
قد صد هفتاد به بالا، وزن پنجاه، با اندامی متناسب ...
همه چیز قرار بود طبق قانونهای خودساخته یزدان پیش بره، اما نه تا وقتی که آیه سر راهش قرار بگیره
آیه دختر ریزه میزهایه که نه قد بلندی داره، نه بالاتنه دل بخواه یزدان رو...
اما چشمای براقی داره و یه زبون تند و تیز،
البته لباس سفید آیه خانم هم بی تاثیر نبوده...
https://t.me/+T3Oy6novFVViZTI0
https://t.me/+T3Oy6novFVViZTI0
https://t.me/+T3Oy6novFVViZTI0
Repost from N/a
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره...
ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟
صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود.
دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود
- با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟
صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند.
یعنی آن قدر بد زده بود!
روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد
- زده که زده... زنشه اختیار دارشه... میخواست زبونشو نگه داره کتک نخوره!
شیما کفری به سمت مادرش چرخید
- مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟
چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟
داداشم دوسش داره...
خدیجه خانوم طغیان کرد
- نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه!
مگه نه صدرا؟
بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟
نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند.
- داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه.
خودم اینجام.
شیما پوزخند زنان جلو رفت
- چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟
مگه انتقامتون تموم نشد؟
داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش...
شیما راست می گفت.
او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود.
همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود!
با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد
- اصلا فهمیدی درداشو داداش؟
وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟
جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود
- شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟
امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟
چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟
غرشش بالاخره بلند شد
- ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه...
مامان توام برو!
خدیجه خانوم با اکراه بلند شد
- توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی...
این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره!
از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه
صدرا کلافه مشت هایش را فشرد
می فرستاد.
اگر لیلی حالش خوب میشد میفرستاد و تمام می کرد این انتقام را...
انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود...
با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت
- آقا! کجا نمی تونین برین تو!
عصبی مقابل پرستار ایستاد
- زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟
پرستار متاسف سر تکان داد
- شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا...
با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد
- چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟
پرستار متعجب نگاهش کرد
- وا آقا مگه نمیگی زنته؟
کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین...
مات شده سرجایش ایستاده بود.
کمرش؟
مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟
یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود...
- یعنی چی؟ کمرش...
پرستار پشت چشمی نازک کرد
- والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده.. همه بدنش کبوده...
شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد...
صدرا بی نفس وارد اتاق شد
آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟
پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد
https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk
https://t.me/+qXW_tlODYSM1ZGVk
Repost from N/a
- مامان میگه یا عاقم میکنه یا طلاقت بدم.
نم بارون روی موهاش نشسته بود، کنارش نشستم و جعبه غذام رو باز کردم.
کیف دانشگاهم رو اون ور گذاشتم.
- تصمیمت چیه؟
عاق بشی یا طلاقم بدی.
موهاش با باد تکون خورد و استخون فک جذابش دل برد از من، مثل همیشه.
صدای داد و فریاد و فش میشنیدم.
از عمارتی که مثل عروس با تخت طلا اومدم توش و حالا مثل یه تاپاله میخواستن پرتم کنن بیرون.
دانا اما، شوهرم بود ولی صوری.
صوری که بین خودمون بود. نه محبتی، نه زناشویی. صرفا یه تخت و یه دیوار از بالشت.
شونه بالا انداخت و سیگار توی دستش رو بوسید.
- نمیدونم.
- من یا مادرت؟ جوابش آسونه. مادرت دیگه.
با لودگی گفتم ولی مطمئنم بوی قلب سوختم رو حس کرد.
کج شد و نگاهش به لقمه های نون و پنیر توی ظرفم افتاد.
- عین بچه دبستانیا میری دانشگاه.
بغض کردم و اون لقمه ب تو دهن خودم رو برد. جای لب هام رو گاز زد.
داشت عذاب میکشید، شونه های مردونش زیر بار سنگین له شدن. باری که من بودم.
