ru
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

Закрытый канал

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Больше
22 277
Подписчики
-3424 часа
-1397 дней
-8530 день

Загрузка данных...

Похожие каналы
Нет данных
Возникли проблемы? Пожалуйста, обновите страницу или обратитесь к нашему support-менеджеру .
Входящие и исходящие упоминания
---
---
---
---
---
---
Привлечение подписчиков
декабрь '25
декабрь '25
+493
в 1 каналах
ноябрь '25
+2 360
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '25
+1 477
в 0 каналах
Get PRO
сентябрь '25
+1 277
в 1 каналах
Get PRO
август '25
+607
в 0 каналах
Get PRO
июль '25
+93
в 0 каналах
Get PRO
июнь '25
+516
в 0 каналах
Get PRO
май '25
+1 467
в 0 каналах
Get PRO
апрель '25
+971
в 1 каналах
Get PRO
март '25
+634
в 1 каналах
Get PRO
февраль '25
+1 696
в 0 каналах
Get PRO
январь '25
+940
в 3 каналах
Get PRO
декабрь '24
+953
в 4 каналах
Get PRO
ноябрь '24
+367
в 4 каналах
Get PRO
октябрь '24
+663
в 2 каналах
Get PRO
сентябрь '24
+692
в 2 каналах
Get PRO
август '24
+983
в 6 каналах
Get PRO
июль '24
+1 623
в 6 каналах
Get PRO
июнь '24
+1 131
в 4 каналах
Get PRO
май '24
+2 070
в 6 каналах
Get PRO
апрель '24
+1 695
в 10 каналах
Get PRO
март '24
+1 705
в 10 каналах
Get PRO
февраль '24
+1 926
в 11 каналах
Get PRO
январь '24
+1 604
в 11 каналах
Get PRO
декабрь '23
+936
в 6 каналах
Get PRO
ноябрь '23
+1 158
в 8 каналах
Get PRO
октябрь '23
+629
в 5 каналах
Get PRO
сентябрь '23
+2 724
в 10 каналах
Get PRO
август '230
в 5 каналах
Get PRO
июль '230
в 1 каналах
Get PRO
июнь '230
в 0 каналах
Get PRO
май '23
+2 998
в 18 каналах
Get PRO
апрель '23
+677
в 0 каналах
Get PRO
март '23
+936
в 0 каналах
Get PRO
февраль '23
+6 119
в 0 каналах
Get PRO
январь '230
в 0 каналах
Get PRO
декабрь '220
в 0 каналах
Get PRO
ноябрь '220
в 0 каналах
Get PRO
октябрь '22
+743
в 0 каналах
Get PRO
сентябрь '22
+4 625
в 0 каналах
Get PRO
август '22
+17
в 0 каналах
Get PRO
июль '22
+763
в 0 каналах
Get PRO
июнь '22
+2
в 0 каналах
Get PRO
май '22
+12
в 0 каналах
Get PRO
апрель '22
+1 149
в 0 каналах
Get PRO
март '22
+4
в 0 каналах
Get PRO
февраль '22
+10 278
в 0 каналах
Дата
Привлечение подписчиков
Упоминания
Каналы
17 декабря0
16 декабря+1
15 декабря0
14 декабря+3
13 декабря+8
12 декабря+9
11 декабря+1
10 декабря+87
09 декабря+241
08 декабря0
07 декабря+39
06 декабря+2
05 декабря+93
04 декабря+1
03 декабря+3
02 декабря+3
01 декабря+2
Посты канала
sticker.webp0.06 KB

1 75100

2
مگه چاق‌ها هم کادوی ولنتاين میدن؟ خودت خرسی خب پق خنده ی بچه ها بلند شده و آیه باکس به دست خشکش زده بود - عه پری! پری با ناز به صندلی تکیه زد - وا راست میگم خب مگه لیلی چی کم از خرس داره؟ ببین اندامشو... دوباره صدای خنده شان در کافه پیچیده و چند نفری سمت شان چرخیده بودند عادت داشت همیشه او را مسخره کردند و اینبار هم رویش - عه بچها! چی خریدی لیلی؟ این را مائده پرسیده بود که دخترک خجالت زده خرس قرمز رنگ را از باکسش در آورده و سمت معین گرفت مرد نامردی که یکبار هم نشده بود طرفش را بگیرد - دستت درد نکنه خرس کوچولو... خرستم شبیه خودته بازهم با حرف معین خنده بچها بلند شده و مائده اخم الود از جا برخاست - بیاید عکس بگیریم بسه لیلی آرام جلو رفته و می خواست کنار معین بنشیند که باز هم پری به حرف آمد - لیلی نشین تو بشینی کسی تو کادر جا نمیشه که! یکم رژیم بگیر عزیزم اینجوری واقعاً زشته باز هم بقیه خندیده و مائده چشم غره رفت. - اینجا وایسا لیلی‌.. - نه... نه نه من میرم دستامو بشورم الان میام داشت فرار میکرد مثل همیشه تا کسی بغضش را نبیند اما دیده بود یک نفر دیده بود که بازویش را گرفت - داری میری گریه کنی دختر کوچولو! لیلی ترسیده به مرد مقابلش نگاه میکرد چیکار میکنی آقا... ولم کن... معین مرد با پوزخند کجی سر تکان داد - منتظری نامزد عزیزت بیاد کمکت کنه؟ نمیاد خانوم کوچولو اوت بیشرف سرش به کسی دیگه گرمه... لیلی وحشت زده نگاهش می کرد - چ... چی میخوای ازم بخدا من هیچی ندارم پ...پولام... مرد سرد و جدی غرید - خودتو! خودتو برای یه بازی کوچیک لازم دارم... شبیه همین بازیی که نامزدت با نامزد من دارن میکنن، هستی؟ این مرد! این مرد صدرا بود؟ نامزد پری! - میخوای باهاشون چیکار کنی؟ مرد پر نفوذ نگاهش می‌کرد - همچن کاری که اونا باهامون کردن! می رفت؟ یعنی ممکن بود معین بخاطر از دست دادنش دیوانه شود؟ محال بود اما حداقل پری را که زجر می داد... با تکان سرش پر جرعت لب باز کرد - قبوله https://t.me/+Y8eRtiEolUQ5Yzg0 https://t.me/+Y8eRtiEolUQ5Yzg0 https://t.me/+Y8eRtiEolUQ5Yzg0 https://t.me/+Y8eRtiEolUQ5Yzg0
1 470
3
