ar
Feedback
رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐

الذهاب إلى القناة على Telegram

إظهار المزيد
7 998
المشتركون
-1524 ساعات
-387 أيام
-17630 أيام
أرشيف المشاركات
#تجانس🪐 #پارت۵۱۸✨ #زیبا_سلیمانی ـ یادم نمی‌آد تو این لباس بهت بزدلی رو یاد داده باشن...مفهموم خانواده برای یه سرباز عمیق‌تر از این حرفاست. حفظ کیان خانواده اولین‌های بوده که توی همین لباس یادگرفتی..پس اگه تنت کردی و سربالاست برای امن موندن، بلدش باش. با حرفهای کلیشه‌ی خودت رو مبرا نکن از همسر بودن.که زندگی زناشویی یعنی همین الویت هم بودن. نفس‌هایش به شماره افتاده بود که حس کرد صدای ضربان قلبش را می‌شنود انگار ماهیچه‌ی میان سینه‌اش داشت خودش را به تکاپو می‌انداخت که مرا هم ببین. ـ من مگه الویت آوا بودم؟ صدای مهکام از حقیقت تلخ تاریخ می‌آمد؛ جای که سره و ناسره جایشان را گم می‌کردند و عیارها در هم آمیخته می‌شد. ـ بودی که پا گذاشت تو خونه‌ی کسی که می‌دونست همرزماش دستی توی خون باران دارن. حالا تو تا صبح محشر هم که می‌گفتی من نبودم، یه سازمان آشغته بود به گناه دیگران. بغض جای خشم را در صدایش گرفته بود و تنش می‌لرزید از تقصیرهای که گردن او نبود و او تاوان می‌داد: ـ من اما تقاص گناه دیگران رو دادم. ـ تا وقتی خودت رو توی این مسیر تنها می‌دونی همون آدم خودخواهی هستی که حتی عاشقی بلد نیست. اگه آوا هم پا به پای تو، توی این مسیر تاوان نداد پس کی داد؟ مثل کودکی که به نشانه‌ها پناه ببرد به اولین نشانه چنگ زد: ـ اون طلاق گرفت. و قاطعانه جواب گرفت: ـ اما تو طلاق دادی. مصرانه سر حرفش ماند. ـ حق طلاق داشت..
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۱۷✨ #زیبا_سلیمانی فکش سفت و سخت شد و حس کرد نفسش از این همه خشم فوران کرده‌ی مهکام توی سینه حبس مانده. مادری کرده بود برایش مهکام و این را خوب می‌دانست که حالا هم دارد همان کار را می‌کند. ـ آوا رفت مهکام.. ـ آدم‌ها وقتی خسته می‌شن می‌رن. آوا اما خسته نشده بود که رفت. اون رفت که تو خسته نشی. دلخور بود از دنیا. از تمام تنهایی‌های که کشیده بود بریده و پناه برده بود به مرز؛ که مرز بین بودن و نبودن را خوب درک کند و بداند که آدم‌ها همیشه روی مرز بودن و رفتن زندگی می‌کنند مرزی به باریکی‌ مرگ زندگی.. سکوتش که کش آمد مهکام لب زد: ـ وقتی شب با وجدانت تنها می‌شی از خودت سوال کن چرا خونه رو فروختی؟ یا حتی چطور تونستی اسباب اون دختر رو جمع کنی و بفرستی خونه پدرش؟ آوا مگه خودش بلد نبود که بیاد کمدش رو جمع کنه؟ مگه بلد نبود که اسبابش رو ببره؟ نبرده بود که بری دنبالش که برای یه بار هم که شده حتی به دورغ بهش بگی تو الویت منی و حفاظت از کیان خانواده رو بلدی. تو اما خودخواهانه نکردی این کارا رو... مثل زخمی که توی سینه بنشیند زوال صدایش توی سینه‌ی مهکام نشست و تودلی‌ش تکان خورد. ـ آوّا من رو نخواست این رو بفهم. مهکام دستش را روی شکمش گذاشت به آرامش دعوت کرد عزیز دلش را: ـ تو چی تو آوا رو خواستی؟؟ دستش را جلو برد و هر چه روی میز بود را به زمین ریخت و صدای شکستنشان خلوت خوف‌ناک پیران را شکست. ـ من رو به چه به خواستن آخه؟
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۱۶✨ #زیبا_سلیمانی دستی میان موهای پرش کشید. کلافگی داشت کارش را به جای باریک می‌کشاند اینجا وسط بلبشوی تاریخی آمده بود تا از میان مرزبانان غیور راستینی را پیدا کند که دین داشت به این آب و خاک و از قضا کسی که جانش در می‌رفت برای این آب و خاک قضاوتش می‌کرد. کسی که حالا بیشتر از هر کسی دلتنگش بود. جرعه‌ی از نوشیدنی‌اش را مزه کرد و سعی کرد آرام باشد گرچه طوفانی مهیب در درونش به پا بود. خشم طوفانی‌اش را هم‌رزمانش در روز گذشته در عملیاتی ویژه دیده بودند، حق داشت حتی نگران تو دلی عزیزی باشد که حتی علی و دلوان هم نخواسته بودند بدانند مهمانشان دختر است یا پسر. هر چه بود توتیای چشمشان بود این ته تغاری که ناز هم زیاد داشت و مهکام را یک خط در میان به بیمارستانی می‌کشاند که او از آن متنفر بود. نفس محبوسش را رها کرد و بدون اینکه به ذهنش اجازه‌ی سرکشی بدهد شماره‌ی مهکام را گرفت. انتظارش خیلی طول نکشید که صدای گرم مهکام گوشش را پر کرد: ـ یادمه یه روزی بهم گفتی وقتی دلت تنگ می‌شه سلام کردن یادت می‌ره. چشمانش را کوتاه بست و به خاطرات دوری رفت که مهکام برای ماموریت ویژه رفته بود او دلتنگش بود. لبخند تلخی روی لبش نشست و در جواب مهکام با تن صدای که دلتنگی از آن شره می‌کرد لب زد: ـ هنوزم همونم. ـ نیستی. گم‌ات کردم میون یه عالمه بالا و پایین دنیا. خشم مهکام را حتی از زوال توی صدایش هم می‌توانست تشخیص بدهد. ـ حبیبتی.. ـ نه راستین من محبوب تو نیستم همونطور که اون دختر نبود. پس آمده بود به مأخذه مهکام..لبش انحنای تلخی گرفت و نام مهکام روی لبش طرح دلتنگی زد: ـ مهکا.. صدایش توی گلو خفه شد چرا که مهکام اینبار فریاد زد: ـ تو فقط تظاهر کردی که دلبستگی رو بلدی اما در واقع تو فقط وابستگی رو بلد بودی که رفتی تا اون رو هم ترک کنی. اونجا لب خط وقتی سربازی از دلتنگیش به محبوبش می‌گه، محض شرافتی که می‌دونم داری؛ بهش نگو درکت می‌کنم که تو آدم درک کردن هم نیستی.