حماقتی که خودم کردم.
- مادرت رو انتخاب کن دانا. با رضایت اون زنت نشدم و توام هیچ وقت دوسم نداشتی.
چشم های مشکی رنگش روم ثابت شد.
- تو چی؟ دوسم داشتی؟
لبم به خنده باز شد ولی توی چشمم اشک بود.
مشتی به شونش زدم.
- داش منیا، معلومه دوست دارم. رفیق منی، شریک غم منی.
- و حالا این شریک غم میخواد تورو ببره دادگاه و طلاقت بده.
چشمکی بهش زدم.
- مهریه ام رو میبرم ازت، شاید اگه پسر خوبی هم بودی بهت تخفیف بدم و گاهی وقتا ناهار دعوتت کنم.
سرش رو پایین انداخت.
غمگین بود، انتخاب بین من و مادرش واسش سخت بود.
یک طرف زنی بود که شیرش داده و اون طرف دختری بود که نسبت بهش ادای دین داشت.
غیرت و شرافتش اجازه نمیداد منو ول کنه.
با ملایمت نزدیکش شدم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
- نترس. واسم یه خونه بگیر یه واحد اپارتمان. من جام امنه. نگران چی هستی؟
- نگران این که تاحالا یک بار هم نتونستم بغلت کنم و بخوابم.
با بهت نگاهش کردم که لب هام داغ شد، یه بوسه با بارون.
- ببخشید خانوم. ببخشید رفیق همیشگی.
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
❌مجبور شدن ازدواج کنن و وقتی داشتن عاشق میشدن جداشون کردن.
حالا سال ها گذشته و اون ها هنوز رفیقن ولی چی میشه اگه رقیبی بیاد وسط؟
https://t.me/+QjGOJ9zL1K4xMDM8
Repost from N/a
- لعنتی ولم کن!
فاصلهمان بیش از اندازه نزدیک بود. میلرزم، بیتوجه به اعتراضم مرا به اتاق مهمان انتهای راهرو میبرد. بلافاصله در را پشت سرش قفل میکند.
به خاطر ضعف و کوتاه آمدن در مقابلش کلافهام، چرا داد نزدم. الآن دیگر همه میدانند به خواست او بین ما جدایی اتفاق افتاده است.
تا جایی که امکان دارد، ناخنهایم را کف دستانم فرو میبرم و دندانهایم را روی هم میسایم تا اشکم ادامهدار نشود. نگاهش نمیکنم. میل دارم هرچه زودتر از آن فضای بستهی سرد و پردرد بیرون بروم.
میغرد:
- چی میگفت؟ چیکارت داشت؟
- به توچه؟ وکیل وصیمی؟
یا خدا، چرا این شکلی شد؟ مرا میان دیوار و هیکل ورزیدهاش گیر میاندازد.
- دنیا این چند وقت به قدر کافی هرکی از راه رسیده ریده تو اعصابم حداقل تو یکی نذار اون روم بالا بیاد.
دو دستم را به قفسهی سینهاش میفشرم تا فاصله بگیرد ولی هرچه بیشتر تلاش میکردم کمتر تکان میخورد.
صدای فرناز از بیرون میآمد که او را صدا میزد.
- دنبالتون میگردن جناب!
- خفهشو دنیا!
نمیدانم چه در من دید که حس کرده بود، صدایم را بالا میبرم. در یک اقدام غافلگیرانه، با یک دست جلوی دهانم را گرفت و با آن یکی دستش مرا در آغوشش جا داد.
با یادآوری روزهای خوشی که با شیطنت سر به سرم میگذاشت، بلافاصله اشکهای گرمم دستش را خیس میکند.
چانهاش را روی سرم میگذارد و با دست آزادش نوازشم میکند.
- گریه نکن دنیام، بیشتر از این گند نزن به حالم.... تو این خراب شده باید خیلی مراقب خودت باشی!
دستش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بلند میکند. نگاه نگرانش روی صورتم میچرخد.
- شنیدی چی گفتم؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان میدهم. دستش را از چانهام جدا میکند و سمت چپ سینهاش میگذارد.