- رابطه تائید شه، همینجا عقدتون خونده میشه. پسر هیستریک می‌خندد. به مامور کلانتری نگاهی می‌کند و دست‌های دستبند خورده‌اش را به صورتش می‌کشد. - ستوان! سروان! سرهنگ! سرگرد! ستون! من هی میگم نره، شما میگی بدوش! دارم واضح عرض می‌کنم خدمتتون… این خواهرِ ما، با لباس مجلسی، دمِ هتل پرید تو ماشینِ من! - ماشین مالِ شما نیست جناب نیک‌خو! پسر عصبی، دوست کنار دستش را نشان می‌دهد و تقریباً داد می‌زند: - مالِ این کره خره اصلاً! مرد نیز هول شده تائید می‌کند. - بله! مالِ منِ کره خره! می‌گوید و متهم ادامه می‌دهد: - مهم اینه این خواهر پریده تو ماشین من! - آدم به خواهرش تجاوز می‌کنه؟! دختر، این را می‌گوید. با لباس‌های مجلسیِ پاره در بغل، هقی می‌زند و اشک را با دستمالی که در دست دارد پاک می‌کند. چشمان مرد گرد شده و تا پای سکته قلبی می‌رود. - بابا خانم! من نوک انگشتم هم به شما نخورده! این خزعبلات چیه آخه میگی زن حسابی! گریه‌ی دختر اوج می‌گیرد. دست دیگرش را از زیر چادری که دورش پیچانده‌اند، بیرون می‌کشد. کبودی دور مچش را نشان مرد می‌دهد و با بغض می‌گوید: - جناب سرگرد ببینید! دور مچم قرمز شده انقدر فشارش داده. مرد میانسال، استغفار می‌کند و نگاه از دستان سفید دختر می‌کشد. - من سرگرد نیستم دخترم، سرهنگم! پسری که صاحب ماشین است، زیر گوش متهم زمزمه می‌کند: - بار هشتمیه که این‌و میگه! رو درجه‌هاش حساسه؛ کاش اونقدری که این رو ستاره‌های شونه‌اش حساسه، من رو دوست دخترهام حساس بودم! شاید ولم نمی‌کردن! مرد، عرق پیشانی‌اش را با هر دو دست می‌گیرد و در جواب یاوه‌گویی‌هایش لب می‌زند: - ماهان! به اسمم قسم! پا میشم یه جور گره‌ات می‌زنم، رو بواسیری که ازت بیرون می‌زنه حساس بشی‌آ! ماهان تنش را جمع می‌کند. - به عنوانِ یه متجاوزِ پست، خیلی زر می‌زنی‌آ! مفسد فی‌الارض! مرد فک سفت می‌کند. دست بالا می‌برد که توی دهان مرد بزند، که در اتاق باز شده و سربازی خود را داخل پرت می‌کند. - جناب سرهنگ! نامه پزشک قانونی آماده‌اس. باید خطبه‌ی عقد جاری بشه .... https://t.me/+h4iz6JFfT95lYjNk https://t.me/+h4iz6JFfT95lYjNk https://t.me/+h4iz6JFfT95lYjNk پسره از آمریکا پاشده اومده باباش و پیدا کنه که یه دختر می‌پره تو ماشینش‌و… 😈🤭❤️‍🔥 ❌پارت اول رمان/کپی ممنوع!❌ https://t.me/+h4iz6JFfT95lYjNk
332
4
" تو چرا تا این موقع شب هنوز آنلاینی دختر خوشگله؟ " نگاهم به پیام آریامهر روی صفحه‌ی گوشی افتاد. تپش قلبم بالا رفت و با دست لرزان صفحه‌ی چتش در اینستاگرام را باز کردم. " دختر خوشگله " تکه کلامش بود. بیخود دلم را خوش نمی‌کردم! انقدر نوشتم و پاک کردم که آخر تاب نیاورد و کفری نوشت: " چی می‌خوای بگی دو ساعته ایز تایپینگی بچه؟ " نفسم حبس شد. لعنت به من و این احساسات جدید و ناشناخته‌ای که به تازگی داشت دوباره سربرمی‌آورد! نوشتم: " بیدارم. چیزی شده؟ " فکر می‌کردم پرونده‌ی عشق یک طرفه‌ام به آریامهر در همان دوران دبیرستان بسته شده بود! اصلا با همین اطمینان به تهران آمدم. ولی توقع نداشتم آریامهر از چهار سال پیش هم جذاب‌تر و مردانه‌تر شده باشد! جنتلمن‌تر... خدای من! بی شک دیوانه بودم که داشتم به همچین چیزهایی فکر می‌کردم! من و آریامهر رفیق بودیم! نباید احساسات یک طرفه‌ام را وارد این رابطه می‌کردم! این‌بار داشت برایم صدا پر می‌کرد و وقتی ویسش روی صفحه‌ی چت پدیدار شد آه از نهادم برخواست. به کدامین گناه ساعت دو نصف شب باید صدای بم و مردانه‌ی او را گوش می‌دادم؟ صدا را پلی کردم: " تو یه مرگیته بچه! حالیمه... این رفیق بی‌خیالت حالیشه که تو یه مدته خودت نیستی... دردت چیه؟ به درد عشق گرفتاری که اینطوری از خواب و خوراک افتادی؟ " لعنت! مثل همیشه درست وسط خال زد! هول شده سریع برایش نوشتم: " نه " چند دقیقه هیچ پیامی نداد. آریامهر به طرز وحشتناکی تیز بود و این من را می‌ترساند! اگر از احساساتم با خبر شده بود چه؟ خودم را لو دادم؟ نامش این بار روی گوشی نقش بست. آریامهر دیوانه ساعت دو نصف شب زنگ زده بود! تماس را متصل کردم: - الو؟ صدای غرشش مو به تنم راست کرد: - کسی اذیتت کرده بچه‌م؟ حرفی نزدم. خودش اذیتم می‌کرد! با دوست نداشتنم! این ایده‌ی رفاقت از کجا آمده بود؟ همانجا را گل گرفتم! بچه‌اش بودم؟ نمی‌خواستم! بچه‌ی آریامهر بودن را هم گل گرفتم! من می‌خواستم دوست دخترش باشم! از سکوتم، برداشت کرد پای کسی درمیان است و که غرید: - پاییز... بشنوم، ببینم، باد به گوشم برسونه یکی بهت کم و زیاد گفته، یکی به بچه‌م گفته بالا چشش ابروئه، چپ و راستش می‌کنما! می‌دونی که سابقه‌شو هم دارم! می‌دانستم! به خاطر مزاحم دوران دبیرستان من، چون که پسرک را سر حد مرگ کتک زده بود، هم به زندان افتاد و هم دیه‌ی سنگین داد! با مکث پرسید: - حواست که هست؟ با صدای ضعیف لب زدم: - حواسمه... صدایش خش‌دار شده بود وقتی گفت: - خوبه... همیشه حواست باشه. این‌و واس خاطر خودت نمیگما! واس خاطر اون یالغوزی که می‌خواد بیاد تو زندگیت می‌گم! اگه خاطرش‌و می‌خوای، ملتفتش کن که اگه عرضه و جنمشو نداشته باشه، از خشکت آویزونش می‌کنم! صدایم از بغض گرفته بود. نصف شب نباید زنگ می‌زد. نصف شب، زمان طلایی برای گرفتن تصمیماا احمقانه بود! بی‌اختیار پرسیدم: - به عنوان رفیقم؟ گیج شد. گنگ پرسید: - چی؟ چانه‌ام لرزید و نالیدم: - به عنوان رفیقم برات مهمه با کی می‌رم تورابطه یا... خفه شدم. عقلم را از دست داده بودم که همچین سوالی از او می‌پرسیدم؟ معلوم بود که به عنوان رفیقم برایش مهم بود! مکث‌هایش طولانی می‌شد. با همان صدای گرفته‌اش پرسید: - یا چی؟ ماندم... چه‌می‌گفتم؟ یا به عنوان مردی که دوستم دارد؟ احمقانه بود! حرفی نزدم که نفسش را صدادار بیرون فرستاد و خودش اینبار خبری گفت: - همون یا چی! نفس کشیدن یادم رفت. چشمم گشاد شد. ناباور نالیدم: - آریامهر... مستی؟ کلافه بود. از صدایش می‌فهمیدم! - مست نیستم! به مرض لاعلاج گرفتارم! - چ... چه مرضی؟ - مرضِ پاییز! اشک از چشمم راه گرفت. خواب بود؟ اگر خواب بود، چه خواب شیرینی! بی‌طاقت گفت: - تا یه ربع دیگه خونه‌م... بیدار باش، باید باهم حرف بزنیم! https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0 https://t.me/+IDU2SfFCEfdlNjc0