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۱۴✨ #زیبا_سلیمانی ـ چیه خب؟ یه مشت سیگار و ته سیگار و فندک و عطر و زیرپیرن شورت مردونه آوردی که چی؟ ـ من باید می‌رفتم هتل فری تو واقعا" دیگه قابل اعتماد نیستی.. ـ دیگه زمان به عقب بر نمی‌گرده عزیزم. مشت آرامی به پهلویش زدم: ـ واقعا که. ـ ولی خوشگله ها. عکس مکس سکسی هم انداختید... چشمانم درشت شد: ـ دیگه چی؟ ـ هیچی فقط حیف اون چشاش که با تو هدر شده. مشتم اینبار واقعی رو پهلویش نشست.. ـ وحشی دستِ بزن‌دارِ فحاش.. می‌خواستم آدرس لئو رو بدم که بری فوشش بدی اما چون دست بزن داری این کار رو نمی‌کنم...اون پسره هم خوب کرده گذاشتت توی خماری جوابت رو نداده.. حیف اون چشا... ـ برو بیرون از تو تختم فرییییی. ـ خیلی خب وحشی می‌رم اما یادت باشه ما حتی اگه قدرت برگشتن به عقب رو داشتیم باز هم همون کارا رو می‌کردیم چون ما آدمیم و عاشق تجربه کردن.. خودت رو سرزنش نکن که چرا انتخابش کردی و یا اینکه حتی چرا رهاش کردی به جاش به این فکر کن که چطور می‌تونی مسیر غلط زندگیت رو بندازی روی راه درستش.. اونم با اون هیکل سکسی‌اش بره گم‌شه که دخترِ من رو رها کرده... و خاله با همین شوخی خنده‌ها به من یاد داد زمان به عقب بر نمی‌گردد و اگر هم برگردد ما باز همان کار گذشته را تکرار می کنیم حتی اگر بدانیم مسیرمان تهش بن بست است و این یعنی قدرت و ریسک تجربه کردن در آدمی.
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۱۳✨ #زیبا_سلیمانی ـ همین‌قدر مزخرف ... بی‌خود و حال بهم زن. دستش دیگرش روی موهایم نشست و نوازش وار گفت: ـ تو چمدونت یه هودی مردونه داشتی.. چشمانم درشت شد: ـ بازش کردی؟ شانه‌ی بالا انداخت: ـ فضولی داشت اذیتم می‌کرد عزیزم. ـ خاله واقعا که! ـ در هر صورت من بازش کردم و تو حتی اگه چشمات از کاسه هم در بیاد زمان به عقب بر نمی‌گرده که درستش کنه.. متعجب نگاهش می‌کردم که خودش گفت: ـ زندگی دقیقا" همین شکلی آوا یه کارای می‌کنی که هر کاری کنی زمان به عقب بر نمی‌گرده درستش کنی. تو که به من نگفتی این کامران خان شما چه شغلی داره اما خب اینکه تو می‌دنستی شغلش چیه و انتخابش کردی بعدش بهش گفتی کارش رو رها کنه شاید در نگاه اول خودخواهانه به نظر بیاد اما اینکه اونم بین عشق و شغلش، کارش رو انتخاب کرده خودخواهانه‌است. باید بگم متاسفانه دوتا آدم خودخواه به تور هم خوردید و نمی‌شه کاریش کرد. ـ من خودخواهی نکردم..ما...یعنی شرایط یه طوری شد که نمی‌شد ادامه داد. ـ پس اگه زمان رو برگردونن به عقب تو باز همین تصمیم رو می‌گیری.. سرم را بالا و پایین تکان داد و او با تاسف گفت: ـ مثل من که اگه زمان رو برگردونن عقب بازم چمدونت رو باز می‌کنم. صدای جیغم بلند شد: ـ خاله..؟!
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۱۲✨ #زیبا_سلیمانی اصرار کردم: ـ چرا خیلی سرده. ـ شما سرمات از چیز دیگه‌است حالا هی حاشا کن.. چپ چپ نگاهش کردم که شانه‌ی بالا انداخت و گفت: ـ بلک فرایدی که تموم شد و نیومدی بیرون. خودم برات چند دست لباس خریدم گذاشتم کنار.. شب سال نو رو حداقل توی خونه نمون. لحاف را روی سرم کشیدم و غر زدم: ـ تو هر سال اینجا تنهایی الان هم فکر کنم من نیستم. از الان هم به جون من غر نزن برای کریسمس و بعدش شب سال نو هنوز یه عالمه مونده. خاله بی‌تفاوت به غرهایم خودش را کشید زیر لحاف و گفت: ـ خیلی بی ادب شدی. حتی به لئو هم فوش دادی. زیر پتو به چشمان درخشانش نگاه کردم و گفتم: ـ مغازه‌اش کجاست؟ چون فردا می‌خوام برم حضوری بهش فوش بدم. لبش را از تو مکید و یکهو زد زیر خنده: ـ فوش چیز دار فقط بهش نده بلده اونا رو.. ـ خاله من دارم جدی باهات حرف می‌زنم. ـ منم دارم جدی بهت می‌گم، اینکه رد تماس نداده برو خدات رو شکر کن چون بعد از پونزده روز زنگ زدن رد تماس لازم داشت.. عصبی صدایش زدم: ـ خاله!! دستش را به زحمت از زیر سرم رد کرد و سرم را چسباند به سرشانه‌اش: ـ جون خاله؟ ـ چرا اینطوری می‌شه؟ ـ چطوری می‌شه!
