ماتیک💄 (استاددانشجویی)
قناة بسيطة
78 613
المشتركون
-7224 ساعات
-4587 أيام
-2 12130 أيام
أرشيف المشاركات
Repost from N/a
-ببخشید شما۲۵۰ گرم بادمجون دارین؟
کاوه با تعجب به دخترک ریز نقش روبرویش نگاه کرد که صبح اول صبح زنگ خانه اش را زده بود.
-بله؟!
ماهی گیج سر تکان داد و خندید.
-وای ببخشید… من خودمو معرفی نکردم. منهمسایه دیوار به دیوارتونم.
یعنی دیشب تازه اومدم این محل. میخواستم ببینم۲۵۰ گرم بادمجون دارین؟
چه همسایه جالبی!
بدش نمی امد توی روز شلوغکاری کمی سر به سرش بذارد.
-دقیقا باید۲۵۰ گرم باشه بادمجونم؟
ماهی با دقت تاییدکرد.
-بله دقیقا ۲۵۰…
کمی مکث کرد.
-موز هم داشته باشین دیگه عالیه...
در حد ۱۵ تا۲۰ سانت اینا ولی باید گوشتی خوب باشه. نه از اینا کههمش میچسبه به پوستش و کنده میشه.
دست به سینه شد و با تفریح به چهارچوب در تکیه زد.
-میانگین ایران ۱۱ سانته. تو زیاد میخوای! ولی خوب گوشتی اوکیه همش گوشتیه.
ماهی چشم گرد کرد.
-مگه میانگین موزهارو هم اعلام میکنن؟
کاوه خیلی جدی سر جنباند.
-بله… اصلا ما ستاد حمایت از موزهای کوتاه و بلند داریم. نمیدونستی؟
ماهی با تعجب نچی کرد.
-چه جالب…
کاوه همچنان جدیت خودش راحفظ کرده بود.
-من بادمجون دارم میارم برات.
ماهی سرکج کرد.
-مرسی… راستی… من یه لامپ حبابیم میخوام… اگر اونم داشتین بیارین برام. مرسی.
کاوه این بار دیگر شوخی را کنار گذاشت.
این دختر یا واقعا خنگ بود یا تنش میخارید.
دست داخل جیبش برد و کمی به سمتش کج شد.
-واقعا میخاری؟!
ماهی چینی به بینی انداخت و طلبکار ایستاد.
-کجام میخاره؟!
کاوه پوکر نگاهش کرد.
-ولش کن… میرم برات بادمجون بیارم.
برگشت و به سمت ساختمان رفت.
ماهی به دنبالش پا تند کرد.
-نه بگو… کجام میخاره… بگو دیگه… یعنی چی میخاری؟!
کاوه به یک باره سر جا ایستاد و به عقب برگشت.
چشمانش از عصبانیت سرخ شده بود.
صدایش بلند شد.
-کونت….گفتم شاید کونتتتت میخاره اما دیدم نه کلا تعطیلی… وایسا همینجا برات بیارم بادمجونتو برو… خدا به خیر کنه همسایگی با تورو…
https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8
https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8
https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8
پارت بعدی که میفهمن باهم نسبت خانوادگی دارن خداستتتت🤣😂
پر از کلکل و طنز قوی که کل تلگرامو ترکونده❤️🔥😎
https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8
پارت واقعی رمان❌
کپی ممنوع❤️🔥
3 43700
Repost from N/a
-بنده وکیلم جناب داماد؟!
با لبخندی که نمیتونستم جمعش کنم نگاهم بهش بود تا بله رو بگه ....
تمام عمر بیست سالهام شیدا و والهی چشمهای بینظیرش بودم
-نه!
گنگ و گیج بهش نگاه کردم که کلافه دستی به گردنش کشید و از روی صندلی بلند شد... همهی مهمونا و عاقد شوکه بودن اما اون کلافه بود... لبخند آروم آروم از رو لبم رفت که جلوی همه وایساد.
عمو که زودتر از همه از شوک خارج شد سمتش حملهور شد، حتی نعرهاش منه مات مونده رو از گرداب بدبختی بیرون نیاورد.
_ سرت به تنت زیادی کرده، برگرد سر سفرهی عقد.
سمتم برمیگرده و نیشخندش تیر وسط قلبم میشه.
_من عاشق چیه برادر زادهات بشم پدر من.
قیافه رعنایی داره یا قد بلندی.
همتون به زور دارید تحملش میکنید بعد میخوایید ببندینش به ریش من.
عربده بلندش کل عمارت را میلرزونه، چه برسه به منی که بیرحمانه زیر حرفاش دارم خورد میشوم.