839
5
_تمام این سالها بزور کنارش می خوابیدم! زیر پلکم نبض زد و اون ادامه داد: _هیچوقت باهاش ارتباط نمیگرفتم. تمام اون شبایی که هم آغوشش میشدم صرفاً واسه رفع خواسته‌هام می رفتم سراغش قلبم به معنای واقعی از کار افتاده بود و نگاه ساکتم خیره ی لبهای اون بود که تندتند پشت هم نجوای مرگم زمزمه می کرد. _نمی تونه راضیم کنه منم دیگه خسته شدم. یکبار دیگه تبرش دوباره وارد سینه ام کرد. _خودشم فهمیده در شان من نیست فهمیده لیاقت من بیشتر از ایناس بخاطر همین پیشنهاد داد توافقی از هم بگذریم! صدای نفس هام خرناس مانندم رو در سینه خفه کردم‌و در جواب مادربزرگش که می پرسید: _راست میگه پناه جان؟ چیزی نگفتم! قلبم از درون دچار خونریزی شده بود اما در ظاهر سفت و‌محکم ایستاده بودم. مادربزرگش دوباره پرسید: _مگه نمی گفتی عاشقشی؟ مگه تو نبودی که برای بدست اوردن این دختر چندسال تلاش کردی؟ _نقشه بود با جمله محکمی که ادا کرد سمت چپ سینه ام عمیق تیر کشید. _همش بخاطر انتقام از اون برادر لعنتیش بود فک نمی کردم این دختره هم عاشق بشه اگه این چندسال تحملش کردم از روی دلسوزی بود چون این گناهی نداشت جور خانوادشو کشید.. سر پایین افتاده ام بالا گرفتم و اینبار خوب نگاش کردم تا دقیق این لحظه رو توی ذهنم بسپارم. جون به جون شدنمو به چشم دید و بازم ادامه داد. _ولی دیگه نمی تونم بیشتر از اینا از سر دلسوزی پاسوزش بشم از وقتی که فهمیدم بخاطر اون بیماری چندسال پیشش باید تا آخر عمر دارو مصرف کنه و نباید بچه دار بشه ضربه ای نثار سینه اش کرد و دوباره زل زد تو چشام و کلفتی صداشو به رخ منی کشید. منی که پدرم تو چند دقیقه می تونست کل تهرون و خرید و فروش کنه و حالا انقدر حقیر شده بودم! _من از هرچی بگذرم از بچه نمی تونم بگذرم! همونجا شکست.. بتی که سالها برای پرستیدنش ازش ساخته بودم. و اون خیلی خوب خود واقعیش بهم نشون داد. مادربزرگش نگاهی به هر دومون انداخت. _ولی این دختر گناه داره یعنی هیچ راهی برای درمانش وجود نداره؟ دستام مشت شد. _نه .. چون خودش می تونه بچه دار بشه اما بخاطر داروهایی که می خوره نباید تا آخر عمر حامله بشه.. و اینبار بعد از این همه وقت سکوت وقت شکستنش رسیده بود. یک قدم به جلو برداشتم و اینبار سینه به سینه اش ایستادم. دیگه سکوت بس بود هرچی که باید شنیده بودم. _به وکیل پدرم سپردم کارای طلاق پیش ببره مهرمم حلالت یه لیوان آبم روش از لحن محکمم جا خورد. شاید توقع نداشت از پناهی که تا همین چند لحظه پیش حاضر بود برا یه نفس بیشتر اون خودش شرحه شرحه کنه کیفمو روی شونه ام تنظیم کردم و اینبار همراه با لبخندی باقی جمله ام ادا کردم. _امیدوارم بعد از این کسی بیاد تو زندگیت که هم با میل بری سراغش، هم خوشبختت کنه و هم سرمو نزدیک بردم درست کنار گوشش و اینبار باصدای خیلی آهسته ای زمزمه کردم: _و هم تو رو به بچه برسونه لرزیدنش رو واضح به چشم دیدم و همراه با پوزخندی قدم برداشتم. اولین قدم که برداشتم عمدا طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده باشم به طرفش چرخیدم و گفتم: _راستی یه امانتی پیش من داشتی یادم رفت بهت بدم نگاه ساکتش روی من ثابت موند. دست توی کیفم فرو بردم و پرونده ی آزمایشاتش رو بیرون کشیدم. و همراه با لبخندی رو‌به اون و مادربزرگ پیرش گفتم: _دیدین داشت یادم می رفت پرونده رو روی میز بزرگ جلو مبلی هل دادم و اینبار من بودم که محکم زل می زدم تو چشماش. _جواب آزمایشاتته جفت ابروهاش بالا پرید: _کدوم آزمایش؟ و من همراه با همون لبخندم گفتم: _همونا که چندسال پیش با بهونه های مختلف ازت گرفتم اینبار مادربزرگش پا پیش گذاشت. _آزمایش چندسال پیش الان دیگه به چه درد می خوره؟ یک تای ابرومو بالا انداختم. _اتفاقا خیلی بدرد می خوره دوباره نگاهمو به طرف نگاه کنجکاو اون کشوندم‌همون مردی که کل عمر و جوونیمو به پای عشقش ریخته بودم. همونی که تا چند دقیقه ی پیش دلیل نفس کشیدنم بود و اینبار تیر نهایی رو رها کردم. بی رحم ،درست مثل خودش _این آزمایشات گویای حقیقته مهم نیست تاریخش مال کیه مهم اینه کل زندگیش تو اینه نیشخندی زدم: _من هیچ مشکلی برای بچه دارشدن ندارم تمام اون حرفا سناریویی بیش نبود فقط بخاطر خریدن غرور تو پوزخندی می زنم: _فقط بخاطر اینکه زیادی عاشقت بودم رو خودم عیب گذاشتم که اخم رو پیشوتی تو نیفته انگشت اشاره ام به سمتش گرفتم. _آره تویی که تمام وجودمو له کردی.. مشکل اصلی بچه دارنشدنمون از خودت بود و من تمام این سالها بهت دروغ گفتم.. من هروقت که اراده کنم می تونم بچه دار بشم.. و تو بخاطر تصادفی که سالها پیش داشتی هیچوقت نمی تونی پدر بشی شل شدن زانوهاشو به چشم دیدم و صدای هین کشیدن مادرش رو و بی توجه به همهمه ای که ایجاد شده بود قدم هامو به سمت در برداشتم. https://t.me/+PUECFO67xFllYzA0 https://t.me/+PUECFO67xFllYzA0