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۱۱✨ #زیبا_سلیمانی ـ تو می‌دونستی راستین شغلش چیه. اینطور نیست؟ ـ آره می‌دونستم اما... اینبار صدای او بالا رفت ضربتی و تشر گونه: ـ اما نداره. ـ داره وقتی پای عشق وسط باشه همه چیز اما داره. این را گفتم و تماس را قطع کردم و گوشی را بدون فکر پرت کردم ته کوله پشتی‌ام. پشیمان از روشن کردنش زیر لب شروع به غر زدن کردم. باید به سرعت بر می‌گشتم خانه و به خاله فرانک می‌گفتم که خوب کاری کردی که لئو را ترک کردی. عشقی که حالت را خوب نکند به لعنت خدا هم نمی‌ارزد. شب وقتی لحاف را تا زیر گردنم بالا کشیده بودم خاله با ماگی از شیر داغ به سراغم آمد و کنار تختم نشست و گفت: ـ از وقتی که اومدی یه نفس فوش دادی..شیر بخور بشوره ببره این همه خشمت رو.. لحاف را بالاتر کشیدم و گفتم: ـ حالا نشوره ببره چی می‌شه؟ ماگ شیر را روی پاتختی گذاشت. ـ آوا واقعا" این همه بدهنی از تو بعید بود. دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم و گفتم: ـ هیچی از من بعید نیست فری. دستم را تاب دادم و پر حرص ادامه دادم: ـ چطوری توی این سرما زندگی می‌کنی. استخونم یخ زد.. تای ابرویش بالا پرید: ـ انقدرا هم سرد نیست. الکی شلوغش نکن..
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۱۰✨ #زیبا_سلیمانی ـ و ایضا" دلتنگش شدی..با خودت رو راست باش. دستم را مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و ها کردم. سرما دیگر برایم قابل تحمل نبود: ـ خیلی خب تو فکر کن که من دلتنگشم شدم، می‌بینی که به کاه دون زدم. ـ یه کم نازش رو بخر دیگه. طلبکارانه جوابش را دادم: ـ نه دیگه قرار نشد جامون عوض بشه. ـ روزی که داشت می‌رفت به غار تنهایش بهش گفتم آدم‌های ضیف می‌برن بهم گفت اگه فکر می‌کردم اون آدم قویه سخت در اشتباه بودم. فریاد زدم: ـ عشق ترحم بر نمی‌داره علی..دوست داشتن شبیه این نیست که از یکی خوشت بیاد بعد سعی کنی یه کاری کنی به جای اینکه دوست داشته باشه بهت ترحم کنه. من اگه از راستین جدا شدم و اومدم اینجا یه دلیلش این بود که دست از سر ترحم کردن بهش بردارم و باور کنم اونه که مرد زندگیه نه من... اونه که قراره تکیه گاهم بشه نه من.. حالا اگه راستین دنبال اینه که من بهش ترحم کنه بره به جهنم.. ـ جهنم دیوار به دیوار بهشته...می‌تونم امیدوار باشم که آدرس غلط بهش ندادی. ـ من به محض اینکه گوشیم رو روشن کردم، به جای پدر و مادرم به جای آرش و یکتا به اون زنگ زدم بعد اون نشسته توی غار تنهایش دیده زنگ زدم بعدش دایورت کرده کرده به درک که زنگ زده. الان هم تو داری به من از ترحم می‌گی واقعا" حرفی برای گفتن نمی‌مونه.. ـ از وقتی خارجی شدی آمپرت زود می‌ره بالا...یه درصد فکر کن اصلا" ندیده زنگ زدی...من بهت از احتمالات گفتم که آمادگیش رو داشته باشی. عصبی دستی در هوا تاب دادم: ـ بیا و لطف کن به من از احتمالات نگو...تو و تیمت یه روز از احتمالات گفتید گند زدید به همه چی. الان یه آدم زخمی جلوتونه که حتی بلد نیستید چطور باهاش تا کنید..