-هر اتفاقیم بیفته همیشه اینجایی!
بغض چند روزهام به آنی میترکد.
- فربد، من میترسم...
انگار در پی بهانهای برای به آغوش کشیدنم بود. دستان مردانهاش حریصانه دورم میپیچد.
- نترس عزیزم، هیچ اتفاقی نمیفته!
دلم فقط او را میخواست.
- میشه نری؟ ازت هیچی نمیخوام فقط تنهام نذار!
سرم را میبوسد و مرا بیشتر به خودش میفشرد. تپش تند قلب و جا به جایی سیبک گلویش را حس میکنم.
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
https://t.me/+9FrLlskQtvQ4OTk0
#پارتواقعیرمان_کپیممنوع
#همونپارتایاولرمانه
#ششمینکارنویسنده
❌❌یه عاشقانهی ناب و جدید، معمایی و راز آلود، مهیج، ششمین کار موفق نویسندهی معروف به خوش قولی تو پارت گذاری منظم....
اطلاعات در مورد فایلها موجود نویسنده 📝
سونامی ( عاشقانه معمایی) ۶۰ تومن
خلاصه:
وفا تک دختر رضا رستگار در آخرین تماسی که از سمت پدرش دارد با این سوال مواجه میشود که"_ وفا تو کلید خونه رو به کسی دادی؟"
و با جواب منفی وفا روبرو میشود.
چند ساعت بعد وقتی وفا به خانه برمیگردد با صحنهای روبرو میشود که دنیای کوچکش را زیر و رو میکند و این شروع داستانی است که در باور وفا هم نمیگنجید....
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
نیمرخ(عاشقانه خانوادگی )۶۰ تومن
خلاصه:
با ورود یک دختر بچهی کارآموز به آموزشگاه مسیر زندگی شیوا عوض میشه. آن هم در حالیکه در مورد پدر این بچه شایعاتی در اینمورد وجود دارم که سام شمس هیچ وقت ازدواج نکرده است...
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
ایمان بیاور(عاشقانه اجتماعی) ۳۰ تومن
خلاصه:
ایمان بیاور داستان زندگی سه پسر مجرده که با هم همخونه هستند. برملا شدن رازهای زندگی یکی از پسرها به نام ایمان نظم روابط زندگی این پسرها رو بهم میزنه
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
تابیکرانها ها(عاشقانه خانوادگی ) ۳۰ تومن
خلاصه: داستان زندگی پسریه که از خانواده طرد شده. زندگی مجردی مسیحا پر از خط قرمزهای رد شده است. اما همه چیز تا همیشه به همین شکل ادامه پیدا نمیکنه
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
۶۰۳۷ ۹۹۷۵ ۹۵۴۹ ۲۴۴۹
۶۰۳۷ ۹۹۸۲ ۴۱۰۷ ۹۳۱۷
عادله حسین
@ancheh_khoban1403
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ضمنا بچه هایی که هر چهار اثر رو با هم سفارش بدن به جای ۱۸۰ تومن ۱۴۰ تومن واریز کنن ❤
#پست_صد_و_نود_و_شش
روفرشی را روی سکوی سیمانی پهن میکنم و چهار زانو روی آن مینشینم.
ظرف کتلت را از ساک پلاستیکی غذا در میآورم و نگاهی به محتویات آن میاندازم. کتلتهایی که مامان برای نهارم گذاشته بود. نهار من و سارا. مدتها بود که هر غذایی برای من میگذاشت برای سارا هم میگذاشت. اعتقاد داشت که زن حامله نباید دلش برای چیزی برود.
اما زن حاملهی مذکور بیسلیقهتر از این حرفها بود. صبح با دیدن ظرف غذا ذوق کرده بود که "وای مامانت چی گذاشته؟"
و بعد از گرفتن جواب چهره درهم کشیده بود که "اَه. اسم کتلتو تا اطلاعثانوی پیش من نیار."
