BOOK™
前往频道在 Telegram
1395/03/14 کتاب ؛ باید تبری باشد بر دریای یخ بسته درون ما 📚 . . . شعر 👈 @Iove_Poems . سخن بزرگان 👈 @ZhawChannel . تیکهکتاب و عکسنوشته 👈 @Official_Hich .
显示更多41 765
订阅者
-4724 小时
-2187 天
-87030 天
帖子存档
照片不可用在 Telegram 中显示
هر کتابی که خواستید میتونید از @Book
به راحتی دانلود کنید. هرر کتابی! رایگانِ رایگان
Repost from N/a
照片不可用在 Telegram 中显示
خواهر دو قلوی زنم خودش رو به جای،زنم جا زد و اومد پیشم...
من یک خواهر زن دارم ک با زنم دوقلوی همسان هستند و با هم مو نمیزنن تن صدا. اندام. رنگ مو بشدت شبیه ب هم هستند من تا شب خواستگاری خواهر زنم ندیده بودم وقتی دیدم حسابی جا خوردم .ازدواج کردیم و زنم اصرار داشت ادامه تحصیل بده ومن مخالفت کردم و اونم قبول کرد فکر کردم همه چی تموم شده تا اینکه یک روز،اتفاقی کتابهای دانشگاه زنم رو دیدم ک زیر لحاف و تشک تو کمد دیواری قائم کرده بود ولی هر چی فکر کردم وقتی من میرفتم سرکار اون خواب بود پس،کی میرفت دانشگاه ؟
تا اینکه فهمیدم خواهر زنم به جای زنم ...😳😳😳 وقتی فهمیدم.....
ادامه داستان ▶️
照片不可用在 Telegram 中显示
پوزیشن جنسی مورد علاقه نامزدم !!!
تو سکسامون کلی پوزیشن بلده و میگه اینطوری باشه اونطوری باشه، پرسیدم لعنتی تو که دوست پسر نداشتی قبل من چطوری بلدی بهم گفت از کانال سکسولوژی یاد میگیرم اینم کانالش:
@Sexology
داستان پسر ۱۶ ساله با زن 50 ساله…
من به زرنگی و زیبایی بین فامیل معروف بودم .همیشه هم به پدر و مادرم کمک میکردم و هر کاری از خرید گرفته تا تمیزکاری خونه رو انجام میدادم .
یک روز که زن همسایه خونمون بود مامانم شروع کرد به تعریف کردن از من
زن همسایه هم نگاهی به من کرد و گفت میشه تو خرید تا سر بقالی به من کمک کنی ..
من هم تو رودرواسی هیچی نتونستم بگم،
با اون خانم تا سر بقالی رفتم و خریدا رو رسوندم تا دم در خونه اشون .
که یهو زن همسایه گفت بزارشون تو آشپزخونه
خریدارو که گذاشتم تو آشپزخونه برگشتم.. یهو دیدم در خونه رو بسته و وقتی چشمم به هیکلش افتاد دااغ شدم دیدم لباساشو …
ادامه ماجرا
شهرام 22 ساله با دختر دایی 45 ساله چکار میکند⁉️
مامانم یه دختر دایی داره خیلی خوشگل و برازنده هست ، پارسال تابستون کمک مامانم رفته بودیم مواد ترشی و این چیزا بگیریم توی بازار دیدیمش و گرم حرف زدن شدیم ، من محو تماشاش شده بودم ، مامان تعارفش کرد و اونم از خدا خواسته اومد خونمون ، یکی دو روزه کارا رو تموم کردیم روز دوم بود که دختر دایی گفت منم میخوام ترشی درست کنم و کلی خرت و پرت باید بخرم. شهرام میای با من بریم؟ مامانم رو به من کرد و گفت چرا که نه شهرام که بیکاره میگم بیاد کمکت من هم که از خدا خواسته داشتم پرواز میکردم.
با دختر دایی به خرید رفتیم و بعد از کلی خرید رفتیم خونه شون چقدر شیک و باکلاس بود، وقتی که به خونه شون رسیدیم دیدم کسی نیست ...
دختر دایی رفت تا لباساش رو عوض کنه اما وقتی که اومد من چشمام چهارتا شد و بدنم داغ شد دیدم دختر دایی با یه..
ادامه ماجرا ▶️