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۰۹✨ #زیبا_سلیمانی ـ نمی‌خوام بگم که ندیده و جواب نداده..می‌دونی اهل توجیح نیستم..اما خب ممکنه ندیده باشه.. عصبی سرم را به طرفین تکان دادم: ـ آهان اُکی فهمیدم...رفته یه پیج گلفروشی پیدا کرده یه پولی ریخته به حسابشون که صبح به صبح گل برام بیارن بعدش خودش رفته توی غار و اصلا" یادش رفته آوایی بوده و برای چی رفته و اصلا" اون باعث رفتنش شده که مگه من ازش چی خواستم که نتونه بهش عمل کنه.. رگباری و تند جوابش را می‌دادم که شلاقی کلامم را شکست: ـ صبر کن دختر خوب.. یه تنه به قاضی بری راضی بر می‌گردی. کمرم را صاف کردم و سرم را بالا گرفتم انگار که او مرا می‌بیند نخواستم شکسته شدنم را ببیند. ـ شما یه طرفه به قاضی نرو ـ مثل اینکه یادت رفته تو ازش جدا شدی نوبت من بود که میان کلامش بروم: ـ خیلی خب علی فهمیدم که اصلا" قضاوت بلد نیستی... صدای خنده‌اش اینبار هیستریک بود و عصبی: ـ آوا تو یکی مثل آرش، من ، یا حتی معین رو ترک نکردی..تو کسی رو ترک کردی که یک عمر ترکش کرده بودن.. طاق آسمان از صراحت کلامش روی سرم خراب شد. وحشت توی قلبم شُره کرد: ـ معلومه که مثل من، مثل آرش یا معین رفتار نمی‌کنه.. باید خودت رو آماده‌ی واکنش‌های غیرمنتظره‌ی اون می‌کردی. با تاسف سری تکان دادم: ـ من فقط نگرانش شدم.
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۰۸✨ #زیبا_سلیمانی ـ علی! صدای خنده‌‌ی نمکینش نشست در جانم: ـ جان علی! ـ راستین کجاست؟ مکث کرد و با طنازی جوابم را داد: ـ من خوبم مرسی.. دلی هم خوبه.. مهکام و تو دلیش هم خوبه... فرماندمون هم خوبه.. جوجو یه کم بی‌تابیت رو می‌کنه اما اونم خوبه.. نگذاشتم همانطور ادامه بدهد مرا سلاخی کند با نیش توی کلامش: ـ من ولی خوب نیستم علی. ـ قربونت بشم که خوب نیستی. چی کار کنم که خوب بشی؟ بدون معطلی گفتم: ـ بگو راستین کجاست! ـ زیر آسمون خدا... دلخور شدم: ـ یعنی چی؟ چرا درست جوابم رو نمی‌دی؟ ـ یه روز بهت گفتم وسعت دردت رو درک می‌کنم چون راهی که تو داری می‌ری رو من سالهای زیادی وجبش کردم. الان هم فقط می‌تونم بگم، آدما وقتی از نور می‌ترسن به غار پناه می‌برن. راستین هم به غار پناه برده... عضلات دست و صورتم که بر اثر سرما و دلشوره مشت شده بود رها شد و کلافه گفتم: ـ آدمایی که از غار می‌ترسن چی اونا به کجا پناه می‌برن؟ ـ به نور.. مثل تو که به نور پناه بردی. ـ الان بهش زنگ زدم جوابم رو نداد. صدای نچ کشیدنش توی گوشی پیچید و من ژستش را موقع فکر کردن تصور کردم که حتما گوشه‌ی چشمش باریک شده و یا دارد دستی روی ته ریش‌هایش می‌کشد.