مگه زمزمههای عاشقانهاش رو زیر گوشم فراموش کرده؟
سمت آقاجون میچرخد و فکری به حال قلب پیرمرد نمیکند.
_ همین پدرم که یقه منو داره پاره میکنه. بارها توی گوش من خوند، که آقاجونت خواسته تن به این ذلت بدی وگرنه سپیده بیسپیده، بابا تو نگفتی طنین رو عقد کن بعد پی عشق و عاشقیت برو.
بی مروتها..
رفیق من را میگفت؟
سپیده گرمابه و گلستانم را میگفت؟
رفیق خیانت کارم با عشقم رابطه داشت؟
آخ از رفیق نارفیق...
مگر این مرد بیانصاف عمویش نبود.
نگاه از همه میگیرد و به عمو که نگاهش روی من خشک شده مینشیند.
_ بابا من بارها بهت گفتم نمیخوام اسم نحس این دختر وارد شناسنامهام بشه... من وقتی سپیده رو دارم، رغبت نمیکنم این دخترو ببینم...حالا خوب شد، امروز میرم و ننگ میافته روی دختر خودتون.
دستای عمو از یقهاش میفته و فرهاد عشق من است که میتازد
_ بهم گفتی به جهنم... پدرشم گفته هربلای میخواهی سر این هرزه بیار.
قدرت اینکه لبهام رو از هم فاصله بدم، نداشتم....
به من میگفت هرزه؟!
مگه من عروسش نبودم؟!مگه عشقش نبودم؟!
یک لحظه جنون بهم دست داد....دسته گل رو به سمتش پرت کردم و از جام بلند شدم و داد زدم:
-خفهههههه شووووو ببند دهنتو....
تا حالا جز مهربونی ازم ندیده بود.....با بهت نگام کرد که هق زدم.....هر لحظه که میگذشت گریهام شدت میگرفت....یکهو عصبی شد و با پا به محتویات سفره عقد کوبید که مهمونا تازه به خودشون اومدن.
_ نتونستم بیشتر از این ادامه بدم، سپیدهام داره میره و نفس من بند اون دختره.
روش برگردوند و با نگاه آخری بهم برای همیشه رفت.
https://t.me/+-5dxSSwlozhiNDRk
چند سال بعد
_ طنین شنیدی که فرهاد زنش رو وقتی توی تخت با یه مرد دیگه بوده، دیده؟
ماتم برد.
هنگ کردم.
فرهاد را که نمیگویند،کسی که دلم را بیرحمانه شکانده بود.
_ نمیدونی توی چه وضعی دیدتشون. روی تخت خونه خودش، اونو در حالی میبینه که لخت و عور روی مرده نشسته بوده و ...
اون با آب و تاب تعریف میکرد و من روزی که مرا روی سفره عقد رها کرد، مرور میکنم.
روزهایی که هرکسی میرسید به من لگدی میزد و کسی نبود بگوید این دختر بیگناه است.
_ آه تو دامنش رو گرفت،خدا جوابش داد دختر عمو.
به عقب برمیگردم و آرتام رو میبینم.
مشتاق مرا نگاه میکند و گونه سفیدم را نوازش میکند.
_ بهتر که نصیب شغال نشدی تو حیفی.
میخواهم عقب بکشم که به ناگاه نگاهم در چشمان خشمگین مرد پشت سر آرتام، قفل میشه.
https://t.me/+-5dxSSwlozhiNDRk
حالا بعد از چهار سال فرهاد بعد از اینکه خودشو پیدا کرد، برگشته تا ویرانههایی که خودش باعثش بود رو درست کنه و آرامش از دست رفتهاشو پیش دختر عمویی که یه روزی ناجوانمردانه سر سفره عقد ولش کرده بود، پیدا کنه اما طنین دیگه اون دختر گذشته نیست، البته که فرهاد هم مردی نیست که از خواستههاش بگذره و یه روز...😈
«عاشقانهای که خوندنش شدیداً توصیه میشه»
82900
Repost from N/a
حاج حسام الدین فتاح مردی ۴٠ساله با توانایی جنسی بالا، متعصب و غیرتی که با دیدن گلی ۱۸ساله و جذابیت هایش، هورمون های مردانه اش بالا و پایین میشن به طوری که دخترک رو چیز خور کرده و مجبور به صیغه میکنه تا هر شب با پوزیشن های مختلف روی تختش.... 💦🔞
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
-پوزیشن 69....!!!
دخترک مانند خنگ ها نگاهش کرد: یعنی چی...؟!
مرد ابرویی بالا انداخت...