1 504
6
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۴۴ کمی نگاهش کردم ،‌ حالا که چشمانش بسته بود ، راحت میشد رفع دلتنگی کرد. اما مگر با این اخلاق جدیدش ابراز دلتنگی‌ام را علنی میکردم؟ نه... _روی زمین میخوابم. سمت تخت رفتم و دست سمت بالش کوچک بردم که با صدایی غرش گونه گفت: لازم نکرده . دستش را بند بالش کرد و نگذاشت . صاف ایستادم. خودش را کمی کنار کشید تا جایی باز شود. با حرص و کمی خشم از رفتارش گفتم: مصدع اوقات جنابِ آقا نمیشم. دوباره ساعدش را روی چشمانش گذاشت: خیلی وقته شدی. لحنم شدت میگرفت: _ میخوام دیگه نشم. خونسرد و بی حس پاسخ داد: دیره. خواستم چیزی بگویم که تشرگونه گفت: بخواب... _ تشکر ....صرف شده. تکرار کرد: بخواب بذار دو دیقه زخمم جوش بخوره. جملاتی که آماده کرده‌ بودم ، با گفتن این حرف در نطفه خفه شدند. از زخمش مایه گذاشت. چیزی که دلم نمی‌آمد. ناجوانمردانه بود... نبود؟ مردد جلو رفتم. روی تخت نشستم و حین اینکه میخواستم مثل خودش طاق باز بخوابم ، گفتم: میخوابم که یه وقت جوش نخوردن زخمتو گردن من نندازی. حس‌ هنوز به لحنش رنگ نمیداد: _آفرین. طاق باز خوابیدن کنار اویی که خودش هم با این هیکلش به پشت خوابیده بود، میتوانست سخت باشد ، اما غیرممکن نبود. البته مکافات داشت. تپش قلب داشت... تند شدن نبض داشت.... 🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉 جاهای حساس نزدیکه نگید نگفتید 🧐 برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید: @tabhaaf
2 109
7
sticker.webp
313
8
#توصیه‌ی_ویژه💥 خلاصه‌ی قصه♣️ دانا، پسر حاج بشیر بزرگ و وارث خاندان آژگان، بعد از تصادف وحشتناکی که داشت تا پای مرگ میره و وق
#توصیه‌ی_ویژه💥 خلاصه‌ی قصه♣️ دانا، پسر حاج بشیر بزرگ و وارث خاندان آژگان، بعد از تصادف وحشتناکی که داشت تا پای مرگ میره و وقتی از کما بیرون میاد فقط یه چیز توی سرشه. یه بوسه! کل شهرو واسه پیدا کردن دختر توی کابوساش می‌گرده اما درست روز عقدش، قبل اینکه عاقد خطبه رو بخونه اون دختر و میبینه! و میفهمه اون دختر چشم طوسی مو فرفری که اینهمه وقت دنبالش بود دوست نامزدش بوده… دیوونه میشه و همونجا جلوی چشم حاج‌باباش و بقیه دختره رو می‌بوسه و کاری میکنه که… ❌ https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 #یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥 🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
468
9
اینجا یه پسر چشم‌چرون داریم😉🔥 ببینید تو اولین دیدارشون، چقدر از چشماش کار کشیده.😎😎😎😂😂😂 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥 ------- https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk پارت‌های واقعی رمان: ۵۲تا۵۴ (خودتون می‌تونید سرچ کنید🌹) نهال قبل از شروع صحبت، پا روی پا انداخت و باعث شد کفش پاشنه بلند و کمی از مچ پای سفیدش از زیر میز شیشه‌ای، در معرض دید قرار بگیرد و چشمان آرش را به دنبال خود بکشد. انصافاً که دختر خوشگلی بود. اگر جایی خارج از محیط کار او را دیده بود، حتماً پیشنهاد دوستی می‌داد. اما هنگام کار قوانین و چهارچوب سختی برای خودش تعریف کرده بود و از آن تعدی نمی‌کرد. دخترک چشم در چشم آرش دوخت و وقتی لب باز کرد روی خوش‌خیالی‌های او خط بطلان کشید. - اگه اجازه بدین، ما اول آزمایشی با هم همکاری می‌کنیم؛ در حد چند طرح گرافیکی و طراحی بسته‌ها. در صورتی که نتیجه رضایتبخش بود، می‌ریم برای عقد قرارداد یک ساله! به ظاهرش نمی‌خورد ولی دخترک زیادی بدقلق بود! کار سختی با او در پیش داشت. ولی او هم آرش بود! اجازه‌ی چنین یکه‌تازی‌هایی را به هیچ کسی نمی‌داد. - هر طور مایلین! فقط امیدوارم خوش شانس باشید و در این مدت مشتری دیگه‌ای نداشته باشیم که جای شما رو بگیره. با دیدن قیافه‌ی وارفته‌ی دخترک کم مانده بود، قهقهه سر دهد. با این حال، ظاهرش را حفظ و خیلی عادی نگاهش کرد و منتظر جواب ماند. - مشکلی نیست! ولی قبل از هر چیز من باید سطح کار شما رو بسنجم. امیدوارم شرکتتون حداقل سایت یا پیج داره! این حرف دیگر زیادی برایش سنگین آمده بود. هرچه تلاش کرد اخم نکند، نتوانست. - یکی از کارهای اصلی شرکت ما طراحی سایت و تهیه‌ی تیزرهای تبلیغاتیه. چطور ممکنه خودمون سایت و پیج نداشته باشیم؟! دخترک خود را از تک‌وتا نینداخت. - آخه بهتون می‌خوره از اونایی باشین که با تکنولوژی مشکل دارن! آنقدر نامحسوس اره دادند و تیشه گرفتند که بالاخره جلسه تمام شد و نهال برخاست تا آنجا را ترک کند. درحالیکه نگاه آرش روی اندام موزون و خرامیدن موقرانه‌اش کش آمده بود، زیر لب زمزمه کرد: -بچرخ تا بچرخیم دخترجون! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk چند ماه بعد: _آقای جهانبخش می‌تونم بپرسم چرا قراردادتون رو با شرکت من فسخ کردین؟! با اخم نگاه نافذش و بالا کشید. _حتما یه جای کارتون اشتباه بوده که فسخ کردم! من هم اخم کرده جواب دادم: _من یادم‌ نمیاد اشتباهی مرتکب شده باشم! از پشت میز بزرگ ریاستش بلند شد و به طرفم آمد و در حالیکه دود سیگارش را در هوا فوت می‌کرد سرتاپایم را رصد کرد و گفت: _با این سروشکلی که شما میاین شرکت، هوش و حواس برای کسی نمونده. کارمندا دیگه تمرکز کار کردن ندارن! ابروهایم بالا پرید و او ادامه داد: _من غیرت حالیمه کسی حق نداره نگاه چپ بهت بندازه. قلبم از نگاه و حرف‌های معنی دارش داشت از کار می‌افتاد، با این حال سعی کردم چیزی به روی خودم نیاورم و عادی بپرسم: _شما چیکاره‌ی منی که غیرتی میشی واسم؟ ابرو بالا داد و با لبخند یک طرفه‌ای گفت: _در آینده شوهرت! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk آرش رئیس همون شرکتیه که نهال باهاش قرارداد بسته! حالا بدجوری عاشقش شده و دلبری‌های دخترمون دیوونه‌ش می‌کنه و هی سرش غیرتی می‌شه و یه شب وقتی تو انبار‌شرکت، دوتایی گیر افتادن ...🙊🔥 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk (این قصه دو تا راوی داره، یعنی هم از زبان دختر قصه داستان رو می‌خونید و گاهی هم از زبان شخصیت مرد، پس هر فکر جور و ناجوری که تو فکر آقا آرش می‌گذره قراره ازش خبر داشته باشید😁😁😁 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk ✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بی‌نظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️‍🔥🗝 ✅کانال بدون تبلیغات - پارتگذاری روزانه ✅#توصیه‌ی_ویژه♨️
147
10
محضر دار  سری به نشانه افسوس تکون داد. ولی بابا کوتاه نیامد... انگار تمام کائنات آنروز قلم کشیده بودند روی نوشتن بخت سیاه من! خواندن خطبه عقد از دستم گرفت و بابا مرا سمتِ شاهان مرا هل داد. - من دیگه دختری به اسم نیکی ندارم بمیره سر خاکش نمیام،بمیرمم سر خاکم نیاد... دستان آن غریبه حامیانه دور شانه ام پیچیده شده بود...و من هق هقم را  روی سینه‌اش خفه میکردم... انگار در برهوتی عظیم بودم! بابا به راحتی ازم گذشته بود آن هم بخاطر یه مهمونی رفتن؟بخاطر اینکه یه پسر غریبه منو تا خونه رسونده بود؟ به آرومی ازش جدا شدم...خبری از بابا و مامان و حتی کیانوش هم هم نبود...رفته بودن مادر شاهان با اخم چیزی در گوشش گفت و بعد یه نگاه پر از خشم به من. اونم از محضر زد بیرون... نمی‌دونستم چیکار کنم مثل کسی بودم که کس و کاری نداره... باورم نمیشد مردی که روبه رویم ایستاده الان شوهرم است... او هم گناهی نداشت فقط بخاطر من بود... دستی به موهاش کشید و همان‌طور که سعی داشت وضعیت را عادی جلوه بدهد خندید. شاهان: بیا بریم خونه من...اینجا موندن که فایده‌ای نداره...همه چیز درست میشه... شانه‌هایم لرزید و پایین افتاد. او مرد جذابی بود هر کسی جای او بود عصبانی می‌شد و باهام تندی میکرد...سرِ هیچ و پوچ این اتفاق افتاد  و زنش شدم...آنهم زن او که انقدر خاطرخواه داشت و زنهای زیبا دورش ریخته بودند! https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 #پارت_۴۹۷ در را باز کرد تا اول من وارد خانه بشوم، بعد خودش... از راهرو باریکی گذشتیم. هر چقدر از شلوغی و به هم ریختگی خانه کوچکش می‌گفتم کم بود... همه جا پر از لباس و ظرفای کثیف بود... کنارم قرار گرفت... دوباره دستی به موهای بورِ جمع شده‌اش کشید دیگر فهمیده بودم عادتش است... -چیزی نیست خودم سه سوته همه جارو تمیز میکنم... به قدری سرخورده و افسرده بودم که حوصله بحث در این مورد را نداشتم... با شنیدن صدای زنی که حرفهایش باعث دستپاچه شدن او و گشاد شدن مردمک چشمای من شد همان سمت را نگاه کردم. _امشب می‌خوام خیلی بهت خوش بگذره با من هانی...قول میدم امشب برات... زنی که به غیر از لباس نازک قرمز چیز دیگری به تن نداشت! با دیدن ما؛ باهم جیغی کشیدیم و او دستانش را حائل تن نیمه برهنه‌اش کرد. شاهان سمتش دوید... https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 #پارت_480 -مگه قراره از من طلاق بگیری؟یا بهتره بگم مگه قراره من طلاقت بدم؟ کلافه نگاهش کردم... با حرص بشقابی که شسته بود را از دستش گرفتم و با دستمال مشغول خشک کردنش شدم... -تو فقط داری خودتو گول میزنی... دست از کار کشید بشقاب را از دستم گرفت و دوباره گذاشت داخل سینک روی ظرفهای کثیف ،با همان دستان خیسش  بازوهایم را سفت گرفت و چسباندم به یخچال پشت سرم؛ آنوقت مقابلم قرار گرفت...با جثه بزرگش سنجاقم کرده بود به یخچال! با شور شوقی فراوان و با لحنی که سعی داشت مجابم کند بهم چسبید و گفت : -هیچکس نمیتونه دیگه تورو ازم بگیره مگه مغز خر خوردم تورو ول کنم؟اون کار خدا بود که تورو دو دستی تقدیمم کرد...خودتم می‌دونی که دیگه پاکِ پاکم...فقط به تو نیاز دارم نیکی! چرا نمی‌خوای بفهمی!؟ لحنش خمار و خشدار شده بود... آب دهانم را قورت دادم داشت موفق میشد...دیگر نمی‌توانستم در مقابل حرفهایش مقاومت کنم... دستش را به کمرم رساند و در حرکتی آنی لبانش را مهر لبهایم کرد ...دستانم کم کم دور گردنش گره خوردند... https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0
159
11