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۰۷✨ #زیبا_سلیمانی آهنگ پیشواز پشت خطی نداشت، بوق اول و دوم جواب نداد..سوم ..چهارم جواب نداد. محتویات معده‌ام شتابان به سمت دهانم حرکت کرد. بوق پنجم و ششم جواب نداد.. نتوانستم خودم را مهار کنم. سرم را میان سطل زباله‌ی کنارم بردم و عق زدم. محتویات معده‌ام گرچه خالی‌ام شد اما نفسم آزاد نشد. سریع به خودم دلداری دادم که شاید خط جدیدی که فرانک توی گوشی‌ام انداخته را نشناخته و شماره‌ی ناشناس را جواب نداده اما دورغ چرا وقتی به صفحه‌ی گوشی نگاه کردم که فهمیدم با گوگل میت به او زنگ زده‌ام و جواب نگرفته‌ام. سری به طرفین تکان دادم و گفتم: ـ حتما" ماموریته آوا نگران نباش... بدون فکر به صفحه‌ی چتش رفتم. آخرین پیامی که فرستاده بود این بود «خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم».. چشمانم نگران توی کاسه چرخید. کامران شعر بلد نبود و این مصرع از نادر نادرپور را بابا همیشه زمزمه می‌کرد و حالا بعد از پیامی که فرستاده و نوشته بود« آب زیاد بخور دیونه» این پیام را فرستاده بود بعدش هیچ چیز نبود... گوشی را نگاه کردم. انگار مال من نبود. خاله فرانک گفته بود که فقط یک خط جدید تویش انداخته که هر وقت به سرم زد و روشنش کردم بتوانم پیدایش کنم ولی حالا چیزی که می‌دیدم این بود که حتی این گوشی هم مال من نبود. در تمام مدت آشنایمان نشده بود روزی برایم پیام ندهد و حالا یعنی درست همین لحظه که سرمای استخوان سوز ژنو به رگ و پی‌ام زده بود این گوشی می‌گفت او پانزده روز است پیام نداده. با یأس عجیبی به گوشی نگاه می‌کردم که پیامی را توتیف گوشی نشان داد: ـ خدا رو شکر که بالاخره آنلاین شدی.. لبم را از تو مکیدم و اشکم را پس فرستادم به جایی دور و اینبار شماره‌ی او را گرفتم. صدای گرمش مثل پمپاژ آب گردم به تن یخ زده‌ام بود: ـ به‌به دختر خارجیمون یادی از ما کرد.
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۰۶✨ #زیبا_سلیمانی او که رفت دنیا انگار رنگی دیگری گرفت. مغاره‌های تزئین شده کدر شدند نه از دیدن وسعت عشق او بلکه از درد تنهایی، که راستینم همان پسرک تنها و غد و تخسِ رها شده‌ام کجای این دنیا بود که گل‌هایش هر روز به دستم می‌رسید و به قول فرانک عشقی شرقی را فریاد می‌زد اما خودش نبود. نفهمیدم کی به ساحل رسیدم اما وقتی روی نیمکت سرد و یخ زده نشستم و به لِمان خیره شدم دلم بیشتر از هر زمانی تنگش بود. آفتاب داشت غروب می‌کرد و شهر داشت خاموش می‌شد. در پایتخت صلح جهانی نشسته بودم و به آزادی فکر می‌کردم. به رهایی، به فردای رهایی، به کار و تلاش بعد از رهایی، به ساختن ایرانی زیباتر از ژنو.. به دریای عمان و خلیج تا ابد فارس..به خزر و جنگل‌های سبز گیلان. به دماوند به زاگرس..به کویر و زیبایی سحرانگیزش..به چهار اقلیم دوست داشتنی‌ام. به صعنت توریسم به آبادی بعد آزادی..به آزادی... انقدر فکر کردم که گرمای اشک تفت دیده از داغِ جگرسوز این وطن دوست، بی‌وطن، صورتم را نوازش کرد..