-پوزیشن69 نشنیدی تا حالا...؟!
-نه والا حاج آقا...!
مرد نگاهی به گلی کرد...
دخترک عین یک شاگرد به معلمش نگاه می کند...
مرد چشم باریک کرد: واقعا نمی دونی...؟!
-نه به خدا حاج اقا...!!!
حاج حسام باورش نمی شد: یعنی تا حالا فیلم سوپر هم ندیدی...؟!
دخترک دوباره مانند خنگ ها گفت: مگه سوپر فیلمم داره...؟!
-سوپر خودش فیلمه بچه...!!!
-والا حاج اقا ما سوپری میریم خرید می کنیم، تا حالا فیلم ندیدیم ازش...!!! ولی... اهان یادم اومدم از این سی دی ها داشتن که تو شانسی بود ولی هیچ کدوم 69 نداشت....؟!
حاج اقا مبهوت نگاهش کرد.
انگار دخترکی را که صیغه کرده بود، خنگ تر از ان بود.
-فیلم پورن چی؟ ندیدی؟!
-پورن؟! چیه؟!
-سکس!!! سکس که می دونی چیه...؟!
چشمان دخترک چهارتا شد و با خجالت محکم به گونه اش زد: خاک به سرم حاج اقا...!!!
حاج حسام خندید: چرا؟! خب مگه زنم نیستی؟! سکس یکی از مهمترین مسایل زندگی زناشویی به شمار میره...!!!
-اما... اما... مگه شما از من.... س.. س...
دخترک نتوانست حرف بزند چون بد خجالت می کشید...
حسام بلند شد و رو به روی دخترک ایستاد...
-خجالتت برای چیه وقتی تو حلال ترین و نزدیکترین آدم به منی...؟!
-قرار نبود...کاری بکنیم...شما گفتی....دیگه دست بهم نمی زنی..!!!
حسام دست دور کمر دخترک لرزان پیچید و گفت: تو در هر صورت زن منی... نیستی...؟!
دخترک نگاهش کرد که سنگینی نگاه مرد را طاقت نیاورد و سر به زیر برد...
مرد دست زیر چانه اش برد و گفت: من از زنم انتظار تمکین دارم ولی چون می ترسم مثل اون سری غش کنی به خاطر دیدنش، همون پوزیشن 69 امشبی می تونه آتیش نیازم و بخوابونه تا تو تا فردا یخت باز بشه...!!!
دخترک متعجب لب گزید: تا فردا....؟!
اب دهان بلعید....
-اصلا... من بلد نیستم حاج اقا...
مرد خندید و آرام گفت: کاری نداره عزیزم منم بلد نیستم ولی می تونیم امتحان کنیم...!!!
-چ... چطوری؟!
-فقط کافیه لخت بشی و بخوابی روی من منتهی سرو ته که تو مال من و بخوری منم مال تو رو...!!!
-من...؟!
-لخت شو...!
دستش زیر لباس گلی رفت و کامل لختش کرد و سپس خودش هم کامل لخت که با دیدن حجم مردانه اش نزدیک بود پس بیفتد...
-من.... نمی خوام...!!!
حسام خوابید و رو به گلی گفت: پات و باز می کنی و با کمی فاصله می شینی روی دهنم و بقیش رو تو عمل بهت میگم.... یالا بیا بالا....!!!
وسط پای دخترک را یا انگشتانش باز کرد و با چسباندن نوک زبانش به....
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
حاجیمون چنان حشرش زده بالا که همون دم ارضاش می کنه... 😐🤤😂🔞
86100
Repost from N/a
_ دارم از سرما میمیرم مامانی
وقتی حقوق گرفتی ماشین بِخَل!
