ar
Feedback
ماتیک💄 (استاددانشجویی)

ماتیک💄 (استاددانشجویی)

قناة بسيطة

بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً

إظهار المزيد
78 613
المشتركون
-7224 ساعات
-4587 أيام
-2 12130 أيام
أرشيف المشاركات
Repost from N/a
حاج حسام الدین فتاح مردی ۴٠ساله با توانایی جنسی بالا، متعصب و غیرتی که با دیدن گلی ۱۸ساله و جذابیت هایش، هورمون های مردانه اش بالا و پایین میشن به طوری که دخترک رو چیز خور کرده و مجبور به صیغه میکنه تا هر شب با پوزیشن های مختلف روی تختش.... 💦🔞 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 -پوزیشن 69....!!! دخترک مانند خنگ ها نگاهش کرد: یعنی چی...؟! مرد ابرویی بالا انداخت... -پوزیشن69 نشنیدی تا حالا...؟! -نه والا حاج آقا...! مرد نگاهی به گلی کرد... دخترک عین یک شاگرد به معلمش نگاه می کند... مرد چشم باریک کرد: واقعا نمی دونی...؟! -نه به خدا حاج اقا...!!! حاج حسام باورش نمی شد: یعنی تا حالا فیلم سوپر هم ندیدی...؟! دخترک دوباره مانند خنگ ها گفت: مگه سوپر فیلمم داره...؟! -سوپر خودش فیلمه بچه...!!! -والا حاج اقا ما سوپری میریم خرید می کنیم، تا حالا فیلم ندیدیم ازش...!!! ولی... اهان یادم اومدم از این سی دی ها داشتن که تو شانسی بود ولی هیچ کدوم 69 نداشت....؟! حاج اقا مبهوت نگاهش کرد. انگار دخترکی را که صیغه کرده بود، خنگ تر از ان بود. -فیلم پورن چی؟ ندیدی؟! -پورن؟! چیه؟! -سکس!!! سکس که می دونی چیه...؟! چشمان دخترک چهارتا شد و با خجالت محکم به گونه اش زد: خاک به سرم حاج اقا...!!! حاج حسام خندید: چرا؟! خب مگه زنم نیستی؟! سکس یکی از مهمترین مسایل زندگی زناشویی به شمار میره...!!! -اما... اما... مگه شما از من.... س.. س... دخترک نتوانست حرف بزند چون بد خجالت می کشید... حسام بلند شد و رو به روی دخترک ایستاد... -خجالتت برای چیه وقتی تو حلال ترین و نزدیکترین آدم به منی...؟! -قرار نبود...کاری بکنیم...شما گفتی....دیگه دست بهم نمی زنی..!!! حسام دست دور کمر دخترک لرزان پیچید و گفت: تو در هر صورت زن منی... نیستی...؟! دخترک نگاهش کرد که سنگینی نگاه مرد را طاقت نیاورد و سر به زیر برد... مرد دست زیر چانه اش برد و گفت: من از زنم انتظار تمکین دارم ولی چون می ترسم مثل اون سری غش کنی به خاطر دیدنش، همون پوزیشن 69 امشبی می تونه آتیش نیازم و بخوابونه تا تو تا فردا یخت باز بشه...!!! دخترک متعجب لب گزید: تا فردا....؟! اب دهان بلعید.... -اصلا... من بلد نیستم حاج اقا... مرد خندید و آرام گفت: کاری نداره عزیزم منم بلد نیستم ولی می تونیم امتحان کنیم...!!! -چ... چطوری؟! -فقط کافیه لخت بشی و بخوابی روی من منتهی سرو ته که تو مال من و بخوری منم مال تو رو...!!! -من...؟! -لخت شو...! دستش زیر لباس گلی رفت و کامل لختش کرد و سپس خودش هم کامل لخت که با دیدن حجم مردانه اش نزدیک بود پس بیفتد... -من.... نمی خوام...!!! حسام خوابید و رو به گلی گفت: پات و باز می کنی و با کمی فاصله می شینی روی دهنم و بقیش رو تو عمل بهت میگم.... یالا بیا بالا....!!! وسط پای دخترک را یا انگشتانش باز کرد و با چسباندن نوک زبانش به.... https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 حاجیمون چنان حشرش زده بالا که همون دم ارضاش می کنه... 😐🤤😂🔞