از جوابش کرک و پرم ریخته بود که تا همین چند ماه پیش باید از دست دَلهگیهایش کتلتهای سرخ شده را در هفت تا سوراخ قایم میکردیم.
"هانا تو رو خدا من میرم بیرون. سریع بخور و جمعش کن، ظرفشم بشور. بعدشم تو رو خدا یهکمم لا پنجره رو باز بذار بوش بره."
"گمشو بابایی" نثار سارای ملتمس کرده بودم. همین مانده بود که من داخل سوئیت او بنشینم و او با آن خیک گندهاش بیرون در سرما. از سوئیتش بیرون زده و در همان حال گفته بودم "تو شرت به ما نرسه، خیر ازت نخواستیم."
و حالا خودم مانده بودم و کتلتها. حوصله لقمههای کوچک را ندارم. همین است که دو کتلت را بین نان لواش نصف نشده قرار میدهم و ساندویچ میکنم.
لقمهی اولم که فرو میرود من را به این نتیجه میرساند که حاملگی و ویار چیز مزخرفی است.
گاز بعدی را بزرگتر میزنم و نگاهم را به اطراف میدهم. گلخانه خالی از کارگرهاست. به عادت تمام این روزهای سرد برای تایم ناهار همه در گوشهی باغ آتشی به پا کرده و ناهارشان را دور هم میخوردند.
صدای زنگ گلخانه باعث میشود که تصور کنم حسین از بازار برگشته است. صدای "معروف" کارگر زبر و زرنگ اتباع را برای باز کردن در میشنوم.
به تعداد کتلتهای باقیمانده نگاه میکنم و به اینکه کاش ویار لامصب سارا حداقل اجازه میداد چند دانه از کتلتها را برای حسین بگذارم.
معروف در فاصلهای که خیلی هم از گلخانه دور نیست کسی را مخاطب قرار میدهد "خانم مهندس در گلخانه گلها نان چاشت میخورَه"
نمیدانم چه کسی با من کار داشت اما به لهجهی معروف لبخند میزنم. کتابی حرف زدنش را دوست دارم.
همین دیروز بود که اعتراض مامان به حرف زدن مورددار من و دوقلوها بلند شده و غر زده بود "به خدا که بچههای من نصف معروفم نیستن."
صدای باز شدن در چوبی نایلونی گلخانه باعث میشود که برای دیدن مخاطب معروف در جایم نود درجه بچرخم.
امیرعلی فرجاد که در مسیر دیدم قرار میگیرد اولین چیزی که به ذهنم میرسید این است که از آخرین دیدارمان یک هفته گذشته است.
#عادله_حسینی
#آنچه_خوبان_همه_دارند
#پست_صد_و_نود_و_پنج
خیلی هم بیراه نبود. من از معین دلخور بودم. خیلی هم زیاد دلخور بودم. این دلخوری میتوانست پر توقعای باشد اما به هر حال با من بود. معین خودش سالها من و هدیه را به این عادت داده بود که بتوانیم بدون چون و چرا روی بودنش حساب باز کنیم. چند سالی بود که خاله با حساسیتهایش روی من تمام تلاشش را کرده بود که این عادت را از سر من بیاندازد. شاید صد در صد موفق نشده بود اما بیتردید روی کیفیت رابطه من و معین تأثیر گذاشته بود.
به سراغ کشوی لباسهای زیرم میروم. در حال پوشیدنش میپرسم:
-جلوی مامان که چیزی نگفت؟
لحنش متعجب است:
-هانا داریم در مورد معین حرف میزنیما. میدونی که حواسش جمعتر از این حرفاست.
یک "میدونمِ" زمزمهوار جوابم به اوست. و بلافاصله به سناریویی فکر میکنم که برای پیچاندن معین بابت تماس دیشبم و بعد پاسخگو نبودنم جواب باشد.
رها رشته افکارم را با هیجانش پاره میکند:
-حالا اینا رو ول کن. بگو ببینم شهاب برای به غلط کردن افتادن پیام نداده؟
رها نمیخواست باور کند که این تو بمیری آن تو بمیری نیست. که تمام شده است. نه فقط از سمت من، از طرف هردویمان.