سوز سردی میوزید و بارون تندی میومد
تلخ خندیدم
_حقوقم به ماشین نمیرسه عروسک ولی اسنپ میگیرم پیاده نریم خوبه؟
بهونه گرفت
_پام دَلد گرفت
هرروز وضع همین بود
مسیر کارخونهای که کار میکردم تا ایستگاه اتوبوس رو باید پیاده میرفتیم و آلا کلافه میشد
_یه شعر بخونیم تا برسیم؟
ریز خندید و به سرعت سرما فراموشش شد
دخترِ چهارسالهی مهربونم انگار مثل مادرش زیادی ساده بود
آروم زمزمه کردم
_ بخون مامانی
با صدای بچگونه و قشنگش شروع کرد
_ بابا از بیرون آمد
رفتم در را وا کردم
شادی را پیدا کردم
وقتی بابا را دیدم
فوری او را بوسیدم
با او روشن شد خانه
او شمع و ما پروانه
ایستادم
بهت زده نالیدم
_از کجا یاد گرفتی؟
_ تو مهدکودک یاد دادن
گفتن فردا روزِ باباهاست
وحشت داشتم از سوالی که میخواست بپرسه
به سرعت روی زمین نشستم و هول شده خندیدم
_او هواپیما فرود اومد
شنیده آلا خسته شده میخواد تا ایستگاه اتوبوس ببرش
هیجان زده بلند خندید
_ مگه هواپیما کمرش درد نگرفته؟
منتظر جوابم نموند و روی کمرم پرید
_پرواز کنییییم
کمرم تیر کشید و صدای دکتر تو گوشم تکرار شد
" خانم محترم دیسک هفت و هشت شما هر دو بیرون زده و التهابش داره به نخاع میرسه
الان سه سال میشه بهتون هشدار دادم
تو همین ماه وقت عمل جراحی بگیرید وگرنه امکان فلجی هست "
سعی کردم بهش فکر نکنم
آروم به راه افتادم که آلا از پشت سرشو به گردنم چسبوند و پچ زد
_مامانی؟
انگار کسی با چاقو به جون مهرههای ستون فقراتم افتاده بود
_جانِ مامان؟
آروم زمزمه کرد
_چرا من بابا ندارم؟
کمرم تیر کشید و نالیدم
_آخ
رعد و برق زد و بارون شدت گرفت
_من سردمه ، قول داده بودی برام چکمهی صولتی بگیری
پس کی حقوق میگیری آخه؟
کمردرد چنان عذابم میداد که زبونم به حرف باز نمیشد
شایدم روشو نداشتم بگم حقوق این ماه هم جلوجلو برای اجاره و قسط سوپرمارکت رفته
ماشینی از نزدیک با سرعت گذشت
آبی که روی زمین جمع شده بود رومون ریخت و آلا بلند جیغ زد
_ آی ، بیتربیت
انتظار داشتم نشنیده باشه اما ماشین ایستاد و دنده عقب گرفت
آلا گردنمو چنگ زد
_ اومد منو دعوا کنه
صدای مردونهی آشنایی تو گوشم پیچید
_خانم؟ بیا سوارشو تا یه جایی برسونمتون
بَنگ!
انگار برق از بدنم رد شد
صدای نالهای از دهنم خارج شد و ناخواسته روی زمین نشستم
آلا از کمرم پایین پرید و با ناز خندید
_ عمو من فکر کردم میخوای دعوام کنی
سرمو به سینم چسبوندم ، مقنعمو جلو کشیدم و به سرعت عینک آفتابی روی موهامو برگدونم روی چشمم
امیرعاصف مردونه خندید
_ مگه کسی دلش میاد تو رو دعوا کنه خاله ریزه؟
_ من ریز نیستم!
آب ریختی روم لباسام بهم چسبید ریز شدم!
امیرعاصف دوباره خندید
خوش خنده شده بود...
پنج سال پیش جز اخم و خشم چیزی ازش ندیده بودم
_ خانم بچه سرما خورد ، بفرمایید برسونمتون
از بهت نمیتونستم صدامو در بیارم
آلا دستمو کشید
_ مامانم کَمَلش درد میکنه عمو ، طول میکشه تا بتونه بلندشه
نریها... باشه؟
من پام خسته شده دیگه نمیتونم راه بِلَم!
پلکامو روی هم فشردم
درد کمرم شدت گرفته بود
دستمو به زمین گرفتم و کنار گوش آلا التماس کردم
_ تاکسی میگیرم باشه مامانی؟
به این آقا بگو بره خودمون میریم
پاشو به زمین کوبید
_این ماشین خوشگله تاکسی زشته
به زور از زمین پاشدم که انگشتمو کشید
_ با عمو بریم
امیرعاصف مردونه تعارف کرد
_ بفرمایید جلو خانم ، بخاری زدم گرم شید
روی صندلی عقب نشستم و تو خودم جمع شدم
آلا با ذوق پرسید
_من بیام جلو؟
امیرعاصف در گلو خندید
_بفرمایید خانم کوچولو
_آخه قدم نمیرسه!
امیرعاصف با لبخند از ماشین پیاده شد
از گوشه پنجره میدیدم که چطور دخترکمو تو آغوشش گرفت صندلی جلو نشوند
_آدرستون کجاست خانم؟
چنان میلرزیدم که نمیتونستم حرف بزنم
آلا با ناز گفت
_خیلی دوره عمو
مامانم صبحا که میاد سرکار اینقد اتوبوس سوار میشیم
با دستش عدد سه رو نشون داد
_مامانت که حرف نمیزنه عمو
شما آدرسو داری؟
درد کمرم چنان شدت گرفت که ناخواسته سرمو به صندلی فشردم تا از درد جیغ نکشم
پاهام سر شده بود
انگار حس نداشتن!