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ دردِ پریودیه زنت واسه باکره بودنشه ننه از مدرسه با شلوار کثیف و گریه برگشته بیا زودتر دست از لجبازی بردار باهاش بخواب خلاص بشه از درد دیگه دستمو روی شکمم گذاشتم و از خجالت لب گزیدم صدای ننه‌قمری میومد که با تلفن حرف می‌زد می‌دونستم پشت خط کیه... اون مرد! اون مرد که جز روز عقد دیگه ندیده بودمش _ از مدرسه خَم‌خَم اومد خونه شلوارش تا زانو لَک خون افتاده از درد شدید چشم بستم و خجالتم شدت گرفت جانفزا روز عقد مصنوعی خندیده و گفته بود به تو توی پروشگاه میگفتن غزال پسرخاله هم معروفه به گرگاس پس تو غزالِ گرگاسی! نمیدونستم اون چی جواب داد که ننه‌قمری نچی کرد _ میگم صندلی تاکسی رو کثیف کرده بود مردک بی حیثیت اومد دنبال پولِ تمیز کردن ماشینش صدا بالا برد و ادامه داد _ غیرتت اجازه میده زنِ جوونت اینطور مضحکه بشه؟ تو این شهرستان کوچیک که این بچه رو ول کردی همه همدیگه رو میشناسن شده مسخره دست کوچیک و بزرگ بچه ها بهش سنگ میزنن مادراشون میگن حتما دختر نبوده که شوهرش شب اول ولش کرده صداشو پایین آورد احتمالا چون من نشنوم _ هم کلاسیاش صداش میزنن پرورشگاهی، سرراهی خدا رو خوش نمیاد امیرعاصف این بچه هم خدایی داره یتیمه، خداش میزنه به کمرمون قطره اشک از کنار چشمم چکید و درد شدت گرفت معلم بهداشت چی گفته بود؟ احتمالا کیست داری! خطرناکه برو دکترزنان _ دو ساله زندونیش کردی تو این خونه حتی یک گوشی براش نخریدی یا یک تلویزیون که سرش گرم بشه صبح تا شب میشینه تو حیاط با پرنده ها حرف می‌زنه آهش دامنتو میگیره امیرعاصف زیر دلم داغ شد و سوزشش تنمو لرزوند ننه قمری نالید _ تو که امیرِ گرزنی‌هایی... تو که بزرگ و خانشونی زیر پر و بال هزارتا نیازمند و یتیمو گرفتی اما زنت چی؟ این بچه یتیم نیست؟ این بچه نیازمند نیست؟ مصباح می‌گفت اومدی این طرفا که مشکل سد و آب روستاییارو حل کنی خب یه سرم بیا به این طفل یتیم بزن چی ازت کم میشه؟ دلم میخواست التماس کنم بس کن ننه قمری عشق که زوری نمیشه! منِ پرورشگاهی رو چه به امیرِ خاندان گرزنی... _ ماهی یه شبم بیای این مادرمرده راضیه هروقت حوصله داشتی... بیا یه دست نوازش بکش رو سرش بیا یه شب در ماه باهاش بخواب این طفلک که پدر و مادر ندیده به خودش به همون یه شب راضیه، اعتراض نمیکنه دیگه نتونستم تحمل کنم با گریه صدا بالا برد و نالیدم _ ننه‌قمری... ننه‌قمری نگو توروخدا نگو نمیدونم تو صدام چی شنید که تلفنو ول کرد و سمت اتاق دوید _ با ابولفضل... چته دختر؟ این خون از کجاست... یا جد سادات با دیدن پایین تنم دست روی صورتش کوبید و چشمام روی هم افتاد صورتمو میون دستاش گرفت و نالید _ ری‌را؟ ری‌را مادر میشنوی چی میگُم؟ الان میگمش بیاد به دادت برسه بی‌غیرتو صورتمو رها کرد صدای دور شدنشو می‌شنیدم و بعد فریاد لرزونشو _ بیا امیرعاصف بیا... بیا برسونش بیمارستان بیا خوش غیرت... بیا حداقل جنازشو جمع کن پلک هام بسته شد جز صدای سوت چیزی نمیشنیدم نمیدونم چند دقیقه گذشت که حس کردم از روی زمین بلند شدم و بوی عطری مردونه تو مشامم پیچید از شدت درد ناله کردم صداش آشنا بود صداش مردونه و بَم بود با خشی دوست داشتنی _ هیش... اومدم غزالِ گرگاس https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