به خدا که دور نبود تا روزی ما شویم بنیانگذار مترقی‌ترین انقلاب جهانی.. پشت دست سردم را روی گرمی اشک‌ها کشیدم و حسرتها را عقب راندم اما مانع ریزش اشکهایم نشدم. گذاشتم آوای درونم خودش را سبک کند و باور کند تمامش را در این مسیر گذاشته و دینی بر گردنش نیست. آمده بودم خودم را از نو بسازم و باز برگردم به کشوری که دخترانش ستون هر خانه‌ی‌اند و زندگی رور دوششان. نفس عمیقی کشیدم و بالاخره دل به دریا زدم. گوشی را جیب کوله پشتی‌ام بیرون کشیدم و دکمه‌ی کنارش را فشار دادم. تصویری که داشت صفحه را پر می‌کرد تمام نیاز من از دنیا بود. پسری کت و شلوار پوشیده در حالی که لبخند پنهای صورتش را پر کرده بود دستی میان موهایش برده و به لنز دوربین خندیده بود. فکر نکردم چشمم را بستم و لبم را گذاشتم روی گوشی و عطرش را بعلیدم. انگار کنار گوشم نفس می‌کشید. هوای نفس کشیدنش را هم حس می‌کردم. گوشی را که فاصله دادم دشتِ آفتابگردان‌های وحشی‌اش رام کرده آهوی رمیده‌ی درونم را که بدون فکر شماره‌اش را گرفتم.
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۰۵✨ #زیبا_سلیمانی ژنو سرد بود خیلی سرد. آنقدر که وقتی دستانم را به آغوش می‌کشیدم گرمم نمی‌شد. تنم از میان سوزِ سرما به گرمای آغوشی نیازمند بود که خود خواسته آن را رها کرده بود. خاله فرانک می‌گفت، این رها کردن اوج شجاعت در عشق است. او یکبار به روش دیگری راهی را که من رفته بودم امتحان کرده بود. لئوناردو پسری بریتانیایی تبار بود که فرانک را در اسپانیا دیده و بعد از مهاجرت فرانک به ژنو او هم دیار پدری‌اش را رها کرده و به ژنو آمده بود. فرق بود بین رها کردن من با فرانک. فرانک اعتقاد داشت عشق باید تو را هر روز خوشحال‌تر از دیروز کند و اگر این نباشد درگیر آن شدن اشتباهی محض است. اما من عشق را در دو جفت چشم کهربایی می‌دیدم که دلتنگیش مرا به جنون ندیدن‌ها رسانده بود. آنقدر که بیم این را داشتم گوشی موبایلم را روشن کنم. می‌ترسیدم چشمانش جادو کنند منِ درگیر او مانده را. در هوای او میان برفی انبوه در شهری قدم می‌زدم که عاشقان زیادی را کشانده بود به آنجا تا به طراوت شادابی دریاچه‌ی لِمان قدم زدن در میان برف را تجربه کنند. تنهایی کشنده بود برایم تا بغل کنم خاطرات او را. اویی که سرم را در نخلستان سعدون بغل کرد و اشک‌های گرمش آفتاب تموز را از رو برد. یک به یک مغازه‌ها را پشت سر می‌گذاشتم که نگاهم کشیده شد به مغازه‌ی که لوازم کودک می‌فروخت. یاد مهکام و تودلی علی و دلوان در خاطرم زنده شد. یک جفت کفش کوچک که سایزش از طول یک انگشت هم کوچکتر بود لبم را به خنده مهمان کرد و شد اولین خرید من برای روزهای که نوید برگشت به وطن را می‌داد. کفش‌ها را مقابل چشمم گرفتم و دلم تنگ جوجو شد و نگاهم را چرخاندم در مغازه و برای او هم یک ست ورزشی خریدم. کاش می‌شد جوجو را بیاورم اینجا تا باهم اسکی کنیم. رویاهای کوچکی که انگار به صرف زندگی در جغرافیای عجیب؛ بزرگ و دست نیافتنی شده بود. همانطور بی‌هوا قدم می‌زدم که سرشانه‌ام به ضرب به کسی برخورد کرد و گامی به عقب رفتم. پسری دست در دست معشوق چنان از خود بی‌خود شده بود که این غریب تنها را ندیده بود. عقب که رفتم او جلو آمد و عذرخواهی کرد ولی من شکستم در هوای دستی که هنوز از دست معشوقش جدا نشده بود.