_ باید بری اینور عمو ، اما شب میرسیماااا
خونمون اونجاییه که اسم پارکش لادنه
میدونستم میشناسه
وقتی سالها پیش از پرورشگاه فرار کردم اونجا برام خونه گرفت
امیرعاصف اینبار با جدیت پرسید
_چرا بابات نمیاد دنبالتون عموجون؟
بهش بگو خطرناکه
_من که بابا ندالم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
دستمو به دستگیره در فشردم و نالیدم
_ب..بزن کنار
درد دارم باید پیادهشم
چنان ترمز زد که سر آلا به شیشه خورد و صدای گریهاش بلند شد
امیرعاصف بیتوجه به بچه بهتزده سمتم برگشت
_ریرا
ناخواسته از شدت درد زار زدم
_آخ خداااااا
https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
💔💔💔💔💔
3 24800
Repost from N/a
-ببخشید شما۲۵۰ گرم بادمجون دارین؟
کاوه با تعجب به دخترک ریز نقش روبرویش نگاه کرد که صبح اول صبح زنگ خانه اش را زده بود.
-بله؟!
ماهی گیج سر تکان داد و خندید.
-وای ببخشید… من خودمو معرفی نکردم. منهمسایه دیوار به دیوارتونم.
یعنی دیشب تازه اومدم این محل. میخواستم ببینم۲۵۰ گرم بادمجون دارین؟
چه همسایه جالبی!
بدش نمی امد توی روز شلوغکاری کمی سر به سرش بذارد.
-دقیقا باید۲۵۰ گرم باشه بادمجونم؟
ماهی با دقت تاییدکرد.
-بله دقیقا ۲۵۰…
کمی مکث کرد.
-موز هم داشته باشین دیگه عالیه...
در حد ۱۵ تا۲۰ سانت اینا ولی باید گوشتی خوب باشه. نه از اینا کههمش میچسبه به پوستش و کنده میشه.
دست به سینه شد و با تفریح به چهارچوب در تکیه زد.
-میانگین ایران ۱۱ سانته. تو زیاد میخوای! ولی خوب گوشتی اوکیه همش گوشتیه.
ماهی چشم گرد کرد.
-مگه میانگین موزهارو هم اعلام میکنن؟
کاوه خیلی جدی سر جنباند.
-بله… اصلا ما ستاد حمایت از موزهای کوتاه و بلند داریم. نمیدونستی؟
ماهی با تعجب نچی کرد.
-چه جالب…
کاوه همچنان جدیت خودش راحفظ کرده بود.
-من بادمجون دارم میارم برات.
ماهی سرکج کرد.
-مرسی… راستی… من یه لامپ حبابیم میخوام… اگر اونم داشتین بیارین برام. مرسی.
کاوه این بار دیگر شوخی را کنار گذاشت.
این دختر یا واقعا خنگ بود یا تنش میخارید.
دست داخل جیبش برد و کمی به سمتش کج شد.
-واقعا میخاری؟!
ماهی چینی به بینی انداخت و طلبکار ایستاد.
-کجام میخاره؟!
کاوه پوکر نگاهش کرد.
-ولش کن… میرم برات بادمجون بیارم.
برگشت و به سمت ساختمان رفت.
ماهی به دنبالش پا تند کرد.
-نه بگو… کجام میخاره… بگو دیگه… یعنی چی میخاری؟!
کاوه به یک باره سر جا ایستاد و به عقب برگشت.
چشمانش از عصبانیت سرخ شده بود.
صدایش بلند شد.
-کونت….گفتم شاید کونتتتت میخاره اما دیدم نه کلا تعطیلی… وایسا همینجا برات بیارم بادمجونتو برو… خدا به خیر کنه همسایگی با تورو…
https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8
https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8
https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8
پارت بعدی که میفهمن باهم نسبت خانوادگی دارن خداستتتت🤣😂
پر از کلکل و طنز قوی که کل تلگرامو ترکونده❤️🔥😎
https://t.me/+szxtyZwSWGphYmQ8
پارت واقعی رمان❌
کپی ممنوع❤️🔥
2 47600
Repost from N/a
-بنده وکیلم جناب داماد؟!
با لبخندی که نمیتونستم جمعش کنم نگاهم بهش بود تا بله رو بگه ....