- بار آخری بود که پدرتون توی حیاط خونه‌ی ما شاخه گل میندازه واسه مامان من! من نمیدونم شما با چه فرهنگی بزرگ شدی آقا عماد، ولی ما اینجا آبرو داریم! https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 هاج و واج نگاهم می‌کرد و نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد. خودش که هیچ، چند نفری که دورش جمع شده بودند هم با تعجب نگاهم می‌کردند. تازه فهمیدم که بی‌اجازه پا توی دفتر کارش گذاشته بودم و گند زدم به یک جلسه‌ی کاری خیلی مهم. - من معذرت می‌خوام...می‌رسم خدمتتون‌. گفت و مقابل نگاه متعجب بقیه با قدم‌های بلند به سمتم آمد. مچ دستم را محکم چسبید و دنبال خودش به بیرون از اتاق کشاند. - دستم درد گرفت...ولم کن! بلاخره از حرکت ایستاد...توی نگاهم خیره شد و پر از خشم غرید: - چه غلطی میکنی معلوم هست؟ اخمی کردم و مچ دستم را به سختی بیرون کشیدم. - مودب باشید آقای محترم! - مودب باشم؟ گند زدی به مهمترین قراداد من و ازم انتظار ادب و احترام داری؟ دختر جون کوتاه بیا بزار شر بخوابه. بابای ما چقدر بره و بیاد تا شما رضایت بدین؟ دوره زمونه برعکس شده؟ نگاهی به سر تا پایش انداختم و تمسخرآمیز گفتم: - عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زند. سر جدت بیخیال ما شو آقا عماد. دست و پای باباتم جمع کن، وگرنه دفعه‌ی بعدی با مامور کلانتری میام سراغت. گفتم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم، راهم را به سمت در خروجی کارخانه کج کردم. - صبر کن دختر! پر از خشم ایستادم. به سمتش چرخیدم و بی‌اختیار گفتم: - من اسم دارم! گیسو. خندید و حواس من پرت چال روی صورتش شد. دست و پایم را گم کردم و او بی‌ملاحظه گفت: - چه اسم قشنگی! نفسم توی سینه حبس شد. انگار پاهایم به زمین چسبیده بودند، تکان از تکان نخوردم. او اما نزدیکم شد. آنقدر نزدیک که ضربان قلبم ناگهان اوج گرفت و زیر نگاه کنجکاو کارگران کارخانه‌ فرش بافی‌اش آب شدم. - میتونیم درباره‌اش حرف بزنیم گیسو هوم؟ نمی‌خوام دل بابامو سر پیری بشکنم! حرفش خنده دار بود. لب باز کردم تا جواب دندان شکنی به او بدهم. اما تلفن همراهش ناگهان زنگ خورد. عذرخواهی کرد و تماس برقرار شد. - سلام طلا جان...گرفتارم الان...بگیرمت بعدا؟ طلا جان؟! توی رابطه بازن دیگری بود و دل من لرزیده برایش؟ https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0 ماجرا از جایی شروع میشه که گیسو خانوم ما عاشق یه دونه پسر تازه از فرنگ برگشته‌ی خواستگار سیریش مادر بیوه‌اش میشه و...🙈😍 این رمان پر از حس و حال خوبه، اگه دلت واسه خندیدن از ته دل تنگ شده، این لینک واسه خودته😜👇🏻 https://t.me/+VKhnV_NL8wM2MDc0
446
12
sticker.webp
326
13
#توصیه‌ی_ویژه💥 خلاصه‌ی قصه♣️ دانا، پسر حاج بشیر بزرگ و وارث خاندان آژگان، بعد از تصادف وحشتناکی که داشت تا پای مرگ میره و وق
#توصیه‌ی_ویژه💥 خلاصه‌ی قصه♣️ دانا، پسر حاج بشیر بزرگ و وارث خاندان آژگان، بعد از تصادف وحشتناکی که داشت تا پای مرگ میره و وقتی از کما بیرون میاد فقط یه چیز توی سرشه. یه بوسه! کل شهرو واسه پیدا کردن دختر توی کابوساش می‌گرده اما درست روز عقدش، قبل اینکه عاقد خطبه رو بخونه اون دختر و میبینه! و میفهمه اون دختر چشم طوسی مو فرفری که اینهمه وقت دنبالش بود دوست نامزدش بوده… دیوونه میشه و همونجا جلوی چشم حاج‌باباش و بقیه دختره رو می‌بوسه و کاری میکنه که… ❌ https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 https://t.me/+sYkEfdIdbxZmYzY0 #یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥 🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
407
14
اینجا یه پسر چشم‌چرون داریم😉🔥 ببینید تو اولین دیدارشون، چقدر از چشماش کار کشیده.😎😎😎😂😂😂 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥 ------- https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk پارت‌های واقعی رمان: ۵۲تا۵۴ (خودتون می‌تونید سرچ کنید🌹) نهال قبل از شروع صحبت، پا روی پا انداخت و باعث شد کفش پاشنه بلند و کمی از مچ پای سفیدش از زیر میز شیشه‌ای، در معرض دید قرار بگیرد و چشمان آرش را به دنبال خود بکشد. انصافاً که دختر خوشگلی بود. اگر جایی خارج از محیط کار او را دیده بود، حتماً پیشنهاد دوستی می‌داد. اما هنگام کار قوانین و چهارچوب سختی برای خودش تعریف کرده بود و از آن تعدی نمی‌کرد. دخترک چشم در چشم آرش دوخت و وقتی لب باز کرد روی خوش‌خیالی‌های او خط بطلان کشید. - اگه اجازه بدین، ما اول آزمایشی با هم همکاری می‌کنیم؛ در حد چند طرح گرافیکی و طراحی بسته‌ها. در صورتی که نتیجه رضایتبخش بود، می‌ریم برای عقد قرارداد یک ساله! به ظاهرش نمی‌خورد ولی دخترک زیادی بدقلق بود! کار سختی با او در پیش داشت. ولی او هم آرش بود! اجازه‌ی چنین یکه‌تازی‌هایی را به هیچ کسی نمی‌داد. - هر طور مایلین! فقط امیدوارم خوش شانس باشید و در این مدت مشتری دیگه‌ای نداشته باشیم که جای شما رو بگیره. با دیدن قیافه‌ی وارفته‌ی دخترک کم مانده بود، قهقهه سر دهد. با این حال، ظاهرش را حفظ و خیلی عادی نگاهش کرد و منتظر جواب ماند. - مشکلی نیست! ولی قبل از هر چیز من باید سطح کار شما رو بسنجم. امیدوارم شرکتتون حداقل سایت یا پیج داره! این حرف دیگر زیادی برایش سنگین آمده بود. هرچه تلاش کرد اخم نکند، نتوانست. - یکی از کارهای اصلی شرکت ما طراحی سایت و تهیه‌ی تیزرهای تبلیغاتیه. چطور ممکنه خودمون سایت و پیج نداشته باشیم؟! دخترک خود را از تک‌وتا نینداخت. - آخه بهتون می‌خوره از اونایی باشین که با تکنولوژی مشکل دارن! آنقدر نامحسوس اره دادند و تیشه گرفتند که بالاخره جلسه تمام شد و نهال برخاست تا آنجا را ترک کند. درحالیکه نگاه آرش روی اندام موزون و خرامیدن موقرانه‌اش کش آمده بود، زیر لب زمزمه کرد: -بچرخ تا بچرخیم دخترجون! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk چند ماه بعد: _آقای جهانبخش می‌تونم بپرسم چرا قراردادتون رو با شرکت من فسخ کردین؟! با اخم نگاه نافذش و بالا کشید. _حتما یه جای کارتون اشتباه بوده که فسخ کردم! من هم اخم کرده جواب دادم: _من یادم‌ نمیاد اشتباهی مرتکب شده باشم! از پشت میز بزرگ ریاستش بلند شد و به طرفم آمد و در حالیکه دود سیگارش را در هوا فوت می‌کرد سرتاپایم را رصد کرد و گفت: _با این سروشکلی که شما میاین شرکت، هوش و حواس برای کسی نمونده. کارمندا دیگه تمرکز کار کردن ندارن! ابروهایم بالا پرید و او ادامه داد: _من غیرت حالیمه کسی حق نداره نگاه چپ بهت بندازه. قلبم از نگاه و حرف‌های معنی دارش داشت از کار می‌افتاد، با این حال سعی کردم چیزی به روی خودم نیاورم و عادی بپرسم: _شما چیکاره‌ی منی که غیرتی میشی واسم؟ ابرو بالا داد و با لبخند یک طرفه‌ای گفت: _در آینده شوهرت! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk آرش رئیس همون شرکتیه که نهال باهاش قرارداد بسته! حالا بدجوری عاشقش شده و دلبری‌های دخترمون دیوونه‌ش می‌کنه و هی سرش غیرتی می‌شه و یه شب وقتی تو انبار‌شرکت، دوتایی گیر افتادن ...🙊🔥 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk (این قصه دو تا راوی داره، یعنی هم از زبان دختر قصه داستان رو می‌خونید و گاهی هم از زبان شخصیت مرد، پس هر فکر جور و ناجوری که تو فکر آقا آرش می‌گذره قراره ازش خبر داشته باشید😁😁😁 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk ✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بی‌نظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️‍🔥🗝 ✅کانال بدون تبلیغات - پارتگذاری روزانه ✅#توصیه‌ی_ویژه♨️
116
15
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه... خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی... داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود... می‌گفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب می‌گفت بدون من اذیت میشه... و حالا میدونستم منظورش چی بوه... یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود... نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد..‌. اونور میز تو ردیف رو به رو  و با فاصله چند صندلی از من  نشستن نیکا با صدای بلند حرف میزد و می‌خندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمی‌کرد  سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟ واقعا مگه میشه؟ دستام می لرزیدن. کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟ دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم _چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟ این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت _اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم... شاهان صداش زد نیکا خندید و گفت _چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما... اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم... سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه... نمی‌دونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب  کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود با حرص فریاد میزد _زیر گوش زن من داری وز وز می‌کنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار... https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 ❌_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
148
16
#پارت_واقعی❌ - میدونی عماد می‌تونه بابت اینکه خونه زندگیتو ول و بی‌خبر رفتی، ازت شکایت کنه؟ https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk نگاهم خیره به نوشته‌های سنگ قبر بود و در سکوت به حرف‌های او گوش می‌کردم. خود نامردش کجا بود وقتی که من بالای قبر دختر سه ساله‌ام خون گریه می‌کردم؟ - من با مردی که باعث و بانی مرگ بچه‌ی خودش بوده، زیر یه سقف نمی‌مونم. - تصادف بود، چرا نمی‌خوایی بفهمی گیسو؟ تیز نگاهش کردم و گفتم: - بهش بگو طلاقم بده! هم خودشو راحت کنه هم منو. - دوستت داره، عاشقته، نبودت داره ذره ذره آبش میکنه، چیکار کنه که باورش کنی؟ از کنار سنگ بلند شدم و سینه به سینه‌ی رفیق صمیمی شوهرم ایستادم. توی نگاه حق به جانبش خیره شدم و گفتم: - دخترمو بهم برگردونه، می‌تونه؟ محمد با کلافگی دستی به صورتش کشید و پر از حرص گفت: - حریفش نشدم واسه اومدن به اینجا و برگردوندن تو. قبل از اینکه دیر بشه برو ببینش. تنم لرزید. محمد انگار ذهنم را خواند و بلافاصله گفت: - از بیمارستان میام، اگه میخوایی ببینیش باید با من بیایی. شاید این، آخرین فرصتت باشه برای بخشیدنش گیسو! https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk https://t.me/+lEAgTUqfNN04ZWRk زندگی عماد و گیسو از جایی خراب میشه که دختر کوچولوی سه ساله‌شونو توی تصادف از دست میدن. گیسو که عماد رو مقصر میدونسته تا دم طلاق پیش میره اما...