إظهار الكل...
#تجانس🪐 #پارت۵۰۴✨ #زیبا_سلیمانی پانزده روز روز از آمدنم به ژنو گذشته بود. نوامبر را پشت سر گذاشته و وادرد دسامبر شده بودیم. شهر بوی جشن و سرور شب ژانویه رامی‌داد. مغازه‌ها پر بود از آدم‌های که با عشق هدیه‌ی کریسمس را می‌خریدند و درختان کریسمس آذین بندی شده بود. تنهایی به دل خیابان زده بودم، زندگی برخلاف روحم در شهر جریان داشت. هر چه من دل مرده بودم، شهر سر زنده بود و شاد. یک به یک آدم‌های که از کنارم رد می‌شدند نشانه‌ی از حیات داشتند. پسر بچه‌ی دست مادرش را گرفته و او را به سمت کافه‌ی می‌کشاند، مادرش با خنده استقامت می‌کرد از همراهی کردنش اما قدم‌هایش با او هم سو بود. لبخند زدم. تخسی پسرک از فاصله هم مشخص بود تخس بودنی که برایم نشان از آشنایی داشت. دو زوج دست در دست هم در حال گذر از خیابان بودند. برق عشق در چشمانشان جاری بود. انگار کسی اینجا دغدغه‌ی وطن نداشت. خاله فرانک می‌گفت« حق زندگی رو از خودت گرفتی که دیگران حق زندگی داشته باشند؟ این اصلا" قشنگ نیست». خب فری بالای بیست سال بود مهاجرت کرده و حتی برای تفریح هم به ایران نیامده بود. نه که نتواند بیاید نخواسته بود بیاید و درست در جهت مخالف من قدم بر می‌داشت. او اعتقاد داشت به دنیا آمده تا یک بار به بهترین شکل ممکن فرصت زندگی داشته باشد و دوست ندارد همین یک بار را فدای دیگران کند. دغدغه‌های مرا کسی درک نمی‌کرد. کسی باورش نمی‌شد همین تصویر مقابلم که آدم‌ها با تمام بالا و پایین دنیا آزادانه قدم بزنند بدون فکر فردا دست هم را بفشارند و نگران هزار مشکل بعد از تورم نباشند آرزویم بود برای کشوری که حق آزاد و رها زندگی کردن را داشت و مردمش برای آزادی بهاهای سنگینی چون باران داده بودند. کشوری مثل سویس با وجود داشتن محدودیت‌های منابع طبیعی، یکی عمده تجارتش در دنیا تولید و فروش ساعت بود و باز با این حال در دنیا حرفی برای گفتن داشت، نباید با کشور من که بیش از هفت درصد از منابع طبیعی دنیا را داشت مقایسه می‌شد اما حقیقت این بود ما با این میزان سرمایه‌ی بکر خدا دادای سال‌های زیادی از آنجا عقب بودیم. نفس آه مانندی کشیدم و بازدمم بخاری شد که میان سردی هوا و برف‌های که دانه به دانه می‌بارید گم شد. سرم را رو به آسمان گرفتم ابرها را مثل پشم حلاجی شده زده بودند و برف تکه تکه روی سر آدم‌های می‌ریخت که میل به زندگیشان قابل مقایسه با مردم کشورم نبود.
إظهار الكل...