-گوشیمو هنوز چک نکردم. برو بیرون میخوام حولهمو بردارم.
تقریباً از روی تختش به سمت تخت من شیرجه میزند:
-بردار بابا کی نگات میکنه. من میخوام گوشیتو چک کنم. شرط میبندم شهاب تمام دیشبو دنبال این بوده که غلط کردمو با کدوم "غ" مینویسن.
اصرار رها برای حفظ این رابطه را نمیفهمم. ظاهراً قصد نداشت از پافشاریاش در مورد جنتلمن بودن شهاب دست بردارد. شاید هم تصور میکرد حال من به اندازهی روزهای اول همچنان با این آدم خوب است.
سکوتی که در اتاق حکم فرما میشود با پرت کردن حوله روی صندلی از سمت من شکسته میشود.
در حال بستن قزنِ لباس زیرم هستم که صدای دلخور رها را میشنوم:
-هیچی. مرتیکهی بیلیاقت بعد از اون رفتار دیشبش چرا هیچی نفرستاده؟ یعنی یه ذره هم ترس از دست دادنتو نداره؟
در سکوتم کارم را تمام میکنم. قطعاً که از نظر شهاب دختری که به جای اصالت فقط ویترین دارد حتی ارزش ترسیدن و از دست دادن را ندارد چه برسد به عذرخواهی کردن.
شاید هم من باید عذرخواهی میکردم البته که نه از او. از خودم بابت آدمشناس نبودنم و بابت دقایقی که هدر رفته بود.
سردم است ولی با این همه تن نیمه برهنهام را از داخل آینه تماشا میکنم. صدای مردانهای با آرامش من را متهم میکند "شاید اشکال از انتخابای توئه."
-عه هانا از طرف امیرعلی فرجاد پیام داری. صبر کن بخونم.
از داخل آینه اینبار به رها نگاه میکنم. امیرعلی فرجاد! این آدم دلیلی بود که فقط نیمی از دیشب را به شهاب فکر کنم. بخشی از شب بیداریام به فکر کردن به او گذشته بود و در نهایت به همان شکل خوابم برده بود.
رها بدون آنکه نیازی به اجازه گرفتن از من داشته باشد پیام را باز میکند:
-چه عجیب... نوشته "دختر فوقالعاده صبحت بخیر."
****
#عادله_حسینی
#عادله_حسینی
#پست_صد_و_نود_و_چهار
گره حوله را سفت میکنم و از حمام بیرون میزنم. خیسی حوله باعث میشود که صورتم درهم جمع شود. حوله حداقل در این اتاق جز وسایل شخصی به حساب نمیآمد و با رها مشترک از آن استفاده میکردیم. خیسی چندشآور حوله خبر از این دارد که رها قبل از من دوش گرفته است.
دو شاخه بخاری کوچک برقی را به برق میزنم و به نارنجی شدن لولههای سفید خیره میشوم. اتاق ما لوله بخاری ندارد. قبض سرسامآور برق هم باعث میشود که از این وسیله با احتیاط استفاده کنیم.
درِ اتاق بدون در زدن باز میشود و سر من را به آن سمت میچرخاند. رها نگاهی به سر تا پایم میاندازد:
-عه توام دوش گرفتی؟
-با اجازهی شما البته... ببینم نباید وقتی از حوله استفاده میکنی بذاریش نزدیک بخاری هال که خشک بشه؟
بیخیال خودش را روی تختش میاندازد و صدای قیژ قیژ آن را در میآورد. به پهلو میشود و یک دستش را ستون سرش میکند:
-علم غیب داشتم که دیروز دوش گرفتی امروزم میگیری؟ داستان چیه تعداد دوش گرفتنهات تصاعدی بالا رفته؟
نگاه میگیرم و دستهایم را روی بخاری میگیرم. دوش گرفتنم فلسفه خاصی نداشت. فقط انگار فضایی مثل حمام جای بهتری برای فکر کردن بود. آن هم وقتی که فکر کردنهای دیشبت هیچ نتیجهی آرامشبخشی نداشته است.