تمام عمر بیست سالهام شیدا و والهی چشمهای بینظیرش بودم
-نه!
گنگ و گیج بهش نگاه کردم که کلافه دستی به گردنش کشید و از روی صندلی بلند شد... همهی مهمونا و عاقد شوکه بودن اما اون کلافه بود... لبخند آروم آروم از رو لبم رفت که جلوی همه وایساد.
عمو که زودتر از همه از شوک خارج شد سمتش حملهور شد، حتی نعرهاش منه مات مونده رو از گرداب بدبختی بیرون نیاورد.
_ سرت به تنت زیادی کرده، برگرد سر سفرهی عقد.
سمتم برمیگرده و نیشخندش تیر وسط قلبم میشه.
_من عاشق چیه برادر زادهات بشم پدر من.
قیافه رعنایی داره یا قد بلندی.
همتون به زور دارید تحملش میکنید بعد میخوایید ببندینش به ریش من.
عربده بلندش کل عمارت را میلرزونه، چه برسه به منی که بیرحمانه زیر حرفاش دارم خورد میشوم.
مگه زمزمههای عاشقانهاش رو زیر گوشم فراموش کرده؟
سمت آقاجون میچرخد و فکری به حال قلب پیرمرد نمیکند.
_ همین پدرم که یقه منو داره پاره میکنه. بارها توی گوش من خوند، که آقاجونت خواسته تن به این ذلت بدی وگرنه سپیده بیسپیده، بابا تو نگفتی طنین رو عقد کن بعد پی عشق و عاشقیت برو.
بی مروتها..
رفیق من را میگفت؟
سپیده گرمابه و گلستانم را میگفت؟
رفیق خیانت کارم با عشقم رابطه داشت؟
آخ از رفیق نارفیق...
مگر این مرد بیانصاف عمویش نبود.
نگاه از همه میگیرد و به عمو که نگاهش روی من خشک شده مینشیند.
_ بابا من بارها بهت گفتم نمیخوام اسم نحس این دختر وارد شناسنامهام بشه... من وقتی سپیده رو دارم، رغبت نمیکنم این دخترو ببینم...حالا خوب شد، امروز میرم و ننگ میافته روی دختر خودتون.
دستای عمو از یقهاش میفته و فرهاد عشق من است که میتازد
_ بهم گفتی به جهنم... پدرشم گفته هربلای میخواهی سر این هرزه بیار.
قدرت اینکه لبهام رو از هم فاصله بدم، نداشتم....
به من میگفت هرزه؟!
مگه من عروسش نبودم؟!مگه عشقش نبودم؟!
یک لحظه جنون بهم دست داد....دسته گل رو به سمتش پرت کردم و از جام بلند شدم و داد زدم:
-خفهههههه شووووو ببند دهنتو....
تا حالا جز مهربونی ازم ندیده بود.....با بهت نگام کرد که هق زدم.....هر لحظه که میگذشت گریهام شدت میگرفت....یکهو عصبی شد و با پا به محتویات سفره عقد کوبید که مهمونا تازه به خودشون اومدن.
_ نتونستم بیشتر از این ادامه بدم، سپیدهام داره میره و نفس من بند اون دختره.
روش برگردوند و با نگاه آخری بهم برای همیشه رفت.
https://t.me/+-5dxSSwlozhiNDRk
چند سال بعد
_ طنین شنیدی که فرهاد زنش رو وقتی توی تخت با یه مرد دیگه بوده، دیده؟
ماتم برد.
هنگ کردم.
فرهاد را که نمیگویند،کسی که دلم را بیرحمانه شکانده بود.
_ نمیدونی توی چه وضعی دیدتشون. روی تخت خونه خودش، اونو در حالی میبینه که لخت و عور روی مرده نشسته بوده و ...
اون با آب و تاب تعریف میکرد و من روزی که مرا روی سفره عقد رها کرد، مرور میکنم.
روزهایی که هرکسی میرسید به من لگدی میزد و کسی نبود بگوید این دختر بیگناه است.
_ آه تو دامنش رو گرفت،خدا جوابش داد دختر عمو.
به عقب برمیگردم و آرتام رو میبینم.
مشتاق مرا نگاه میکند و گونه سفیدم را نوازش میکند.
_ بهتر که نصیب شغال نشدی تو حیفی.