391
17
sticker.webp
765
18
دانا آژگان! پسر حاجی پولدار و مغروری که اسمش خوف تو دل همه می‌ندازه. دانا به خاطر تصادف یک سال توی کما می‌مونه. کمایی که توش
دانا آژگان! پسر حاجی پولدار و مغروری که اسمش خوف تو دل همه می‌ندازه. دانا به خاطر تصادف یک سال توی کما می‌مونه. کمایی که توش همش خواب و خیال یک دختر با نگاه خاکستری و موهای فر رو میبینه. بعد از به هوش اومدنش، درست روزی که میخواد با نامزدش عقد کنه، اون دختر رو سر سفره‌ی عقدش میبینه و میفهمه دختر تو خیالش رفیق نامزدش بوده… دختر بی گناهی که از هیچی خبر نداره امّا دانا اون رو جلوی همه می‌بوسه و کاری می‌کنه که.... https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0 https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0 #یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥 🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
658
19
هر بار که شال از روی سرش لیز می‌خورد، نگاه من هم مثل پسرای ۱۸ ساله‌ی چشم‌چرون، روی اون دختره‌ی موفرفری قفل می‌شد. 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥 https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk با هر «نچ» گفتنش، از حساب‌وکتاب‌های روی لپ‌تاپ کنده می‌شدم و نگاهم به گردن ظریف و سفیدش می‌افتاد. و این بار اوضاع بدتر شد. وقتی رفته بود روی نردبان تا لوستر را تمیز کند، نگاهم بی‌اختیار روی ساق‌های خوش‌تراش و پابند طلاش قفل شد. آب دهانم را قورت دادم و بی‌قرار دست بردم به کراواتی که دور گردنم سنگینی می‌کرد. در همان حال غریدم: ــ داری چیکار می‌کنی؟! از ترس هینی کشید و پیش از آنکه تعادلش به هم بخورد، به خودش مسلط شد. بعد با اخمی پر از گلایه به سمتم برگشت: ــ معلوم نیست دارم چیکار می‌کنم؟ تا چند دقیقه دیگه مهموناتون میان می‌خوام همه چیز عالی باشه. با اخم بلند شدم. ــ مگه تو مستخدمی؟ طراح دیزاینری. بشین سر جات... حواس واسه من نذاشتی! بهت‌زده نگاهم کرد. لب‌هایش نیمه‌باز مانده بود، بعد آرام گفت: ــ دوست دارم همه‌چیز مرتب باشه تا کسی نتونه از کارم ایراد بگیره. حالا شما ناراحتی چون دارم دفتر کارتو تمیز می‌کنم؟! ای کاش می‌دانست چه می‌کند با من... درست مانند پسرهای تازه بالغ، تحت تاثیر جاذبه‌های زنانه‌اش قرار گرفته بودم. سکوت بین‌مان سنگین بود که ناگهان در باز شد و منشی خبر داد: ــ آقای مهندس، مهموناتون رسیدن. گرما تا مغزم دویده بود اما بالاجبار کراواتم را دوباره مرتب کردم. او هم با لبخند از نردبان پایین آمد و بی‌خیال کنارم ایستاد. با اخم غریدم: ــ شالت! متعجب نگاهم کرد: ــ چی؟ حرصی شدم: ــ شالتو درست کن. بپیچش دور گردنت، گره بزن... یه کاریش بکن. اینجا محیط کاره. کل گردنت معلومه! با دلخوری شال را مرتب کرد، اما غرغر ریزش زیر لب به گوشم رسید: ــ دوست‌دخترش میاد با یه من آرایش... دستتو بکنی تو صورتش، تا آرنج گم میشه، اینقدر کرم پودر داره. بعد به من گیر میده... از غرولندش لبخند کوتاهی، روی لبم نشست. صدایم آرام بود، اما پر از احساسی بود که دیگر نمی‌توانستم پنهان کنم: ــ دوست‌دخترم نیست... دخترخالمه! با اخمی پر از دلخوری به سمتم برگشت. این بار سرم را اندکی خم کردم و زمزمه کردم: ــ و تو... برای من با دخترخاله‌م فرق داری! با هر دختر دیگه‌ای فرق داری! از چیزی که بر زبان آورده بودم، چشم‌هاش گرد شده بود. و درست همان لحظه، در دفتر به صدا درآمد؛ مهمان‌ها وارد شدند... https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk من آرشم... مردی که یکی از بزرگترین شرکتای بسته‌بندی ایرانو داره. مردی که همیشه سرش تو کار خودش بوده و همیشه پول براش اولویت داشته. البته تا روزی که سر و کله‌ی اون دختر مو خرمایی وزه پیدا شد! نهال دختری که پدرش ورشکسته شده بود و دیگه هیچ اعتباری نداشت ولی دختره‌ی سمج بلند شده بود تا با چنگ و دندون اعتبار رفته‌ی پدرشو برگردونه و از من کمک خواست ولی من تو روش گفتم من خیریه نزدم! بارها اومد و آخرین بار بهم گفت من فکر می‌کردم شما تو این نامردا، مردی ولی اشتباه می‌کردم! با این حال قصد کمک کردن نداشتم. کمک کردنم به اون دختر باعث می‌شد وارد حاشیه‌ها شم و من اینو نمی‌خواستم... ولی وقتی که پدر خودم بهم گفت قشنگیای دخترونه‌ و بکرِ نهال چشم بازاریای هیزو گرفته و همه دنبال اینن که با نقشه بهش نزدیک بشن، آتیش گرفتم! به غیرت مردونه‌م برخورده بود. و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپاره‌ی چشم رنگی بود! و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپاره‌ی چشم رنگی بود! https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk https://t.me/+7km1r4_bm4gxYjBk ✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بی‌نظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️‍🔥🗝 ✅کانال بدون تبلیغات ✅پارتگذاری منظم ✅#توصیه‌ی_ویژه♨️
260
20
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه... خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی... داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود... می‌گفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب می‌گفت بدون من اذیت میشه... و حالا میدونستم منظورش چی بوه... یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود... نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد..‌. اونور میز تو ردیف رو به رو  و با فاصله چند صندلی از من  نشستن نیکا با صدای بلند حرف میزد و می‌خندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمی‌کرد  سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟ واقعا مگه میشه؟ دستام می لرزیدن. کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟ دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم _چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟ این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت _اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم... شاهان صداش زد نیکا خندید و گفت _چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما... اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم... سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه... نمی‌دونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب  کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود با حرص فریاد میزد _زیر گوش زن من داری وز وز می‌کنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار... https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 https://t.me/+9VjpZYxPiFQ4NGI0 ❌_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
290