Repost from N/a
sticker.webp0.06 KB
Repost from N/a
تو قرار بود سه ماه زیر داداشم بخوابی زنیکه حالا گمشو از خونش! الو الو نامدار بدبخت شدیم...آرین و از پله هل دادن افتادن زود خودتو برسون بیمارستان! نامدار اخم آلود گوشی در دستش خشک شد. - چی؟ یعنی چی؟ کی هل داده عاطفه چی میگی؟ عاطفه هرای کشان به سینه اش کوبید - یسنا... دختر این زنیکه هل داده بچه افتاده زمین.‌. گفتم این زنیکه و بچش نحس دارن تحویل بگیر! آرین از پله ها افتاده بود! یسنا هلش داده بود؟ پس یاس چه غلطی می کردند در آن خراب شده... با پیچیدن از پیچ راهرو اورژانس صدای داد مادرش را شنید. - دختره ی دو هزاری میگی بچه‌ن؟ تو زن پسرم نشدی که به خودت برسی بچم صیغه ت کرد که به خودش و بچش برسی! چجوری جلوی توله سگتو نگرفتی! مخاطب حرف های خاتون، یاس بود و یسنا از وحشت جیغ های خاتون گوشه ای کز کرده بود که با دیدن نامدار بدو سمتش دوید - بابایی! یسنا هم بابایی صدا می کرد نامدار را... دخترک پدر نداشت و نامدار خودش گفته بود بابای او هم هست اما امروز نه... یاس با گریه هق می زد و هنوز نامدار را ندیده بود - مادرجون به خدا من حواسم بود بهشون یه لحظه رفتم تو اتاق برگردم بچه ن... چیزیشون نشده که... نامدار کلافه از صدایشان و یسنایی که سمت ش می دوید غرید: - آرین کجاست! یاس با دیدن نامدار چشمانش درخشیده و سمتش چرخید. - نامدار! نترس دکتر پیششه تو اتاق، بخدا هیچیش نشد از دو تا پله افتاده پایین... یسنام ترسیده .... یذره پیشونیش آرین... صدای نامدار بالا رفت - کدوم گوری بودی که بچه‌ت همچین غلطی کرد! صدایش بی انعطاف بود اما یاس در آن قسمت بچه‌ات گیر کرده بود. نامدار یسنا را می گفت! مگر همیشه نمی گفت یسنا هم بچه ی او بود! عاطفه به مهلکه اضافه شد - تو آشپزخونه بود داداش دختره گدا گشنه شکمشو آورده خونه تو همش اون تو داره می لمبونه. من اومدم از اونجا اومد بیرون اولم تخم حروم خودش و بغل کرد نه بچه ی یتیم تو رو... خوب آوری آدمش کردی زنیکه هرجایی رو! نگاه تیز نامدار دوباره سمت یاس رفته بود که دخترک به گریه افتاد. - بخدا نه... من فقط داشتم... دوباره صدای نامدار بی رحم شد. گفته بود آرین تمام دارایی اش است. سر تنها دارایی اش ریسک نمیکرد - تو غلط کردی یاس! وقتی پول ثانیه به ثانیه کارت تو اون خونه رو گرفتی و خودت و بچت تأمین شدین نمیتونی چشم ببندی روی بچه من حالیته! شکستن یاس را دیده بود اما مهم نبود که با باز شد در اتاق نامدار بی توجه به یسنای ترسیده که به پایش چسبیده بود پاتند کرده و حتی ندید افتادن یسنا را روی زمین... - حال پسرم چطوره دکتر؟ با این که دکتر با خنده اطمینان خاطر داده بود که آرین هیچ طوری اش نبود اما تا پسرش را نمی دید آرام نمی گرفت آرین همه چیز نامدار بود. تنها یادگارش از مریم... همان روز اول هم به یاس گفته بود خودش و بچه اش را تامین می کند به شرطی که برای آرین کم نگذارد... اما یاس حتی بیشتر از یک مادر بود برای آرین... برای همان نامدار داخل اتاق نشده آرین سمتش چرخید - بابایی، مامان یاسی کو؟ نامدار با اخم اما با احتیاط روی تخت نشست - خوبی بابا؟ درد داری؟ آرین نچ تخسی کرد. - نه خوبم بابایی. مامان یاسی کو؟ بگو با یسنا بیان پیش من... نامدار هنوز عصبانی بود. جای زخم روی پیشانی آرین کفری ترش میکرد که آرام پسرکش را بغل کرد. - بریم خونه بابایی بریم برات پیتزا سفارش بدم. با بهانه گرفتن آرین کلافه از روی تخت بلند شده و در را باز کرد. صدای گریه های یسنا می آمد. روی صندلی نشسته و زانویش خونی بود با دیدن دخترک اخم هایش عمیق تر شد - چیشده؟ چرا حواست به بچه ها نیست! یسنا؟ بابایی؟ دست دراز کرده بود برای گرفتن دخترک که یسنا ترسیده خودش را سمت یاس کشید. مادر و دختر چشمانشان گریان بود - ت...تو بابای من نیستی! من و انداختی زمین... نامدار مات شده چشم بست. در عصبانیتش حواسش به یسنا نبود! - تو دختر منی یسنا بیا بغلم... حرفش با بلند شدن یاس نصفه ماند. دست دخترکش را گرفته و بلند شده بود. تازه می دید چشمان خیس و متورم یاس را.. - نیستید آقا نامدار! شما بابای بچه ی یتیم من نیستین. حق با شماست من پول ثانیه به ثانیه رو تو خونه شما گرفتم...حتی زیادم خرج منو و بچم کردید... نامدار دندان قروچه کنان جلو رفت. لعنتی چه گفته بود در عصبانیتش که یاس آن طور می لرزید. با جلو آمدن دست یاس چشمانش تنگ تر شد. کارت بانکی در دست یاس بود. - ت...تو این کارت...هرچی پول داده بودید بمن هست من خرج نکردم... بردارید برای خورد و خوراک این چند ماه من و یسنا تو خونتون... سه ماه من تموم شد... بریم مامانی... گفته و با کشیدن دست یسنا پشت به نامدار برای همیشه آن مرد نامرد را ترک کرد. https://t.me/+q_2Fja8UIZ5kM2E0 https://t.me/+q_2Fja8UIZ5kM2E0 https://t.me/+q_2Fja8UIZ5kM2E0
إظهار الكل...
Repost from N/a
-عکسای لخت زنت که زیرم بود رسید دستت شاه‌دوماد؟! صدای منحوس مردی بود که این یه هفته تا عروسی‌، زندگیش را جهنم کرده‌بود و می‌گفت دوست‌پسر زنش بوده! -ببین حرومزاده…اگه فکر کردی با این حرفا زنم‌و ول می‌کنم کور خوندی مرد پشت تلفن بلند خندید؛ خنده‌هایش که تمام شد گفت: -نه چرا ولش کنی؟ بهت قول میدم تنت که به تنش بچسبه یادت میره همه‌چی‌‌و…میدونی چرا؟ دندان‌هایش را از خشم روی هم سابید و صدای مردک روی اعصابش خش انداخت : -چون مزه‌ی تنش‌ یه چیز دیگه‌اس...عکساشم داغت میکنه، حتی دختر نبودنش... فحش رکیکی داد، صدای بوق های ممتد تو گوشش پیچید و گوشی به داشبورد کوبید. با دیدن عروسش با آن لباس عروس زیبا خشم تمام وجودش را گرفت! بلوط غرغرکنان در ماشین را باز کرد : -نباید یه خبر بدی عزیزم؟ کلافه و کوتاه چشم بست و ماشین را به حرکت در آورد: -حالا که چی؟ کور که نیستی می‌بینی اومدم! بلوط با تعجب دسته گل را بیشتر به خودش فشرد و بغضی نالید : -این چه طرز حرف زدنه...؟ لب‌هایش را جمع کرد و معترض‌تر گفت : -حتی نگامم نکردی ببینی میکاپم چطور شده! با پوزخند یک وری مرد قلبش یخ زد؛ هیچ چیز از عروسی نفهمید. نه خوش‌گذشت نه داماد جز اخم و تخم چیزی نصیبش کرد! همین که درِ خانه بسته شد و خواست بچرخد، میراث پاکت عکس‌ها را به سمتش پرت کرد و عربده کشید: -چه گهی خوردی قبل من هرزه؟ نگاهش به عکس‌هایی چسبید که با لباس خواب و نیمه برهنه بغل مردی بود که به او جواب رد داده‌ بود از خشمِ میراث ترسید و صدایش لرزید : -اینا...چیه ؟ از کجا آوردی ؟ صدای "هه " گفتن میراث آمد و دستی که به سمت کمربندش برد : -تو باید بگی هرزه خانم، دلم خوش‌بود دخترعممی می‌شناسمت! از لفظ رکیکی که مرد نصیبش کرد بغص کرد؛ میراث جز جملات عاشقانه زیر گوشش گفتن تابه‌حال چیزی نگفته بود. -بخدا اشتباه می‌کنی من کاری.... اولین ضربه کمربند جمله را در دهانش خفه کرد؛ ضربه‌های بعدی دیگر امانش نداد. وقتی به خودش آمد که تن برهنه‌ی میراث مهمان تن نیمه برهنه‌ی‌ زخمی‌اش شد و تنها نالید : -هیچوقت…نمی‌بخشمت...بخاطر امشب! میراث جنون داشت؛ غیرتش انگولک شده‌بود….نمی‌فهمید چه می‌کند و وقتی به خودش آمد که قطره های خون پایین تنه دخترک سرامیک را رنگی کرده‌بود! 😭😭😭💔💔💔 https://t.me/+yugm-znyleI5MjI0 https://t.me/+yugm-znyleI5MjI0 https://t.me/+yugm-znyleI5MjI0 https://t.me/+yugm-znyleI5MjI0 خلاصه: میراث که سالها مخفیانه دخترعمه‌ی کم‌سن و سالش‌و دوست داشته، درست وقتی به عشقش می‌رسه پای دوس پسر سابق زنش به زندگیش باز میشه با کلی عکسای لختی زندگیشونو بهم می‌ریزه! میراث کنترلشو از دست میده و بهش تجاوز می‌کنه ولی
إظهار الكل...
Repost from N/a
. - هوی سیندرلا خانم قبل اینکه توالتو بشوری بیا بچه‌تو جمع کن گند زده به اینجا! با صدای خانم خانه بند دلش پاره شد. معلوم نبود باز فرنوش چه دسته گلی به آب داده بود. دستکش‌هایش را تند تند از دست در آورد و رفت به پذیرایی... - بله خانوم؟ چیشده؟ زن گنده گوش یک دختربچه را پیچ می‌داد. - بچت دزدی کرده! فرنوش سریع زبان‌درازی کرد: - دروغ میگه مامانییی... من دزدی نکردم. چند قدم جلو آمد. تمام حواسش پی گوش فرنوش بود که لای انگشتان خانم خانه پیچ می‌خورد. - خانوم جان... من که اومدم. خسارتشو از حقوقم کم کنید... گوش بچم کنده شد! صدای قهقهه‌های زن که بلند شد، گلی یک‌دور در خودش شکست و تکه‌تکه شد. - شیرینی‌هایی که دخترت خورده از کل حقوقت بیشتره... چجوری می‌خوای پولشو بدی سیندرلا؟ قلبش با شنیدن کلمه «سیندرلا» دیگر نزد. یک زمانی، مردی همین اسم را در گوشش زمزمه می‌کرد. ولی نه آنقدر با تحقیر... با ذلت... هربار که می‌گفت سیندرلا، یک بوسه روی بدنش می‌کاشت. عاقبت آخرین‌بار سیندرلا گفتنش هم شد تولد فرنوش... شش سال بود که دیگر سیندرلای کسی نبود! اما خانم بزرگ این خانه، با این کلمه، آتش به جانش زد. - صد دفعه به عطیه گفتم از سر میدون خدمتکار نیار! اینم نتیجه‌ش.... حیف‌‌... حیف که پسرم بعد از شیش سال داره از کانادا برمی‌گرده و الاناس که برسه. وگرنه پرتت کرده بودم بیرون! گوش فرنوش را رها کرد. دخترکش به سمتش پرواز کرد. خدا لعنتش کند... گوش دخترش قرمز شده بود. - چرا مثل مجسمه وایستادی؟؟ دارم گل لگد می‌کنم؟ الانه که پسرم از فرودگاه بیاد - چشم... چشم خانوم الان تمیز می‌کنم. پیرزن سن و سالی ازش گذشته بود، ولی با آرایش و جواهرات و هزار جور عمل خودش را زیبا نگه داشته بود... اما دلش... سیاهِ سیاه بود. - اگه می‌خوای اینجا کار کنی... دیگه نباید چشمم به چشم بچت بیوفته. شنیدی؟ گلی با تعجب گفت: - آخه... بچه‌ست... من.. - همین که گفتم. یا بچه تو نبینم یا از دستمزد خبری نیست. حتی فرصت جواب نداد. راهش را گرفت و از پله‌های قصرمانند خانه‌شان بالا رفت. زیر لب برای خودش و پسر از راه نرسیده‌اش نقشه می‌کشید. - دورت بگردم من... امشب گفتم دخترخاله‌تم بیاد... بالاخره می‌فرستمت خونه بخت. گلی به حرف‌هایی که پیرزن می‌زد توجه نکرد. غم این را داشت که فرنوش را کجا مخفی کند. - مامانی... من دزدی نکردم. من فقط رفتم توی آشپزخونه آب بخورم. شیرینیا از قبل اینجوری بود. - می‌دونم خوشگل مامان..‌. تو دزد نیستی...‌ ولی باید برای چند ساعت یه جایی قایم شی تا خودم بیام پیدات کنم. باشه؟ - کجا قایم شم؟ تن گلی از استرس می‌لرزید. خانم بزرگ به همه جا سرک می‌کشید، الا یک جا! اتاق پسرش! آنجا فقط دو کلید داشت. یکی که دست گلی بود برای نظافت... و آن یکی دست صاحبش! مردی که هنوز از خارج برنگشته بود. فرنوش را برای چند ساعت آنجا می‌گذاشت و بعد می‌رفت دنبالش... *** خانه ساکتِ ساکت بود. بماند که او بی‌خبر از در پشتی آمده بود. شک نداشت مادر و‌ خواهرانش الان در فرودگاه انتظارش را می‌کشند، ولی او دزدکی آمده بود به خانه. حوصله بریز و بپاش و جشن نداشت. بی‌خبر می‌آمد، اعصابش راحتتر بود. کلید انداخت روی در اتاقش و در را باز کرد. اما در همان چارچوب در، پایش خشک شد. یک دختربچه روی تختش خوابیده بود. پدر و مادرش سر پیری بچه‌دار شده بودند و او خبر نداشت؟ دست کشید روی موهای دختربچه... شبیه‌‌ش بود. - آهای... کوچولو؟ بیداری؟ دخترک درجا از خواب پرید. - وای آقا... ببخشید... ببخشید... تروخدا بخاطر من مامانمو از سرکار بیرون نندازید. تازه دوهزاری‌اش افتاد. دخترک لباس‌های کهنه و پینه بسته تنش بود. - تو دختر خدمتکاری؟ فرنوش سر تکان داد. - مامانت کجاست؟ - داشت دسشویی می‌شست. دخترک را بغلش کرد و راه افتاد به پذیرایی درندشت خانه. اینجا سه تا توالت داشت. - اسم مامانت چیه کوچولو؟ دخترک با خنده گفت: - اون خانوم بداخلاقه بهش میگه سیندرلا. قلبش توی سینه لرزید. ولی به روی خودش نیاورد. بلند صدا زد: - خانوم سیندرلا؟ لحظه‌ای بعد.‌.. زنی دستکش به دست از توالت بیرون زد، اما نگاه جفتشان درهم قفل شد. عطا... بعد از شش سال... زنی را می‌دید که جانش بود. سیندرلای خودش را... https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 https://t.me/+qIbivvVO4LdkMTk0 #پارت_رمان👆👆👆👆
إظهار الكل...