بیتوجه به سکوت من انگار که یاد چیز مهمی افتاده باشد با هیجان میپرسد:
-میگم هانا...
بدون آنکه وقت کنم بپرسم "چی" خودش ادامه میدهد:
-با معین قهرید؟
با سرعت نگاهش میکنم:
-قهر؟ اینجا کودکستانه؟
متفکر میشود:
-آخه صبح زود پاشده اومده اینجا اونم با قیافهی گرفته. همین که اومد هم، سراغ تو رو گرفت... بهش گفتم خوابی، بیدارت کنم پاچمو میگیری گفت بیدارش کن به اون مرحله رسید من کنترلش میکنم.
خندهام میگیرد و نگاه میگیرم:
-قهر نیستیم. پیگیر اینه که چرا دیروز تماس و پیاماشو جواب ندادم. اونم بعد اون زنگ عجلهای.
طبق قانون همیشگیمان رها دیشب مجبورم کرده بود که ماجرای آن چند ساعتِ رفتن با شهاب و برگشتن با امیرعلی را برایش بگویم. گفته بودم البته به اختصار. و آن قسمتهای مختصر شده بیشتر به لحظات بودنم با امیرعلی برمیگشت.
-پس بگو چرا بهم ریخته. فکر میکنه جواب ندادنای تو به خاطر دلخوریته.
#عادله_حسینی
#آنچه_خوبان_همه_دارند
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
یه سوپراااایزززز فوقالعاده قشنگ دارم برای اوناییکه رمانهایعاشقانه با کلی صحنههای قشنگ دوست دارن...🥺😍
اونم کجا؟❤️🔥
اینجا🔥 :
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدونِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطبهای عشقِرمان...🤩
رمان داریم اونم نسخهیچاپی که مهمون کتابخونهتون بشه، با آپشنهای باورنکردنی و امضایمخصوصنویسنده با اسم خودتون...😌
پس رمانهایقشنگِ اینکانالو از دست ندین😎
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
یه سوپراااایزززز فوقالعاده قشنگ دارم برای اوناییکه رمانهایعاشقانه با کلی صحنههای قشنگ دوست دارن...🥺😍
اونم کجا؟❤️🔥
اینجا🔥 :
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدونِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطبهای عشقِرمان...🤩
رمان داریم اونم نسخهیچاپی که مهمون کتابخونهتون بشه، با آپشنهای باورنکردنی و امضایمخصوصنویسنده با اسم خودتون...😌
پس رمانهایقشنگِ اینکانالو از دست ندین😎
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
-اون بی شرفی که توی صورتم نگاه میکنه باهات خوش و بش می کنه میدونه تو زن منی؟
نگاهش می کنم، چشمهایش سرخ شده است و میتوانم ببینم فک منقبض شده اش چطور خشمش را نشان می دهد. فقط نگاهش میکنم، مگر وقتی من جان میدادم نگاهم نکرد؟ با مشت به دیوار می کوبد، همانطور که ایستاده ام می لرزم:
-میدونه تو ناموس منی و برات دم تکون میده
بی تفاوت با لبخند میگویم:
-ما فقط همکاریم!
می خواهم بروم که دستش چفت دستم می شود:
-کامینه منو با صبرم به چالش نکش!
نیشخندی میزنم، دستش بیشتر دور دستم چفت می شود و بی حوصله می گویم:
-از مرد بودن و مردونگی و غیرت فقط ادعاشو داری! بعدشم ما فقط روی کاغذ زن و شوهریم!
جلوتر می آید، به صورتم خیره می شود:
-می خوای مردونگی رو رسما نشونت بدم؟
انالیا دوست خوب من وازنویسنده های ۹۸یاست با کلی کتاب چاپی ،امروزهم لینک رمان جدیدش که کلی غوغا کرده بهتون پیشنهاد می کنم،رمان شرط سنی داره لطفا رعایت کنید😉☺️👇https://t.me/+t4d-ISADUMA5NmQ8