میخواهم عقب بکشم که به ناگاه نگاهم در چشمان خشمگین مرد پشت سر آرتام، قفل میشه.
https://t.me/+-5dxSSwlozhiNDRk
حالا بعد از چهار سال فرهاد بعد از اینکه خودشو پیدا کرد، برگشته تا ویرانههایی که خودش باعثش بود رو درست کنه و آرامش از دست رفتهاشو پیش دختر عمویی که یه روزی ناجوانمردانه سر سفره عقد ولش کرده بود، پیدا کنه اما طنین دیگه اون دختر گذشته نیست، البته که فرهاد هم مردی نیست که از خواستههاش بگذره و یه روز...😈
«عاشقانهای که خوندنش شدیداً توصیه میشه»
67100
Repost from N/a
حاج حسام الدین فتاح مردی ۴٠ساله با توانایی جنسی بالا، متعصب و غیرتی که با دیدن گلی ۱۸ساله و جذابیت هایش، هورمون های مردانه اش بالا و پایین میشن به طوری که دخترک رو چیز خور کرده و مجبور به صیغه میکنه تا هر شب با پوزیشن های مختلف روی تختش.... 💦🔞
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
-پوزیشن 69....!!!
دخترک مانند خنگ ها نگاهش کرد: یعنی چی...؟!
مرد ابرویی بالا انداخت...
-پوزیشن69 نشنیدی تا حالا...؟!
-نه والا حاج آقا...!
مرد نگاهی به گلی کرد...
دخترک عین یک شاگرد به معلمش نگاه می کند...
مرد چشم باریک کرد: واقعا نمی دونی...؟!
-نه به خدا حاج اقا...!!!
حاج حسام باورش نمی شد: یعنی تا حالا فیلم سوپر هم ندیدی...؟!
دخترک دوباره مانند خنگ ها گفت: مگه سوپر فیلمم داره...؟!
-سوپر خودش فیلمه بچه...!!!
-والا حاج اقا ما سوپری میریم خرید می کنیم، تا حالا فیلم ندیدیم ازش...!!! ولی... اهان یادم اومدم از این سی دی ها داشتن که تو شانسی بود ولی هیچ کدوم 69 نداشت....؟!
حاج اقا مبهوت نگاهش کرد.
انگار دخترکی را که صیغه کرده بود، خنگ تر از ان بود.
-فیلم پورن چی؟ ندیدی؟!
-پورن؟! چیه؟!
-سکس!!! سکس که می دونی چیه...؟!
چشمان دخترک چهارتا شد و با خجالت محکم به گونه اش زد: خاک به سرم حاج اقا...!!!
حاج حسام خندید: چرا؟! خب مگه زنم نیستی؟! سکس یکی از مهمترین مسایل زندگی زناشویی به شمار میره...!!!
-اما... اما... مگه شما از من.... س.. س...
دخترک نتوانست حرف بزند چون بد خجالت می کشید...
حسام بلند شد و رو به روی دخترک ایستاد...
-خجالتت برای چیه وقتی تو حلال ترین و نزدیکترین آدم به منی...؟!
-قرار نبود...کاری بکنیم...شما گفتی....دیگه دست بهم نمی زنی..!!!
حسام دست دور کمر دخترک لرزان پیچید و گفت: تو در هر صورت زن منی... نیستی...؟!
دخترک نگاهش کرد که سنگینی نگاه مرد را طاقت نیاورد و سر به زیر برد...
مرد دست زیر چانه اش برد و گفت: من از زنم انتظار تمکین دارم ولی چون می ترسم مثل اون سری غش کنی به خاطر دیدنش، همون پوزیشن 69 امشبی می تونه آتیش نیازم و بخوابونه تا تو تا فردا یخت باز بشه...!!!
دخترک متعجب لب گزید: تا فردا....؟!
اب دهان بلعید....
-اصلا... من بلد نیستم حاج اقا...
مرد خندید و آرام گفت: کاری نداره عزیزم منم بلد نیستم ولی می تونیم امتحان کنیم...!!!
-چ... چطوری؟!
-فقط کافیه لخت بشی و بخوابی روی من منتهی سرو ته که تو مال من و بخوری منم مال تو رو...!!!
-من...؟!
-لخت شو...!
دستش زیر لباس گلی رفت و کامل لختش کرد و سپس خودش هم کامل لخت که با دیدن حجم مردانه اش نزدیک بود پس بیفتد...
-من.... نمی خوام...!!!
حسام خوابید و رو به گلی گفت: پات و باز می کنی و با کمی فاصله می شینی روی دهنم و بقیش رو تو عمل بهت میگم.... یالا بیا بالا....!!!
وسط پای دخترک را یا انگشتانش باز کرد و با چسباندن نوک زبانش به....