Repost from N/a
_ دردِ پریودیه زنت واسه باکره بودنشه ننه از مدرسه با شلوار کثیف و گریه برگشته بیا زودتر دست از لجبازی بردار باهاش بخواب خلاص بشه از درد دیگه دستمو روی شکمم گذاشتم و از خجالت لب گزیدم صدای ننه‌قمری میومد که با تلفن حرف می‌زد می‌دونستم پشت خط کیه... اون مرد! اون مرد که جز روز عقد دیگه ندیده بودمش _ از مدرسه خَم‌خَم اومد خونه شلوارش تا زانو لَک خون افتاده از درد شدید چشم بستم و خجالتم شدت گرفت جانفزا روز عقد مصنوعی خندیده و گفته بود به تو توی پروشگاه میگفتن غزال پسرخاله هم معروفه به گرگاس پس تو غزالِ گرگاسی! نمیدونستم اون چی جواب داد که ننه‌قمری نچی کرد _ میگم صندلی تاکسی رو کثیف کرده بود مردک بی حیثیت اومد دنبال پولِ تمیز کردن ماشینش صدا بالا برد و ادامه داد _ غیرتت اجازه میده زنِ جوونت اینطور مضحکه بشه؟ تو این شهرستان کوچیک که این بچه رو ول کردی همه همدیگه رو میشناسن شده مسخره دست کوچیک و بزرگ بچه ها بهش سنگ میزنن مادراشون میگن حتما دختر نبوده که شوهرش شب اول ولش کرده صداشو پایین آورد احتمالا چون من نشنوم _ هم کلاسیاش صداش میزنن پرورشگاهی، سرراهی خدا رو خوش نمیاد امیرعاصف این بچه هم خدایی داره یتیمه، خداش میزنه به کمرمون قطره اشک از کنار چشمم چکید و درد شدت گرفت معلم بهداشت چی گفته بود؟ احتمالا کیست داری! خطرناکه برو دکترزنان _ دو ساله زندونیش کردی تو این خونه حتی یک گوشی براش نخریدی یا یک تلویزیون که سرش گرم بشه صبح تا شب میشینه تو حیاط با پرنده ها حرف می‌زنه آهش دامنتو میگیره امیرعاصف زیر دلم داغ شد و سوزشش تنمو لرزوند ننه قمری نالید _ تو که امیرِ گرزنی‌هایی... تو که بزرگ و خانشونی زیر پر و بال هزارتا نیازمند و یتیمو گرفتی اما زنت چی؟ این بچه یتیم نیست؟ این بچه نیازمند نیست؟ مصباح می‌گفت اومدی این طرفا که مشکل سد و آب روستاییارو حل کنی خب یه سرم بیا به این طفل یتیم بزن چی ازت کم میشه؟ دلم میخواست التماس کنم بس کن ننه قمری عشق که زوری نمیشه! منِ پرورشگاهی رو چه به امیرِ خاندان گرزنی... _ ماهی یه شبم بیای این مادرمرده راضیه هروقت حوصله داشتی... بیا یه دست نوازش بکش رو سرش بیا یه شب در ماه باهاش بخواب این طفلک که پدر و مادر ندیده به خودش به همون یه شب راضیه، اعتراض نمیکنه دیگه نتونستم تحمل کنم با گریه صدا بالا برد و نالیدم _ ننه‌قمری... ننه‌قمری نگو توروخدا نگو نمیدونم تو صدام چی شنید که تلفنو ول کرد و سمت اتاق دوید _ با ابولفضل... چته دختر؟ این خون از کجاست... یا جد سادات با دیدن پایین تنم دست روی صورتش کوبید و چشمام روی هم افتاد صورتمو میون دستاش گرفت و نالید _ ری‌را؟ ری‌را مادر میشنوی چی میگُم؟ الان میگمش بیاد به دادت برسه بی‌غیرتو صورتمو رها کرد صدای دور شدنشو می‌شنیدم و بعد فریاد لرزونشو _ بیا امیرعاصف بیا... بیا برسونش بیمارستان بیا خوش غیرت... بیا حداقل جنازشو جمع کن پلک هام بسته شد جز صدای سوت چیزی نمیشنیدم نمیدونم چند دقیقه گذشت که حس کردم از روی زمین بلند شدم و بوی عطری مردونه تو مشامم پیچید از شدت درد ناله کردم صداش آشنا بود صداش مردونه و بَم بود با خشی دوست داشتنی _ هیش... اومدم غزالِ گرگاس https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
إظهار الكل...
01:00
Video unavailable
🔮طلسم دفع بیماری🪄 💒بازگشت معشوق و بخت گشایی و رضایت خانواده💍 💵طلسم مفتاح النقود جذب ثروت و مشتری 💎 🧿باطل السحر اعظم و دفع همزاد و چشم زخم ❤️‍🔥زبانبند و شهوت بند در برابر خیانت❤️‍🔥 ✅تمامی کارها با ضمانت نامه کتبی و مهر فروشگاه 🔴 لینک کانال و ارتباط با استاد /²⁴❤️ https://t.me/telesmohajat 💫گره گشایی،حاجت روایی و درمان ناباروری زوجین در سریعترین زمان 👤مشاوره رایگان با استاد سید حسینی👇 🆔 @ostad_seyed_hoseyni ☎️  09213313730 ☯ @telesmohajat
إظهار الكل...
22.68 MB
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...
#part830 ‌‌مــــــ💄ــــــاتیک ساواش بازویش را کشید...
إظهار الكل...