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
حاجیمون چنان حشرش زده بالا که همون دم ارضاش می کنه... 😐🤤😂🔞
80300
Repost from N/a
_ دردِ پریودیه زنت واسه باکره بودنشه ننه
از مدرسه با شلوار کثیف و گریه برگشته
بیا زودتر دست از لجبازی بردار باهاش بخواب خلاص بشه از درد دیگه
دستمو روی شکمم گذاشتم و از خجالت لب گزیدم
صدای ننهقمری میومد که با تلفن حرف میزد
میدونستم پشت خط کیه... اون مرد!
اون مرد که جز روز عقد دیگه ندیده بودمش
_ از مدرسه خَمخَم اومد خونه
شلوارش تا زانو لَک خون افتاده
از درد شدید چشم بستم و خجالتم شدت گرفت
جانفزا روز عقد مصنوعی خندیده و گفته بود به تو توی پروشگاه میگفتن غزال
پسرخاله هم معروفه به گرگاس
پس تو غزالِ گرگاسی!
نمیدونستم اون چی جواب داد که ننهقمری نچی کرد
_ میگم صندلی تاکسی رو کثیف کرده بود
مردک بی حیثیت اومد دنبال پولِ تمیز کردن ماشینش
صدا بالا برد و ادامه داد
_ غیرتت اجازه میده زنِ جوونت اینطور مضحکه بشه؟
تو این شهرستان کوچیک که این بچه رو ول کردی همه همدیگه رو میشناسن
شده مسخره دست کوچیک و بزرگ
بچه ها بهش سنگ میزنن
مادراشون میگن حتما دختر نبوده که شوهرش شب اول ولش کرده
صداشو پایین آورد
احتمالا چون من نشنوم
_ هم کلاسیاش صداش میزنن پرورشگاهی، سرراهی
خدا رو خوش نمیاد امیرعاصف
این بچه هم خدایی داره
یتیمه، خداش میزنه به کمرمون
قطره اشک از کنار چشمم چکید و درد شدت گرفت
معلم بهداشت چی گفته بود؟
احتمالا کیست داری!
خطرناکه برو دکترزنان
_ دو ساله زندونیش کردی تو این خونه
حتی یک گوشی براش نخریدی یا یک تلویزیون که سرش گرم بشه
صبح تا شب میشینه تو حیاط با پرنده ها حرف میزنه
آهش دامنتو میگیره امیرعاصف
زیر دلم داغ شد و سوزشش تنمو لرزوند
ننه قمری نالید
_ تو که امیرِ گرزنیهایی... تو که بزرگ و خانشونی
زیر پر و بال هزارتا نیازمند و یتیمو گرفتی اما زنت چی؟
این بچه یتیم نیست؟ این بچه نیازمند نیست؟
مصباح میگفت اومدی این طرفا که مشکل سد و آب روستاییارو حل کنی
خب یه سرم بیا به این طفل یتیم بزن
چی ازت کم میشه؟
دلم میخواست التماس کنم بس کن ننه قمری
عشق که زوری نمیشه!
منِ پرورشگاهی رو چه به امیرِ خاندان گرزنی...
_ ماهی یه شبم بیای این مادرمرده راضیه
هروقت حوصله داشتی... بیا یه دست نوازش بکش رو سرش
بیا یه شب در ماه باهاش بخواب
این طفلک که پدر و مادر ندیده به خودش
به همون یه شب راضیه، اعتراض نمیکنه
دیگه نتونستم تحمل کنم
با گریه صدا بالا برد و نالیدم
_ ننهقمری... ننهقمری نگو
توروخدا نگو
نمیدونم تو صدام چی شنید که تلفنو ول کرد و سمت اتاق دوید
_ با ابولفضل... چته دختر؟
این خون از کجاست... یا جد سادات
با دیدن پایین تنم دست روی صورتش کوبید و چشمام روی هم افتاد
صورتمو میون دستاش گرفت و نالید
_ ریرا؟ ریرا مادر میشنوی چی میگُم؟
الان میگمش بیاد به دادت برسه بیغیرتو
صورتمو رها کرد
صدای دور شدنشو میشنیدم و بعد فریاد لرزونشو
_ بیا امیرعاصف بیا... بیا برسونش بیمارستان
بیا خوش غیرت... بیا حداقل جنازشو جمع کن
پلک هام بسته شد
جز صدای سوت چیزی نمیشنیدم
نمیدونم چند دقیقه گذشت که حس کردم از روی زمین بلند شدم و بوی عطری مردونه تو مشامم پیچید
از شدت درد ناله کردم
صداش آشنا بود
صداش مردونه و بَم بود با خشی دوست داشتنی
_ هیش... اومدم غزالِ گرگاس
https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
https://t.me/+a2R3CTNxLWY2NWZk
2 34700
